شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام-جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : فاسي، محمدبن احمد، 775 - 832ق.

عنوان قراردادي : شفاءالفرام تاريخ بلدالله الحرام. فارسي.

عنوان و نام پديدآور : شفاءالغرام باخبارالبلدالحرام/مولف تقي الدين فاسي؛ مترجم محمد مقدس.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : (دوره)978-964-540-040-6: ؛ 90000 ريال:(ج. 1)978-964-540-038-3: ؛ 90000 ريال:(ج. 2)978-964-540-039-0:

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

موضوع : زيارتگاه هاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مكه.

موضوع : مكه -- تاريخ.

شناسه افزوده : مقدس، محمد ،مترجم

رده بندي كنگره : DS248/م7 ف25041 1386

رده بندي ديويي : 935/8

شماره كتابشناسي ملي : 1052189

ص: 1

باب بيست وششم: حضرت اسماعيل و ذبح او به دست ابراهيم عليهما السلام

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

اشاره

ص: 9

در «صحيح بخارى» آمده است كه عبداللَّه بن محمد، از عبدالرزاق، از معمر، از ايوب سختيانى و كثير بن مطلّب بن ابى وداعه از سعد و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

نخستين زنى كه «ميان بند» بكار برد، مادر اسماعيل، هاجر بود. او مى خواست بدينوسيله حاملگى خود را از ساره پنهان كند.

ابراهيم هاجر را همراه فرزندش اسماعيل كه شيرخواره بود، نزد سايه بانى بالاتر از زمزم آورد و در قسمت بالايى مسجدالحرام اسكان داد. در آن زمان كسى در مكه زندگى نمى كرد و آبى هم در آنجا وجود نداشت. ابراهيم آن دو را همراه با مشكى پر از آب و انبانى پر از خرما، در آن ديار گذاشت و خود بازگشت.

هاجر به دنبالش رفت وگفت: ابراهيم! به كجا مى روى؟ ما را در اين وادى كه انيس وهمدمى در آن نيست، تنها مى گذارى؟! و اين جمله را چندين بار تكرار كرد ولى ابراهيم به هاجر وسخنانش توجهى نكرد و به راهش ادامه داد. هاجر از او پرسيد: آيا خداوند چنين فرمانى به تو داده است؟ ابراهيم گفت: آرى. هاجر گفت: اگر چنين است، او خود ما را نگاهبان خواهد بود و آن گاه بازگشت و ابراهيم در پيچ و خم راه كوهستانى، در حالى كه از ديدگان هاجر به دور بود، رو به كعبه نمود و دستانش را به آسمان گرفت و چنين دعا كرد:

ص: 10

رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (1)

«پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب وعلف، در كنار خانه اى كه حرم تو است، ساكن ساختم تا نماز را بپادارند، تو دل هاى گروهى از مردم را متوجه آنان ساز و از ثمرات به آنها روزى ده شايد آنها شكر تو را به جاى آورند.»

مادر، اسماعيل را شير مى داد و از آن آب مى نوشيد تا آنكه سرانجام آب تمام شد و تشنگى بر آنها چيره گشت؛ هاجر درحالى كه اسماعيل از تشنگى بى تاب شده بود، در چهره اش نگاه مى كرد و ديگر تحمّل ديدن او را در آن حال نداشت. از اين رو به دنبال آب به هر سو مى نگريست. كوه صفا را از همه جا نزديكتر يافت، به سوى آن شتافت و بالا رفت و رو به وادى ايستاد تا شايد كسى را بيابد، ولى هيچ كس را در آنجا نديد. از صفا پايين آمد و با دشوارى هر چه بيشتر فاصله صفا تا مروه را طى كرد، از كوه مروه نيز بالا رفت تا شايد كسى را بييند، ولى آنجا نيز كسى نبود، دوباره به صفا برگشت و اين كار را هفت بار تكرار كرد.

ابن عباس گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] فرمود: اين همان سعى حاجى ميان صفا و مروه است. وقتى هاجر آخرين بار به مروه رسيد، صدايى شنيد و با خود گفت: خاموش باش! آنگاه گوش سپرد و بار ديگر همان صدا را شنيد كه مى گفت: كمك رسيد. فرشته اى كنار زمزم ديد كه با بال خود- ويا با پاشنه پاى خود در جستجوى آب است. سرانجام آب از زمين جوشيد. هاجر حوضچه اى ساخت تا آب در آن جمع شود. با مشت از آن آب برمى داشت و مشك را پر مى كرد و آب از آن نقطه همچنان مى جوشيد.

ابن عباس مى افزايد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: خدا رحمت كند مادر


1- ابراهيم: 37

ص: 11

اسماعيل را، اگر كارى به كار زمزم نداشت [و حوضچه اى براى آن نمى ساخت، يا اگر آب از آن با مشت بر نمى داشت]، زمزم براى هميشه چشمه اى جوشان باقى مى ماند.

هاجر از آن آب نوشيد و به فرزندش داد. فرشته به او گفت: بيمى به دل راه مده، اينجا بيت اللَّه الحرام است كه اين فرزند و پدرش (اسماعيل وابراهيم عليهما السلام) آن را خواهند ساخت و خداوند مردمِ اين سرزمين را هلاك نخواهد كرد.

بيت اللَّه الحرام، همچون تپه اى، از زمين بلندتر بود. سيلاب از چپ و راست آن سرازير مى شد، (و خسارتى وارد نمى كرد) تا اين كه گروهى از جرهمى ها و يا طايفه اى از آنها از نزديكى آن محل گذر كردند. آنها از جادّه «كُدَى» به آنجا رسيدند و در جاده پايين دست مكه اتراق كردند. در اين حال پرنده اى را ديدند كه در حال پرواز بر بالاى نقطه اى است. با خود گفتند: تا آن جا كه مى دانيم، چنين پرنده اى بر فراز آب پرواز مى كند! از اين رو كسانى را به دنبال آب فرستادند. پس از مدّتى فرستادگان با يكى دو مشك پر از آب بازگشتند و آنان را از وجود آب باخبر ساختند. آنان نيز بى درنگ به محل آب رفتند و با مادر اسماعيل كه كنار آب بود، روبرو شدند، و از وى پرسيدند:

اجازه مى دهى در اينجا اقامت كنيم؟ گفت: آرى، ولى حقى در اين آب نخواهيد داشت، و آنها پذيرفتند.

ابن عباس مى گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم مى فرمايد: مادر اسماعيل كه معاشرت را دوست داشت، از اين پيش آمد خشنود شد. آنها در آنجا اقامت كردند و خويشان خود را نيز بدانجا خواندند تا اين كه چندين خانوار از ايشان، در آنجا مقيم گشتند. كودك خردسال [اسماعيل] بزرگ شد و زبان عربى آموخت و شگفتى ها از خود نشان داد! وقتى به سنّ ازدواج رسيد، زنى از قبيله خود را به عقد او درآوردند. مدّتى بعد، مادر اسماعيل [هاجر] وفات يافت. ابراهيم عليه السلام نيز در پى ازدواج اسماعيل به آنجا آمد و سراغ خانواده خود را گرفت، اما اسماعيل را نيافت. از همسر اسماعيل جويا شد. او گفت:

اسماعيل رفته است براى ما غذايى تهيه كند. ابراهيم از وضعيت زندگى آنان پرسيد، همسر اسماعيل پاسخ داد وضع بسيار بدى داريم و در تنگنا هستيم و لب به شكوه و

ص: 12

شكايت گشود. ابراهيم عليه السلام گفت: وقتى همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من به او بگو آستانه در خانه اش را عوض كند.

وقتى اسماعيل آمد، چيزى حس كرد و از همسرش پرسيد: كسى به اينجا آمده است؟ گفت: آرى، مرد سالمندى به اين نشان و ويژگى ها به اينجا آمد و از حال تو پرسيد.

وضع تو را برايش شرح دادم. از زندگى مان پرسيد. سختى و دشوارى زندگى را براى او باز گفتم.

[اسماعيل] پرسيد: آيا سفارشى به تو نكرد؟ همسرش گفت: چرا به تو سلام رساند و گفت كه به تو بگويم آستانه در خانه ات را عوض كن، اسماعيل گفت: او پدرم بوده و به من دستور داده تا از تو جدا شوم، حال نزد خانواده ات بازگرد. او همسرش را طلاق داد و با زن ديگرى از جُرْهُم، ازدواج كرد. ابراهيم عليه السلام كه مدتى دور بود، سرانجام روزى براى ديدن وى آمد، امّا اين بار نيز اسماعيل را نيافت. نزد همسر وى رفت و از شوهرش پرسيد، گفت: بيرون رفته تا براى ما روزى بياورد. سپس از وضعيت زندگى و روزگارشان پرسيد، او اظهار رضايت كرد و خداوند عزّ وجلّ را شكر گفت. پرسيد: غذايتان چيست؟ گفت:

گوشت. پرسيد: آشاميدنى شما چيست؟ گفت: آب. ابراهيم عليه السلام گفت: خداوندا! به گوشت و آبشان بركت عطا كن! پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: آنها در آن زمان دانه و گياهى نداشتند وگرنه در مورد گياه و كشت و زرع آنها نيز دعا مى كرد. مى گويد: جز در مكه، هيچ كس گوشت و نان به تنهايى نمى خورد؛ زيرا دل درد مى گرفت و به او نمى ساخت ابراهيم گفت: وقتى همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من تأكيد كن كه آستانه در خانه اش را محكم كند وقتى اسماعيل آمد، پرسيد: آيا كسى به اينجا آمد؟

همسرش گفت: آرى، مرد بزرگسال و خوش سيمايى آمد و درباره تو از من پرسيد، من هم برايش گفتم. از وضعيت زندگى ما سؤال كرد، گفتم بسيار خوب است و راضى هستيم.

اسماعيل پرسيد: آيا سفارشى به تو نكرد؟ همسرش پاسخ داد: چرا، به تو سلام رساند و دستور داد تا آستانه در خانه ات را محكم كنى. اسماعيل گفت: او پدرم بود و آستانه در خانه هم تو هستى و به من دستور داده كه تو را نگاه دارم.

ص: 13

پس از آن، براى مدتى از ايشان دور بود و در مرتبه سوم زمانى آمد كه اسماعيل زير درختى نزديك زمزم مشغول تراشيدن تيرى براى خود بود. با ديدن يكديگر، رسم پدر و فرزندى به جا آوردند، آن گاه ابراهيم عليه السلام گفت: اى اسماعيل، خداوند متعال مرا فرمانى داده است. گفت: هر فرمانى كه خدا داده، انجام ده. ابراهيم عليه السلام گفت: يارى ام مى كنى؟

اسماعيل پاسخ داد: آرى، يارى ات مى كنم و ابراهيم گفت: خداوند به من فرمان داده است كه در اينجا خانه اى بسازم (و اشاره به پشته اى كرد.) ابراهيم به كمك اسماعيل پايه هاى خانه كعبه را بنا نهاد. اسماعيل سنگ ها را مى آورد و ابراهيم روى هم مى گذاشت تا اين كه ديوارهاى كعبه بالا آمد و ابراهيم سنگى (مقام ابراهيم) را آورد و زير پايش نهاد و روى آن سنگ ايستاد و اسماعيل سنگ ها را به دستش مى رساند و ابراهيم به كار خود ادامه داد. درآن حال هردو مى گفتند:

رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (1)

«پروردگارا! (اين عمل را) از ما بپذير كه تو شنوا و دانايى.»

در اخبار وارده در اين باره، مطالبى متفاوت با آنچه نقل شد، ديده ام كه برخى، نكات مبهم مطرح شده در اين خبر را توضيح مى دهد و روشن مى سازد و لذا چنين به نظرم رسيد كه اين موارد را نيز به دليل فايده اى كه دارد، ذكر كنم.

از جمله موارد متفاوت آن است كه فاكهى از طريق واقدى از ابوجهم بن حذيفه، در خبرى درباره آمدن ابراهيم نزد اسماعيل عليهما السلام مى گويد: «ابراهيم به محل حِجْر آمد و هاجر و اسماعيل را در آنجا گذاشت و به هاجر دستور داد تا در آنجا براى خود سايبانى به پا كند.»

ازرقى نيز به نقل از ابن اسحاق خبرى به همين مضمون آورده، مى گويد: «ابراهيم به محل حِجْر آمد و آن دو را در آنجا اسكان داد و به هاجر دستور داد تا در آنجا سايبانى به پا


1- آل عمران: 72

ص: 14

كند.» (1) واين مخالف با مطلبى است كه در روايت قبلى ابن عباس آمده بود؛ زيرا در آن روايات مى گويد: «ابراهيم، هاجر و فرزندش اسماعيل را در حالى كه به وى شير مى داد، به آنجا آورد و او را در سايبانى بالاتر از زمزم در بالاى مسجد [الحرام] گذارد.» تفاوت اين دو روايت، روشن و آشكار است؛ زيرا محل حِجْر با محل زمزم، تفاوت دارد.

مسعودى درباره محلى كه ابراهيم، هاجر و اسماعيل را در آنجا گذاشت، مطلبى دارد كه با آنچه ابن عباس و ابوجهم بن حذيفه ونيز ابن اسحاق گفته اند، متفاوت است. او مى گويد: وقتى ابراهيم فرزند خود اسماعيل و مادر او هاجر را در مكه ساكن ساخت و آنان را به خداوند سپرد و همچنان كه خداوند متعال خبر داد، آنها را در جاى بى آب و علفى نزديك خانه گرامى خداوند جاى داد و اين جا پشته سختى بود و ابراهيم به هاجر دستور داد كه بر آن سايبانى براى خود به پاكند تا در آن ساكن شوند. (2) از اين روايت روشن مى شود: در مورد جايى كه ابراهيم فرزندش اسماعيل و هاجر را در مكه سكونت داد، سه گفته نقل شده است: الف- حِجر، كه گفته ابوجهم و ابن اسحاق است. ب- بالاى زمزم كه از ابن عباس نقل شده و در محل حجر كه مسعودى آن را باز گفته است، ج- فاكهى از طريق واقدى از ابوجهم بن حذيفه و به سند خود خبرى را نقل كرده كه در آن از تمام شدن آبى كه همراه هاجر بود سخن گفته و اين كه هاجر درپى تشنه شدن فرزندش اسماعيل به دنبال آب گشت و خداوند او را سيراب كرد، بدين ترتيب كه جبرئيل براى آنها از زمزم، آب بيرون آورد و ...

اين روايت همچنين مى گويد: دو نوجوان از عماليق به دنبال دو شتر گم شده خود مى گشتند. به آنجا كه رسيدند، تشنه شدند. خانواده ايشان كه در صحراى عرفه بودند، در اين حال نگاهشان به پرنده اى افتاد كه در سمت كعبه پرواز مى كرد. از اين قضيه شگفت زده شدند و به يكديگر گفتند: اين پرنده در اين بيابان بى آب، چه مى كند؟! يكى از آنها به ديگرى گفت: به نظر تو اين پرنده در جستجوى آب نيست؟ و پاسخ شنيد: كمى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 54
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46

ص: 15

صبر كن تا استراحتى كنيم و آن گاه به دنبال جايگاه اين پرنده برآييم. پس از اندكى استراحت به راه افتادند. پرنده بر فراز همان نقطه به پرواز درآمد، آنها در تعقيب اين پرنده بر بالاى [كوه] ابوقبيس رفتند و با تعجب خيمه و آب ديدند، بى درنگ به سوى آن روان شدند ... آنان با هاجر سخن گفتند و از وى پرسيدند كه چه هنگام به آنجا وارد شده است؟ پاسخشان گفت. پرسيدند: اين آب از كيست؟ گفت: از آنِ من و فرزندم. گفتند: چه كسى اين [چاه] را حفركرده؟ گفت: خداوند. آنها نيز دانستند كه كسى را توان كندن چاه در آن مكان نيست. خطاب به هاجر گفتند كه در اين نزديكى اتراق كرده اند ولى آبى ندارند. و همان شب نزد خاندان خود بازگشتند و رخداد را بازگفتند. آنها نيز به نزديك آب آمدند و در كنار [هاجر و اسماعيل] سكونت گزيدند. هاجر با آنها انس گرفت و اسماعيل با فرزندانشان، بزرگ شد.

ابراهيم هر ماه سوار بر «براق» به ديدار هاجر به مكه مى آمد و باز مى گشت و به منزل خود در شام مى رفت. او وقتى عماليق و جمعيت بسيار آنها و آبادى آنجا را ديد خوشحال شد. اين عبارت حكايت از آن دارد كه پس از دستيابى هاجر به آب از سوى خدا، نخستين بار عماليق بودند كه پيش وى آمدند و اين باخبر پيش گفته ابن عباس كه گفته بود جرهمى ها از جاده «كدّى» نزد وى آمدند و ابتدا وجود آب را باور نكردند، (چون قبلًا هرگز آبى در آنجا نديده بودند) مغايرت دارد. جرهمى ها براى واردشدن به آنجا از هاجر اجازه خواستند و او نيز چون تنها بود و پيش از ايشان با كسى مأنوس نشده بود، اجازه داد. [يعنى نمى توان گفت عماليق در آنجا بوده اند و آن گاه جرهمى ها نيز اضافه شده اند]

«جندى» نيز در «فضائل مكه» از ابن عباس خبرى درباره اسكان هاجر واسماعيل در مكه از سوى ابراهيم نقل كرده كه چنين است: جرهمى هايى كه بر اسماعيل و مادرش [هاجر] وارد شدند، از يمن آمده بودند. اين خبر دلالت دارد كه اسماعيل جهت شكار پرنده براى مادرش، به سوى جاده يمن رفته و آنجا مشغول شكار بوده است. در اين حال گروهى از جرهمى ها كه از يمن آمده بودند، پرنده هايى را بر بالاى آب در حال پرواز

ص: 16

ديدند. آنها عازم شام بودند، ولى وقتى آب و آن زن [هاجر] و فرزندش را ديدند ... بقيه داستان اسماعيل به هنگام واردشدن جرهمى ها به آن مكان شريف، بسيار شگفت و عجيب است؛ چرا كه مى دانيم در آن زمان اسماعيل كودك شيرخواره اى بيش نبوده است.

از ديگر موارد اختلاف، آن است كه فاكهى به سند خود، به نقل از واقدى، از ابوجهم بن حذيفه چنين روايت كرده است: وقتى اسماعيل بالغ شد، با زنى از عماليق (دختر صدى) ازدواج كرد. ابراهيم به ديدار اسماعيل آمد، اما اسماعيل در خانه حضور نداشت و مشغول چرانيدن گله خود بود و با تير و كمان شكار مى كرد. او در بالاى مكه در سمت سدره به چوپانى مشغول بود. ابراهيم به منزلش آمد و گفت: درود بر اهل خانه! همسر اسماعيل ساكت بود و پاسخى نداد و يا در دلش پاسخ داد. ابراهيم گفت: اجازه هست وارد شوم؟ وى اجازه داد (1). ابراهيم پرسيد: غذا و شير و دام هايتان چگونه است؟ زن سختى ها را برشمرد و گفت: خوراكى نداريم. گوسفندان هم پس از پشت سر گذاشتن آن زمستان سخت شيرى ندارند. آب (زمزم) را هم كه مى بينى چه اندك است! ابراهيم پرسيد: پس مرد خانه كجاست؟ گفت: دنبال كار خود رفته است. گفت: وقتى آمد سلام مرا برسان و به او بگو كه آستانه در خانه اش را عوض كند.

اين گفته واقدى حكايت از آن دارد كه زن اسماعيل كه [ابراهيم] به او دستور داد از وى جدا شود، از عمالقه بود و اين مطلب با خبر ابن عباس مغايرت دارد؛ زيرا ابن عباس در خبر پيش گفته اشاره داشت: زنى كه پدرش به اسماعيل دستور جدايى از او را داد، از جرهمى ها بوده است. مسعودى هم يادآور شده كه اين زن از عماليق بوده است. (2) از اين سخن چنين بر مى آيد كه او از عماليق بوده كه از يمن به آنجا آمده بودند و پادشاه آنها «سميدع» بوده است. بنابراين، با خبر ابوجهم بن حذيفه كه گفت: اين زن از


1- در متن «لاها اللَّه اذن» است. اين عبارت در لهجه هاى قديم معنايى داشته و احتمالًا به معنى دادن اجازه ورود بوده است.
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46

ص: 17

عماليق بوده كه در زمان آوردن اسماعيل به مكه توسّط ابراهيم، در اطراف مكه سكونت داشتند، مغايرت دارد. مسعودى همچنين يادآور شده، زنى كه اسماعيل با او ازدواج كرد، از عمالقه و (صدا) دختر سعد بوده است و نام پدر اين زن با زنى از عمالقه كه به روايت ابوجهم بن حذيفه، اسماعيل با او ازدواج كرد، اختلاف دارد.

سهيلى آنجا كه به معرفى مادرِ فرزندان اسماعيل مى پردازد، مى نويسد: اسماعيل را زن ديگرى از «كُدى» بوده و اين زنى است كه ابراهيم با اين پيام كه: «به همسرت بگو آستانه در خانه ات را عوض كن»، به اسماعيل فهماند كه او را طلاق دهد. سهيلى افزوده است: نام وى صدا بنت سعد بوده و يادآور شده است كه واقدى در كتاب خود (انتقال النور) اين مطلب را آورده و مسعودى نيز آن را ذكر كرده است.

ديگر آن كه فاكهى به سند خود از طريق واقدى، از ابوجهم بن حذيفه نقل كرده كه گفت: نگاه اسماعيل به دختر «مضاض بن عمرو» افتاد و از پدرش خواستگارى نمود و با او ازدواج كرد. ابراهيم به ديدار اسماعيل آمد، به درِ خانه كه رسيد، سلام كرد و گفت: درود و رحمت خدا بر اهل خانه. زن برخاست و پاسخش داد و خوشامدش گفت. ابراهيم پرسيد: زندگى، شير و گوسفندان شما چگونه است؟

همسر اسماعيل گفت: زندگى خوبى داريم، خداى را سپاس مى گوييم كه شير فراوان و گوشت بسيار و آب و بارندگى زياد داريم. گفت: كشت و زرع چگونه است؟ گفت: اگر خدا بخواهد محصول نيز خواهيم داشت. ابراهيم گفت: خداوند نعمتهاى شما را زيادتر كند!

ابوجهم مى گويد: پدرم مى گفت كه اگر كسى در غير مكه گوشت و آب را خالى مى خورد، دل درد مى گرفت. سوگند مى خورم كه اگر ابراهيم كشت و زرعى در آنجا مى ديد، براى بركت آن نيز دعا مى كرد؛ چرا كه آنجا زمين حاصلخيزى بود. ابراهيم عليه السلام از خوراكشان پرسيد. گفت: گوشت است و شير. سپس پرسيد: نوشيدنى شما چيست؟ گفت:

شير و آب. ابراهيم پرسيد: مى خواهى خداوند به غذاى شما بركت دهد يا به خوراك و نوشيدنى تان؟ زن گفت: پياده شو و آب و غذايى بنوش. گفت: نمى توانم [از مركب]

ص: 18

پياده شوم.

سپس مى گويد: ابراهيم پس از بستن سرش، همچنان كه سوار بر اسب بود، به او گفت: وقتى اسماعيل آمد، به او بگو آستانه در خانه ات را محكم كن كه قوام خانه بدان است ...

از اين روايت چنين بر مى آيد كه همسر اسماعيل كه پدرش به وى دستور داد او را نگاهدار؛ چون او شكر نعمت الهى را به جاى آورد، دختر مضاض بن عمرو جُرْهُمى بوده است ولى از روايت ابن عباس چنين نكته اى برداشت نمى شود. البته از ابن عباس روايتى آمده كه او دختر مضاض بن عمرو جرهمى بوده است.

مسعودى يادآور شده است كه همسر اسماعيل كه ابراهيم سفارش كرد او را نگهدارد وطلاقش ندهد، شامه (1)

دختر مهلهل جُرْهُمى بوده است. سُهيلى نيز اين مطلب را آورده است. او مى گويد: آن گاه با زن ديگرى ازدواج كرد، همان كه ابراهيم عليه السلام در سفر دوّم خود به وى گفت: به همسرت بگو آستانه در خانه اش را محكم كند ... (2) اين در خبر صحيح هم آمده است. گفته مى شود كه نام همسر دوّم اسماعيل «شامه دختر مهلهل» بوده است. سهيلى مى نويسد: واقدى اين مطلب را در كتاب «انتقال النور» و همچنين مسعودى در كتاب خود آورده اند. سهيلى مى افزايد: نام همسر دوم اسماعيل را، عاتكه نيز گفته اند.

آنچه واقدى، مسعودى و سهيلى درباره نام همسرِ دوم اسماعيل گفته اند، با روايت ابوجهم و ابن عباس مغايرت دارد.

سهيلى، از عاتكه كه گفته شده همسر اسماعيل است، نام نمى برد، ولى ابن هشام در كتاب خود «التيجان» از او سخن به ميان آورده و مى گويد: عاتكه دختر عمرو جرهمى است، همان كه به ابراهيم گفت: هاجر و اسماعيل به دنبال چرانيدن گوسفندان رفته اند، همراه من به زمزم بيا تا سرت را- در حالى كه سوار هستى- بشويم ... در خبر پيش گفته،


1- مسعودى «سامه» آورده است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17

ص: 19

ابن عباس نيز سخنى از اين كه همسر اول اسماعيل از جرهمى ها بوده، به ميان نياورده، ولى ازرقى در اين باره سخن گفته است. او پس از بيان واردشدن جرهمى ها بر اسماعيل و مادرش (هاجر) مى گويد: وقتى اسماعيل بالغ شد، جرهمى ها كنيزكى از خود را به ازدواجش درآوردند و نيز مى گويد: در كتاب «المبتدا» به نقل از عبّاد بن سلمه، از محمد بن اسحاق آمده است كه نام همسر اسماعيل، عماره دختر سعيد ابن اسامه است (1) در خبر ابن عباس به سنّ اسماعيل، در زمانى كه همراه پدرش ابراهيم خليل، بيت اللَّه الحرام را ساخت، اشاره نشده است، اما فاكهى در اين باره سخن گفته و در روايتى، به سند خود از طريق واقدى، به نقل از ابوجهم بن حذيفه آورده است: وقتى اسماعيل به سنّ سى سالگى رسيد، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام صد سال داشت. خداوند عزّ وجلّ بر ابراهيم وحى فرستاد كه برايش خانه اى بنا كند. وآنگاه جريان بناى كعبه را شرح مى دهد.

اين مطلب را مسعودى نيز آورده است، ولى ازرقى مطلبى مغاير با اين خبر، به نقل از ابن اسحاق روايت كرده، مى گويد: وقتى ابراهيم براى بناى كعبه، عازم مكه شد، اسماعيل بيست سال داشت! (2) چنين مطلبى بعيد مى نمايد؛ زيرا اسماعيل پس از بالغ شدن ازدواج كرد و پس از ازدواجش، ابراهيم به ديدارش آمد و مدتى طول كشيد كه سفر دوم او پيش آمد كه اين بار هم او را نيافت و پس از گذشت مدتى طولانى براى سومين بار به ديدار آنها رفت و قصد بناى كعبه كرد و بدين ترتيب از زمان بلوغ اسماعيل مدّت ها گذشته بود. بنابراين سن او هنگام بناى كعبه بايد بيش از بيست سال باشد. (3)


1- اخبار مكه، ج 1، ص 57
2- همان، ج 2، ص 64
3- در روايت پيش گفته، كه فاكهى آن را نقل كرده، آمده است: ابراهيم عليه السلام در هر ماه سوار بر براق مى شد و به ديدار هاجر و فرزندش اسماعيل در مكه مى شتافت و سپس به خانه اش در شام باز مى گشت. اگر صحّت اين سخن ثابت شود، بعيد نيست كه اسماعيل به هنگام بناى كعبه، بيش از بيست سال نداشته باشد، ولى ممكن است اين خبر، قصه اى بيش نباشد.

ص: 20

دستور ذبح اسماعيل به دست ابراهيم عليهما السلام

فاكهى درباره ذبح اسماعيل از عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل مى كند: ابراهيم فرمان يافت كه فرزندش را سرببرد. او پيش از بيان فرمان خدا به پسرش گفت: فرزندم! طناب و كارد را بردار و با من بيا تا به وادى برويم و هيزم جمع كنيم.

وقتى او را با خود مى برد، دشمن خدا، ابليس در هيئت مردى بر سر راهش ظاهر شد تا مانع از انجام فرمان خداوند شود! و به ابراهيم گفت: اى مرد، به كجا مى روى؟ گفت:

مى خواهم به اين وادى روم، در آنجا كار دارم. شيطان گفت: به خدا سوگند كه مى دانم شيطان به خوابت آمده و به تو فرمان داده است تا فرزندت را سر ببرى و تو مى خواهى سر فرزند خود را ببرى! ابراهيم او را شناخت وخطاب به او گفت: اى دشمن خدا، از سر راهم دور شو. به خدا سوگند كه من مصمّم به اجراى فرمان پروردگارم هستم. وقتى ابليس از ابراهيم قطع اميد كرد، بر اسماعيل ظاهر شد. اسماعيل پشت سر پدر، در حالى كه طناب و دشنه بر دست داشت، راه مى رفت. ابليس گفت: اى جوان، آيا مى دانى پدرت تو را به كجا مى برد؟ پاسخ داد: به جايى كه هيزم جمع كنيم. گفت: به خدا او مى خواهد تو را بكشد. اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مدّعى است كه خداوند به وى چنين فرمانى داده است. اسماعيل گفت: از دل و جان آماده ام تا فرمانى را كه خدايش داده به انجام رساند.

وقتى اسماعيل جوان نيز توجهى به وسوسه هايش نكرد، به سراغ هاجر مادر اسماعيل رفت كه در خانه خود بود و به او گفت: اى هاجر، مادر اسماعيل! هيچ مى دانى كه ابراهيم اسماعيل را به كجا برده است؟ هاجر گفت: رفته اند تا هيزم گرد آورند. شيطان گفت: ابراهيم رفته است تا او را بكشد. هاجر گفت: هرگز! او مهربان تر از آن است و اسماعيل را بسيار دوست دارد. شيطان گفت: ادّعا مى كند كه خداوند چنين فرمانى به وى داده است. هاجر گفت: اگر خدا به او چنين فرمانى داده باشد، همگى تسليم امر خداييم.

دشمن خدا ابليس بازگشت و از اين كه كارى از پيش نبرده، خشمگين بود. خداوند ابراهيم و خاندان ابراهيم را در برابر وسوسه هاى ابليس غير قابل نفوذ كرده بود و آنان

ص: 21

همگى گوش به فرمان خداوند بودند. وقتى ابراهيم در وادى، در پاى كوه ثبير با فرزندش تنها شد، به او گفت: فرزندم! من در خواب ديده ام كه تو را مى كشم. اسماعيل گفت: پدر! هرچه را كه فرمان يافته اى انجام ده و خواهى ديد كه بر خواست خداوند طاقت خواهم آورد. راوى مى گويد: گفته شده كه اسماعيل در اين حال به وى گفت: پدر! اگر مى خواهى مرا بكشى دست و پايم را محكم ببند تا [بر اثر دست و پا زدن] از خون من بر تو پاشيده نشود و از اجرم كم نگردد؛ چرا كه مرگ دشوار است و مطمئن نيستم كه در آن حالت دچار وحشت و ترس نشوم. دشنه خود را نيز تيز كن تا راحت تر بتوانى مرا بكشى، مرا به رو به زمين انداز و به پشت قرار مده كه بيم آن دارم نگاهت به صورتم افتد و دلت به رحم آيد و فرمان خدا را در مورد من اجرا نكنى. و اگر صلاح دانستى پيراهنم را نزد مادرم ببر تا تسلّاى دلش قرار گيرد. ابراهيم گفت: در اجراى اين فرمان خدا چه نيكو ياورى هستى، فرزندم!

ابراهيم، او را هم چنان كه خود گفته بود، با طناب محكم بست، آن گاه كارد خود را تيز كرد و سپس او را به صورت خوابانيد و از نگاه بر چهره اش خوددارى كرد و كارد را به طرف گلويش برد. در آن حال جبرئيل عليه السلام آن را برگرداند و از دستش گرفت و فرياد زد:

اى ابراهيم، تو به فرمان خدا عمل كردى، اين گوسفند قربانى را بگير و به جاى فرزندت قربانى كن.

ابن اسحاق مى گويد: حكم بن عُيَيْنَه به نقل از مجاهد از مقسم برده عبداللَّه بن الحارث، از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: آن قربانى را خداوند از بهشت برايش آورده بود و گويند كه مدت چهل پاييز چريده بود. فاكهى مى نويسد: ابن اسحاق گفته است كه يكى از نيكان اهل بصره، به نقل از حسن گفته است: آنچه ابراهيم قربانى كرد، بز كوهى بود كه از «اروى» بر بالاى كوه ثبير فرود آمده بود. فاكهى سپس مى نويسد: اهل كتاب و بسيارى از علما بر آنند كه قربانى ابراهيم كه به جاى اسماعيل سر بريده شد، گوسفندى پروار و شاخ بلند و چشم درشت بود. آن گاه مى افزايد: محمد بن سليمان به نقل از قبيصة بن عقبه از سفيان از عبداللَّه بن عثمان بن هشيم از سعيد بن جبير از ابن عباس چنين نقل كرده است:

ص: 22

گوسفندى كه ابراهيم سربريد، همان گوسفندى بود كه فرزند آدم بدان تقرّب جسته بود.

در ادامه، فاكهى به سند خود از ابن عباس نقل مى كند: گوسفندى كه براى اسماعيل قربانى شد، همان قربانى است كه از طرف يكى از فرزندان آدم پذيرفته شده بود ... اين گوسفند همچنان نزد خداوند بود تا اين كه براى قربانى، نزد ابراهيم آورده شد و او آن را روى تخته سنگى سخت در ثبير، كنار خانه سَمُرَه صرّاف، در سمت راست محل رمى جمره، سربريد.

فاكهى خبرى را آورده كه بر اساس آن، سربريدن قربانى براى اسماعيل از سوى ابراهيم در ميان دو جمره در منا بوده و اين كار در زمان حج صورت گرفته كه گفته اند:

محمد بن جابر از ابواسحاق، از حارثة بن مضرب، از على عليه السلام خبرى نقل كرده و آورده است: على بن ابى طالب عليه السلام گفت: آن گاه خداوند متعال به ابراهيم عليه السلام وحى كرد كه براى حج ندا دهد و او نيز در هر ركن، نداى حج سرداد و گفت: «اى بندگان خدا! حج گزاريد و همه، حتى زنبوران عسل، به اين ندا پاسخ دادند. و اوّلين تلبيه عبارت بود از «لَبَّيك أللّهُمَّ لَبَّيك». پس از آن، جبرئيل در روز عرفه [نزد ابراهيم] آمد و او را به منا برد و در آنجا تا صبح ماند و صبح زود به عرفات رفت، سپس از كوهى كه پر از جمعيت بود بالا رفت و در آنجا توقف كرد، آن گاه آنجا را به وى نشان داد و به مزدلفه رفت و يك شب در مزدلفه ماند، بعد به او دستور داد كه اسماعيل را قربانى كند. او اندوهگين شد و از وى پرسيد: «آيا همه جا را ياد گرفتى؟ گفت: نه. جبرئيل يك بار ديگر او را با خود به آن محل ها برد و سپس ابراهيم گفت: حال «عرفت»؛ دانستم، از آن زمان آنجا را «عرفات» ناميدند.

سپس او را به مزدلفه باز گرداند. وقتى نماز صبح را خواند، ايستاد و دعاكرد تا اينكه هوا روشن شد؛ پس از آن آمده و به جمره عقبه رسيد و هفت سنگ رمى كرد، سپس به وى گفته شد: آن را كه به تو دستور دادم ذبح كن. ابراهيم، اسماعيل را فراخواند و به وى گفت: فرمان رسيده كه تو را قربانى كنم. اسماعيل به او گفت: به دنبال اجراى فرمان خدا باش، من نيز گوش به فرمانم، ولى بيم آن دارم كه بى تابى كنم، اگر مرا چنين وضعى پيش

ص: 23

آمد دستانم را به پشت ببند تا تكان نخورم. ابراهيم او را به پشت خواباند و آماده شد تا قربانى اش كند. اسماعيل گفت: كارد را فرود آورد. چون چنين كرد، كارد برگشت و منادى از آسمان ندا داد: به نذرى كه داشتى وفاكردى و خدايت را خشنود و راضى ساختى، اينك آنچه را بر تو فرود آمد، به جاى اسماعيل ذبح كن. در اين حال گوسفندى از كوه ثبير پايين آمد و همزمان با آن، كوه به لرزه افتاد. ابراهيم گوسفند را كشان كشان تا ميان دو جمره آورد و سرش را بريد. از ابن عباس همچنين روايت شده است كه قربانى، اسماعيل بوده، اما روايتى به پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نسبت داده شده كه اسحاق را ذبيح مى داند. متن اين روايت پس از بيان داستان مربوط به ابراهيم و رمى جمره به وسيله وى، از اين قرار است: وقتى ابراهيم در صدد ذبح فرزندش اسحاق برآمد، او به پدرش گفت: پدر! مرا محكم ببند تا تكان نخورم و خونم، پس از سربريدن، به تو پاشيده نشود. او نيز فرزند را بست و هنگامى كه كارد را گرفت تا كار را انجام دهد، ندايى از پشت سرش آمد كه: اى ابراهيم! تو به نذر خود عمل كردى. اين دو روايت را محبّ طبرى، از ابن عباس آورده و گفته است كه امام بخارى آنها را ذكر كرده است.

محب طبرى گويد: از عباس بن عبد المطلب نقل است كه گفت: آن كه ابراهيم فرمان يافت او را قربانى كند، اسحاق بود و نيز مى گويند كه اين داستان در شام بوده است.

واحدى اين روايت را به سند خود آورده است. به گفته اكثريت؛ يعنى على عليه السلام و ابن مسعود و كعب و مقاتل و قَتاده و عكرمه و سُدِّى او اسحاق بوده است. و ديگران مى گويند كه اسماعيل بود كه ابراهيم فرمان ذبح وى را يافت؛ اينان عبارتند از: سعيد بن مسيب، شعبى، حسن و مجاهد و ابن عباس و در روايتى عطا. محبّ طبرى آن گاه مى گويد: سياق آيه نيز دلالت بر آن دارد كه او اسحاق بوده است؛ زيرا خداوند جلّ وعلا مى فرمايد: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (1)

؛ «ما او (ابراهيم) را به نوجوانى بردبار و صبور بشارت داديم» كه باتفاق، منظور اسحاق مى باشد. سپس مى گويد: قرآن كريم پس از فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْي داستان


1- صافات: 101

ص: 24

ذبح و سربريدن را به آن عطف كرده است؛ و نووى در تهذيب گفته است: ميان علما در اين كه فرزند مورد نظر ابراهيم براى قربانى كردن، اسماعيل يا اسحاق بوده، اختلاف نظر وجود دارد، ولى بيشتر معتقدند كه اسماعيل بوده است. (1) از جمله كسانى كه ترجيح داده اند فرزند موردنظرِ ابراهيم همان اسماعيل بوده، فاكهى است؛ زيرا او در كتاب خود (اخبار مكه) مى گويد: مردم درباره قربانى سخنان بسيارى گفته اند؛ اعراب مى گويند او اسماعيل بوده است و گروهى از مسلمانان و نيز همه اهل كتاب معتقدند كه او اسحاق بوده است ولى گفته اعراب دراين باره، قابل اطمينان تر است. فاكهى در اين مورد استدلال كرده كه خداوند متعال در داستان اسماعيل و به دنبال آيه فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ از وى بعنوان إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (2)

؛ او از بندگان باايمان ما است. ياد مى كند، در حالى كه در داستان اسحاق از وى با وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ (3)

ياد كرده، مى گويد: داستان اسحاق به دنبال داستان قبلى، خود دليل بر آن است كه اسحاق، قربانى موردنظر نبوده است و از اين كه ساره مژده اسحاق و پس از او يعقوب را يافته و يعقوب فرزند اسحاق است و مژده آمدن يعقوب، مستلزم آن است كه اسحاق زنده باشد، تا مژده به وجود آمدن يعقوب از وى تحقق يابد، بنابر اين، چگونه ممكن است [ابراهيم] فرمان به ذبح وى يابد؟

در اين كه قربانى مورد نظر، اسماعيل بوده، در روايت مجاهد و روايت عكرمه از ابن عباس، از خود مجاهد و به نقل از سعيد بن مسيّب و از سوى سعيد بن جبير از ابى الخلد و از عبد اللَّه بن سلام نقل شده است و متن روايت وى از اين قرار است: ما در كتاب يهود (تورات) مى خوانديم كه قربانى يادشده اسماعيل بوده است. از محمد بن كعب قرظى، و از سعيد بن جبير و از حسن نيز همين خبر نقل شده است. در اين مورد اشعارى متعلق به امية بن ابى الصلت ثقفى ذكر شده است:


1- تهذيب الاسماء واللغات، ج ق 1، ص 116
2- صافات: 81 و 111
3- صافات: 112، «ما ابراهيم را به اسحاق- پيامبرى از شايستگان بشارت داديم.»

ص: 25

و لإبراهيم الموفّى بالنذر احتساباً وحامل الأجزالِ

بِكْرُهُ لم يكن ليصبر عنه لو آه في معشر إقبالِ

بينما يخلع السراويل عنه مكّه ربُّه بكبش حلالِ

فاكهى پس از آن مى نويسد: ابن اسحاق در مورد حديث خود مى گويد: از گفته اميّة بن ابى صلت در اين اشعار كه گفته «بِكْرُهُ» روشن مى شود كه ابراهيم فرمان يافت فرزند بزرگ خود را قربانى كند كه اسماعيل بوده (زيرا بِكْر به فرزند بزرگ گفته مى شود) و به نظر همه مردم عرب و اهل كتاب، از اسحاق هم بزرگتر بوده است.

از ديگر كسانى كه اسماعيل را به عنوان قربانى مورد نظر ابراهيم ذكر كرده اند، عماد الدين اسماعيل بن كثير است. وى در شرح حال اسماعيل مى نويسد: و او طبق روايت صحيح همان قربانى است و كسى كه مى گويد اسحاق بوده، از تحريف كنندگان بنى اسرائيل نقل كرده است. (1) سخن سهيلى حكايت از آن دارد كه او، اسحاق را قربانى مى داند و به كسانى كه جز اين گفته اند، چنين پاسخ داده است: در آيه: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ منظور اسحاق است و مگر نه آن است كه در آيه ديگرى يعنى: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ (2)

غير از اسحاق سخن گفته است. و در آيه سوّمى هم آمده است: فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها ... (3)

كه مراد از «امْرَأَته» ساره است و اگر مژده در مورد اسحاق باشد، قربانى موردنظر نيز همان اسحاق است؛ زيرا در آيه مى گويد: فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ (4)

؛ «هنگامى كه پدر به سنّ كار وتلاش رسيد.» و در شام كسى جز اسحاق با ابراهيم نبود.

واين در حالى است كه اسماعيل را به همراه مادرش در مكّه جا گذاشته بود.


1- البداية والنهاية، ج 1، ص 159
2- هود: 71 و 102
3- الذاريات: 29، در اين هنگام همسرش جلو آمد درحالى كه از خوشحالى و تعجب فرياد مى كشيد، به صورت خود زد و گفت: آيا پسرى خواهم آورد درحالى كه من پيرزنى نازا هستم.
4- هود: 71 و 102

ص: 26

ابن مسعود نيز همين نظر را دارد و ابن جبير از ابن عباس همين را نقل كرده است.

همچنين از ابن عباس روايتى از قول پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نقل شده كه البته اسناد آن ضعيف است. كعب الأحبار و محمد بن جرير الطبرى- مفسّر بزرگ- نيز بر همين نظرند. از مالك بن انس نيز روايت شده كه گروهى معتقدند قربانى موردنظر، اسماعيل بوده است. اين گفته از قول فرزدق شاعر به نقل از ابوهريره، از پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نقل شده است. از طريق معاويه نيز روايت شده كه گفت: شنيدم كه مردى به پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم مى گفت: «اى فرزند دو قربانى! ...» و پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم تبسّم كرد. اگر اسناد اين حديث صحيح هم باشد، نمى توان بر آن استدلال كرد؛ زيرا عرب به عمو هم پدر مى گويد. خداوند متعال مى فرمايد:

إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ. (1)

؛ «خداى تو و خداى پدرانت، ابراهيم واسماعيل و اسحاق.» و نيز مى فرمايد: وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ. (2)

«ابَوَيْه» عبارت از پدر ودايى اش بودند. و از ديگر دلايل نيز آن است كه خداوند متعال زمانى كه جريان قربانى را بيان كرد، گفت: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ ... كه پاسخ به اين استدلال ها دو وجه دارد:

يكى اين كه مژده دوم، پيامبرى اسحاق و مژده نخست ولادت اوست؛ چرا كه مى گويد: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً و مبعوث شدن به پيامبرى در سالمندى صورت نمى گيرد. وجه دوم، آن است كه آيه وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً تفسير و توضيحى در پى مژده دهى و ذكر سربريدن از سوى او [ابراهيم] است؛ اين مژده بنا به روايت عايشه، مربوط به اسحاق است و مانند آيه حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى (3)

است كه مراد از آن نماز (صلاة وُسطى) نماز عصر مى باشد و منظور مواظبت از اوقات همه نمازها و همچنين نماز عصر است.

و از ديگر استدلال ها، استفاده از اين آيه است: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ


1- بقره: 133
2- يوسف: 100
3- بقره: 238

ص: 27

يَعْقُوبَ در قرائت كسى كه يعقوب را منصوب مى خواند، معنى آيه چنين است: «پس از اسحاق، مژده يعقوب را داديم»

چگونه است كه مژده (تولد) اسحاق داده مى شود و مى فرمايد از او يعقوب زاده مى شود، و سپس فرمان ذبح وى صادر مى گردد؟ پاسخ آن است كه اين استدلال از نظر نحوى، باطل است؛ زيرا آخر كلمه يعقوب مجرور (مكسور) نيست كه عطف بر اسحاق شده باشد و اگر چنين بود، بايد مى گفت: «وَمِنْ وَراءِ اسْحاق بِيَعْقوبَ»؛ زيرا نمى توان ميان واو عطف و كلمه معطوف، جار ومجرور قرار داد، عبارت «مَرَّ بِزّيْدٍ وَبَعْدُهُ عمروٍ» نادرست است، مگر آن كه گفته شود: وَبَعْده بِعَمْروٍ. وقتى مجرور بودن باطل و نادرست باشد، ثابت مى شود كه «يعقوب»، منصوب به فعل مقدّر مضمرى است كه تقدير آن «وَهَبْنا لَهُ» مى باشد. بدين ترتيب ادّعاى موردنظر آنها باطل است و آنچه گفتيم ثابت مى گردد. (1) در داستان قربانى، دليل روشنى بر برترى اسماعيل وجود دارد. خداوند متعال در چندين آيه، اسماعيل را مورد ستايش قرار داده است؛ مانند:

وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ* وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (2)

«و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را (به ياد آور) كه همه از صابران بودند و ما آنان را در رحمت خود وارد ساختيم؛ چراكه از صالحان بودند.»

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِيّاً* وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيّاً (3)

«در اين كتاب (آسمانى) از اسماعيل نيز ياد كن كه او در وعده هايش صادق و


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17
2- انبياء: 86- 85
3- مريم: 54

ص: 28

رسول و پيامبرى بزرگ بود، و او همواره خانواده اش را به نماز و زكات فرمان مى داد و همواره مورد رضايت پروردگارش بود.»

وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ اْلأَخْيارِ. (1)

«به خاطر بياور اسماعيل و يسع و ذوالكفل را كه همه از نيكان بودند.»

و بسيارى ديگر از آيات و احاديثى كه در فضيلت اسماعيل آمده است. بنابر گفته سهيلى، اسماعيل از پيامبران و فرستادگان الهى به سوى جرهمى ها و عماليق بوده است. او مى گويد: و اسماعيل، پيامبرى فرستاده از سوى خداست كه براى دايى هاى خود از جرهمى ها و نيز به سوى عماليق كه در سرزمين حجاز مى زيستند، فرستاده شد و برخى به او ايمان آوردند و برخى نيز كفر ورزيدند. (2) در اين كه سهيلى گفته است جرهمى ها دايى هاى اسماعيل هستند، جاى تأمّل است؛ زيرا مادرش هاجر، كنيز ساره همسر ابراهيم خليل عليه السلام بوده است. چه بسا سهيلى مى خواهد بگويد كه دامادهاى اسماعيل از جرهمى ها هستند و سهو قلم باعث چنين اشتباهى شده است.

قطب حلبى نيز سخن سهيلى را به گونه اى ديگر ذكر كرده است. او از قول سهيلى نقل كرده كه اسماعيل به معناى مطيع خداوند است.

اسماعيل نخستين كسى است كه اسب ها براى وى رام شدند. فاكهى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: پدر شما اسماعيل نخستين كسى است كه اسبان عربى برايش رام شدند. او آنها را آزاد كرد و عشق و محبت به آنها را در دل هاى شما به ارث گذاشت. اين حديث را پيش از اين هم در اخبار جرهم نقل كرديم.

همچنين اسماعيل نخستين كسى است كه سوار بر اسب شد؛ زبير بن بكار به سند


1- ص: 48
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17

ص: 29

خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: در آن زمان اسب ها وحشى بودند و سوارى نمى دادند، نخستين كسى كه از آنها سوارى گرفت اسماعيل بود و به همين دليل، عرب را خاندان اسماعيل بن ابراهيم، مى نامند. همچنين اسماعيل نخستين كسى است كه به زبان عربى سخن گفت و كلمات و الفاظ آن را سامان بخشيد و حرفى را سرهم نگاشت مانند «بسم اللَّه الرحمن الرحيم.»

فاكهى از [امام] محمد بن على باقر]« [روايت كرده، كه از ايشان درباره نخستين كسى كه به عربى سخن گفت، پرسيدند. فرمود: «اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام وى در آن زمان پيامبر بود و سيزده سال داشت».

و گفته اند خداوند زمانى اسماعيل را نطق عربى بخشيد كه چهارده سال داشت. اين قول را سهيلى نقل كرده است. (1) گفته اند نخستين پيامبرانى كه به عربى سخن مى گفتند عبارت بودند از: حضرت محمد صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم، اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام، شعيب بن صالح، هود (2) و بقيه پيامبران به زبان سريانى تكلّم مى كردند، مگر حضرت موسى كه زبان وى عبرى بود، گفتنى است كه زبان عبرى نيز از زبان هاى سريانى است كه ابراهيم و سپس اسحاق و يعقوب بدان سخن مى گفتند كه فرزندانشان؛ يعنى بنى اسرائيل اين زبان را به ارث بردند و حضرت موسى نيز تورات را به اين زبان برايشان خواند.

اين روايت نشان مى دهد اسماعيل نخستين كسى نيست كه به زبان عربى سخن گفته؛ زيرا حضرت هود نيز به اين زبان سخن مى گفت و او پيش از اسماعيل بوده است.

فاكهى با ذكر سند روايتى نقل كرده كه طبق آن، جرهمى ها و قطورى ها نخستين كسانى هستند كه به عربى سخن گفتند؛ وى از ابن اسحاق و از طريق عثمان بن ساج و بكايى خبرى درباره آمدن جرهمى ها و قطورى ها به مكه نقل كرده كه در آن آمده است:


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 135
2- سخن از پنج پيامبر بود ولى در اينجا چهار پيامبر نامبرده شده است و شايد شعيب و صالح صحيح باشدكه شعيب بن صالح نوشته شده است.

ص: 30

جرهمى ها و قطورى ها نخستين كسانى هستند كه به زبان عربى سخن مى گفتند.

در مورد نخستين كسى كه به زبان عربى نوشت، نيز مطالبى ذكر شده است؛ سهيلى مى گويد: در مورد نخستين كسى كه به عربى سخن گفت و نخستين كسى كه نوشتار عربى را وارد سرزمين حجاز كرد، اختلاف نظر بسيار است: از جمله حرب بن اميه را گفته اند كه شعبى بر اين قول است، همچنين از سفيان بن اميه و عبد بن قصىّ ياد كرده اند. اينان زبان عربى را در حيره آموختند و مردم حيره از مردم «الأنبار» ياد گرفتند.

سهيلى مطلبى را ذكر كرده كه از آن چنين بر مى آيد كه اسماعيل نخستين كسى است كه خط به عربى نوشت؛ وى مى گويد: در روايتى آمده است: نخستين كسى كه به عربى نوشت، حضرت اسماعيل بود. ابوعمر مى گويد: اين روايت از روايتى كه مى گويد اسماعيل اولين كسى بوده كه به عربى سخن گفته، صحيح تر است، اين ابوعمر همان ابن عبدالبر است.

در وجه تسميه اسماعيل به اين نام نيز اختلاف نظر است؛ مسعودى مى گويد: گويند به اين دليل اسماعيل ناميده شد كه خداوند متعال دعاى هاجر را، زمانى كه از نزد بانوى خود ساره، مادر اسحاق فرار كرد، شنيد و بر او رحمت آورد و نيز گفته اند كه خداوند متعال دعاى ابراهيم را شنيد و اجابت كرد. «1(1) » در سنّ اسماعيل به هنگام وفات و همچنين در محل قبر وى نيز اختلاف است.

ابن اسحاق مى گويد: اسماعيل به هنگام وفات، يك صد و سى سال عمر داشت و در حِجْر، در كنار [قبر] مادرش هاجر به خاك سپرده شد. مسعودى مى گويد: زمانى كه اسماعيل وفات يافت يك صد و سى وهفت سن داشت و در مسجدالحرام، در مقابل حجرالأسود به خاك سپرده شد. (2) ابن اثير در «الكامل» (3) و شيخ عمادالدين اسماعيل بن كثير در تاريخ خود (4) درباره عمر حضرت اسماعيل مطلبى چون گفته مسعودى آورده اند.


1- مروج الذهب، ج 2، ص 48
2- مروج الذهب، ج 2، ص 48
3- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 125
4- البداية والنهايه، ج 1، ص 193

ص: 31

در مورد محل قبر وى، سخن ديگرى نيز مطرح شده و آن اين كه گويند كه آرامگاه او در حطيم است. پيش از اين بدان اشاره شد.

نام اسماعيل نيز به دو املاء آمده است: 1- اسماعيل (با لام) 2- اسماعين (با نون) و روايت شده كه هاجر، فرزندش اسماعيل را با نام «شمويل» خوانده است دراين باره فاكهى در روايتى از حارثة بن مُضْر به نقل از حضرت على عليه السلام آورده است كه فرمود: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم شنيدم كه هاجر، اسماعيل را چنين مى خواند: اى شمويل، اى شمويل، سه بار، ونيز آن را مى كشيد.

اسماعيل پدر همه اعراب است. (1) ابن هشام مى گويد: اعراب همگى از اسماعيل و قحطان هستند و برخى اعراب برآنند كه قحطان، خود از فرزندان اسماعيل است و مى گويند كه اسماعيل پدر همه اعراب است.

از پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نيز روايت شده كه اسماعيل پدر همه اعراب، جز چهار قبيله، است. اين حديث را فاكهى ذكر كرده و مى گويد: عبداللَّه بن سلمه، از ابراهيم بن ابى منذر، از عبدالعزيز بن عمران، از معاوية بن صالح، از ثور بن يزيد و او از مكحول نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: اعراب از فرزندان اسماعيل هستند، به جز چهار قبيله اين چهار قبيله عبارتند از: سلف، اوزاع، حَضْرَموت و ثقيف. اين خبر مرسل است و جاى تأمل هم دارد؛ زيرا قبيله ثقيف را از نسل اسماعيل نمى دانند، حال آن كه از فرزندان اسماعيل مى باشند؛ چون قبيله ثقيف بنا به قول صحيح، منسوب به مُضَر هستند و گفته اند كه به معد بن عدنان، كه خود از فرزندان اسماعيل و نيز مُضَر است، منسوب مى باشند.

فاكهى گفتگويى را كه ميان اسماعيل و برادرش اسحاق بن ابراهيم صورت گرفته ذكر مى كند. او مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمه، از هيثم بن عدى، از مجاهد، از شعبى و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اسماعيل نزد اسحاق آمد و طلب ارث پدرى خود كرد.


1- منظور اعراب مُستعربه هستند و امّا اعراب عاربه كه فرزندان يَعْرِب بن قحطان هستند، از فرزندان اسماعيل نمى باشند؛ زيرا قبيله جُرهُم كه اسماعيل از ايشان زن گرفت، به يعرب به قحطان مى رسند.

ص: 32

اسحاق به او گفت: مگر نمى دانى كه تو و مادرت را ترك گفتيم و در ارثيه به شمار نياورديم. اسماعيل با شنيدن اين سخن به كنار ديوارى رفت و غمگين شد و به گريه افتاد، از سوى خداوند عزّ وجلّ به اسماعيل وحى آمد: تو را چه مى شود؟ گفت: خود از آن آگاه ترى. خداوند متعال فرمود: گريه نكن اى اسماعيل، من پادشاهى و نبوّت را در فرزندان تو، در آخرالزمان، قرار مى دهم و خوارى و كوچكى را تا روز قيامت در فرزندان او مى گذارم.

از آنجا كه قصد ما اختصار و فشرده نويسى است، به همين اندازه در بيان اخبار اسماعيل، بسنده مى كنيم.

ص: 33

باب بيست و هفتم: خاندان اسماعيل عليه السلام

هاجر، مادر حضرت اسماعيل عليهما السلام

ابن هشام پس از ذكر محل قبر هاجر و فرزندش اسماعيل در حجر، كنار كعبه مى نويسد: نام مادر اسماعيل را دوگونه تلفظ مى كنند؛ هاجر و آجر؛ و بدين ترتيب «الف» را به «هاء» تبديل مى كند، همچنان كه مى گويند «هراق الماء»، به جاى «اراق الماء». وى سپس مى افزايد: هاجر از اهل مصر بوده است. عبداللَّه بن وهب از عبداللَّه بن لهيعه، از عمر، خدمتكار غُفْرَهْ، نقل كرده كه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: خدا را، خدا را در نظر بگيريد درباره اهل ذمّه و سياه پوستان و مجعّدان سرزمين هاى سياه پوست نشين كه آنها با ما داراى خويشاوندى نسبى و سببى هستند. عمر خدمتكار غُفْرَهْ مى گويد: نسب ايشان آن است كه مادر اسماعيل پيامبر از ميان ايشان است و خويشاوندى سببى آنها اين است كه اسماعيل از آنها زن اختيار كرد. ابن لهيعه مى گويد: هاجر مادر اسماعيل و مادر عرب است كه از روستايى قبل از شهر «فَرَما» در مصر (1) بوده است. (2)


1- فَرَما شهرى است باستانى ميان عريش وفسطاط و نزديكتر به عريش، محل آن در نزديكى شهر معروف پورسعيد فعلى در مصر است.
2- سيره ابن هشام، ج 1، صص 17- 16

ص: 34

سهيلى مى گويد: هاجر آن چنان كه عتبى ذكر كرده است [كنيزى] متعلق به پادشاه اردن به نام صادوق بوده و پادشاه پس از آن كه شيفته زيبايى ساره شد، وى را از ابراهيم گرفت و آن كنيز را به ساره بخشيد و بنا به حديث مشهورى كه در صحاح آمده، (پادشاه دست به سوى ساره دراز كرد و در اين حال) به ناگاه نقش بر زمين شد و به ساره گفت: به درگاه خداوند دعاكن كه مرا رها كند! سپس پادشاه ساره را (نزد ابراهيم عليه السلام) فرستاد و هاجر را از وى گرفت، هاجر پيشتر دخت پادشاهى از پادشاهان قبطى مصر بوده كه به كنيزى آن شاه درآمد. طبرى از حديث سيف بن عمر يا ديگرى آورده است: زمانى كه عمرو بن عاص مصر را به محاصره درآورد، به مردمانش گفت: پيامبر گرامى صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم وعده فتح مصر را به ما داده و در عين حال ما را سفارش به خوش برخوردى با مردمانش كرده است؛ زيرا آنها را نسب و دامادى [نزد ما] است. گفتند: حق اين نسبت تنها از سوى پيامبر، رعايت مى شود؛ زيرا نسبت دورى است- و درست هم مى گفتند- مادر شما هاجر همسر يكى از پادشاهان ما بود كه مردم «عين الشمس» با ما به جنگ پرداختند و بر ما مسلط شدند و پادشاه ما را كشتند و هاجر را به اسارت گرفتند و از همانجا بود كه به همسرى پدرتان ابراهيم درآمد.

دنباله مطلب را سهيلى اين گونه آورده است: هاجر نخستين زنى است كه گوش هايش سوراخ شد و نخستين زنى است كه ختنه گرديد، چون ساره بر او خشم گرفت و سوگند خورد كه سه عضو از اعضايش را قطع كند. ابراهيم عليه السلام به او دستور داد كه سوگند خود را با سوراخ كردن دو گوش و ختنه وى عملى سازد و بدين ترتيب كار ختنه زنان، سنت شد؛ ازجمله كسانى كه اين خبر را نقل كرده، ابوزيد در «نوادر» است. (1) سهيلى پس از بيان مطالبى درباره فرزندان اسماعيل و مادرشان هاجر، مى نويسد: او را «آجر» هم مى گويند. او از كنيزكان ابراهيم بود كه ساره دخترعموى او به وى بخشيده


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17- 16

ص: 35

بود. سهيلى همچنين پس از بيان بيرون آوردن آب زمزم از سوى جبرئيل براى اسماعيل، مى گويد: علت سكونت هاجر و فرزندش اسماعيل در مكه و انتقالشان از شام به آنجا، اين بود كه ميان ساره دخترعموى ابراهيم با هاجر مشاجره لفظى درگرفت. پس ابراهيم عليه السلام دستور يافت كه هاجر را به مكه ببرد. از اين رو، وى را سوار بر براق كرد و مشكى آب و ظرفى خرما همراه خود برداشت و او را به كنار بيت اللَّه الحرام در مكه آورد و در آنجا سكونت داد.

سهيلى پس از بيان وقايع پيش آمده در ايام جدايىِ هاجر و ابراهيم و جستجوى آب از سوى وى، در پى تمام شدن آب و تشنگى فرزندش و طى كردن فاصله ميان صفا و مروه، مى گويد: هاجر درحالى كه اسماعيل بيست ساله بود، وفات يافت و در حِجْر، به خاك سپرده شد. قبر اسماعيل نيز در كنار مادرش قرار دارد. سهيلى مى گويد: در مورد «فَرْماء» كه ابولهيعه در خبرِ هاجر از آن يادكرد بايد گفت: نظريه ابولهيعه آن است كه «فَرَما» در مصر واقع است و شهرى است منسوب به بانى آن؛ يعنى فرما فرزند فيلفوس يا فرزند فليس كه به معناى دوستدار نهال است.

اين كه سهيلى مى گويد: مادر آنان هاجر است، منظورش مادرِ فرزندانِ اسماعيل است؛ زيرا او مادر پدر آنها يعنى اسماعيل است. و درباره گفته ابوهريره كه وى مادر بنى ماء السماء است، سهيلى دو احتمال داده است؛ او مى گويد: ونيز اين گفته ابوهريره كه هاجر مادرِ بنى السماء است، ممكن است منظور او، قحطانى ها باشد و احتمال ديگر آن است همان گونه كه بسيارى از قبايل عرب به دايه و شيرده خود منسوب مى شوند، آنها نيز به همسر مادرشان منسوب گشته اند، همچنان كه درباره قُضاعه خواهيم آورد.

ابن اثير در كتاب كامل خود مطالبى درباره هاجر آورده و درباره اسماعيل گفته است: وقتى اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، با هم به خصومت پرداختند و به دنبال اين خصومت، ساره بر هاجر خشم گرفت و آن دو (هاجر و اسماعيل) را طرد كرد ولى مجدداً

ص: 36

آنها را بازگرداند. پس از آن نسبت به وى حسادت ورزيد و او را بيرون كرد و سوگند ياد كرد كه بعضى از اندامش را قطع كند، ولى به بينى و گوش هايش كارى نداشت و تنها او را ختنه كرد. از آن زمان بود كه ختنه زنان رايج شد.

گويند: اسماعيل در آن وقت، كودكى خردسال بود كه ساره به دليل حسادت، هاجر را اخراج كرد و روايت صحيح هم همين است. ساره به او گفت: با من در يك شهر، زندگى نكن. (1) «نووى» نيز در «التهذيب» در شرح حال ابراهيم مى گويد: در تاريخ ابن عساكر در شرح هاجر آمده است: «هاجر» و يا «آجر» (با الف ممدود) زنى قبطى و يا جُرهمى و مادر اسماعيل است كه پيش از آن به سلطانى كه در «عين الجرّ» (2) در نزديكى «بعلبك» ساكن بود، تعلق داشت و او را به ساره بخشيد. و ساره او را به ابراهيم داد. هاجر درحالى كه اسماعيل بيست ساله بود، در سنّ نود سالگى وفات يافت. اسماعيل او را در حجر به خاك سپرد. (3) اين كه نووى مى نويسد: «گفته مى شود هاجر، جرهمى است»؛ شايد از اين جهت باشد كه وى همراه جرهمى ها ساكن مكه بوده، ولى از نظر نسبى، چنين انتسابى صحت ندارد؛ زيرا او قبطى است و اين كه او و سهيلى گفته اند سنّ فرزندش اسماعيل به هنگام مرگ وى، بيست سال بوده، بايد گفت كه در برخى اخبار، خلاف اين سخن مطرح است؛ زيرا در خبر ذبح ابراهيم نيز مطالبى هست كه نشان مى دهد در آن زمان او [يعنى هاجر] زنده بوده است.

در اخبار وارده، دراين باره آمده است كه پدرش در مزدلفه و به هنگام حج، فرمان ذبح فرزند را يافت. حج او نيز پس از بناى بيت اللَّه الحرام بوده و در زمان بناى كعبه فرزندش اسماعيل، آن گونه كه گفته شده، سى سال داشته است و اگر اين خبر درست


1- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 103- 102
2- عين الجر، مكانى است معروف در ميان بعلبك و دمشق و همان عنجر كنونى در بقاع لبنان است و ازييلاقهاى مربوط به خلفاى بنى اميه به شمار مى رفت.
3- تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ق 1، صص 102- 101

ص: 37

باشد، خبر آن دو [نووى و سهيلى در مورد سنّ اسماعيل به هنگام مرگ هاجر] باز هم جاى تأمل دارد؛ زيرا ازرقى از ابن اسحاق نقل كرده كه وقتى ابراهيم فرمان بناى كعبه را يافت، سوار بر براق شد و خود را از «ارمينيا» به مكه رسانيد و در آن زمان اسماعيل بيست سال داشت و مادرش پيش از آن وفات يافته بود. (1)«1» اين سخن بدان معناست كه وقتى مادرش وفات يافت او كمتر از بيست سال سن داشته است؛ زيرا هاجر قبل از آمدن ابراهيم وفات يافته بود و زمانى كه ابراهيم آمد، اسماعيل بيست سال داشت.

سخن نووى از جهت ديگر هم جاى تأمل دارد؛ چه اين كه او گفته است: وقتى هاجر وفات يافت، ابراهيم نود سال داشت و فرزندش [اسماعيل] بيست ساله بود، اگر اين سخن درست باشد، بايد هاجر در هفتاد سالگى او را زاييده باشد كه جاى انديشه و تأمل دارد. و اگر هم درست باشد، جزء كرامات اوست كه البته از شأن و مقام بالايى هم برخوردار است و شكى در آن نيست.

در كتاب فاكهى نيز پس از بيان مطالبى درباره وى، آمده است: از يكى از راويان شنيدم كه مى گفت: به سه زن وحى شده است: مريم دختر عمران، مادر حضرت موسى و هاجر، مادر اسماعيل- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- كه البته سخن شگفتى است.

از جمله اخبار شگفت كه در مورد وفات هاجر آمده است، مطلبى است كه ابن اثير در الكامل نقل كرده. او درباره وفات ساره مى گويد: گفته شده كه هاجر، مدتى پس از ساره زندگى كرد، حال آن كه صحيح آن است كه هاجر پيش از ساره وفات يافت. (2) جنبه شگفت اين خبر در آن است كه اسماعيل، چهارده سال از اسحاق بزرگتر بود و ساره بنا به گفته اهل كتاب يك صد و بيست وهفت سال زندگى كرد!.

سعى ميان صفا و مروه، به دليل سعى و رفت وآمد هاجر ميان آن دو كوه، براى يافتن آب براى رفع تشنگى فرزندش، آنگاه كه تشنگى اش شدت يافت، براى انسان هاى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 64
2- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 123

ص: 38

مُحرم سنت شد. اين خبر به نقل از ابن عباس در صحيح بخارى (1) آمده و ما نيز در باب پيشين بدان اشاره كرديم.

فرزندان اسماعيل

ابن هشام مى نويسد: زياد بن عبداللَّه البكّايى از محمد بن اسحاق نقل كرده كه گفت:

اسماعيل فرزند ابراهيم دوازده پسر داشت، به نام هاى نابت- كه از همه بزرگتر بود- قيدر، اربل، منشى، مسمع، ماشى، دما، ادر، طيما، يطورا، ننشا، قيدما، و مادرشان رعلة دختر مضاض بن عمرو جُرهُمى بود. (2) ازرقى نيز مى نويسد: جدّم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابن اسحاق برايم نقل كرد و گفت: همسر اسماعيل، دختر مضاض بن عمرو جرهمى بود كه دوازده فرزند پسر برايش آورد (كه نام بعضى از فرزندان وى عبارتند از:) نابت، قيدار، واصل، مياس و [آزر] (3)، طمياء، قطور، قيس و قيدمان. گويند كه اسماعيل يك صد و سى سال عمر كرد و خداوند از نسل نابت و قيدار- كه از همه برادرها بزرگتر بودند- عرب را به وجود آورد. (4) مسعودى نيز از فرزندان اسماعيل ياد كرده و نام برخى را- مخالف با آنچه گفتيم- آورده است. وى مى نويسد: فرزندان ذكور اسماعيل دوازده تن بودند كه اولين ايشان نابت بود و پس از او عبارت بودند از: قيدر، اذيل، منشىّ، مسمع، ديماء، ردام، منشا، حِذام، ميم، قطور و نافس كه هركدام از ايشان نسلى را به وجود آوردند. (5) فاكهى نيز نام فرزندان اسماعيل را به گونه اى متفاوت آورده و مى نويسد:

عبداللَّه بن ابى سَلَمه، از يعقوب بن محمد بن محمد بن طلحه تيمى از عبد المجيد و عبدالرحمن بن سهيل، از عبدالرحمان بن عمرو عجلان نقل كرده، مى گويد: از [امام] على


1- البخارى؛ ج 6، صص 288- 282 فى الأنبياء.
2- سيره ابن هشام، ج 1، ص 15
3- از اخبار مكه، ج 1، ص 81 افزوده شد.
4- اخبار مكه، ج 1، ص 81
5- مروج الذهب، ج 2، ص 49، در اين منبع نامهايى آمده كه با آنچه در اينجا آمده، متفاوت است.

ص: 39

ابن ابى طالب]« [شنيدم كه گفت: فرزندان ذكور اسماعيل دوازده تن هستند و مادرشان دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمى است. بزرگترين فرزند اسماعيل نابت و پس از آن عبارتند از قيدر، ذيل، منشا، مسمع، دومها، ناس، ادد، صيبا، مصور، تيش و قيدم. و اسماعيل يك صد و سى سال عمر كرد و خداوند از نسل نابت و قيدار، عرب را به وجود آورد و در نواحى مختلف پراكنده ساخت.

از آنچه گفتيم، روشن شد كه در مورد نام فرزندان اسماعيل، اختلاف است.

از جمله اين كه «منشا» به جاى «منشى» و «مسماع» به جاى «مسمع» و «دوما» به جاى «دما» و «تيمن» به جاى طيما و «فيعش» به جاى تيش آمده است. به نظر مى رسد اين اختلاف ها، از دخل و تصرف ناقلان به هنگام نقل از كتاب هاى مربوط سرچشمه گرفته است.

اما در مورد نام هايى كه در كتب سيره وجود دارد، در برخى از نسخه ها، شكل آنها درست ضبط شده و نام هايى را كه آوردم، از روى نسخه هايى مورد اعتماد سيره نقل شده است. سُهيلى به ضبط برخى از آنها پرداخته و معناى برخى را نيز روشن ساخته و جاهايى را كه همنام آنهاست يادآور شده است. و در اينجا سخنانِ سهيلى را نقل مى كنيم:

در مورد فرزندان اسماعيل آمده است: ظيما- كه دار قطنى آن را با ظاء و ميم قيد كرده و گويا از ظيماء گرفته شده و ظما به معناى كسى است كه داراى لبهاى سبزه گون است- و دِمّا هم آمده و در آثار «بكرى» ديده ام كه «دومةالجندل» را به دوما فرزند اسماعيل شناخته اند و گويا او در آنجا اقامت گزيده بود و چه بسا دمّا تغيير يافته همين نام است و يادآور شده كه «طور» را به نام قطور بن اسماعيل ناميده اند كه اگر اين سخن درست باشد، ممكن است ياء آن حذف شده باشد. و اما آنچه مفسران درباره طور مى گويند، اين است كه «طور» كوهى است كه در آن گياهى روييده باشد و اگر در كوهى، گياه و درختى نروييده باشد آن را طور نمى گويند. و اما نام قيدر را به «صاحب شتر» معنى مى كنند؛ چرا كه او صاحب اشتران اسماعيل بوده است. (1)


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 15

ص: 40

در مورد مادر آنها نيز اختلاف است؛ در سيره ابن اسحاق آمده كه مادر ايشان دختر مضاض بن عمرو جُرهمى بوده ولى نام وى را نياورده است. و در اخبار مكه ازرقى به نقل از ابن اسحاق، آمده، مادر ايشان «سيده» دختر مضاض بن عمرو جُرهُمى است كه سهيلى آن را از دار قطنى نقل كرده است. در [اخبار مكه] ازرقى از جُرهم و قَطُور بن اسماعيل ياد شده و در آن نوشته است كه اسماعيل، «رعله» دختر مضاض بن عمرو را خواستگارى نمود و با وى ازدواج كرد و از او صاحب ده پسر شد و رعلة مادر فرزندانش بوده است. (1)و البته ميان اين دو خبر كه يكى او را سيده و ديگرى رعلة ناميده است، منافاتى نيست؛ زيرا ممكن است كه از آنها يكى نام و ديگرى لقب باشد (2) و هريك تنها به يكى از آنها بسنده كرده است.

در اخبار مكه فاكهى، مادر فرزندان اسماعيل- طبق روايت پيشين- دختر حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى است و اين با روايتى كه مى گويد: «مادر ايشان دختر مضاض بن عمرو است»، منافات دارد. فاكهى يادآور شده كه مادر فرزندان اسماعيل، از عمالقه است و حنبرى از ابوجهم بن حذيفه درباره وارد شدنِ عمالقه بر مادر اسماعيل [هاجر] نقل مى كند و اشاره مى كند كه اسماعيل درميان فرزندان ايشان [يعنى عمالقه] نشو و نما كرد. او سپس با سند خود روايتى نقل كرد كه از خليفه عثمان بن عفان سؤال شد: اسماعيل چه هنگام به مكه آمد؟ در پاسخ مطالبى نزديك به حديث ابوجهم را نقل كرد و افزود:

اسماعيل با دخترى از ايشان ازدواج كرد و او ده پسر برايش آورد. از اين روايت فهميده مى شود كه درباره مادر فرزندان اسماعيل، دو نظريه وجود دارد: اين كه مادر فرزندان اسماعيل از جرهمى ها است يا عمالقه؟ اگر از جرهمى ها است، آيا دختر مضاض بن عمرو است يا دختر حارث بن مضاض بن عمرو.

درباره مادر نابت بن اسماعيل، علاوه آنچه گفته شد، مطالبى خواهد آمد. نسب


1- اخبار مكه، ج 1، ص 86
2- پيش از اين نام، «السيد» را به «بانو» ترجمه كرديم.پيش از اين نام، «السيد» را به «بانو» ترجمه كرديم.

ص: 41

عدنان- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگر اهل اخبار- به نابت بن اسماعيل مى رسد و گفته شده كه نسب وى به قيدان بن اسماعيل مى رسد. اين گفته از سهيلى است؛ او مى گويد: به طور مطمئن و قوى، از نسب شناسان عرب روايت شده كه نسب عدنان، به قيدار بن اسماعيل مى رسد و قيدار در زمان خود پادشاه بوده و كلمه «قيدر» به معناى پادشاه است.

«قطب حلبى» در «شرح سيره عبدالغنى»، درباره نسب نابت بن اسماعيل و نيز درباره مادر وى و مادر قيدر و كسانى كه به آن دو منسوب هستند، نظريات متفاوتى دارد و ما اينك به بيان سخن وى مى پردازيم. او گويد: ابن نابت «با نون» اسم فاعل از نَبَتَ است. امير ابونصر بن ماكولا در «باب نابت»، نابت بن اسماعيل بن ابراهيم را آورده است. (1) و اين سخن آخرى، مخالف با گفته جوانى در سلسله نسبت است؛ زيرا مى گويد: عدنان بن أدد بن يسع بن هميسع بن سلامان بن نبت- كه سلامان را بر نبت مقدم داشته است- و مى افزايد:

مادر نبت، هاله دختر زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان است و «حرمن» نام دارد و نابت بن حمل و مادرش عاصريه دختر مالك جرهمى را فرزند قيدار دانسته كه مادرش هامه دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمى است و گفته مى شود نام وى، «سلما» ويا «خنفا» مى باشد.

قطب پس از آن، به نقل از جوانى مى گويد: بعضى از علما اهالى يمن را به اسماعيل عليه السلام منتسب مى كنند و مى گويند كه آنها از فرزندان بيمن بن نَبَت بن اسماعيل هستند. ساير فرزندان اسماعيل در سرتاسر زمين پراكنده شدند. برخى از ايشان وارد قبايل عرب گرديدند و نسب شناسان براى برخى نيز در مورد زاده هاى قيدار، نسبى بر شمرده اند و خداوند متعال، فرزندان اسماعيل عليه السلام يعنى كسانى از فرزندان قيدار پدر عرب را كه به زبان عربى سخن مى گويند، در سراسر جهان پراكنده ساخت.

وهب در كتاب «التيجان» مى گويد: ابن عباس برايم نقل كرد كه روزى حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، درحالى كه قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم را بر دوش خود داشت، وارد شد، در اين ميان يعقوب و عيصو نيز به سوى وى آمدند، آنها را بر سينه گرفت و در اين


1- الاكمال في رفع الاريتاب، ج 1، ص 550

ص: 42

حالت پاى راست قيدار به سر يعقوب و پاى چپ وى به سر عيصو فرود آمد و ساره خشمگين گرديد، ابراهيم عليه السلام به او گفت: عصبانى مشو، چرا كه پاهاى فرزندان كسى كه بر دوش من است از طريق حضرت محمد صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم بر سر اينان خواهد بود.

اين روايت ابن عباس دلالت بر آن دارد كه تبار عدنان به قيدار مى رسد، و نه به نابت بن اسماعيل و از آنچه «قطب» درباره مادر قيدار ذكر كرده، نام دختر حارث بن مضاض، كه فاكهى بعنوان مادر فرزندان اسماعيل از وى ياد كرده- روشن مى شود؛ زيرا فاكهى در ميان فرزندان اسماعيل؛ از جمله همان قيدار را نام برد كه قطب نام او و نام مادرش را آورده است. بنابراين، درباره مادر قيدار سه قول گفته اند، هاله، سلمى و خنفا (واللَّه اعلم).

اسماعيل افزون بر دوازده فرزند پسر، يك دختر داشته كه سهيلى از وى ياد كرده است. وى مى گويد: ابن اسحاق نام فرزندان ذكور اسماعيل را نوشته، ولى از دختر وى كه «نسمه» نام داشته، ياد نكرده است. نسمه همسر عيصو بن اسحاق بوده و بنا به گفته طبرى، (1) روميان و فارس ها از وى زاده شده اند. او مى افزايد: در نسب اينان ترديد دارد كه آيا او مادر ايشان هست يا خير؟ آنها زاده هاى عيصو هستند كه به وى عيصى هم مى گفتند.

مطالبى درباره خاندان اسماعيل

ازرقى مى گويد: جدّم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابن اسحاق نقل كرده كه وى از فرزندان اسماعيل است و اندكى از اخبار ايشان و اخبار مربوط به جُرهُم و قَطُور و نبرد و نزاعهايى كه ميان ايشان وجود داشت، سخن گفت و افزود: پس از آن، خداوند خاندان اسماعيل عليه السلام را در مكه پراكنده ساخت. دايى هاى ايشان از جرهمى ها نيز كه در آن زمان حاكمان كعبه بودند، پس از نابت بن اسماعيل در مكه پراكنده شدند و هنگامى كه سرزمين مكه بر آنها تنگ آمد، براى كسب روزى رهسپار سرزمين هاى ديگر شدند و به


1- تاريخ الطبرى، ج 1، ص 317

ص: 43

هرجا كه قدم مى گذاشتند، خداوند آنان را يارى مى كرد و پشتيبانشان بود و جاى پاى آنها را محكم مى كرد و بدين ترتيب توانستند بر تمامى آن سرزمين چيره شوند و عماليق و ديگر افرادى را كه در آنجا مستقر بودند، بيرون كنند. در آن زمان، جرهمى ها واليان كعبه بودند و خاندان اسماعيل نيز به دليل خويشاوندى و براى احتراز از جنگ و درگيرى، با آنها منازعه اى نداشتند. (1) فاكهى مى گويد: زبير بن ابى بكار در حديثى آورده است: در كتابى- كه آن را از كتاب هاى عبد الحكم بن أبى غمر دانسته- آمده است: وقتى خداوند متعال فرزندان اسماعيل را پراكنده ساخت و نسل آنها رو به فزونى گذاشت و مكه براى ايشان تنگ گرديد و در تنگناى زندگى قرار گرفتند، در سرتاسر زمين پراكنده شدند. آنها كه تواناتر و نيرومندتر بودند، شتر و گاو و گوسفند مى گرفتند و دامدارى مى كردند و در جستجوى چراگاه برمى آمدند. طولى نكشيد كه دام و احشام آنها بسيار شد و اموالشان فزونى گرفت و مردم بدين ترتيب به اين كار رو آوردند. ولى از سويى بيم آن داشتند كه در محدوده حرم، از آنان كار ناشايستى سربزند، مى گفتند: ما بندگان خداييم و اين خانه خدا و اين سرزمين حرم اوست و هركس در آنجا كار ناشايستى انجام دهد، از آنجا بيرون رانده مى شود و به آن باز نمى گردد، ولى اگر كسى از ما چنين كند، از دخول به حرم و زيارت كعبه محروم نمى گردد. آنها همچنان بدين كار مشغول بودند و از مكه خارج مى شدند و بدين ترتيب از فرزندان اسماعيل در مكه كسى باقى نماند، جز اندك مردمان متديّنى كه خود را در جوار بيت اللَّه الحرام از كار ناشايست باز داشته بودند، و يا تنگدستانى كه بر تنگى معيشت و سختى روزگار شكيبايى مى كردند و يا كسانى كه از بيم جان خويش به كعبه پناه آورده و در امان بودند. مردم در آن زمان كسانى را كه در مكه اقامت داشتند «اهل اللَّه» خطاب مى كردند و مى گفتند: اينان عيال خداوند هستند كه در جوار خانه اش اقامت گزيده و به حريمش پناه آورده اند يا خود را از انجام كار زشت براى رضاى خدا


1- اخبار مكه، ج 1، ص 116

ص: 44

بازداشته و يا بر سختى و تنگى معيشت در آنجا، براى رضاى خدا شكيبايى به خرج داده اند.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن عمران المخزومى، از سعيد بن سالم از عثمان؛ يعنى ابن ساج، از محمد بن اسحاق و نيز عبد الملك بن محمد؛ از زياد بن عبداللَّه بكايى، از على بن اسحاق كه در نقل خبر آنها اندكى تفاوت وجود دارد، نقل كرده كه بنى اسماعيل و عمالقه از ساكنان مكه بودند، كه اين سرزمين برايشان تنگ گرديد و از اين رو در اطراف پراكنده شدند و در همه جا پاى نهادند و نسل اندر نسل، به دنبال كار و روزى خويش رفتند و دين ديگرى جز آيين اسماعيل، براى خود برگزيدند و به پرستش بت ها روى آوردند. چنين گمان مى رود كه پرستش بت ها يا سنگ ها نخستين بار در خاندان اسماعيل صورت گرفته است؛ زيرا هركس كه به دليل جستجوى ديار تازه و فراخى محلّ زندگى، از مكه بيرون مى شد و به سرزمين هاى ديگر قدم مى گذاشت، براى حفظ حرمت مكه و كعبه و احترام آن، سنگى از آن را با خود همراه مى برد و به هرجا كه مى رسيد آن سنگ را در جايى مى گذاشت و به گرد آن، همچون كعبه به طواف مى پرداخت.

و اين كار آن چنان عادت و طبيعت آنها شد كه از هر سنگى خوششان مى آمد آن را مى پرستيدند. اين كار را آنچنان پسنديدند كه به تدريج نسل هاى بعدى فراموش كردند كه سنگ نخستين را از كجا و براى چه با خود آورده بودند و بدين گونه بود كه دين ديگرى، جز دين ابراهيم خليل عليه السلام برگزيدند و به بت پرستى رو آوردند و به همان گمراهى كه امت هاى قبلى دچار شده بودند، گرفتار شدند. و به آنچه قوم نوح مى پرستيدند و از ايشان به ارث مانده بود، گرايش پيدا كردند و از آن ميان به برخى از آنچه در زمان ابراهيم و اسماعيل رايج بود، از جمله احترام و تكريم كعبه و طواف به گرد آن و حج و وقوف در عرفات و مزدلفه و ذبح قربانى و هلال حج و عمره، البته با دخل و تصرّفهايى كه از جانب خود در آنها اعمال كردند، پاى بند ماندند.

نخستين كسى كه دين حضرت اسماعيل عليه السلام را تغيير داد و بت ها را برافراشت و گوش شتران را شكافت و ماده شترى را پس از زاييدن ده بچه ماده، آزاد مى كرد وشتر

ص: 45

نرى را كه باعث آبستن ماده مى شد حمايت مى كرد و ماده شتر نذرى را آزاد مى كرد، عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف؛ جدّ خزاعه بود، گو اين كه خزاعه اى ها از فرزندان عمرو بن عامر بن غسان بودند.

زبير بن بكار مى گويد: در كتابى كه گويند از كتابهاى عبدالحكم بن ابى غمر است، ديدم: وقتى الياس بن مضر به سن بلوغ رسيد و تغيير در آداب و سنن پدران را از سوى خاندان اسماعيل مشاهده كرد، آنان را نكوهش نمود و اينجا بود كه فضيلت و برترى او در ميان آنان آشكار شد و او نيز به سمت آنان گرايش پيدا كرد و ايشان را وحدت بخشيد و آن چنان به گرد وى جمع شدند كه تا آن زمان پس از «ادر» در مورد كسى اتفاق نظر پيدا نكرده بودند. الياس آنان را به طور كامل به سنت آباء و اجدادى بازگرداند و او نخستين كسى است كه براى كعبه شتر قربانى كرد، يا اين كه در زمان وى چنين امرى مرسوم شد. و نيز نخستين كسى است كه پس از ويرانى كعبه بر اثر توفان نوح عليه السلام حجرالأسود را در زاويه كعبه قرار داد؛ تا مردم از آن بهره مند گردند.

برخى از مردم مى گويند: پس از ابراهيم و اسماعيل، كسان زيادى به هلاكت رسيدند ولى عرب همچنان الياس بن مضر را همانند انسانهاى حكيم و خردمند مثل لقمان حكيم و مانند او ارج مى نهادند و گفته مى شود: كمتر پيامبرى است كه معلوم باشد از كجا يا از كدام امّت است! و خداوند متعال درباره وى فرموده است: وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. (1)

فاكهى، از عبد الملك بن محمد و او از زياد بن عبداللَّه نقل كرده كه ابن اسحاق گفت:

گويند نخستين پيامبر از ميان فرزندان اسماعيل «حرب» بود كه ميان سعدالعشيره و مَعَدّ قرار داشت و همچنين گفته اند: آنها كه از يمن بيرون شدند و به سرزمين نجد آمدند، دعوت ابراهيم براى فرزندان اسماعيل را در ميان طايفه معد بن عدنان كه به سعدالعشيره تعلّق گرفته بود، مى شنيدند. در آن زمان خاندان كنانه در حرم مكه اقامت گزيده بودند كه بر سر


1- الصافات: 123

ص: 46

آب به جنگ و نبرد پرداختند.

عامر بن ظرب عدوانى (1)

در جنگى كه با سعد العشير داشته، طى ابيات زير، به خويشاوندى آنها و بزرگى مَعَدّ و احترامى كه نزد آنها دارد و بستگى وى به عوف، اشاره مى كند:

أبونا مالك والصلب زيد مَعَدّ ابنه خير البنينا

أتاهم من ذوي شمران (2) آت فظلّت حولها أمد السنينا

فيا عوف بن بيت بالعوف و هل عوف لتصبح موعدينا

فلا تعصوا مَعَدّاً إنّ فيها بلاد اللَّه والبيت الكمينا

سعدالعشيره كه در اين خبر از مِذْحَج است و از اين جهت به وى «سعدالعشيره» گفته اند كه او سيصد فرزند و نوه و نتيجه داشته است. و وقتى از وى مى پرسيدند كه اينان كيستند، براى اين كه او را چشم نزنند مى گفت: بستگان و عشيره من هستند. حازمى پس از ذكر اين مطلب مى گويد: مذحجى منسوب به مِذْحَج است و نامش مالك بن أدد بن يزيد بن يشجب بن كريب بن يزيد بن كهلان است و از اين رو اين نام را به خود گرفته است كه در روى پشته اى سرخ فام در يمن كه به آن مِذْحج مى گفتند، به دنيا آمد.

در ميان بنى اسماعيل، ازجمله كسانى كه داراى ارج و منزلت والايى بودند، مَعَدّ (3) بن عدنان بود. زبير بن بكار، در روايتى كه از وى به ما رسيده، مى گويد: از ابراهيم بن منذر، از عبدالعزيز بن عمران نقل شده كه گفت: ابوالقاسم بن نشيط، از حجاج بن ارطاة، از عطاء بن ابى رباح از ابن عباس برايم چنين نقل كرد: هنگامى كه بُخْت نَصَّر به اهل حصور و عرمانا


1- از حكماى مشهور جاهل كه از بزرگان قوم خود به شمار مى رفت. و جزو ريش سفيدان و خطيبان وخردمندان جاهليت بود.
2- مكانى است در يمن.
3- او جدّ اعلاى پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و پدر تمامى اعراب بشمار مى رود و گفته اند كه او به حجاز و مكّه اهميت بسزايى مى داد و امنيت در اين سرزمين را برقرار ساخت و در برخى روايات در شمار پيامبران آمده است.

ص: 47

حمله كرد، خداوند عزّ وجلّ دو فرشته را مأمور ساخت تا مَعَدّ بن عدنان را برداشتند و او را در ارمينيّه فرود آوردند و زمانى كه اين واقعه پايان يافت خداوند او را به سرزمين تهامه بازگرداند. و مى گويد وقتى تجاوزگرى بخت نَصّر در بلاد مغرب، خاتمه يافت، او به سرزمين خود بازگشت.

در مكه و اطراف آن، دايى هاى معدّ بن عدنان، از جرهمى ها حضور داشتند كه واليان و كارگزاران مكه بودند و كسانى از ايشان هنوز هم در آنجا بودند. وى با آنان ادامه زندگى داد و آنها به او زن دادند و از او زن گرفتند و از لشكريان بخت نصر، گزندى كه به ديگران رسيد، به او و جرهمى ها و كسانى كه با ايشان بودند، نرسيد.

نابت بن اسماعيل و ولايت بر بيت اللَّه الحرام

ازرقى نقل مى كند كه: «جدّم از سعيد بن سالم، و او از عثمان بن ساج نقل كرده كه گفت: ابن اسحاق پس از بيان شرح حال فرزندان اسماعيل چنين آورده است: نابت بن اسماعيل تا هنگامى كه خداوند اراده كرده بود بر خانه كعبه ولايت يافت، تا آن كه از دنيا رفت. پس از وى، مضاض بن عمرو جُرهُمى كه «جدّ مادرى» نابت بود، عهده دار اين سمت گرديد و نوه دخترى اش، نابت و ديگر پسران اسماعيل را گرد آورد و همگى با جدّ مادرى، يعنى مضاض بن عمرو و با دايى هايشان؛ يعنى پسران مضاض كه از جُرهُم بودند، مجموعه واحدى را تشكيل دادند.

ص: 48

باب بيست و هشتم: ولايت خاندان نزار بر كعبه

ولايت اياد بن نزار بر كعبه

زبير بن بكار، قاضى مكه مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى از چند تن از دانايان و عالمان به علم انساب نقل كرده كه گفته اند: وقتى «نزار» به حال احتضار افتاد، فرزندش اياد را نامزد توليت كعبه كرد و به مضر شتر سرخ مويى داد كه آن شتر «مُضَرالحمراء» نام گرفت و اسب خود را به ربيعه داد و آن هم «ربيعةالفرس» خوانده شد و به «انمار» كنيزكى به نام «بجيله» بخشيد كه از كودكانش نگهدارى مى كرد و او را «بجيلةانمار» ناميدند و گفته مى شود: به او بجيله و گوسفندانى بخشيد كه آنها را به چرا مى برد و به آنها «انمارالشاء» مى گفتند. و گفته اند: به اياد بن نزار گوسفندى سياه و سفيد داد كه آن را «اياد البرقاء» نام نهادند و نيز گفته شده به اياد عصا و جامه اى داد و او را «ايادالعصا» مى خواندند.

دراين باره يكى از مردان ايادى اينگونه سروده است:

نحن ورثنا عن إياد كلَّه نحن ورثنا الْعصا والمُحلّة

توليت كعبه به وسيله فرزندان اياد و خاندان مضر

فاكهى گويد: «در توليت اياد بن نزار بر بيت [اللَّه الحرام] و پرده دارى ايشان»، حسن ابن حسين ازدى، از محمد بن حبيب و او از عيسى بن بكر كنانى نقل كرده كه گفت: آنگاه

ص: 49

خاندان اياد متولّى كعبه گرديد و اين مقام به مردى از ايشان واگذار شد كه به او «وكيع بن سلمة بن زهير بن اياد» مى گفتند. او در پايين مكه در جايى كه امروزه بازار گندم فروشان است، بنايى براى خود ساخت و كنيزكى بنام «حَزْوَرَه» در آن قرار داد كه به همين مناسبت آنجا «حزورة مكه» نام گرفت. براى آن بنا، پله هايى ساخت و از آن بالا مى رفت و ادعا مى كرد كه با خداوند متعال به راز و نياز مى پردازد و از خير و نيكى بسيار سخن مى گفت و آوازه اش همه جا پيچيده بود و علماى عرب نيز درباره اش بسيار سخن گفته اند؛ ازجمله درباره وى گفته اند كه او يكى از صدّيقان بود و پيشگويى هم مى كرد و سخنان نيكو مى گفت و خوش سخن هم بود و مى گفت: خدايتان مى گويد كار نيك را پاداش مى دهد و كار زشت را عقاب. و مى گفت: تمام زمينيان، برده و بنده آسمانى ها هستند. جُرهُمى ها هلاك شدند و ايادى ها از بين رفتند. عاقبتِ فساد همين است. وزمانى كه بر بستر مرگ افتاد، همه ايادى ها را گرد آورد و به آنها گفت: وصيت مرا گوش كنيد، فقط دو جمله مى گويم هركه خواست پندگيرد و هركه خواست ملال؛ «از خردمندان پيروى كنيد» و «هركس كه به دنبال فريبكارى بود، از خود برانيد»، هر گوسفندى را [سرانجام] از پاهايش آويزان مى كنند [مى كشند] و اين جمله را نخستين بار هم او بر زبان آورد و ضرب المثل شد. پس از آن وكيع مُرد و بر قلّه كوهها، شيون و ناله عزاداران برخاست. بشر ابن حجر گفت:

ونحن إياد عباد الإله ورهط مُناجيه في سُلَّم

ونحن ولاة حجاب العتيق زمان النُّخاع على جُرْهُم

زنى از سوگوارانش بر كوه ابوقبيس رفت و گفت:

ألا هلك الوكيع أخو إيادٍ سلامُ الْمُرسلينَ على وكيع

مناجى اللَّه مات فلا خلود وكلّ شريف قومٍ في وضيع

پس از خاندان اياد، نوبت به خاندان مُضر رسيد و نخستين كس از ايشان «عدوان» و

ص: 50

«فَهْم» بودند. و اين كه مردى از ايادى ها و مردى از مضرى ها به قصد شكار بيرون رفتند خرگوشى را ديدند هردو به سويش نيزه انداختند نيزه مرد ايادى بر قلب مرد مضرى اصابت كرد و او را كشت. خبر به مضرى ها رسيد آنها نيز از فهم و عدوان يارى طلبيدند و انتقام كشته خود را خواستند. به آنها گفته شد كه به خطا كشته شد. فهم و عدوان جز به قتل آن مرد رضايت ندادند، هر دو گروه پاى كوهى در نزديكى مكه بنام «مدور» درگير شدند. مضرى ها بر ايادى ها چيره گشتند. ايادى ها گفتند: سه روز فرصت دهيد تا از شما دور شويم و ديگر به زمين شما كارى نخواهيم داشت. مضرى ها سه روز فرصت دادند، آنها راه مشرق را پيش گرفتند. يك شبانه روز كه رفتند، فهم و عدوان دنبالشان كردند و به ايشان رسيدند و گفتند: زنانى از مضر را كه به ازدواج مردان شما درآمده اند، به ما بازگردانيد. گفتند: خويشاوندى ما را قطع نكنيد از زنان بگذريد هر زنى كه خود خواسته باشد، مى توانيد او را باز پس گيريد و اگر زنى خوش داشت كه با همسرش بيايد شما كارى به او نداشته باشيد، گفتند: مى پذيريم. نخستين زنى كه خانواده خود را انتخاب كرد زنى از خزاعه بود.

زبير بن بكار مى گويد: وقتى وكيع ايادى به هلاكت رسيد و خاندان اياد، كه در آن زمان توليت بيت اللَّه الحرام را برعهده داشت، خوار گرديد و با آنها وارد جنگ شدند و از مكه بيرونشان كردند و سه شبانه روز به آنها مهلت دادند كه دور شوند، شب دوم، از حسادت اين كه چرا مضرى ها بايد بر حجرالأسود ولايت داشته باشند، آن را با خود برداشتند بر شترى نهادند، ولى شتر زانو زد و حركتى نكرد! شتر را عوض كردند، دومى و سومى و ... هيچ يك از جاى خود تكان نخوردند. چون چنين ديدند، حجرالأسود را برداشته آن را در پاى درختى زير خاك پنهان كردند و همان شب از آنجا رفتند. دو روز بعد، مضرى ها پى به گم شدن حجرالأسود بردند و اين امر برايشان گران آمد.

پيشتر اشاره شد كه مضرى ها با ايادى ها شرط كرده بودند كه هر زنى از مضرى را كه

ص: 51

با خود به همراه دارند بازگردانند. زنى از خزاعه بود كه «قدامه» نام داشت و با يكى از مردان ايادى، ازدواج كرده بود. در آن زمان آنچنان كه مى گويند منتسب به خاندان عمرو بن لحى بن قمعة بن الياس بن مضر بودند. زن مزبور متوجه كار ايادى ها در به خاك سپردن حجر الأسود شده بود. در اينجا زبير و كلبى روايت يكسانى دارند كه به يكديگر شبيه است؛ اين زن وقتى پريشانى گم كردن حجرالأسود را در ميان مضرى ها ديد به قوم خود گفت: از آنها پيمان گيريد كه پرده دارى كعبه را به شما واگذار كنند تا من جاى حجرالأسود را به آنها نشان دهم. اين پيمان را گرفتند و خزاعه اى ها طبق اين عهد و پيمان، توليت كعبه را عهده دار شدند و اين بود آغاز توليت ايشان بر كعبه.

كلبى در حديث خود گفته است: به ايشان گفتند اگر جاى حجرالأسود را به شما نشان دهيم، ما را والى كعبه مى گردانيد؟ پاسخ دادند: آرى. و همه مضرى ها گفتند: آرى. آن زن نيز جاى حجرالأسود را به ايشان نشان داد، آنها نيز آن را به جاى خود بازگرداندند و خزاعه اى ها را ولايت بر كعبه دادند و اين مقام همچنان در اختيار ايشان بود تا اين كه قصىّ، آن را به مضرى ها واگذار كرد.

فاكهى نيز پس از نقل خبر پيش گفته فرزندان نزار، مى گويد: ازنظر تعداد و افتخار، خاندان نزار بن مَعَدّ بر طايفه ايادى ها برترى داشتند و آنها تا زمانى كه نسبت به مضرى ها و خاندان ربيعه ستم روا نداشته بودند، در آن موقعيت قرار داشتند، امّا پس از آن، خداوند ايشان را هلاك گردانيد و اينان نخستين قوم پس از فرزند آدم عليه السلام بودند كه هلاك مى شدند. خداوند عزّ وجل بيمارى نخاع را بر آنها مسلّط كرد و افتخار و فراوانى نفرات و ملك و پيامبرى را در خاندان مضر قرارداد و آنها [ايادى ها] قدم به سرزمين عراق گذاشتند.

مسعودى نيز مطلبى دارد به اين معنا كه توليت كعبه پس از جرهمى ها به فرزندان اياد بن نزار رسيد. وى پس از ذكر خبر مربوط به جرهمى ها كه ولايت كعبه در اختيار فرزندان اياد بن نزار قرار گرفت، مى گويد: پس از آن جنگ هاى بسيارى ميان فرزندان مضر و اياد

ص: 52

درگرفت كه به زيان اياد و به سود مضر پايان يافت و آنان از مكه به عراق رانده شدند. (1) يكى از مضرى ها، كه به گفته فاكهى توليت كعبه را يافت، اسد بن خزيمه بود؛ فاكهى مى گويد: وقتى مُرد، كعبه در اختيار اسد به خزيمه قرار گرفت و او پرده دار كعبه گرديد.

عبداللَّه بن ابوسلمه از وليد بن عطاى مكى از ابوصفوان، از عبد الملك بن عبد العزيز از عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اسد بن خزيمه ابتدا، خازن (پرده دار) كعبه بود و هارون بن محمد بن عبد الملك از موسى بن صالح بن شيخ بن عميره و وى از پدرش نقل كرده كه ابوجعفر منصور از او پرسيده است: اى شيخ قبر جدت كجاست؟ مى گويد: در پاسخش گفتم در خرمان (باغى در مكه) است. گفت: نه [قبر او] اينجا روى كوه ابوقبيس است. او- اسد بن خزيمه- انسان بزرگى بود.

فاكهى در مطلبى با عنوان «شرح حال كسانى از مضر بن نزار كه در گذشته بر مكه ولايت داشتند» اين نكته را آورده است: و من در آن مطلبى نديدم كه معلوم كند جز اسد ابن خزيمه وتعداد اندكى ديگر، كسى بر مكه ولايت داشته باشند. و حتى سخن او گوياى چيزى جز عنوان آمده بر اين مطلب است و ما عين آن را نقل مى كنيم. او پس از عنوان پيش گفته مى گويد: احمد بن حميد انصارى، از محمد بن زكريا، از عباس بن بكار از فضيل ابن محمد نقل كرده كه گفت: محلم بن سويد اولين رييس بود و به نظر مى رسد اوّلين كسى بود كه رياست خاندان مَعَدّ را در اختيار داشت. خاندان معدّ تا پيش از آن، نظريه و ديدگاههاى او را مى پذيرفت و گروهى كوچ كننده و پياده همراهى اش مى كردند و او فرماندهى ايشان را برعهده داشت و فرزدق دراين باره چنين مى سرايد:

زيد الفوارس وابن زيد منهم وأبو قبيصة والرئيس الأوّل

منظور از «ابن زيد» در اينجا حصين بن زيد بن صباح ضبّى است، چون مى گويد:

أوصى أبونا ضبّة الملقى سيف سليمان الّذى يبقى

إنّ على كان رئيس حقّاً أن يخضب القناة أو تندقّا

و افزوده است كه: «ضبّه» ساكن مكه بوده كه پس از سليمان بن داود عليهما السلام بر حجاز و يمن ولايت يافت و شاعر دراين باره مى گويد:

ضبّة ربّ الحجاز تُجْبى إليه إتا واتُها

مِنْ كُلِّ ذى إبل ناقة ومن كلّ ذي غنم شاتُها

توليت كعبه در اختيار خاندان ضبّه از مضرى ها بود و وقتى او مُرد، اين مقام در اختيار سعد بن ضبّه و پس از مرگ وى بر دوش اسد بن خزيمه افتاد و او پرده دار كعبه گرديد، با مرگ او، ولايتِ كعبه به تميم رسيد. پس از مرگ او فرزندش عمرو بن تميم و پس از او اسيد بن عمرو عهده دار اين مقام شدند و پس از مرگ اين يك، خاندان مضر، بزرگِ خود را از دست داد، براى اين مقام ابوخفاد اسدى مطرح شد. او عمر طولانى داشت و از كهنسالان بود. ابولبيد جعفرى درباره اش مى گويد:

أبوالخفاد إقبال الكبر فالدهر صرفان فسد مُضَر

في الدهر إنّ يحيى لك من قيس غيلان وأحيا اخَر

كسى كه به كارهاى خيريه ابوخفاد مى پرداخت حارث بن عمرو بن تميم بود. او كسى بود كه اگر بر مردمى وارد مى شد به قدرى در آنجا مى ماند تا از غذاهاى ايشان بخورد و در اين مورد زياده روى مى كرد، چندان كه شكمش بزرگ شده و جلو آمده بود و او را حارث الحنط و ابوالحنطات ناميدند. وقتى ابوخفاد مرد، امر كعبه به خاندان جمان بن سعد واگذار شد. پس از آن به اضبط بن قريع و بعد از وى به خاندان حنظلة بن دارم بن حنظله سپرده شد. و نيز قبةالحمراء در زمان ايشان بنا گرديد و به «قبة مضر الحمراء» شهرت يافت و از اين روست كه مضر را حمرا مى نامند و آنگاه كه او مرد، اين مقام به پسرش حاجب بن زراره منتقل گرديد. حاجب و نباش دو پسر زراره و از اشراف خاندان تميم و از بزرگان مكه بودند. عبداللَّه بن عمران محزومى از سفيان بن عُيَيْنه از ثور بن يزيد نقل كرده كه گفت:


1- مروج الذهب، ج 2، ص 51

ص: 53

ص: 54

در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مردى با زنى ازدواج كرد. يكى از برادرانش وى را به خاطر اين كار، سرزنش نمود. آن مرد به برترى هاى زن اشاره كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حتى اگر با دختر حاجب بن زراره هم ازدواج كرده باشى اشكالى ندارد و خداوند عزّ وجلّ اسلام را آورد و مردم را با يكديگر برابر ساخت و از اين جهت نبايد مسلمانى مورد سرزنش قرار گيرد.

زبير بن بكار از حماد بن نافع نقل كرد كه از سليم مكى شنيده است كه مى گفت: در جاهليت گفته مى شد: به خدا سوگند كه تو از خاندان نباش عزيزترى و به خانه هاى اطراف مسجد [الحرام] اشاره مى كرد و مى گفت: اينجا محله آنها بود.

اينك دنباله حديث فضيل را پى مى گيريم. او مى گويد: پس از آن (توليت كعبه) به فرزندش عطارد بن حاجب رسيد و وقتى او مرد عمير بن عطارد از خاندان تميم جاى وى نشست و پس از مرگ او فرزندش سجيد بن عُمير عهده دار اين مقام گرديد. او يكى از سخاوتمندان به شمار مى رفت و صاحب عمارتها وبناهاى بنى تميم و همدان دركوفه بود و در زمان معاويه، والى آذربايجان شد. و يكبار هزار نفر از خاندان بكر بن وائل به صورت كاروانى بر وى گذشتند و او يك هزار رأس اسب به آنها بخشيد.

آنگاه ولايت بر كعبه يعنى شرف و افتخار و رياست در روز فرس يا قريتين- به ضرار بن عمرو رسيد و پس از مرگ او به زيدالفوارس و پس از قتل وى به قبيصة بن ضرار منتقل گرديد و پس از مرگ او منذر بن حسان بن ضرار عهده دار اين مقام شد. اين منذر بن حسان همان كسى است كه در روز قادسيه، مهران پادشاه را كشته بود. وقتى منذر وفات يافت اين مقام به عيلان بن حرشة بن عمرو بن ضرار رسيد و پس از مرگ او فرزندش مكحول بن عيلان متصدى ولايت كعبه شد. اين كه گفته شد «ولايت بر كعبه»؛ يعنى شرف و افتخار. بنابراين وقتى مى گويد: پس از مرگ «ولايت» كعبه به فلانى رسيد؛ يعنى صاحب افتخار و رياست و شرف شد كه با معناى مطرح شده در عنوان مطلب فوق، مخالفت دارد.

ص: 55

باب بيست و نهم: اجازه داران كوچ مردم از عرفه

غوث بن مر و فرزندان او

ابن اسحاق گويد: غوث بن مر بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر، اجازه حج مردم در عرفه را برعهده داشت و پس از او پسرش اين اجازه را يافت و به او و پسرش «صوفه» مى گفتند. غوث بن مرّ از آن جهت چنين موقعيتى يافت كه مادرش زنى از جرهمى ها بود و بچه دار نمى شد، تا اين كه نذر كرد اگر صاحب پسر شود، او را به خدمت و بندگى كعبه بگمارد. پس از آن غوث به دنيا آمد و در دوران كودكى همراه با دايى هاى جرهمىِ خود، به خدمت كعبه مى پرداخت و به همين جهت مقام و موقعيتى يافت و اجازه مردم را در عرفه به دست آورد و پس از وى پسرانش به ترتيب عهده دار اين مقام شدند تا اين كه منقرض گرديدند. مرّ بن ادّ در مورد برآورده شدن نذر مادرش (1) چنين سروده است:

إنّي جعلت رَبِّ مَنْ بُنيَّهْ رَبيطَةً بِمَكَّةَ العَلِيَّة

فَباركَنَّ لي بِها اليَّهْ وَاجْعَلْهُ لي مِنْ صالِحِ البَريَّه

مى گويد وقتى غوث بن مرّ مردم را از عرفه راهى مى كرد چنين مى سرود:

لا هُمَّ إنّي تابع بتسامح إن كان إثم فعلى قضاعة

ابن اسحاق گويد: يحيى بن عبّاد بن عبداللَّه بن زبير، از پدرش عباد نقل كرده كه گفت: «صوفه» مردم را از عرفه حركت مى داد و آنان را زمانى كه در منى پيش مى رفتند، اجازه كوچ مى داد و «يوم النفر» كه مى رسيد، حجاج را براى رمى جمره مى آورد و تا موقعى كه «صوفه» اقدام به پرتاب سنگ (رمى جمره) نمى كرد كسى دست به اين كار نمى زد. آنها كه عجله داشتند و بايد زودتر كار خود را انجام مى دادند، نزد صوفه مى آمدند و به وى مى گفتند: زود رمى جمره كن تا ما نيز چنين كنيم و او در پاسخ مى گفت: به خدا سوگند كه اين كار ميسّر نمى شود، تا اين كه زوال خورشيد فرا رسد. آنها او را با سنگ مى زدند و خواستار شتاب در اين كار بودند و همواره او را بدين امر فرا مى خواندند. وقتى زوال آفتاب مى رسيد، برمى خاست و رمى جمره مى كرد و در پى او مردم هم به رمى جمره مى پرداختند.

ابن اسحاق مى افزايد: وقتى كار رمى جمره به پايان مى رسيد و قصد پراكنده شدن از منى داشتند، صوفه راه خود را در پيش مى گرفت و مردم را به حال خود رها مى كرد و پس از رفتن وى، مردم نيز مى رفتند. آنها تا زمان انقراض، چنين كردند و پس از ايشان خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم اين مقام را به ارث بردند و از آنها به خاندان صفوان بن حارث بن شحنة بن عطارد رسيد.

ابن هشام گويد: صفوان فرزند جناب بن شحنة بن عطارد بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم است.

ابن اسحاق بر اين باور است كه صفوان، همان است كه فردى را به عنوان صاحب اجازه مردم در عرفه تعيين مى كرد و پس از او فرزندانش چنين مى كردند و آخرين نفر آنها كرب بن صفوان، همزمان با ظهور اسلام مى زيست. ابن مَعْري السعدي مى گويد:

لا تبرح الناس ما حجّوا معرفهم حتى يقال أجيزوا آل صفوانا

ابن هشام مى گويد: اين بيت شعر، در قصيده اى متعلق به أوس بن مَغراء آمده است و ذى الإصبع عدوانى كه نامش حرثان بن عمرو است چنين مى سرايد:


1- در اصل چنين آمده است، ولى احتمال مى رود كه «برآورده شدن نذر همسرش» صحيح باشد؛ زيرا زن مرّ همان مادر غوث است و اوست كه طبق روايت ابن اسحاق، نذر كرد و نذرش را ادا نمود.

ص: 56

ص: 57

وعذير الحيّ من عدوان كانوا حيّة الأرض

بغى بعضهم ظلماً فلم يرع على بعض

ومنهم كانت السادات والموفون بالقرض

ومنهم من يُجيز النا س بالسُّنَّة والفرض

ومنهم من حكم يقضي فلا يَنْقضى ما يقضي

اين ابيات در ضمن قصيده اى از وى آمده است. گفتنى است كه افاضه و كوچ از مزدلفه در اختيار خاندان عدوان بوده و بنا به گفته زياد بن عبداللَّه، به نقل از محمد بن اسحاق، از نسلى به نسل بعد رسيده است و آخرين آنان كه همزمان با طلوع اسلام بوده، ابو سياره عميلة بن اعزل بوده كه شاعر عرب درباره اش مى گويد:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

حتى أجار سالما حماره مستقبل القبلة يدعو جاره

ابوسياره مردم را همچنان كه سوار بر الاغ بود، روان مى ساخت، لذا در شعر (مصرع سوم)، «سالماً حماره» آمده است.

زبير بن بكار نيز، خبر اجازه كوچ مردم را از مزدلفه آورده و به مطالبى اشاره دارد كه ابن اسحاق آنها را ذكر نكرده است و لذا به بيان خبر او نيز مى پردازيم. او پس از ذكر خبر مربوط به اجازه كوچ از عرفه، به نقل از ابوعبيده مى گويد:

دومين كار، آوردن مردم به منى بود كه خاندان زيد بن عدوان بن عمرو بن قيس بن غيلان عهده دار اين كار بودند و آخرين ايشان ابوسياره عميلة بن اعزل بن خالد بن سعد حارث بود كه وقتى مى خواست صبح روز موعود به مردم اجازه رفتن دهد، مى گفت:

مهلًا صاحب الأتون الجلْعد أاللهُمّ أكف أباسيارة الحسد

آن گاه مردم را به حركت در مى آورد. شاعرى گفته است:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

ص: 58

حتى أفاض محرماً حماره مستقبل القبلة يدعو جاره

و الاغ ابوسياره چندان مشهور شده بود كه در مثل مى گفتند: سالم تر از الاغ ابوسياره.

ابوالحسن الأثرم به نقل از ابوعبيده گفته است: گمان مى كنم (الاغ او) چاق بوده است. محمد بن حسن مى گويد: الاغ ابوسياره مدت چهل سال زندگى كرد و دچار هيچ بيمارى نشد و براى همين مى گويند: سالم تر از الاغ ابوسياره.

زبير بن بكار، در نقلى كه فاكهى از وى آورده، مطلب شگفتى درباره نسب ابوسياره و نيز در انتقال اجازه مردم از صوفه به عدوان آورده است. او به نقل از زبير بن ابوبكر مى گويد: ابراهيم بن منذر، از عبدالعزيز بن عمران، از عقال بن شَبَّه نقل كرده كه مى گفت:

اجازه مردم براى عرفه همچنان در اختيار صوفه بود تا اين كه عدوان آن را از ايشان گرفتند و خود عهده دار شدند و در اختيار آنان بود تا به قريش رسيد. از اين گذشته، مراسم حج تغيير كرده بود، قريش همراهان خود را از مزدلفه حركت مى دادند ولى ابوسياره قيسى ها را از عرفه به كوچ وا مى داشتند. ابوسياره از خاندان عبد بن معيص بن عامر بن لؤىّ بود و قيسى ها در واقع دايى هاى او بودند. اين خبر از آن جهت شگفت است كه به نظر مى رسد ابوسياره از قريش است و اين كه اجازه كوچ از صوفه به عدوان منتقل شد، حال آن كه مى دانيم صوفه همچنان تا آمدن اسلام، اجازه حركت مردم از عرفه را در اختيار داشتند و آخرين نفر از ايشان كه اجازه داشت- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران- كرب بن صفوان بوده است. و اما اين كه در اين خبر آمده است كه قريش مقام اجازه دارى را از عدوان گرفتند، گويا به گرفتن اين مقام از عدوان و صوفه به وسيله قُصَىّ اشاره دارد كه پس از آن قصى نيز اين مقام را رها كرد.

فاكهى از خبر ابوسياره و نيز كوچ نمودن از عرفه و مزدلفه، مطالب ديگرى جز آنچه گفته شد، آورده است. او مى گويد: احمد بن سليمان از زيد بن مبارك، از ابوثور از ابن جُرَيج نقل كرده كه گفت: خدمتكار ابن عباس مى گويد: «حُمس» از عدوانى ها بودند كه در مزدلفه اقامت مى كردند و از آنجا كوچ مى كردند. ابوسياره سوار بر الاغ خود، آنان

ص: 59

را روانه مى كرد و مى گفت: «اشْرِقْ ثبير كَيما نُغير»؛ «اى كوه ثبير، بتاب تا ما كوچ كنيم.»

و نيز مى گويد: حسن بن حسين ازدى از ابوعبداللَّه بن اعرابى از هشام بن كلبى، از پدرش، حديثى چون احاديث قبلى نقل كرده و افزوده است: كرب بن صفوان بن شحنة بن عطارد جلوى راه را مى گرفت و نمى گذاشت تا پيش از غروب آفتاب كسى از عرفات خارج شود و كرب بن صفوان اجازه كوچ مردم در عرفه را در اختيار داشت. آنها در آن جا توقف مى كردند، حال آن كه پيش از آن با اين كار آشنايى نداشتند، آنها در آن جا اقامت مى كردند و به پدران خويش و به كارهاى خود افتخار مى كردند و به دنبال منافع دنيايى خود بودند و به همين علت بود كه خداوند عزّ وجلّ در اين آيه مى گويد: «اشْرِقْ ثبير كَيما تُعير»؛ پروردگارا! من رهرو راه قريش هستم، خداوندا! حق را بر ما روشن كن.

سپس مى گفت: خداوندا! ميان زنان ما سازش و صلح و ميان دشمنانمان دشمنى برقرار كن و دارايى و ثروت ما را در ميان گشاده دستان قرارده. آن گاه سوار بر اسب از مزدلفه به سوى منا سرازير مى شد.

در يكى از سال ها طايفه حمير درخواست اجازه دارى از ابوسياره كردند و به او گفتند: در اين مورد، ما اولى هستيم، گفت: شما دروغ مى گوييد. به آيين و عادات و دين من، دروغ بسته ايد. اين كار را ما از روز نخست مقرّر داشتيم و همه اعراب به ما اقتدا كردند و پيرو ما شدند و اين ميراثى است كه از پدرانمان به ما رسيده است. مقرراتى است كه ما به آن مشروعيت و حرمت بخشيده ايم. ولى آنها سخنانش را نپذيرفتند و لگام اسب او را گرفتند. ابوسياره گفت: اى خاندان قيس، به يارى ام بشتابيد. ولى در آن جا شمار زيادى از خاندان قيس حضور نداشت. گفت: اى خاندان مُضَر! بشتابيد .. در اين هنگام بنى اسد ابن خزيمه و بنى كنانه به سوى وى آمدند و او را نجات دادند و سوار بر الاغش كردند و اندك اندك پيرامون او جمع شدند و مى خواندند:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

حتّى أجاز سالماً حماره مستقبل الكعبة يدعو جاره

ذوالإصبع عدوانى مى گويد: بعضى از عرب ها بنا به سنت اجتماعى، اجازه دار حج بودند. وقتى مردم به منا مى رسند، مردى به نام صوفه كه عهده دار صدقات كعبه بود در منى در ميان آنها برمى خاست و به جمع صدقات و هداياى كعبه مى پرداخت. كسى كه مردم را كوچ مى داد ثور بن اصغر از سوى صوفه بود كه وقتى مردم از ابطح مى گذشتند، خاندان كنده و بكر بن وائل را گردهم مى آورد و از آن جا به سوى كعبه كوچ مى داد.

شاعر در اين باره مى گويد:

وكندة إذ ترعى عشية حجّنا يجيز بها حجّاج بكر بن وائل

ذوالإصبع همچنين مى گويد: اجازه كوچ حاجيان همچنان با ابوسياره بود تا اين كه به قصى بن كلاب رسيد. وى در ادامه مى گويد: «وقتى مردم را تا ابطح رهنمون مى شود، خاندان كنده با بكر بن وائل گرد هم مى آيند و از آن جا با هم رهسپار مى شوند»، اين مطلب را جز در اين جا نديده ام. همچنين مطالبى چون «اشْرِقْ ثبير كَيما تُعير» و نيز داستان ابوسياره با حِمْيَرى ها و چند مورد ديگر را نيز جز در اين خبر در جايى نديده ام و بعيد نيست كه به همين صورت اتفاق افتاده باشد. از طرفى، اين سخن كه: «در ميان مردم اجازه كوچ دادن همچنان با ابوسياره بود تا اين كه به قصىّ بن كلاب رسيد» جاى تأمل دارد؛ زيرا ابوسياره در دوران اسلام اين وظيفه را برعهده داشت. و بنا به گفته ابن اسحاق و ديگر مورّخان، او اجازه دار مردم در مزدلفه بود و فاصله ظهور اسلام تا زمان قصى بن كلاب، فاصله اى طولانى بوده است. (1) فاكهى نيز خبرى نقل كرده كه با اين مطلب تعارض دارد. او مى گويد: ابويقطان، در نقل قول حمزة بن حسن اصفهانى، اين عبارت را آورده است:

«لاهُمّ إنّي تابع تباعه» (2)


1- تاريخ نگاران در تعيين محدوده عصر قصىّ بن كلاب يادآور شده اند كه وى در سال 440 ميلادى بر مكه و بيت اللَّه الحرام حكم مى راند و آن را از دست خزاعه اى ها به در آورد و بدين ترتيب فاصله او تا ظهور اسلام، حدود يكصد و هفتاد سال است كه بى ترديد مدتى طولانى است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 146.

ص: 60

ص: 61

اين كه سهيلى گوينده اين عبارت را ابوسياره معرفى مى كند، جاى تأمل دارد؛ زيرا برخلاف گفته ابن اسحاق است. به گفته ابن اسحاق، گوينده آن، غوث بن مرّ است كه بدان اشاره شد و شگفت است كه سهيلى در مطلبى [در جاى ديگر] گوينده مصرع فوق را غوث بن مرّ مى داند. او درباره داستان غوث بن مرّ و كوچ دادن مردم از عرفه توسط وى، چنين نقل مى كند. برخى از ناقلان اخبار گفته اند كه ولايت غوث بن مرّ از سوى شاهان كِنْدَه بود. و اين كه مى گويد: «انْ كانَ اثْماً فَعَلى قُضاعة» (1)

اگر گناهى صورت گرفته باشد برعهده خاندان قضاعه است؛ بدان سبب است كه از ميان ايشان كسانى بودند كه ماه هاى حرام را حلال مى كردند، همچنان كه در ميان «خثعم» و «طى ء» چنين كسانى بودند و گروه ديگرى كه «نَسَأة» (2)

نام داشتند، به جاى ماه هاى حرام، ماه هاى ديگرى چون صفر يا غير آن را تحريم مى كردند و مثلًا مى گفتند: خون ريزى را بر شما حرام گردانيدم، مگر آنهايى كه حلال كرده اند. (3) از اين نقل قول به نظر مى رسد كه سهيلى نيز گوينده «لاهُمّ إنّي تابع تباعه» (4)

را غوث بن مرّ مى داند؛ زيرا گوينده بيت شعرى كه سهيلى در مورد نام بردن از قضاعه آورده است همان كسى است كه «لاهُمّ إنّي تابع تباعه» را گفته است.

ولايت عرب براى اجازه دادن مردم جهت كوچ از منا، در اختيار شاهان كِنْدَه بود.

سهيلى مى گويد: «مواليه» در مصرع «عَنْ مواليه بنى فزارة» به معناى «دوستان» اوست كه پسرعموهايش بودند؛ زيرا او از خاندان عدوان بود و عدوان و فزاره هر دو از قيس عيلان مى باشند و مصرع: «مستقبل القبلة يدعو جاره» به معناى دعا به درگاه خداوند عز وجل است كه مى گويد: «ألّلهُمَّ كُنْ لَنا جاراً نَحنُ نَخافُهُ»؛ «پروردگارا، ما را همسايه اى باش كه


1- مصرعى كه در اولين صفحه اين باب از قول غوث بن مرّ آمده است.
2- «نَسَأة» كسانى هستند كه حركت يا عدم حرمت يك ماه را به تأخير مى انداختند و در اين مورد به تفصيل سخن خواهيم گفت.
3- الروض الأُنُف، ج 1، ص 143.
4- مصرع نخست از بيت قبلى بيان شد.

ص: 62

از او مى ترسيم.»

سهيلى همچنين درباره آن چه ابن اسحاق در مورد خبر عدوان و صوفه ذكر كرده، مطالبى آورده است. وى درباره عدوان مى گويد: اما ذوالاصبع كه ابن اسحاق نامى از او ذكر كرده، حرثان بن عمرو و يا به قولى حرثان بن حارث بن محرّث بن ربيعة بن هبيرة بن ثعلبة بن ظَرِب است و ظَرِب، پدر عامر بن ظَرِب است كه زمانى پادشاه عرب بود.

ذوالاصبع سيصد سال عمر كرد در زمان خود حاكم بود و از اين جهت ذوالاصبع ناميده شد كه مارى انگشت او را نيش زد. جدّ آنها ظَرِب پسر عمرو بن عياد بن يَشْكُر بن بكر بن عدوان است و نام عدوان، «تميم» بود و مادرش جديله دختر ادّ ابن طابخه بود كه اهل طائف بودند و تعدادشان در آن جا زياد شده و به هفتادهزار تن رسيد، اما پس از آن نسبت به يكديگر ستم كردند و به هلاكت رسيدند. ثقيف؛ از نوادگان دخترى منبه داماد عامر بن ظَرِب بود و زينب دختر عامر را به همسرى گرفت و او [يعنى زينب] مادر بيشتر ثقيفى ها به شمار مى رود و گفته شده كه زينب، خواهر عامر است. سپس مى گويد: از زمانى كه عدوان به هلاكت رسيدند و ثقيفى ها باقى مانده هاى ايشان را از طائف بيرون كردند، طائف تاكنون در اختيار ثقيف بوده است.

سهيلى درباره صوفان مى گويد: زبير بن بكّار به نقل از ابوعبيده آورده است: صوفه و صوفان به كسانى مى گويند كه اهل مكه نيستند و عهده دار ولايت بيت اللَّه الحرام يا عهده دار خدمتى در آن جا هستند و يا خدمتى در مناسك حج انجام مى دهند. ابوعبيده مى افزايد: آنها مانند صوف (پشم) هستند: كوتاه و بلند و سياه و سرخ دارند و از يك قبيله نمى باشند. ابوعبداللَّه؛ يعنى زبير يادآور شده كه ابوالحسن اثرم به نقل از هشام بن محمد ابن سائب كلبى آورده است: از آن جهت غوث بن مرّ را صوفه ناميده اند كه فرزند پسرى براى مادرش زنده نمى ماند. پس او (مادرش) نذر كرد كه اگر فرزندش زنده بماند، پشمى بر سرش بگذارد و او را با آن به كعبه دخيل كند و چنين هم كرد، از اين رو وى را صوفه ناميدند و به او و فرزندانش «ربيط» گفتند.

ابراهيم بن نذر به نقل از عبدالعزيز بن عمران از عقال بن شبّه نقل كرده كه مادر تميم ابن مرّ كه هميشه دختر به دنيا مى آورد، گفت: نذر كرده ام كه اگر داراى پسر شوم، او را به

ص: 63

خدمت كعبه گمارم. پس از آن بود كه غوث را به دنيا آورد كه بزرگترين پسر مُرّ بود.

وقتى مادرش او را به كعبه بست، دچار گرمازدگى شد، وقتى مادر به سراغ او رفت، ديد كه بر زمين افتاده و از حال رفته است و گفت: پسرم، مثل يك مشت پشم (صوف) شده است! و بدين سان، از همان زمان صوفه نام گرفت. (1) و در قولى كه فاكهى از زبير بن بكار نقل كرده، وجه تسميه اى را كه او درباره صوفه به نقل از ابوعبيده و ابراهيم بن المنذر ذكر كرده، آورده است.

ازرقى درباره صوفه خبر شگفتى دارد. او پس از ذكر خبر مفصلى در باب حج در زمان جاهليت و انساء (جا بجا كردن ماه هاى حرام) به نقل از جدّش از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از كلبى آورده است: در جاهليت، اجازه كوچ از منا در اختيار صوفه بود و اين صوفه مردى بود كه اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد نام داشت. اخزم يكى از پسران خود را نذر كعبه و خدمت به آن كرد. در آن زمان حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعى كه سردمدارى مردم در عرفه را برعهده داشت، پرده دار كعبه و امير مكه بود و امور مردم را در عرفه سامان مى داد و مى گفت: صوفه صاحب اختيار شما در حج است. صوفه نيز اجازه كوچ مردم را صادر مى كرد. گفته اند كه همسر اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد (2) بچه دار نمى شد و نذر كرده بود كه اگر صاحب فرزندى شود، او را به خدمت كعبه بگمارد. پس از آن، غوث را زاييد و او طبق نذر مادرش، همراه با دايى هاى جُرهمى خود، به خدمت كعبه درآمد و به دليل موقعيتى كه در كعبه يافته بود، اجازه كوچ مردم از عرفه را به دست آورد. مادر او پس از اداى نذر خود و در پى خدمت غوث بن اخزم به كعبه، اين ابيات را سرود:

انَّى جعلت من بُنَيَّة ربيطة بمكة العليّة


1- الروض الأُنُف، ج 1، صص 4- 143.
2- در اخبار مكه «الاسد» آمده است.

ص: 64

فاقبل الَّلهُم لاتباعة انْ كانَ اثمٌ فعلى قُضاعة

بنابراين، غوث بن اخزم متولى اجازه دارى عرفه شد و پس از او فرزندانش در زمان جرهمى ها و خزاعه بدين منصب رسيدند تا سرانجام منقرض شدند. از آن پس، اين مقام در زمان قريش و در دوره قُصَىّ، به خاندان عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مُضَر رسيد و از خاندان عدوان به فرزندان زيد بن عدوان منتقل شد كه به ترتيب، اين مقام را به ارث مى بردند تا دوره و عهد اسلام فرا رسيد و ابوسياره عدوانى، كه همان عمير اعزل بن خالد بن سعيد بن الحارث بن زيد بن عدوان باشد، متصدى اين مقام شد. (1) آن چه در اين خبر شگفت به نظر مى رسد، چند مطلب است؛ از جمله اين كه بنا بر اين نقل صوفه بايد از قحطانى ها باشد؛ زيرا «مازن» كه در نسب اخزم به آن اشاره شد، همان ريش سفيد طايفه غسان ازد است كه با سين؛ يعنى اسد هم گفته اند و نام اسد، همان «دار» است و بنا بر آن چه حازمى در كتاب خود «العجاله» برشمرده است؛ به او دار بن غوث بن نبت بن مالك بن ادَدْ بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يَعْرُب بن قحطان مى گويند در سيره ابن اسحاق، تهذيب ابن هشام نيز با همين نسب نام او را ديده ام. (2) با اين تفاوت كه نامى از ادَد بن مالك و زيد بن كهلان در آن نديدم.

بنا بر آن چه ابن اسحاق و ديگران ذكر كرده اند، صوفه از خاندان مضر مى باشد.

فاكهى در اين باره حديثى از عايشه با اين سلسله اسناد نقل كرده است: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالعزيز بن عمر فهرى از عبدالرحمن بن عبدالعزيز از عبداللَّه بن ابوبكر بن عمرو بن حزم از عمره و او از عايشه نقل كرده كه گفت: اجازه حج مردم در عرفه، در ولايت جرهمى ها، به كسانى از پسران مُضَر بن نزار، از فرزندان اسماعيل تعلق داشت و از خاندان مضر اين مقام برعهده غوث بن مرّ بن ادَد بن طابخة بن خندف بن مُضَر بن نزار و فرزندان وى، پس از او بود. و به غوث و فرزندانش «صوفه» مى گفتند و آنها اجازه دار


1- اخبار مكه، ج 1، صص 7- 186.
2- تهذيب سيره ابن هشام، ص 18.

ص: 65

مردم بودند.

در ادامه فاكهى به نقل از حسن بن عثمان، از واقدى، از ربيعة بن عثمان مى گويد: از زهرى پرسيدم: آيا در زمان جاهليت اجازه مردم در حج از عرفه يا جمع در جمره عقبه برعهده كسى از اهل يمن بوده است؟ پاسخ داد: خير، چنين نبوده و حتى كودكان هم مى دانند كه اين مقام در اختيار مضرى ها بوده است.

واقدى گويد: از عبداللَّه بن جعفر زهرى پرسيدم: آيا شنيده اى كه اجازه دارى حج مردم در يكى از مشاعر، به عهده شخصى از كنانه باشد؟ پاسخ داد: خير.

بنا بر اين نقل، اجازه دارى صوفه در ميان مردم براى حج، در زمان ولايت خزاعه بر مكه آغاز شده، حال آن كه بنا بر آن چه در يكى از دو روايت ازرقى (1) درباره صوفه بيان شده و نيز بنا بر آن چه ابن اسحاق و ديگران نقل كرده اند، مشهور آن است كه اين امر در زمان جرهمى ها آغاز شده است. همچنين از اين خبر معلوم مى شود گوينده شعر:

لا هُمّ إنّي تابع تَباعَه إن كانَ إثمٌ فعلى قُضاعة

مادر غوث است، حال آن كه چنانكه پيش تر آمد، گوينده آن خود غوث مى باشد.

ديگر اين كه از خبر پيش گفته چنين بر مى آيد كه اجازه دارى مردم در حج، و پس از انقراض صوفه، به خاندان عدوان رسيد كه جاى تأمل دارد. از جمله دلايل نادرستى اين مطلب، سخنى است كه فاكهى از واقدى نقل كرده است. واقدى مى گويد: از ربيعة بن عثمان تيمى و عبداللَّه بن جعفر، در باره آخرين مشركانى كه مردم را در عرفه و مزدلفه و منا اجازه دارى مى كردند، پرسيدم، پاسخ داد: آخرين ايشان كرب بود. و عبداللَّه بن جعفر مى گويد: او (كرب) سال هشتم اين مقام را برعهده داشت و أنسأ ابوثمامه در منا اجازه دار بود. كرب كه در اين جا به نام وى اشاره شده، بنا به گفته ابن اسحاق در سيره خود، كرب ابن صفوان است و از خاندان صفوان بن حارث مى باشد و گفته مى شود ابن حُباب بن


1- اخبار مكه 1/ 186.

ص: 66

شحنة بن عطارد بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مَناة بن تميم، كسانى از خاندان غوث ابن مرّ هستند كه به گفته ابن اسحاق يكى پس از ديگرى اجازه دارى مردم از عرفه را برعهده داشتند.

سهيلى نيز در بيان علت اين امر مى گويد: به اين دليل كه سعد، فرزند زيد مناة بن تميم بن مرّ بوده و نسبت به ديگران نزديكى بيشترى به غوث بن مرّ داشته است. (1)


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 144.

ص: 67

باب سى ام: در بيان جا بجايى ماه هاى حرام به دست اعراب و خاندان حمس، حلة و طلس

اشاره

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد گفته است: جدّم از قول سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق از كلبى در روايتى كه از ابوصالح خدمتكار امّ هانى به نقل از ابن عباس ذكر كرده، مطالبى درباره حمس آورده است. ابن اسحاق در ادامه مى گويد: به گفته كلبى، نخستين فرد از خاندان مضر، كه انساء كرد و ماه ها را جا بجا نمود، مالك بن كنانه بود؛ بدين صورت كه مالك بن كنانه، داماد معاوية بن ثور كِندى بود كه در آن زمان در كِنده مى زيست. پيش از آن، انساء در خاندان كِنده صورت مى گرفت، زيرا ايشان پيش تر شاهان اعراب از خاندان ربيعه و مضر بودند و خاندان كنده، همنشينان شاهان بودند در نتيجه ثعلب بن مالك و پس از وى، حارث بن مالك بن كنانه يعنى قلمس و سپس سويد بن قلمس به كار انساء پرداختند و از آن پس، انساء در خاندان فقيم از خاندان ثعلبة قرار گرفت تا به اسلام رسيد. آخرين نفر از ايشان كه كار انساء انجام داد، ابوثمامه جُنادة بن عَوف بن أمية بن عبداللَّه بن فقيم بود كه در زمان خلافت عمر بن خطاب به كنار حجرالأسود آمد، وقتى ازدحام مردم را در آن جا ديد گفت: اى مردم ما همسايگان حجرالأسود هستيم (و به سخن ما گوش كنيد) و ماه هاى حرام را به تأخير اندازيد. عمر، او را با پرتاب سنگى مورد خطاب قرار داد و گفت: اى پست فرومايه، خداوند به وسيله دين اسلام، عزت و افتخار را از تو ستاند. همگى اينان در زمان جاهليت

ص: 68

ماه هاى حرام را انساء مى كردند. (1) سخن ابن اسحاق در تهذيب سيره ابن هشام، حكايت از آن دارد كه نخستين كسى كه انساء انجام داد و ماه هاى حرام را جا بجا كرد، كسى جز مالك بن كنانه بوده است. و مى گويد: اولين كسى كه ماه هاى عرب را انساء كرد و ماه هاى حلال را حرام؛ و ماه هاى حرام را حلال نمود، قَلَمَّس همان حذيفة بن عبداللَّه بن فقيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالك بن كنانة بن خزيمه است كه پس از او پسرش عباد بن حذيفه و بعد از او قلع بن عباد و سپس امية بن قلع و پس از او عوف بن امية و در پى او ابو ثمامه جنادة بن عوف بدين كار پرداخت و اين يك آخرين ايشان بود كه با پيدايش اسلام، همزمان گرديد. (2) فاكهى نيز مطلبى نقل كرده كه براساس آن، اولين كسى كه انساء كرد، كسى جز مالك بن كنانه و قلمس است؛ زيرا پس از روايت خبرى در اين مورد به نقل از محمد بن السائب الكلبى آورده است: گويند نخستين كسى كه به تقديم و تأخير ماه ها پرداخت، عدىّ بن زيد بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالك بن كنانه بود و پس از وى حذيفة بن عبداللَّه فقيم و سپس عباد بن حذيفة و بعد از وى قلع بن عباد و آن گاه امية [بن] قلع و سپس عوف بن اميه و پس از او جنادة بن عوف بود كه گفته مى شود اسلام را درك كرد و همين جناده بيشتر و طولانى تر از همه در اين مقام ماند و گفته شده كه مدت چهل سال عهده دار اين مقام بود، خداوند بهتر مى داند كه چنين بوده يا خير و از كمى يا زيادى مدت نيز او آگاه است. بدين ترتيب سه قول و نظريه درباره نخستين كسى كه انساء كرده، بيان گرديد.

كيفيت «انساء» در جاهليت

ازرقى به سند خود از ابن اسحاق و او از كلبى، ضمن مطلب پيش گفته درباره


1- اخبار مكه، ج 1، صص 3- 182.
2- سيره ابن هشام، ج 1، ص 63.

ص: 69

نخستين كسى كه انساء كرده، چنين نقل مى كند: وقتى نمى خواستند ماه غير حرامى را حرام كنند، روز اول ماه در محوطه اى در مكه گرد مى آمدند و فرد موردنظر مى گفت: اى مردم، حرمت هاى خود را حلال نكنيد و شعائر خويش گرامى داريد كه گفته من مورد پذيرش است و مورد سرزنش نيستم. در اين صورت ماه محرم در آن سال حرام تلقى مى شود. در زمان جاهليت ماه محرم را «صفر الأول» و ماه صفر را صفر الآخر ناميدند و آن دو را صفران مى گفتند. پس از آن دو، ماه ربيع و دو جمادى و رجب و شعبان و رمضان و شوال و ذوالقعده و ذوالحجه پى در پى مى آمد. مسأله انساء نيز يك سال در ميان صورت مى گرفت و در سال هاى موردنظر ماه هاى حرام را حلال و ماه هاى حلال را حرام مى كردند و اين كار از افكار شيطانى ريشه مى گرفت و خوشايند آنان بود. در آن سالى كه قرار بود انساء صورت گيرد، فرد مزبور در كنار كعبه به پا مى ايستاد و به مردمى كه روز اولِ آن ماه و سال گرد مى آمدند، مى گفت: اى مردم، من ماه صفر الأول؛ يعنى محرم را انساء مى كنم، بنا بر اين آن محرم را از قلم مى انداختند و ناديده مى گرفتند و از ماه صفر شروع مى كردند و به ماه صفر و ربيع [الأول]، صفران و به ربيع الاخر و جمادى الأول دو ربيع و به ماه هاى جمادى الآخر و رجب دو جمادى مى گفتند و شعبان را رجب و رمضان را شعبان و شوال را رمضان و ذى قعده را شوال و ذى حجه را ذى قعده مى خواندند و به صفرالأول يعنى ماه محرم كه حرمتش در آن سال به تأخير افتاده بود، ذى حجه مى گفتند.

و در آن سال در محرم به حج مى رفتند و از اين سال آن ماهى كه حرمتش به تأخير مى افتاد [و انساء مى شد] از قلم مى افتاد. پس از آن و در سال بعد در كنار كعبه به پا مى ايستاد و مى گفت: اى مردم، [ماه هاى] حرام خود را حلال نكنيد و شعائر خويش را گرامى بداريد، گفته من مورد پذيرش است و كسى سرزنشم نمى كند. پروردگارا! من خون حلال كنندگان؛ يعنى قبيله طى و خثعم را در ماه هاى حرام حلال كرده ام و از اين جهت خون اينان حلال شد كه از ميان عرب، اينان بودند كه در ماه هاى حرام به مردم تجاوز مى كردند و به غارت و حمله مى پرداختند و از ايشان خونخواهى مى كردند و در

ص: 70

ماه هاى حرام هيچ كس را نمى بخشيدند. (1) و اگر قاتل پدر يا برادر خود را مى يافتند [انتقام مى گرفتند] و در جهت بزرگداشت ماه هاى حرام هم كه شده- جز خثعم و طى- به جاى خون، پول يا مال نمى پذيرفتند. آنها در ماه هاى حرام به جنگ و غارت مى پرداختند و ماه محرم؛ يعنى صفر الأول را حرام مى دانستند و ماه هاى ديگر را به همان ترتيبى كه در سال اول بر شمرده بودند، به شمار مى آوردند و در نتيجه در هر ماه دو سال حج انجام مى شد در سال بعد صفر الأول به عنوان ماه حلال به جاى آن، صفر الآخر در نظر گرفته مى شد و بدين ترتيب حج آنها در صفر صورت مى گرفت و به همين گونه در هر كدام از ماه ها، دوبار حج انجام مى شد و پس از بيست و چهار سال حج به همان ماه محرمى كه انساء از آن جا شروع شده بود مى رسيد. وقتى خداوند عزّ وجلّ آيين اسلام را تشريع كرد، در قرآن فرمود: إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ (2)

سهيلى مى نويسد: و اما به تأخير افكندن ماه هاى حرام از سوى ايشان، دو گونه بود:

1- به همان صورتى كه ابن اسحاق ياد كرد كه ماه محرم را به صفر منتقل مى كردند، زيرا مى خواستند به يورش و حمله دست بزنند و انتقام بگيرند.

2- به تأخير انداختن حج از وقت خود، براى همگام شدن با سال شمسى. آنها در هر سال يازده روز يا كمى بيشتر [سال قمرى را] عقب مى انداختند تا هر سى و سه سال به جاى اول باز گردد، از اين رو آن حضرت مى فرمود: زمان به همان گونه كه خداوند آسمان ها و زمين را آفريد، بازگشت و حجةالوداع در همان سالى بود كه حج به زمان


1- در متن اخبار مكه ازرقى، پس از آن عبارتى آمده كه مؤلف يا ناسخ آن را از قلم انداخته اند. «همچنان كه ديگر عرب انجام مى دهند. ساير اعراب از قبيله حلّه و حمس در ماه هاى حرام بر كسى ستم و تجاوز روا نمى داشتند.»
2- آيه به طور كامل چنين است: إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ «به تأخير افكندن ماه هاى حرام، افزونى در كفر است و موجب گمراهى كافران. آنان يك سال آن ماه را حلال مى شمردند و يك سال حرام تا با آن شمار كه خدا حرام كرده است توافق يابند. پس آن چه را كه خدا حرام كرده حلال مى شمارند، كردار ناپسندشان در نظرشان آراسته گرديده و خدا كافران را هدايت نمى كند.» توبه: 37.

ص: 71

خود باز گشته بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگز جز آن حج كه حجةالوداع خوانده شد، از مدينه حجّ نكرد، دليل آن نيز بيرون شدن زمان حج به وسيله كفار و نيز طواف عريان آنها بوده است. تا اين كه خداوند مكه را به دست پيامبرش صلى الله عليه و آله فتح كرد.

حمس و حلّه

اخبار و شرح حال آنان را تنى چند از اهل اخبار و راويان؛ از جمله زبير بن بكار نقل كرده است. او مى گويد: ابراهيم بن منذر از عبدالعزيز بن عمران نقل كرده كه گفت:

حمس از قريش هستند و كنانه و خزاعه از زادگان قريش و عرب مى باشند. و نيز فرزندان ربيعة بن عامر از حمس هستند كه شامل ربيعه و كلاب و عامر مى باشند. آنها از مادرى به نام مجد دختر تميم بن غالب زاده شده اند و همگى از حُمس مى باشند و از اين جهت حمس نام گرفتند كه در كنار كعبه مى زيستند كه سخت و محكم [حمساء] است و رنگ آن سفيد تيره مى باشد. و مى افزايد: اينان عادات ويژه خود را داشتند؛ از جمله چيزى را با پنير مخلوط نمى كنند و كره را آب نمى كنند و مَشك نمى فروشند و جز در مزدلفه وقوف نمى كنند و نيز در كعبه لخت به طواف نمى پردازند و در چادرهاى پشمى سكونت نمى گزينند و .... آنها ماه هاى حرام را ارج مى نهند و به حقوق همديگر احترام مى گذارند و مانع از ستمگرى مى شوند و از ستمديدگان حمايت مى كنند.

محمد بن فضاله، از مبشّر بن حفص، از مجاهد برايم نقل كرده كه گفت: حمس قريشى هستند و فرزندان عامر بن صعصعه و ثقيف و خزاعه و مدلج و عدوان و حارث بن عبد مناة و عضل از پيروان قريش مى باشند و عرب هاى ديگر از طايفه حلّه هستند.

محمد بن حسن، از محمد بن طلحه، از موسى بن محمد و او از پدرش برايم نقل كرده، مى گويد: حمس در پيمانى شركت نداشتند ولى اين امر [يعنى هم پيمانى] آيينى بود كه قريش در نظر گرفتند و در آن اتفاق نظر پيدا كردند.

قبيله حلّه در حج خود، تنها در لباس هاى نو، يا لباس مردم مكه به طواف مى پرداختند و خوش نداشتند كه طواف را با لباس هايى كه معصيت در آنها انجام گرفته

ص: 72

به جا آورند، و اگر لباس نو نداشتند، به صورت عريان طواف مى گزاردند و اگر از حلّه اى ها كسى با لباس هاى خود طواف مى كرد، پس از طواف لباس ها را دور مى انداخت، و ديگر كسى از آنها استفاده نمى كرد. مى گويد: ولى حمسى ها با لباس هاى خود طواف مى كردند و حلّه اى ها به عرفات مى رفتند و آن جا را محل وقوف خود قرار مى دادند و شب هنگام پايين تر از «انصاب» وقوف مى كردند و در آخر شب همراه مردم به «عرج» مى رفتند. برخى از حلّه اى ها به وجوب طواف و سعى در صفا و مروه معتقد نبودند و برخى ديگر به وجوب قائل بودند؛ از جمله كسانى كه به وجوب سعى صفا و مروه اعتقاد داشتند، خندفى ها بودند ولى ساير حلّه اى ها چنين اعتقادى نداشتند و هنگامى كه آيين اسلام از سوى خداوند تشريع شد، حُمسى ها دستور يافتند كه همراه با حلّه اى ها در عرفه وقوف كنند و همراه با ايشان، از همان جايى كه مردم در حج رهسپار مى شوند، راهى شوند و به حلّه اى ها نيز دستور داده شد كه به سعى ميان صفا و مروه بپردازند، چنانكه فرمود: إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (1)

«صفا و مروه از شعائر خداست، پس كسانى كه حج خانه را به جاى مى آورند يا عمره مى گزارند، اگر ميان دو كوه سعى كنند مرتكب گناهى نشده اند.»

برخى مى گفتند: مردم زمان جاهليت ميان اين دوجا، به سعى نمى پرداختند و تنها براى بت هايى به نام اساف كه بر صفا بود و نائله كه بر مروه قرار داشت، طواف و سعى به جا مى آوردند كه خداوند متعال آنان را آگاه كرد كه اين دو مكان از شعائر الهى هستند.

درباره عرب حمس، افراد ديگرى را- جز آنها كه عبدالعزيز بن عمران و مجاهد (در دو روايت پيشين) ذكر كرده اند- برشمرده اند. ازرقى مى گويد: جدم به نقل از سعيد ابن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از كلبى، از ابوصالح خدمتكار امّ هانى، از ابن عباس آورده است: عرب ها دو گروه بودند: «حله» و «حمس». حمسى ها قريشى بودند و همه عرب هاى كنانه و خزاعه و اوس و خزرج و خثعم و بنى ربيعة بن عامر بن


1- بقره: 158.

ص: 73

صعصعه و أزَدشَنُوئة و جزم (جرم) و زبيد و بنوذكوان، از فرزندان سليم و عمرو اللات و ثقيف و غطفان و غوث و عدوان و علاف و قضاعه را شامل مى شدند. (1) بيشتر نامبردگان در اين روايت، در دو روايتى كه زبير از عبدالعزيز بن عمران و نيز مجاهد درباره حمس نقل كرده اند، ذكر نشده اند و آنها عبارتند از: اوس، خزرج، جشم، ازدشنُوئة جزم (جرم)، زبيد و عمر و اللات كه اين نيز دانسته نشد. جشمى ها كه نامشان در اين روايت ذكر شده، وابستگان به جشم بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن حفصة بن قيس عيلان هستند، يا منسوبين به جشم بن سعد بن زيد مناة بن تميم بن مرّ هستند كه دريد بن صمّه شاعر، از ميان ايشان برخاسته است و اينان از وابستگان به خزرج انصار نيستند؛ زيرا جشم بن خزرج در شمار همين خزرجى هايى هستند كه در اين خبر از آنان ياد شد. و چنان نيست كه هركس در خبر نقل شده از سوى عبدالعزيز بن عمران و مجاهد درباره حُمس از او ياد نشده است، در شمار قريشى ها يا از خانواده قريش منظور شود؛ زيرا اين همه قبايل نمى توانند از نسل قريش باشند.

در خبرى كه ازرقى درباره حمس آورده، چنين آمده است كه وجه تسميه آنها، از شدت و سختگيرى دينى ايشان ناشى شده است؛ زيرا مى گويد: حمس از اين جهت حمس ناميده شده اند كه در دين سختگيرى زياد به خرج مى دادند و احمس به معناى كسى است كه در دين سختگيرى مى كند و اين با آن چه عبدالعزيز بن عمران در وجه تسميه ايشان به نام حمس آورده، مغايرت دارد، زيرا وى در خبر پيش گفته، به نقل از زبير مى گويد: آنان از اين جهت حمس نام گرفتند كه در كنار كعبه كه «حمساء»؛ يعنى سخت و محكم است و سنگ آن سفيد تيره مى باشد، مى زيستند.

ازرقى نيز در خبر ابن جريج، در اين باره مطلبى آورده كه با خبر پيش گفته در وجه تسميه حمس، مطابقت دارد. وى آورده است: احمسى به معناى كسى است كه در دين سختگيرى مى كند. ازرقى اين خبر را در مطلبى با عنوان «گشودن در كعبه و گشايندگان


1- اخبار مكه، ج، ص 179.

ص: 74

آن» آورده و پيش از آن نيز مطلبى با عنوان «حمس (1) و وجه تسميه آنها» آمده است.

درباره وجه تسميه حمس مطالب ديگرى نيز آمده است، از جمله اين كه حمس از حماسه و شجاعت آمده و آنان به دليل شجاعتشان، چنين نامى به خود گرفته اند. اين خبر را محبّ طبرى در «القرى» همراه با دو گفته قبلى در وجه تسميه آنها در باب هجدهم كتاب «القرى لقاصد امّ القرى» آورده است.

در خبرى كه راجع به حمس آمده، مطالب ديگرى افزون بر آن چه ابن زبير در اين باره نقل كرده نيز آمده است.

طَلْسى ها

طلسى ها، طايفه اى از عرب هستند كه به روش ويژه خود پيرامون كعبه طواف مى كردند. سهيلى پس از بيان مطالبى درباره «حمس» و «حلّه»، از طلسى ها ياد كرده و آورده است: او؛ يعنى ابن اسحاق طلسى ها را جزو عرب نشمرده است، حال آن كه ايشان گروه سوّمى در كنار حلّه و حمس هستند كه از دورترين نقطه يمن با لباس هاى آلوده و غبار گرفته مى آمدند و با همان لباس هاى خاك آلود به طواف كعبه مى پرداختند و لذا بدين نام خوانده شدند. اين مطلب را محمد بن حبيب ذكر كرده است. (2) و طلس، لقب گروهى از بزرگان گذشته است كه محاسنى در صورت نداشتند. از جمله ايشان عبداللَّه بن زبير اسدى و شُرَيح بن حارث قاضى است كه شصت سال يا بيشتر، قاضى كوفه بوده است.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 175.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 231.

ص: 75

باب سى و يكم: ولايت خزاعه بر مكّه

نسب خزاعه

در مورد نسب خزاعه اى ها اختلاف وجود دارد. گفته شده كه آنان «عدنانى» و از فرزندان قمعة بن الياس بن مُضَر بن نزار بن مَعَدّ بن عدنان هستند. نام قمعه، عمير است و ابن حزم در «الجمهرة» اين قول را ترجيح داده و با احاديث قابل استناد، بدان استدلال كرده است كه در ادامه به آنها اشاره خواهد شد. بنابر نقل ديگرى، آنها از فرزندان صلت بن نضر بن كنانه هستند و اين قول را ابن قتيبة در قولى كه قطب حلبى از وى نقل نموده، بيان كرده است. متن سخن قطب حلبى چنين است: ابن قتيبه گويد: و اما نضر بن مالك، پدر مالك و صلت است و صلت رهسپار يمن شد و گروهى برآنند كه او پدر خزاعه اى ها است و نسب و قريش هم به مالك بن نضر باز مى گردد. و او پدر همه آنها است. (1) بنا بر اين گفته، همه خزاعه اى ها از فرزندان صلت نيستند و تنها گروهى از ايشان چنين هستند؛ زيرا ابن اسحاق در «السيره» مى نويسد: كسانى كه به صلت بن نضر بن خزاعه منسوب هستند، از فرزندان مليح بن عمرو از جماعت كثير عزّه مى باشند.

ابن اسحاق در اين باره شعرى نيز سروده است. همچنين گويند كه آنها (خزاعه اى ها) از قحطان هستند.


1- ابن قتيبة، «المعارف»، ص 65 و 67.

ص: 76

قول نخست، به نسب شناسان مُضَر نسبت داده شده است؛ زيرا ابن اسحاق در سيره مى نويسد: و اما در مورد قمعه، نسب شناسان مُضَرى بر اين گمانند كه او از فرزندان عمرو بن لُحَىّ بن قمعة بن الياس است.

ابن عبدالبرّ از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: خزاعة بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرى القيس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن الغوث و «خندف» مادر ماست و از اين جهت خزاعه نام گرفتند كه به هنگام عزيمت از يمن و رهسپار شدن به شام، از فرزندان عمرو بن عامر، جدا شدند [از ريشه خزع به معناى جدا شدن، بريده شدن] و به مرّ الظهران (1) رسيدند و در همانجا اقامت گزيدند.

از جمله كسانى كه خزاعه اى ها را قحطانى مى داند، ابوعبيدة معمر بن مثنى است. در قولى كه زبير بن بكار نقل كرده، چنين آمده است: زمانى كه جرهمى ها از سركشى و ستمكارى باز نايستادند و فرزندان عمرو بن عامر از يمن پراكنده شدند، فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر از آنان جدا شدند و در «تهامة» (2)

ساكن گرديدند و به همراهان كعب و فتح و سعد و عوف و عدىّ فرزندان عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، و نيز همراهان اسلم و ملكان دو فرزند قصىّ بن حارثة بن عمرو بن عامر را خزاعه نام نهادند.

ابن كلبى گويد: عمرو بن لحىّ پدر تمام خزاعه اى هاست و آنان از نسل او هستند كه در اطراف پراكنده شدند. او يادآور شده كه لُحىّ همان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان است. ابن كلبى مى گويد: به گفته عمرو بن ربيعه يعنى عمرو بن لحى، كعب و ملح و عدى و عوف و سعد و هر كدام از فرزندان ربيعة بن حارثه كه براى خود طايفه اى هستند، خزاعه را تشكيل مى دهند و از اين رو به آنان خزاعه مى گويند كه از فرزندان عمرو بن عامر عقب ماندند و از آنها جدا شدند و همچنين


1- مردم حجاز امروز اين مكان را «وادى فاطمة» مى نامند.
2- تهامه هر جاى پست از زمين را گويند. اين نام بر همه سرزمين حجاز واقع در فاصله حاشيه ساحلى درياتا ادامه كوه هاى السراة، اطلاق مى گردد و به كسر تاء است.

ص: 77

به فرزندان اقصى بن حارثه هم خزاعه مى گويند، زيرا در زمانى كه از يمن بيرون رفتند و در سرزمين هاى مختلف پراكنده شدند، از فرزندان مازن بن ازد جدا گشتند. در ميان خزاعه اى ها، طوايف بسيارى وجود دارد.

محمد بن عبدة بن سليمان نسب شناس مى گويد: خزاعه اى ها به چهار تيره تقسيم شدند؛ تيره نخست، زادگان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر هستند كه خاندان جفنه به شمار مى روند كه به آنها جفينة هم مى گويند و از تيره غسان در شام مى باشند. تيره دوم، زادگان اسلم بن اقصى و تيره سوم، زادگان ملكان و تيره چهارم زادگان مالك بن قصى بن حارثه بن عمرو بن عامر مى باشند. وى در ادامه مى گويد: از اين جهت به آنها خزاعه مى گويند كه از تيره اصلى «ازد» جدا شده و فاصله گرفتند و انخزاع به معناى طفره رفتن، شانه خالى كردن و عقب ماندن [از گروه ديگر] است. آنها در مرّ الظهران، در اطراف حرم [مكه] اقامت گزيدند و مدتى نيز پرده دارى كعبه را برعهده داشتند و آن چه را كه از ابوعبيده و ابن كلبى نقل كرديم، ابن عبدالبرّ در كتاب خود راجع به انساب درباره ايشان نقل كرده است.

چنان كه گفتيم، ابوعبيده و ابن هشام بر اين باورند كه خزاعه اى ها بنا به قولى، از قحطان و از فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر هستند. اين گفته با مطلبى كه سهيلى در «الروض الانف» (1)

ذكر كرده، تعارض دارد. سهيلى در چند جاى كتاب خود به اين مضمون اشاره كرده كه خزاعه اى ها از فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عامر هستند. وى مى گويد: طايفه اسلم از برادر خزاعه يعنى فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، هستند.

سهيلى اين سخن را براى استدلال به اين كه قحطان از عدنان مى باشد، آورده است؛ مبناى اين استدلال، سخن [پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله] است. آن حضرت اين سخن را به گروهى از طايفه اسلم بن أقصى كه در حال تيراندازى ديده بود، فرمود. سهيلى همچنين


1- الروض الانف، 1/ 19.

ص: 78

در خصوص حديث عمرو بن لُحَىّ چنين گفته است: در نسب خزاعه اى ها و اسلمى ها گفته شده كه آنها [خزاعه و اسلم] دو فرزند حارثة بن ثعلبه هستند. (1) نظر سهيلى با گفته حافظ ابوالربيع سليمان بن سالم كلاعى صاحب «الاكتفا» درباره خزاعه اى ها تطابق دارد، اما ابن حزم در «الجمهره» مطلبى مخالف با گفته سهيلى درباره ثعلبه نقل كرده و در بيان نام و تعداد فرزندان عمرو بن عامر مى گويد: و «اوس» و «خزرج» از زادگان ثعلبة صيصاء (2) بن عمرو مى باشند. از طرفى ابن حزم در شناخت انساب، خبره تر از سهيلى است و در اين گونه مسائل، حجت به شمار مى رود، گو اين كه در سخن ديگر علماى نسب شناس آمده است كه جدّ خزاعه اى ها- با فرض اين كه از قحطان مى باشند- نه ثعلبة بن عمرو، بلكه حارثة بن عمرو مى باشند.

سهيلى در احتمال درستى اين قول كه خزاعه اى ها از مضر هستند و اين كه آنها از قحطان مى باشند، مطلبى آورده و مى گويد: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «اى خاندان اسماعيل تيراندازى كنيد، چرا كه پدر شما تيرانداز بود.» در ظاهر با حديث اكثم بن ابوالجون منافات دارد، ولى يكى از نسب شناسان يادآور شده كه عمرو بن لحى كسى بود كه حارثه مادرش را پس از آن كه بيوه قمعه شده بود و لُحَى كودك بود، به زنى گرفت.

لحى همان ربيعه است كه حارثه او را به فرزندى پذيرفت و به وى منسوب شد و بدين ترتيب اين نسب به هر دو صورت، صحيح است؛ به حارثه از طريق فرزندخواندگى و به قمعه از طريق فرزندى. اسلم بن اقصى بن حارثه نيز چنين است. او براى خزاعه است و هرچه درباره خزاعه گفته شود درباره او نيز صدق مى كند. در مورد اسلم بن اقصى بن حارثه گفته شده كه او از خاندان ابوحارثة بن عامر يا از خاندان حارثه است. اين دوگانگى از آن جا ناشى شده كه بنا بر آن چه گفته شد كسى كه با مادر لحى ازدواج كرد، حارثة بن عمرو بن عامر و نه حارثة بن ثعلبة بن عمرو است و ابن حزم نيز با اين گفته كه خزاعه اى ها از مضر مى باشند موافق است و با استدلال نسبت خزاعه اى ها را روشن ساخته است و ما


1- الروض الانف 1/ 19.
2- در اصل كتاب «الجمره»، «مزيقياء» آمده است.

ص: 79

شايسته ديديم كه مطالب او را در اين جا نقل كنيم.

و اما استدلال ابن حزم درباره انتساب خزاعه اى ها به مضر مبتنى بر حديث ابوهريره است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده است: «عمرو بن عامر بن لحى را [در خواب] ديدم كه از موى سرش در آتش كشيده مى شد و او نخستين كسى بود كه حيوان كار كرده را با زدن علامتى بر آن، آزاد مى كرد.» (1)

همچنين در حديث ديگرى نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف پدر خزاعه اى ها بود.» ابن حزم مى گويد: اين با خبر قبلى، تعارضى ندارد، زيرا گاه كسى را با پدربزرگ هم نسبت مى دهند، همچنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: «من پيامبرم و دروغى در كار نيست، منم فرزند عبدالمطلب.» از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: «و عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف پدر خاندان كعب را ديدم كه از موها در آتش كشيده مى شود.» و همچنين ابوهريره در حديث ديگرى مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: جهنم از جلوى چشمانم گذرانده شد در آن جا عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف را ديدم كه از موها در آتش كشيده مى شد و او نخستين كسى است كه دين ابراهيم عليه السلام را تغيير داد و شبيه ترين كس به او كه تاكنون ديده ام، اكثم بن ابى جون است. اكثم پرسيد: آيا شباهت من به او زيانم مى رساند، اى رسول خدا؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: «نه، زيرا او كافر بود ولى تو مسلمان هستى.» همچنين سلمة بن اكوع در حديثى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر قوم اسلم گذر كرد كه در بازار با هم نزاع مى كردند. حضرت به آنان فرمود: اى بنى اسماعيل! تيراندازى كنيد كه پدر شما تيرانداز [ماهرى] بود. همه اين احاديث در صحيحين آمده است و ابن حزم حديث اول و دوم و پنجم را از صحيح بخارى و حديث سوم را با سند خود از صحيح مسلم و حديث چهارم را از طريق دار قطنى از محاملى، آورده است. ابن حزم پس از ذكر احاديث مذكور، مى گويد: و اما حديث اول و سوم و چهارم كه كاملًا صحيح و قابل اعتمادند و حديث سوم هم كه نكاتى در آن يافت مى شود، ولى با اين حال در اين احاديث دليل


1- جمهرة انساب العرب، ص 332.

ص: 80

قاطع و كافى وجود دارد و نمى توان با مضمون آنها مخالفت كرد، بنا بر اين خزاعه اى ها بدون ترديد از فرزندان قمعة بن مضر هستند. و هيچ كس در اين مطلب ترديدى ندارد و اسلمى ها نيز بدون هيچ ترديدى از سوى نسب شناسان، برادران خزاعه اى ها هستند. وى در ادامه مى گويد: فرزند قمعة بن الياس، عامر بن قمعه است و پسر عامر بن قمعه، أقصى وربيعه مى باشد كه همان لحى بن عامر بن قمعه است و فرزند لحى بن عامر بن قمعه، عامر بن لحى و فرزند عامر بن لحى، عمرو بن عامر بن لحى است كه همان عمرو بن لحى است كه به جدش نسبت داده شده است و او نخستين كسى است كه دين ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام را تغيير داد و اعراب را به بت پرستى فراخواند و كعب و مليح و عوف كه فرزندان عمرو بن عامر بن لحى هستند، هر كدام تيره اى را تشكيل دادند كه مادرشان اسديه است و عدىّ هم كه مادرش اسديّه است، تيره اى تشكيل داد و سعد از فرزندان عمرو بن عامر كه مادرش خارجه بود. (1) اگر بپذيريم كه خزاعه اى ها از مضر مى باشند، ناميدن آنها به خزاعه، معنايى نخواهد داشت، اما اگر از قحطان باشند، علت اين نامگذارى جدا شدن ايشان از قوم خود در مكه است، زيرا انخزاع به معناى جدايى است، چنان كه عون بن ايوب الانصارى خزرجى در اين باره سروده است:

فلّما هبطنا بطن مُرّ تخزَّعَتْ خزاعةُ منّا فى حلول كراكر

حمت كلّ وادٍ من تهامةَ واحْتَمَتْ بصُمِّ القَنا والمرهفات البواتر

ابن هشام اين دو بيت عون بن ايوب انصارى را به همين گونه در سيره خود نقل كرده و گفته است: اين دو بيت از يك قصيده اوست، (2) ولى ازرقى در روايتى طولانى كه در آن از جرهم و خزاعه سخن به ميان آورده و آن را از ابوصالح نقل كرده، اين دو بيت را به حسان بن ثابت انصارى نسبت داده است كه جدايى [انخزاع] آنها را در مكه و نيز


1- جمهرة انساب العرب، ص 234 و 235.
2- سيرة ابن هشام، ج 1، ص 114.

ص: 81

مسير حركت اوس و خزرج به مدينه و غسّان به شام را بيان مى كند:

فما هبطنا بطن مرٍّ تخزّعت خزاعة منّا فى حلول كراكر

حموا كل وادٍ فى تهامة واحتموا بصُمِّ القنا والمرهفات البواتر

فكان لها المرباع فى كلّ غارة بنجد وفى كلّ الفجاج الغوابر

ونحن ظللنا فى اجتهاد وهجر وأنصارنا جند النبىّ المهاجر

وى در ادامه، بقيه اين اشعار را كه شامل نه بيت است و در بردارنده مطالبى در ستايش از انصار و غسّان مى باشد، ذكر كرده است.

توليت خزاعه بر مكه در زمان جاهليت

فاكهى مى گويد: ابن ابى سلمه و ابن اسحاق در حديث خود آورده اند: كارها همچنان در اختيار جرهمى ها و غبشان و بكر بود تا اين كه با هم درگير شدند و بكر و غبشان بر ايشان پيروز گشتند و آنان را از آن جا بيرون كردند و از مكه به اطراف، تبعيد نمودند و توليت كعبه و مكه را در اختيار گرفتند.

زبير و ديگر مورخين درباره علت ولايت خزاعه بر كعبه مطالبى مغاير با گفته ابن اسحاق دارند و آن اين كه زنى از خزاعه به نام قدامه با مردى از خاندان اياد بن نزار ازدواج كرده بود. هنگامى كه آنها در زمان خارج شدن از مكه و رفتن به عراق، حجرالاسود را- كه نمى توانستند با خود حمل كنند- به خاك سپردند، آن زن اين صحنه را ديده بود. همچنان كه پيش از اين گفته شد، آنان حجرالاسود را بر هر مركبى سوار مى كردند، از رفتن باز مى ماند. در پى چنين رويدادى، مضرى ها حجرالاسود را دفن كردند و اين امر بر آنان گران آمد و آن زن به اين موضوع پى برد و به قوم خود دستور داد كه از مضرى ها پيمان گيرند كه پرده دارى كعبه را به ايشان دهند تا در ازاى آن، محل دفن حجرالاسود را نشان دهد. آنها چنين كردند و مضرى ها نيز موافقت كردند و زن محل حجرالاسود را نشان داد و حجر را از پاى درختى كه زير آن دفن شده بود، بيرون آوردند

ص: 82

و به جاى خود بازگرداندند و از آن پس بود كه خزاعه اى ها ولايت بر كعبه را برعهده گرفتند و همچنان اين مقام در اختيار آنها بود، تا اين كه قصىّ آمد. بدين ترتيب علت ولايت يافتن خزاعه بر كعبه، با آن چه ابن اسحاق ذكر كرده مغايرت دارد.

مدت حاكميت خزاعه بر مكه

ازرقى در خبرى كه سند آن به خودش مى رسد، گفته است:

جدم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن جُرَيج، و او از ابن اسحاق نقل كرده كه گفت: قبيله خزاعه به مدت سيصد سال والى كعبه بودند و بر مكه سلطه داشتند. در اين ميان گروهى از تُبّعى ها براى تخريب كعبه، راهى مكه شدند، اما خزاعه در برابر آنان ايستادند و نبردهاى سختى در گرفت تا اين كه تبعى ها را وادار به عقب نشينى كردند. تبّعى ديگرى همين تصميم را گرفت و گرفتار سرنوشتى مشابه شد.

ازرقى همچنين در خبر ديگرى- كه سند آن نيز به خودش مى رسد- مى گويد:

جدم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از كلبى، از ابوصالح كه در اين جا خبر مفصلى درباره جرهمى ها و خزاعه آورده- نقل مى كند: عمرو بن لُحَىّ بر كعبه سلطه داشت و فرزندان او پس از وى به مدت پانصد سال عهده دار اين مقام بودند. آخرين آنان حُلَيل بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو بود كه دخترش حُبّى را به ازدواج قُصّى درآورد. آنها پرده دار و خزانه دار كعبه و همه كاره آن بودند و حكومت بر مكه را نيز برعهده داشتند. در زمان آنان كعبه و مكه آباد بود و هيچ ويرانى در آن رخ نداد و خزاعه اى ها نيز پس از جرهمى ها چيزى در آن نساختند و چيزى از آن به سرقت نرفت.

آنها همگى در بزرگداشت مكه و دفاع از آن كوشيدند. عمرو بن حارث بن عمرو غُشبانى در اين باره مى گويد:

نحن وَلَّيناه فلم نغشّه وابن مُضاض قائم يهشّه

يأخذ ما يُهْدى له يعشّه نترك مال اللَّه ما نمسُّهُ

نخستين خزاعى كه بر كعبه ولايت يافت و اخبارى از جرهمى ها

در اين كه نخستين بار كدام يك از شاهان خزاعه بر مكه حكومت كرد، اختلاف است. گفته اند آن شخص، لُحَىّ بوده است. لحى- به فرض كه خزاعه از قحطان باشند- همان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر است و دليل آن، خبرى است كه زبير بن بكار به نقل از ابوعبيده روايت كرده و در آن مطالبى از جرهم و خزاعه آورده كه چنين است:

«خزاعه در مورد عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، كه مادرش فهيره دختر عمرو بن حارث بن مُضاض و جُرْهُمى بود، توافق كردند و با ديگران كه بزرگترين فرزند مضاض را نامزد مقام ولايت بر كعبه كرده بودند، به نبرد برخاستند.»

وى در ادامه، با اشاره به بيرون رفتن باقى مانده جرهمى ها از مكه و ورود ايشان به جشم در سرزمين جُهَيْنه مى گويد: «ولايت بر كعبه را عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر برعهده گرفت.»

فاكهى خبرى نقل كرده كه بر اساس آن، عمرو بن لحى اولين پادشاه خزاعه است كه بر مكه حاكم شد. در خبر فاكهى مطالبى درباره او و جرهمى ها آمده است. وى مى گويد:

در روايت ابوعمرو شيبانى آمده است كه پرده دارى كعبه به خزاعه رسيد؛ زيرا ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن با فهيره دختر حارث بن مُضاض جرهمى ازدواج كرد و عمرو بن ربيعه را به دنيا آورد. وقتى او بزرگ شد و بزرگى يافت، خواستار پرده دارى كعبه شد؛ در اين زمان بود كه ميان ايشان و جرهمى ها جنگى در گرفت. همچنين گفته اند: عمرو بن ربيعه مدت سيصد و چهل و پنج (345) سال زندگى كرد و در زمان حياتش، تعداد فرزندانش؛ از كعب و عدىّ و سعد و مليح و عوف بن عمرو، به هزار نفر رسيد كه ميان آنها جنگ هاى دراز مدت و نبردهاى سختى درگرفت و سرانجام خزاعه اى ها كعبه را از جرهمى ها بازستاندند و جرهمى ها را بيرون كردند و از آن پس جرهمى ها در وادى اضم ساكن شدند و همانجا مردند.

ص: 83

ص: 84

عمرو بن ربيعه نخستين كسى بود كه دين حضرت ابراهيم عليه السلام را تغيير داد. او رهسپار شام شد و به جاى خود مردى از خاندان عبد بن ضخم را به توليت كعبه گماشت كه به وى «آكل المروه» (1)

مى گفتند. در آن زمان عمرو و اهل مكه، بر آيين ابراهيم عليه السلام بودند.

وقتى عمرو بن ربيعه به شام رسيد در بلقاء (2)

اقامت گزيد.

وى در آن جا مردمانى را ديد كه بت مى پرستيدند؛ به آنها گفت: اين چيست كه مى پرستيد؟ گفتند: اينان خدايانى هستند كه براى خود برگزيده ايم و در نبرد با دشمنان خويش، از آنها يارى مى جوييم و براى بيماران خود شفا مى طلبيم. سخن ايشان او را خوش آمد و گفت:

يكى از آنها را به من دهيد تا به ديار خود برم. من صاحب و متولى بيت اللَّه الحرام هستم و نمايندگان عرب از هر سو نزد من مى آيند. آنها بتى به وى دادند كه «هُبَل» نام داشت. او آن را با خود برد و براى پرستش مردم در مكه نصب كرد. عرب ها نيز از او پيروى كردند. فاكهى بقيه خبر را نيز آورده و در قول چهارم، درباره علت خروج جرهمى ها مطالبى نوشته است.

ازرقى اندكى از اخبار عمرو بن لحى را آورده و مطالبى، افزون بر آن چه گفته را روشن ساخته است. وى خبرى طولانى درباره ولايت خزاعه بر كعبه پس از جرهمى ها آورده و مى گويد:

پس از آن، لُحىّ كه همان ربيعة بن حارثه بن عمرو بن عامر بود، با فهيره دختر عامر بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى ازدواج كرد كه از او عمرو زاده شد و او همان عمرو بن لُحىّ است كه در مكه و در ميان عرب به مرتبه اى از بزرگى و افتخار و والايى رسيد كه پيش و پس از او، هيچ عربى در جاهليت بدان مقام نرسيده بود. او همان كسى است كه ده هزار شتر را ميان عرب تقسيم كرد و پيش از آن تعداد بيست شتر نر را از يك چشم نابينا كرد؛ زيرا در جاهليت رسم بر اين بود كه تعداد شتران هر كس به هزار


1- در اصل چنين است. به گمانم كه «آكل المرار» باشد.
2- همان «شرق اردن» امروزى است.

ص: 85

مى رسيد، به ازاى هر هزار شترِ ماده، شتر نرى را از يك چشم كور مى كرد. او نخستين كسى بود كه با گوشت شتران فربه، از حاجيان در مكه پذيرايى كرد و در آن سال به همه حاجيان عرب سه پيراهن از پارچه هاى بُرد يمانى بخشيد. او در ميان عرب از چنان مقام و منزلتى برخوردار شد كه همگان سخنانش را چون دستورات دينى مى پذيرفتند و كسى با وى مخالفت نمى كرد. او كسى است كه گوش شتران را مى شكافت. ماده شتر را پس از زاييدن ده بچه ماده، آزاد مى كرد. شتر نرى را كه باعث آبستن ماده و زاييدن ماده شتر مى شد، مورد حمايت قرار مى داد. ماده شتر نذر شده را آزاد مى كرد. بت ها را در اطراف كعبه نصب كرد و بت هبل را از هيت، از سرزمين جزيره به مكه آورد و در داخل كعبه نصب كرد و از آن پس بود كه عرب ها در كنار آن، با تيرهاى بى پر به تفأّل و قرعه كشى مى پرداختند. او نخستين كسى است كه دين حنيفيه؛ يعنى دين حضرت ابراهيم عليه السلام را تغيير داد. فرمانش در مكه و در ميان اعراب كاملًا مطاع بود و هيچ كس نافرمانى اش نمى كرد. در مكه مردى (1) از جرهم بر دين ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام بود كه شعر مى گفت و زمانى كه عمرو بن لحىّ آيين حنيفى او را تغيير داد، خطاب به وى چنين سرود:

يا عمرو لا تظلم بمكّة إنّها بلد حرام

سائل بعادٍ أين هم وكذاك تُختَرم الأنام

ومن العماليق الذين لهم بها كان السّوام

گفته اند كه عمرو بن لحى، آن جرهمى شاعر را از مكه بيرون راند و او در اطم، كه از بخش هاى مدينةالنبى است، ساكن شد. او درباره شوق خود به مكه، ابياتى را چنين سروده است:

ألا ليتَ شِعْرى هل أبيتنّ ليلة وأهلي معاً بالمأزمين حلول


1- مراد حارث بن مُضاض است.

ص: 86

وهل أدين العِيس تنفخ في الثَّرى لها بِمِنى والمأزين زميل

منازل كنّا أهلها لم يحلّ بنا زمان بها فيما أراه يحول

مضى أوّلونا قانعين بشأنهم جميعاً وغالَتْنا بمكة غول (1)

و گفته اند نخستين حاكم مكه از ميان خزاعه، لحى؛ يعنى ربيعة بن حارثه بن عمرو ابن عامر، پدر عمرو بن لحى بود. اين سخن ازرقى است كه در روايت مفصلى درباره بيرون رفتن جرهمى ها از مكه و ولايت خزاعه بر اين شهر و گزارش پراكنده شدن فرزندان عمرو بن عامر در سرزمين هاى مختلف، مى گويد: ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعى كه همان لحى است، در آن جا اقامت گزيد و ولايت بر مكه و پرده دارى كعبه را برعهده گرفت. (2) و نيز گفته اند كه اولين پادشاه خزاعه در مكه، عمرو بن حارث غبشانى بوده است.

دليل آن، سخنِ زبير بن بكار به نقل از ابوعبيده است؛ او در خبرى كه درباره بيرون شدن جرهمى ها از مكه به وسيله خزاعه آورده، پس از بيان اين كه «عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر عهده دار ولايت كعبه گرديد»، مى گويد: ابوقصىّ گفته است كه عمرو بن حارث بن عمرو، يكى از فرزندان غبشان بن سليم از خاندان ملكان بن قُصَىّ، ولايت مكه و كعبه را برعهده گرفت و هم اوست كه مى گويد:

ونحن وَلّينَا البيتَ مِنْ بعد جُرْهُم لِنعْره من كلْ باغٍ ملحد

و نيز مى گويد:

وادٍ حرامٌ طَيْرُهُ ووحشُهُ ونحن وُلاته فلا نَغُشُّه

به جاى مصراع دوم: «نحن وليناه فلا نغشّه» نيز آورده اند.

و كسى جز ابوعبيده مصرع «وابن مضامن قائم يهشّه» را نيز بدان افزوده است.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 101 و 100.
2- همان، ص 95.

ص: 87

فاكهى در اين باره گويد: عمرو بن حارث نخستين كسى است كه متولّى كعبه شد. او به نقل از واقدى مى گويد: حِرام بن هشام از پدرش چنين نقل كرده است: «نخستين متولّى كعبه از خاندان غُبشان، از خزاعه بود و او عمرو بن حارث بن لؤى بن ملكان بن قصىّ نام داشت كه بت هُبَل را در مكه نصب كرد.»

حارث بن مضاض در ضمن بيتى به نصيحت و اندرز عمرو پرداخته و چنين سروده است:

يا عمرو لا تفجر بمكّة إنّها بلدٌ حرام

از آن چه گفته شد چنين به دست مى آيد كه درباره نخستين حكمران مكه از خزاعه، سه سخن وجود دارد: 1- عمرو بن لحى بوده و اين سخن ابوعبيده و فاكهى است.

2- پدر عمرو؛ يعنى لُحىّ بوده و اين نظريه ازرقى است. 3- ابن حارث غُبشانى بوده و اين گفته ابوعبيده و ابن كلبى است.

همچنين درباره كسى كه هبل را در كعبه نصب كرد نيز دو نظريه وجود دارد:

1- آن شخص، عمرو بن لحى بوده كه قول مشهور نيز همين است. 2- عمرو بن حارث غبشانى بوده كه اين نظريه را واقدى از ابن كلبى نقل كرده است.

از حافظ قطب الدين حلبى در كتاب «المورد العذب الهنى، فى شرح سيرة عبدالغنى» در اين باره سخن سوّمى به نقل از ابن اثير نيز ديده ام، كه از خزيمه جد پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آورده مى گويد: خزيمه همان كسى است كه هُبَل را در كعبه قرار داد و در آن زمان گفته مى شد: «هبل خزيمه». (1)

به گفته ابن اسحاق، غبشان از قبيله خزاعه، منحصراً عهده دار پرده دارى و توليت كعبه بودند. خاندان بكر بن عبد مناة بن كنانه در اين مسأله نقشى نداشتند. وى پس از اشاره به بيرون راندن جرهمى ها از مكه به وسيله بنى بكر و غبشان مى گويد: غبشان از قبيله خزاعه، به تنهايى و بدون دخالت خاندان بكر بن عبد مناة عهده دار توليت كعبه


1- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 28.

ص: 88

بودند و كسى كه از ايشان عهده دار اين مقام بود عمرو بن حارث الغبشانى بود. قريش در آن زمان به خانواده ها و طوايف پراكنده اى در ميان قوم خود، بنى كنانة تقسيم مى شدند و به همين دليل قبيله خزاعه عهده دار توليت كعبه شدند و يكى پس از ديگرى، اين مقام را به ارث مى بردند و آخرين ايشان، حليل بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى بود.

فاكهى نيز از ابن اسحاق مطلبى را به اين معنا نقل كرده كه خاندان بكر همراه با غبشان عهده دار توليت كعبه نگرديدند، بلكه بكرى ها همواره يار و مددكار غبشانى ها بودند. در خبر فاكهى مطالبى افزون بر آن چه گفته شد، آمده است. وى مى گويد: عبداللَّه بن عمران مخزومى از سعيد بن سالم، از عثمان يعنى ابن ساج، از محمد بن اسحاق و عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از ابن اسحاق چنين آورده است: غبشان از قبيله خزاعه، پس از جرهم و بدون خاندان بكر بن كنانه، عهده دار توليت كعبه بودند و خاندان بكر بن كنانه ياور آنها بودند و آن جا كه تجاوزى به آنان صورت مى گرفت به يارى شان مى شتافتند و در كنارشان مى جنگيدند. قريش در آن زمان خانواده ها و طوايفى پراكنده در ميان قوم بزرگ خود بنى كنانه بودند و كسى كه از غبشان عهده دار توليت كعبه بود، عمرو بن حارث بن لؤى بن ملكان بن قصىّ بود و اين همان كسى است كه مى گفت:

نحن وليناه فلم نغشه وابن مضاض قائم يهشه

يأخذ ما يهدى له يعُسُّه نترك مال اللَّه لا نمسه

و نيز گفته است:

نحن ولينا البيت من بعد جرهم لنمنعه من كلّ باغ وظالم

ونمنعه من كلّ باغ يريده فيرجع منا عنده غيرسالم

ونحفظ حق اللَّه فيه وعهدنا ونمنعه من كل باغ و آثم

ونترك ما يهدى له لا نمسّه نخاف عقاب اللَّه عند المحارم

وكيف نريد الظلم فيه وربّنا بصير بأمر الظلم من كلّ غاشم

ص: 89

فواللَّه لا ينفكّ يحفظ أمره ويعمره ما حجّ أهل المواسم

ونحن نفينا جرهما عن بلادها إلى بلدة فيها صنوف المآثم

فاكهى مى افزايد: پس از آن، مدت زمانى دراز، خزاعه عهده دار توليت كعبه گرديد و آنها بودند كه «اساف» و «نائلة» را از كعبه بيرون برده و در كنار زمزم قرار دادند. فاكهى خبرى را نقل كرده كه بر اساس آن قيس بن عيلان، قصد بيرون انداختن خزاعه را از مكه كردند ولى موفق بدين كار نشدند؛ وى پس از نقل مطالبى از واقدى، مى گويد: پس از وفات عمرو بن لحى، كعب بن عامر توليت كعبه را عهده دار شد ولى قيسى ها، عامر بن الظّرب عدوانى را براى مقام توليت بر كعبه برگزيدند و او آنان را به مكه آوردند تا به كمك آنها، خزاعه را بيرون برانند. قبيله خزاعه با آنها به جنگ برخاستند و قيسى ها شكست خوردند و خزاعه بدون اين كه رقيبى داشته باشند، توليت كعبه را برعهده گرفتند.

از اين خبر چنين بر مى آيد كه توليت كعب بن عمرو بن لحى بر كعبه، پس از ولايت پدرش عمرو بوده است.

فاكهى شعرى را از يكى از عدوانى ها ذكر كرده كه در آن به خزاعه دشنام داده است؛ يكى از افراد قبيله خزاعه در شعرى متعرض عدوانى ها شده بود؛ عين گفته فاكهى از اين قرار است: «حليل گفت:

نحن بنو عمرو ولاه المشعر نذبّ بالمعروف أهل المنكر

حسا ولسنا بهذا المحصر

نصر بن الأحت العدوانى در پاسخ او گفت:

إن الخنا منكم وقول المنكر جئناكمو بالزحف فى المسنور

بكلّ ماض في اللّقاء مسعر

همچنين فاكهى از حليل بن حبشيه شعر ديگرى نقل كرده است:

وادٍ حرامٍ طيره ووحشه وابن مُضاض قائم يهشّه

پيش از اين به نقل از فاكهى و ابن اسحاق؛ گفتيم كه عمرو بن حارث الغبشانى اين بيت را سروده است:

نحن وليناه فلم نغشّه وابن مُضامن قائم يهشّه

البته ممكن است حليل بيت دوم را به عنوان استشهاد نقل كرده؛ كه در اين صورت منافاتى ميان اين دو گفته فاكهى وجود نخواهد داشت. حليل آخرين فرد از خزاعه است كه عهده دار توليت كعبه و رياست مكه بوده است، چنان كه فاكهى در روايتى به سند خود از عايشه و ابن اسحاق و ديگر اهل اخبار ذكر كرده است.

فاكهى در خبرى ابوغبشان خزاعى را شريك حليل (در توليت) كعبه بر شمرده است. ابوغبشان بنا به گفته زبير به نقل از اثرم از ابوعبيده، ابوغبشان همان سليم بن عمرو بن لؤىّ بن ملكان بن اقصى (1) بن حارثة بن عمرو بن عامر است. متن خبر ذكر شده از سوى فاكهى چنين است:

واقدى گويد: از ابن جُرَيج شنيدم كه مى گفت: حليل در كعبه را باز مى كرد و اگر برايش مشكلى پيش مى آمد يا بيمار مى شد، كليد را به دخترش مى داد تا او در كعبه را بگشايد و اگر دخترش مريض بود كليد را به شوهرش قصىّ مى داد. قصى براى حفظ توليت كعبه توسط حليل تلاش مى كرد و از قطع رابطه خزاعه با وى سخن مى گفت.

شريك حليل در اين امر، ابوغبشان بود. حليل از كارهاى ابوغبشان بيزارى مى جست.

فاكهى اشاره مى كند كه حليل ولايت كعبه را به ابوغبشان وصيت كرده بود؛ وى مى گويد:

حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب از عيسى بن بكر كنانى مدنى از ابن كلبى يا ديگرى چنين نقل كرده است: گفته اند كه قصى، ابوغبشان ملكانى را فراخواند و به وى گفت: آيا مى توانى از وصيتى كه به تو شده به نفع حبى [بن حليل] و عبدالمدان [بن حليل] درگذرى و خود را از ميان آنها و پدرشان، كنار كشى و با اين كار، چيزى از اموال دنيا نصيب خويش سازى؟ ابوغبشان از اين پيشنهاد استقبال كرد. قصى نيز لباس و


1- پيش از اين نام وى قصى آمده بود و او غير از قصى جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

ص: 90

ص: 91

شترانى به وى داد در واقع ابوغبشان وارث و ولىّ حليل نبود بلكه وصىّ او بود و از وصى بودن خود نيز چشم پوشيد وحبّى پرده دارى كعبه را به پسر خودداد وكليدهارا به وى سپرد.

زبير بن بكار خبرى ذكر كرده كه بر اساس آن، حليل بن حبشيّه باز و بسته كردن در كعبه را به ابوغبشان سپرده بود و قصىّ، ولايت بر كعبه را به بهاى يك مشك شراب و يك شتربچه از ابوغبشان خريدارى كرد كه توضيح آن در اخبار مربوط به قصى خواهد آمد. اين خبر را زبير از اثرم از ابوعبيده نقل كرده است. زبير مى گويد:

محمد بن الضحاك گفت: قصى كليد بيت اللَّه الحرام را از ابوغبشان به بهاى يك گوسفند و يك مشك شراب خريدارى كرد. مردم [در آن زمان] مى گفتند: «زيان بارتر از معامله ابوغبشان» كه تبديل به ضرب المثل شد. (1) از اين اخبار نتيجه مى شود كه در مورد بهايى كه قُصىّ براى واگذارى [كليددارى] كعبه به ابوغبشان پرداخته سه سخن وجود دارد: چند پيراهن و شتر؛ يك مشك شراب و يك شتربچه؛ و يا يك گوسفند و يك مشك شراب.

در اين باره سخن ديگرى نيز وجود دارد كه ثمن معامله را تنها يك مشك شراب دانسته است. زبير در خبرى- كه بعداً و در ضمن اخبار مربوط به قصى بدان اشاره خواهيم كرد- آورده است كه ابوغبشان، ولايت كعبه را برعهده داشت و فاكهى در بيان علت فروش توليت كعبه از سوى ابوغبشان در خبرى كه واقدى از ابن جريج نقل كرد، پس از عبارت: «حليل از كارهايى كه ابوغبشان مى كرد، تبرّى مى جست»، مى گويد: شتران مرا در كعبه پاى اساف و نائله سر مى بريدند و ابوغبشان از هر شتر، سر و گردن آن را براى خود بر مى داشت، سپس اين را كم دانست و بيشتر خواست و تقاضا كرد كتف ها را هم بدهند، چنين كردند. پس از آن، ميهمانى ترتيب داد و به آنها گفت: قسمت پشت شتر را هم بايد بدهيد، مردم زير بار نرفتند، مردى از بنى عقيل به نام مرّة بن كثير يا كبير نزد وى آمد كه شترى فربه همراهش بود، آن را سر بريد. ابوغبشان ايستاده بود و به او گفت: گردن و سر و


1- مجمع الامثال ميدانى- 1167.

ص: 92

شانه ها و پشت شتر را به من بده. آن مرد عقيلى گفت: پس چه چيزى از شتر سربريده را براى كسى كه مى خواهم، بفرستم؟ گفت: رانهايش را. مى گويد: مردم و قريشى هايى كه حاضر بودند، از آن مرد حمايت كردند و به [ابوغبشان] گفتند: اول فقط سر و گردن را مى خواستى، حالا ديگر به ران ها هم رسيده اى! گفت: من فقط به اين قيمت در اين ديار مى مانم. و وقتى نپذيرفتند، گفت: چه كسى سهم مرا از كعبه به بهاى رساندن من به يمن و يا به قيمت يك مشك شراب خريدارى مى كند؟ چنين شد كه قصى سهم او را خريدارى كرد و ابوغبشان به يمن رفت و مردم به عنوان ضرب المثل مى گفتند: «زيان بارتر از معامله ابوغبشان».

واقدى مى گويد: من ديده ام كه بزرگان خزاعه منكر اين داستان هستند. فاكهى به نقل از زبير بن بكار خبرى به اين مضمون دارد كه قصى كليد كعبه را در طائف از ابوغبشان خريدارى كرد كه با خبر قبلى منافات دارد، زيرا حكايت از خريد كليدها [ى كعبه] از سوى قصى در مكه دارد. در فصل هاى بعد و در اخبار مربوط به قصى به اين خبر اشاره خواهيم كرد همچنان كه در اخبار وى، به درگيرى ها و جنگ هاى ميان او و خزاعه و نيز ولايت مكه و پرده دارى كعبه از سوى وى پس از خزاعه و سكونت خزاعه با وى در مكه تا پيدايش اسلام، اشاره خواهد شد.

ابن عبدالبر در كتابى كه درباره انساب نوشته، مطالبى در فضيلت خزاعه ذكر كرده و پس از ذكر نسب ايشان، در مطلبى تحت عنوان «سكونت خزاعه در حرم و همسايگى آنها با قريش» به نقل از ابن عباس مى گويد:

قرآن به زبان خاندان دو كعب نازل شد؛ كعب بن لؤى و كعب بن عمرو بن لحىّ، به دليل اين كه خانه هاى ايشان يكى بود و خزاعه را نيز از هم پيمانان رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفتند، زيرا آنان هم پيمان بنى هاشم بودند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال حديبيه و زمانى كه مشركان مكه با او درگير شده بودند، آنان را به سوى خود جلب كرد و قريش، بنى بكر بن عبد مناة بن كنانه را به سوى خود جلب كرد. به همين سبب، ميان خزاعه و بنى بكر جنگى درگرفت و مشركان قريش از هم پيمانان خود، يعنى بنى بكر كمك گرفتند و بدين ترتيب

ص: 93

عهد و پيمان خود را نقض كردند، و همين علت فتح مكه شد. (1) و از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده كه روزى خطاب به پاره ابرى كه ديده بود، فرمود: چه ناچيز و پوچ است كه اين پاره ابر بخواهد با يارى گرفتن از ابن كعب، كار خود را شروع كند. پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان منزلتى داد كه به هيچ كس نداده بود و ايشان را در سرزمين خود از مهاجرين تلقى كرد و در اين باره دستخطى به ايشان داد. در ميان آن چه از اخبار عمرو بن لحى گفته شد، اشاره اى به بحيره و سائبه و وصيلة و حام گرديد، ولى توضيحى در اين باره نيامد.

ابن اسحاق در اين باره توضيحاتى داده است. وى مى گويد: بحيره بچه ماده سائبه است و سائبه شتر ماده اى است كه پس از ده شتر ماده به دنيا آمده و ميان آنها، شتر نرى وجود نداشته است. چنين شترى را آزاد مى گذاشتند و كسى سوار آن نمى شد و از كُرك و پشم آن استفاده نمى كردند و از شير آن نيز جز ميهمان، كسى نمى نوشيد و هر ماده شترى را كه مى زاييد، گوش هايش را شكاف مى دادند و با مادر رهايش مى كردند و كسى سوارش نمى شد و از پشم آن استفاده نمى گرديد و كسى جز ميهمان از شيرش نمى نوشيد، همچنان كه با مادرش رفتار مى كردند. چنين شترى «بحيرة» است و «وصيله» بره اى است كه مادرش در هر شكم، دوقلو مى زاييد و صاحبش، بره هاى ماده را براى خدايان و بره هاى نر را براى خود برمى داشت. وصيله گوسفند ماده اى بود كه به همراه يك نر به دنيا مى آمد.

ابن هشام مى گويد: و روايت شده كه هر چه از آن پس بزايد، تنها متعلق به مردان است و به زنان ايشان چيزى نمى رسد.

ابن اسحاق مى گويد: حام، شتر نرى است كه اگر [با كمك او] ده شتر ماده پياپى به دنيا مى آمد به طورى كه هيچ شتر نرى ميان آنها نمى بود، مورد حمايت قرار مى گرفت و سوارى نمى داد و از پشم آن استفاده نمى شد. ابن هشام مى گويد: ولى نزد عرب اين نام ها [يعنى بحيره و وسيله و سائبه] جز حام، تعبير ديگرى دارد و حام همانى است كه


1- تهذيب سيره ابن هشام، ص 4- 243.

ص: 94

ابن اسحاق گفته است. بحيره از نظر آنها، ماده شترى است كه گوشش بريده مى شود و سوارى نمى دهد و پشم آن چيده نمى شود و جز ميهمان، از شير آن نمى نوشد. اين شتر را به صدقه مى دهند و يا براى خدايانشان نذر مى كنند. و سائبه شترى است كه مرد نذر مى كند وقتى كه از بيمارى بهبود يابد يا به مقصودى برسد آن را [از سوارى و پشم چينى و شيردوشى] آزاد كند و اگر نذرش برآورده شد، ماده شتر يا شتر نرى را در اختيار خدايان مى گذارد و بدين ترتيب [آن شتر] آزاد مى شود و مورد بهره بردارى قرار نمى گيرد. و «وصيلة» گوسفندى است كه مادرش در هر شكم دو بره مى زايد و صاحبش بره هاى ماده را براى خدايان و بره هاى نر را براى خودش مى گذارد؛ و چنين بره اى زمانى زاده مى شود كه در شكم مادرش، بره نرى هم وجود دارد و مى گويند: اين گوسفند [وصيله]، برادرش را نجات داد و برادرش هم همراه با آن آزاد مى شود و از آن بهره اى نمى گيرند.

اين روايت را يونس و ديگران نقل كرده اند.

ابن اسحاق گويد: وقتى خداوند پيامبر خود حضرت محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث گرداند، اين آيه را بر وى نازل گرداند: ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (1)؛ «خداوند درباره بحيره و سائبه و حام حكمى نكرده است ولى كافران بر خدا دروغ مى بندند و بيشترينشان بى خردند.»

و نيز آيه: وَ قالُوا ما فِي بُطُونِ هذِهِ اْلأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى أَزْواجِنا وَ إِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكاءُ سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (2)؛ «و گفتند: آن چه در شكم اين چارپايان است براى مردان ما حلال و براى زنانمان حرام است و اگر مردار باشد زن و مرد در آن مشركند. خدا به سبب اين گفتار مجازاتشان خواهد كرد. به راستى او حكيم و داناست.»

و آيه: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ


1- سوره مائده/ 103
2- سوره انعام/ 139

ص: 95

لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ؛ «بگو: آيا به رزقى كه خدا برايتان نازل كرده است نگريسته ايد؟

بعضى را حرام شمرديد و بعضى را حلال. بگو خدا به شما اجازه داده است يا به او دروغ مى بنديد؟.»

و بالاخره اين آيه: [ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ] مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ اْلأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ اْلأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1)

؛ [هشت جفت:] از گوسفند، نر و ماده و از بز، نر و ماده، بگو: آيا آن دو نر را حرام كرده است يا آن دو ماده را با آن چه را در شكم مادگان است؟ اگر راست مى گوييد از روى علم به من خبر دهيد.»

سهيلى در فصلى به ذكر بحيره و سائبه مى پردازد و آن دو را معنى مى كند. ابن هشام معناى ديگرى از آنها ارائه مى دهد و مفسرين نيز در تفسير اين دو نظرهاى متفاوتى دارند؛ برخى نزديك و برخى دور از گفته آنهاست و به همين اندازه كه در كتاب آمده است، بسنده مى كنيم، چرا كه اين ها مسائلى بوده كه در جاهليت رواج داشته است. (2)

عمرو بن عامر جدّ خزاعه اى ها و فرزندان او

و اما درباره عمرو بن عامر كه به نام وى اشاره شد، او عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن غوث بن نبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان ازدى مازنى است كه ابن هشام و ابن حزم و ابن كلبى آن گونه كه ابن عبدالبر يادآورد شده، بدين گونه او را ناميده اند و اين گونه در تاريخ ازرقى ديده ام. ابن كلبى او را به گونه ديگرى معرفى كرده است، به گونه اى كه- به هنگام معرفى اجداد او- ثعلبه را ميان حارثه و امرئ القيس قرار داده است. (3) مسعودى نيز در تاريخ خود به همين گونه او را نام برده است. (4) و چند تن يادآور شده اند كه عمرو را «مزيقيا» و


1- سوره انعام/ 143
2- الروض الانف، ج 1، ص 112
3- اخبار مكه، ج 1، ص 92
4- مروج الذهب، ج 2، ص 19

ص: 96

پسرش عامر را «ماء السماء» و جدش حارثه را «غطريف» مى گويند و به گفته برخى، از اين رو به او مزيقيا مى گويند كه او هر روز لباسى مى پوشيد و سپس آن را پاره مى كرد تا ديگرى نپوشد؛ (1) و از اين جهت به پسرش ماءالسماء مى گويند كه به گفته سهيلى، گشاده دست بود و براى ايشان حكم ابر باران زا را داشت.

عمرو بن عامر، مالك «مَأْرَب»؛ يعنى سرزمين سبأ در يمن بود كه خداوند، همچنان كه در كتاب گرانقدر خود اشاره كرده، مردمان آن را پراكنده و هلاك كرد و آنها را از يكديگر دور ساخت و به سيلابى ويرانگر، آن جا را ويران كرد. قرآن كريم مى فرمايد: لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ* فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ (2)

؛ «مردم سبا را در مساكنشان عبرتى بود: دو بوستان داشتند؛ يكى از جانب راست و يكى از جانب چپ. از آن چه پروردگارتان به شما روزى داده است بخوريد و شكر او بجا آريد. شهرى خوش و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده* اعراض كردند، ما نيز سيل ويرانگر را بر آن ها فرستاديم ...»

در معناى عرم [در آيه] اختلاف نظر است؛ برخى آن را صفت سيل مى دانند، برخى نيز آن را اسم دره اى مى دانند. گفته شده كه نام سدِّ عارم است كه آن را از سيل در امان مى داشت و براى مردم آب ذخيره مى كرد و هرگاه مى خواستند، آب آن را مصرف مى كردند. اين سد را سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بنا كرد، و گفته شده كه آب هفتاد دره را به آن سوق داد و پيش از تكميل آن، وفات يافت و پس از وى، شاهان حِمْيَر آن را به اتمام رساندند. و بنا به روايت مسعودى، (3) اين سدّ را لقمان بن عاد اكبر ساخته است. او


1- الروض الانف، ج 1، ص 21.
2- سوره سباء/ 15 و 16
3- در اين روايات، مبالغه آشكارى وجود دارد، زيرا آثار به جاى مانده در شبه جزيره، دلالت بر اين دارد كه سرزمين سبأ، بنا بر آن چه در روايت هاى تاريخى و منابع مختلف به آن اشاره شده، قسمت كوچكى از يمن بود.

ص: 97

يادآور شده كه اين سد، يك فرسخ در يك فرسخ را شامل مى شد، و طول و عرض اين سرزمين را يك سواركار تيزرو، طى بيش از دو ماه مى پيمود، و خورشيد به دليل انبوهى درختان و نزديكى آنها به ساختمان ها ديده نمى شد. اين سرزمين، پرآب، حاصلخيز و داراى رودخانه هاى بسيار بود و آب و هوايى خوش و جمعيت بسيار زيادى داشت، گفته شده آنها آنچنان اتحاد و قدرتى داشتند كه آتش مورد نياز خود را از فاصله شش ماه راه دست به دست، از يكديگر مى گرفتند. پس از آن خداوند، همچنان كه در قرآن مجيد بيان كرده است، ايشان را متفرق و پراكنده ساخت و سرزمينشان با سيلى ويرانگر، مخروبه گرديد. (1) علت پراكندگى ايشان، ترسى بود كه از ويران شدن سرزمين خود به وسيله سيل داشتند؛ چرا كه كاهنى به نام طريفه كه مى گويند زن عمرو بن عامر بوده است، پيش بينى كرده بود كه سيلى ويرانگر سد مَأرب را خراب مى كند. اين مطلب به گوش پادشاه آنها؛ يعنى عمرو بن عامر رسيد و نشانه هايى از سيل نيز به وى نشان داده شد؛ از جمله حفره اى كه در سدّ ظاهر شده بود. وقتى [پادشاه] از اين امر مطمئن گشت، خبر آن را پنهان داشت و خود قصد نقل مكان از آن سرزمين كرد و براى اين كار نقشه اى كشيد؛ به اين صورت كه به كوچك ترين فرزندش گفت: وقتى در ميان مردم مشغول سخن گفتن هستم، به اين صورت با حرف من مخالفت كن و در برابر من بايست، من بر تو خشمگين مى شوم و سيلى به صورت مى زنم و تو نيز همين كار را با من بكن. آن گاه عمرو ميهمانى بزرگى ترتيب داد و همه مردم مأرب را فرا خواند؛ وقتى جمع شدند، سخن به گفتن آغاز كرد.

پسرش با او مشاجره كرد و پاسخش داد، پدر خشمگين شد، به او سيلى زد، پسر نيز با پدر چنين كرد. عمرو وانمود كرد كه قصد كشتن او را دارد. مردم پا در ميانى كردند تا بالأخره او را از اين كار منصرف ساختند، پس از آن گفت: ديگر جاى من نيست كه در سرزمينى كه كوچك ترين فرزندم مرا سيلى زند، باقى بمانم. و گفته اند كسى كه اين كار [پيشگويى سيل] را كرد، بچه يتيمى بود كه در دربار او زندگى مى كرد. او اموال و دارايى اش را در


1- مروج الذهب، ج 2، صص 2- 181.

ص: 98

معرض فروش گذاشت. يكى از بزرگان قومش گفت: از اين فرصت كه عمرو خشمگين شده، استفاده كنيد و پيش از آن كه پشيمان شود از او خريدارى كنيد. مردم نيز چنين كردند و اموالش را خريدند. وقتى همه چيز را فروخت، آنان را از وقوع سيل با خبر كرد و خود از آن سرزمين بيرون شد. (1) ابن هشام يادآور شده كه او همراه با پسران و نوه هايش نقل مكان كرد. وى مى گويد:

اسدى ها؛ يعنى ازدى ها هم گفتند كه ما نيز عمرو بن عامر را تنها نمى گذاريم. آنها اموال خود را فروختند و با وى بيرون شدند و پس از عبور از سرزمين هاى بسيار به سرزمين عكّ (2) رسيدند، در آن جا ساكنان عكّ با آنها جنگيدند. نبرد آنها به صورت جنگ و گريز بود و در اين باره است كه عباس بن مرداس اين بيت شعر را گفته است:

وعكّ بن عدنان الذين بغوا بغسّان حتى طَرَدوا كُلَّ مُطَرِّدٍ

پس از آن به جاى ديگرى رفتند و در سرزمين هاى مختلف پراكنده شدند.

[خاندان] جفنة بن عمرو بن عامر به شام آمدند و اوس و خزرج به يثرب رسيدند و خزاعه به مُرّ آمدند و أسد در سراة رحل اقامت افكندند و أزدهم وارد عمان شدند.

شارح قصيده عبدونيّه مى گويد: هنگامى كه عمرو بن عامر از يمن بيرون رفت، گروه بسيارى از مردم با او همراه شدند و وارد سرزمين عكّ گرديدند. اهالى عكّ با ايشان جنگيدند و پس از آن مصالحه كردند و پراكنده شدند تا اين كه عمرو بن عامر وفات يافت و همراهانش در سرزمين هاى مختلف، پراكنده شدند.

اين سخن را بدان سبب نقل كرديم تا اوضاع و احوال قبايل عمرو بن عامر در سرزمين عكّ روشن گردد، زيرا سخن ابن هشام در بردارنده اين معنا نبود و آن چه درباره اقامت ايشان در سرزمين عكّ، تا هنگام فوت عمرو بن عامر گفته نيز نشان از اقامت طولانى ايشان در آن جا ندارد و در نتيجه با گفته ابن هشام، مبنى بر اين كه آنها با


1- مروج الذهب، ج 2، صص 189- 188.
2- سرزمينى ميان يمن و حجاز.

ص: 99

شك و ترديد ساكن آن جا شدند، ناسازگار است، زيرا شك و ترديد داشتن، مستلزم كوتاه بودن مدت اقامت است و اين امكان هم وجود دارد كه در همين فاصله، عمرو بن عامر وفات يافته باشد. از سخن ازرقى چنين برداشت مى شود كه كسى آنان را مغلوب نكرد و اين با گفته ابن هشام و شارح قصيده عبدونيه تعارض دارد. بى مناسبت نمى دانم كه سخن ازرقى را در اين باره نقل كنم، چرا كه مطالب ديگرى از جمله اوضاع و احوال قبايل بنى عامر در مكه و مناطق ديگر و به ويژه قبيله خزاعه و سرنوشت ايشان در مكه را در بر دارد كه به تفصيل بيان شده، و اشاره اى نيز به احوال جُرهُمى ها دارد.

اين خبر را ازرقى در تاريخ خود به نقل از كلبى از ابوصالح نقل كرده و مى گويد:

عمرو اموال خود را فروخت و به اتفاق قوم خود از اين ديار به آن ديار رفتند و به هر كجا كه مى رسيدند، مغلوب و ناگزير به خروج از آن جا مى شدند. سپس مى افزايد: وقتى به نزديكى هاى مكه رسيدند، طريفه كاهن با ايشان بود و به آن ها گفت: همچنان به راه خود ادامه دهيد كه شما با كسانى كه به جا مى گذاشتيد هرگز يك جا جمع نخواهيد شد، آنها براى شما اصل؛ و شما براى آنها فرع هستيد. سپس گفت: آن چه مى گويم درست و راست است و جز آن حكيم و داناى استوار، پروردگار همه مردم از عرب و عجم مرا ياد نداده است. به او گفتند: چه مى خواهى اى طريفه؟ گفت: آن شتر بينى پهن را بگيريد و به خون آغشته كنيد تا در سرزمين جرهم قرار گيريد و هم جوار بيت الحرام باشيد. ازرقى در ادامه مى گويد: وقتى به مكه رسيدند، مردم آن جا كه جُرهُمى بودند، به تازگى ولايت بر كعبه را به زور از خاندان اسماعيل و ديگران گرفته بودند. ثعلبة بن عمرو بن عامر، كسى را با اين پيام نزد ايشان فرستاد: اى قوم، ما از سرزمين خود بيرون شده ايم و به هركجا قدم گذاشته ايم، مردم آن جا با روى باز ما را پذيرا شده اند و با جا بجا شدن، به ما نيز مكان داده اند تا فرستادگان ما جايى را برايمان در نظر گيرند. شما نيز در سرزمين خود به ما جا دهيد، به اندازه اى كه خستگى به در كنيم و فرستادگان خود را به شام و به شرق گسيل داديم و خبرى به دست آوريم و همين كه فرستادگان، جاى مناسبى را يافتند، به آن جا عزيمت خواهيم كرد و اميدواريم كه مدت كوتاهى در اين جا بمانيم. ولى جرهمى ها،

ص: 100

شديداً از پذيرش اين درخواست امتناع كردند و نپذيرفتند و آن را بر خود سنگين يافتند و [در پاسخ] گفتند: نه، به خدا ما دوست نداريم كه با ما باشيد، جاى ما را تنگ مى كنيد و از مراتع و محصول و درآمدهاى ما مى كاهيد. از اين جا به هر كجا دوست داشتيد برويد، ما نيازى به وجود شما در كنار خود نداريم. ثعلبه [پس از شنيدن اين پاسخ] كسى را با اين پيغام فرستاد كه من حتماً بايد در اين سرزمين به مدت يك سال اقامت يابم تا فرستادگانى كه به مناطق مختلف اعزام داشته ام، بازگردند. اگر به من كارى نداشتيد، در اين جا اقامت مى كنم و سپاستان مى گويم و در آب و چراگاه با شما شريك مى شوم، ولى اگر خوددارى كنيد و مرا نپذيريد، به رغم ميل شما مى مانم و به علاوه نمى گذارم در چراگاه ها [دام هاى خود را] به چرا ببريد، مگر در مراتعى كه چرا شده باشد و نمى گذارم جز آب گنديده بنوشيد.

ابوالوليد ازرقى مى گويد: جرهمى ها زير بار نرفتند و براى جنگ آماده شدند. آنها سه روز جنگيدند و از پاى درآمدند. جرهمى ها شكست خوردند و تنها كسانى از ايشان جان سالم به در بردند كه فرار كردند. سپس مى گويد: ثعلبه به اتفاق نفرات خود به مدت يك سال در مكه و اطراف آن اقامت گزيد. در آن جا دچار تب شدند و چون از قبل چيزى از بيمارى تب نمى دانستند، طريفه را فراخواندند و آن چه را گرفتارش شده بودند، به او گزارش دادند، وى گفت: من هم دچار تب شده ام و همين [بيمارى] ميان ما جدايى مى افكند. گفتند، چه مى گويى؟ چه بايد بكنيم؟ گفت: شما بايد بپذيريد و من هم بايد به صراحت بگويم. گفتند: چه مى گويى؟ گفت: هر كس از شما همت عالى و نيز بار سنگين و توشه راه دارد، بايد به قصر مستحكم عمّان برود كه ازدى هاى عمان به آن جا رفتند.

سپس گفت: هر كس از شما شكيبايى و چالاكى و انگيزه دارد، بايد به اراك در وادى مُرّ برود كه خزاعى ها به آن جا رفتند و انگيزه هر كس از شما در پى سكنا گزيدن در كنار كوه هاى استوار و بهره بردن از خوردنى هاى آن محل است، به يثرب پرنخل برود كه اوس و خزرج به آن جا رفتند. سپس گفت: هر كس از شما شراب و پادشاهى و فرمانروايى و جامگان ديبا و حرير مى خواهد به بُصرى و غوير برود كه اين دو، از

ص: 101

سرزمين شام مى باشند و خاندان جِفنه از غسانى ها به آن جا رهسپار شدند؛ و هر كس به دنبال لباس هاى لطيف و اسب ها و بردگان و گنجِ روزى هستند، به مردم عراق ملحق گردد. خاندان جُذيمه ابرش و هر كس از غسّان و آل محرق در حيره بود، به آن جا رفتند.

پس از شنيدن اين سخنان، فرستادگان ايشان بازگشتند و پس از آن از مكه پراكنده گشتند و به دو دسته تقسيم شدند، أزدى ها به عمان رفتند و ثعلبة بن عمرو بن عامر رهسپار شام شد و اوس و خزرج، دو پسر حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، كه همان انصار مى باشند، وارد مدينه شدند. غسانى ها به راه خود ادامه دادند و به شام رسيدند و خزاعى ها از سايرين جدا شدند و در مكه ماندند و ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر در آن جا ماند و عهده دار ولايت بر مكه و پرده دارى كعبه گرديد. (1) اين بود آن چه از اوضاع و احوال عمرو بن عامر و قوم وى نقل كرديم، بدان اميد كه (براى اهل تحقيق) كافى و كارگشا باشد.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 95- 92.

ص: 102

باب سى و دوم: شرح حال قريش در عصر جاهليت و آغاز ولايت آنان بر كعبه و امارت مكه

فضيلت قريش

مسلم در صحيح به نقل از وائلة بن اسقع چنين آورده است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «خداوند از ميان فرزندان اسماعيل، كنانه و از ميان خاندان كنانه قريش و از ميان قريش بنى هاشم و سرانجام از ميان بنى هاشم مرا برگزيد، پس من برگزيده برگزيده برگزيدگان هستم.» (1)

استمرار خلافت در قريش

بخارى در صحيح چنين آورده است: ابوالوليد به نقل از عاصم بن محمد مى گويد:

از پدرم از ابن عمر شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: امر [خلافت يا ولايت] همواره، تا زمانى كه حتى دو نفر از قريش مانده باشد با ايشان خواهد بود. (2)

درباره طوايف بِطاح، ظواهر، عاريه و عائده قريش

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر، از محمد بن حسن مخزومى، از علاء بن حسن، به


1- صحيح مسلم، ج 5، ص 1782، شماره 2276، كتاب الفضائل، باب فضل النبى صلى الله عليه و آله وتسليم الحجر عليه قبل النبوة.
2- صحيح بخارى، ج 6، ص 389، باب مناقب قريش؛ و باب الأمراء من قريش.

ص: 103

نقل از عمويش افلح بن عبداللَّه بن معلّى و او از پدرش و ديگر علما نقل كرده كه گفته است: قريش بطاح، خاندان كعب بن لؤىّ هستند و به اين دليل قريش بطاح نام گرفتند كه وقتى قريش سرزمين خود را تقسيم كرد، كعب بن لُؤىّ جلگه ها را در اختيار گرفت و كعب و فرزندان و خاندانش، همان جا مستقر شدند. قريش ظواهر نيز خاندان خالد بن نضر و حارث بن مالك و قدد بن رجا و حارث و محارب (دو پسر فهر) و عوف بن فهر و درج و ادرم؛ يعنى خاندان تيم بن غالب بن فهر و قيس بن فهر و قدد و عامر بن لؤىّ مى باشند. و از اين جهت قريش ظواهر نام گرفتند كه در تقسيم سرزمين قريش، اطراف [ظواهر] مكه به آنها تعلق گرفت و آنها در اطراف مكه سكونت گزيدند.

و زبير بن ابى بكر، از ابوالحسن اثرم، از هشام بن محمد بن سائب كلبى نقل كرده كه گفت: قريش ظواهر، شامل محارب و حارث (دو فرزند فهر) بودند و با [خاندان] عامر بن لؤىّ و ادْرَم بن غالب همسايگى داشتند كه همگى خاندان كنانه را غارت مى كردند، و عمرو بن عبدِوُد بر آنها يورش مى برد، ولى بالاخره [خاندان] حارث بن فهر موفق شدند پس از آن، وارد مكه شوند. آنها از قريشِ بطاح و هم پيمان مطيبى ها مى باشند.

و اما قريشِ عاريه، از فرزندان سامة بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر هستند. فاكهى به وجه تسميه اين نام نيز اشاره كرده و مى گويد: زبير بن ابوبكر گويد: فرزندان سامة بن لؤىّ كه قريشِ عاريه مى باشند، از اين جهت عاريه نام گرفتند كه از قوم خود عارى شدند و به مادرشان ناجيه، دختر جرم بن رُبّان كه همان «علاف» باشد، منسوب هستند. و وجه تسميه رُبّان به «علاف» اين است كه مى گويند وى نخستين مردى بود كه مخلوطى از عطر [علافية] بر ريش خود مى ماليد. نام اصلى ناجيه نيز ليلى است و به اين دليل ناجيه ناميده شد كه در بيابان خشكى تشنه شد و از سامة بن لؤىّ آب خواست، وى به او گفت: [آب] رو به روى توست و سراب را نشانش داد تا بالأخره اين زن به آب رسيد و نجات پيدا كرد و ناجيه ناميده شد. و اما قريش عائده، شامل خاندان خزيمة بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر مى باشد. فاكهى وجه تسميه ايشان را به نقل از زبير ذكر كرده است و مى گويد: از اين جهت به [خاندان] خزيمة

ص: 104

بن لؤىّ، عائده گفته اند كه عبيدة بن خزيمه با عائذه دختر حِمْس بن قحافة بن خثعم ازدواج كرد و فرزندانى به نام هاى مالك و تيم براى وى به دنيا آورد كه به نام مادرشان، عائده ناميده شدند. زبير به على بن مغيره به نقل از حسن بن عقيلى گفته است: از اين جهت آنان را قريشِ عائده گفته اند كه در زمان جاهليت و اسلام، در شمار خاندان ابوربيعة بن ذهل بن شيبان بودند و به آنها قريش عائذه گفته شد تا تشخيص داده شوند.

زبير بن ابوبكر گويد: ساكنين اطراف مكه از قريش [قريش الظواهر]، در زمان جاهليت، بر اهالى حرم [مكه] فخر مى فروختند و پرچم افتخار خود را براى مردم، علم مى كردند.

زبير مى گويد: قريش را گرامى مى داشتند و اهل حرم را از اين كه در حرم اقامت داشتند مورد نكوهش قرار مى دادند و لذا آنان را «صبّ» ناميده اند.

در ميان قريشى ها، جماعتى وجود دارد كه به آنان «احزبان» مى گويند و زبير بن بكار از ايشان ياد كرده و گفته است: محمد بن ابوقدامه عمرى نقل كرده كه خاندان معيص بن عامر بن لؤىّ و خاندان محارب بن فهر، هم پيمان بودند و آنان را به علت هم پيمان بودنشان احربين مى گفتند كه از مردم تهامه بودند و احربان ديگرى هم وجود داشت كه اهالى نجد و خاندان عَبْس و ذبيان را شامل مى شد.

در بيان نسب قريش

در نسب ايشان اختلاف نظر است؛ گفته شده آنها از فرزندان فهر بن مالك بن نضر بن كنانه هستند و گفته شده كه از فرزندان نضر بن كنانه مى باشند. قول نخست را زبير بن بكار از چند تن از اهالى علم نقل كرده و مى گويد: ابراهيم بن منذر، از ابوالبخترى وهب بن وهب، از برادرزاده خود ابن شهاب، از عموى خود نقل كرده كه گفت: نامى كه مادر فهر بن مالك بر وى نهاد، قريش بود، همچنان كه دختران را غداره و شمله و از اين قبيل مى ناميدند. مى گويد: همه نسب شناسان قريش و ديگران بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه قريش، از فهر جدا شده اند و گروهى از نسب شناسان، معتقدند كه قريشى ها همه، فرزندان فهر بن مالك هستند و پيش از فهر بن مالك را قريش نمى نامند. به ماقبل از زبير

ص: 105

اين گفته را از هشام بن كلبى ذكر كرده و مى گويد: فهر از فرزندان مالك بن نضر و ريش سفيد قريش بود و نام او نيز قريش بود و فهر لقب او محسوب مى شد و هر كس از فهر زاده نشده باشد، از قريش نيست. (1) قول دوم درباره نسب قريش را زبير به نقل از شعبى ذكر كرده و مى گويد: محمد بن حسن، از نضر بن مزاحم، از معروف بن محمد، از شعبى نقل كرده، مى گويد: نضر بن كنانه همان قريش است و از اين جهت قريش ناميده شد كه با پاى پياده، در جستجوى نيازمندان و فقرا بر مى آمد و با مال خود نياز آنان را برآورده مى كرد. [و قريش] از تقرّش به معناى جستجو گرفته شده است. فرزندان او نيز در ميان زائران چنين مى كردند و به يارى نيازمندان مى شتافتند و به خاطر اين كار، قريش نام گرفتند. زبير اين قول را از هشام بن كلبى نيز نقل كرده و مى گويد: ابوالحسن اثرم، از كلبى برايش نقل كرده كه نضر بن كنانه، همان قريش است. زبير اين قول را از ابوعبيده معمر بن مثنى نيز نقل كرده و مى گويد: ابوالحسن اثرم از ابوعبيده برايش نقل كرده كه گفت: آخرين كسى كه نام قريش بر او اطلاق شده نضر بن كنانه است و بنا بر اين فرزندان او قريش هستند و ديگر فرزندان كنانة بن خزيمه بن مدركه كه همان عامر بن الياس بن مضر باشد، قريش شمرده نمى شوند و فرزندان كنانه به جز نضر را، قريش نمى گويند. وى در ادامه مى گويد: از اين جهت به فرزندان نضر، قريش مى گويند كه تقرّش به معناى تجمع و گردهم آمدن است. در زبان عربى گفته مى شود: «التجار يَتَقارشون»؛ تجار جمع مى شوند يعنى به تجارت مى پردازند.

دليل بى پايگى اين سخن آن است كه قريشى ها هرگز يك جا جمع نشده بودند، تا اين كه قصى بن كلاب آنها را يك جا گرد آورد و تنها فرزندان فهر بن مالك بودند كه جمع شدند و يك جا گرد آمدند و هيچ كس در اين مورد ترديدى ندارد. از آن گذشته ما خود از ديگران به احوال خويش آگاه تر و نسبت به گذشتگان خود حساس تر هستيم و از نام هاى خويش بيشتر از ديگران محافظت مى كنيم. ما به كسى جز فرزندان فهر بن مالك،


1- مقايسه كنيد با جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص 12 والروض الأنف، ج 1، ص 116.

ص: 106

قريش نمى گوييم و كسى را جز آنها، بدين نام نمى شناسيم. (1) ابن هشام در سيره، اين دو قول را يادآور شده و آورده است: نضر، قريش است و هر كس از فرزندان او باشد، قريشى است و هر كس زاده او نباشد قريشى نيست. (2) گفته مى شود كه فهر بن مالك قريشى است و هر كس از فرزندان او باشد، قريشى است و هر كسى زاده او نباشد، قريشى نيست. (3) در سخن ابن هشام، نشانى از ترجيح يكى از اين دو قول وجود ندارد، ولى از سخن زبير، ترجيح اين قول كه قريش، فرزندان فهر بن مالك هستند، برداشت مى شود. سخن نووى نيز حكايت از ترجيح اين قول دارد كه قريش از فرزندان نضر هستند و گفته شده اولين كسى كه به او قريشى گفتند، قصى بن كلاب بود، زيرا فاكهى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: عبدالملك بن مروان در اين باره از محمد بن جبير پرسيد، وى در جواب گفت: علت آن، تجمع [تقرّش] آنها در حرم بود. عبدالملك به او گفت: چنين چيزى را نشنيده بودم، ولى شنيده ام كه به قصى بن كلاب، قريشى مى گفتند و قبل از او كسى را قريشى نمى ناميدند. اين كلام را فاكهى از ابى سلمه، از عبدالرحمن بن عوف، از دو طريق نقل مى كند. فاكهى مطلبى خلاف اين نيز دارد، آن جا كه مى گويد: ابوبكر بن عبداللَّه و ابن ابى جهم گفته اند: نضر بن كنانه را قريشى مى گفتند.

و سهيلى نيز مطلبى نقل كرد كه حاكى از آن است كه قريش پيش از تولّد قصى، بدين نام (يعنى قريش) ناميده مى شدند، زيرا يادآور كعب بن لؤىّ گفته است:

«اذا قريشٌ تُبَغِّى الحقَّ خُذلاناً» (4)

همچنين ابوالخطّاب در وجه تسميه قريش و اين كه نخستين بار چه كسانى بدين عنوان ناميده شدند، بيست قول بيان كرده و اين مطلب را قطب حلبى از ابن دحيه نقل


1- الروض الأنف، ج 1، صص 1170116.
2- مقايسه كنيد با: جمهرة انساب العرب، ص 12 و سيره ابن هشام، ج 1، ص 115.
3- همان.
4- الروض الأنف، ج 1، ص 117.

ص: 107

كرده و آورده است: نسب قريش، قُرَشى و قُرَيْشى است كه اگر قريشى گويند طبق قاعده نسبت و آوردن همه حروف صورت گرفته، زيرا جز در كلماتى كه «هاى» تأنيث دارند، ياى نسبت حذف نمى شود.

وجه تسميه قريش و اقوال مختلف در اين باره

در وجه تسميه قريش، اختلاف نظر وجود دارد. ابن هشام در سيره مى گويد: از اين جهت قريش را بدين نام خواندند كه از تقرّش به معناى تجارت و كسب و كار، گرفته شده و در اين باره شعرى نيز از رؤبة بن عجّاج نقل كرده است. ابن اسحاق مى گويد: گفته مى شود از اين جهت قريش را بدين نام مى خواندند كه پس از پراكندگى، گرد هم آمدند و اجتماع كردند و به اين امر، تقرّش مى گويند. (1) و نيز گفته اند: از اين جهت قريش بدين نام خوانده شد كه در پى برآوردن نيازهاى مردم بودند [كه ريشه عربى اين عمل قرش است] و اين قول همچنان كه گفته شد، از شعبى روايت شده است.

همچنين گفته شده كه آنان از آن جهت قريش ناميده شدند كه [مردى به نام] قريش بن بدر بن يَخلُد بن نضر بن كنانه، راهنماى بنى كنانه در تجارت آنها بود و گفته مى شد:

«كاروان قريش آمد» و قريش را به همين نام، ناميدند. اين قول را مصعب زبيرى (2) ذكر كرده و مى گويد: پدر قريش بدر بن مَخلُد، امير بدر- محلى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با قريش درگير شد- بود. اين قول را نيز زبير به نقل از عموى خود نقل كرده است.

و گفته شده از آن جهت قريش ناميده شدند كه براى خريد، در جستجوى كالاها بر مى آمدند. گفته اند نضر بن كنانه، لباس تازه اى پوشيده بود، كسانى كه او را ديدند، گفتند:

آن چنان در اين لباس جمع شده كه گويى شتر قريش است.

ابن انبارى مى گويد: قريش از تقريش به معناى تحريش، يعنى تحريك و


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 116.
2- «نسب قريش»، ص 12 و جمهرة انساب العرب، ص 7.

ص: 108

برانگيختن است. (1) ابوالقاسم زجاجى مى گويد: چنين معنايى چندان بجا نيست، زيرا در لغت، ترقيش به اين معنا آمده است و نه تقريش. تقريش به معناى نيكويى و زيبايى سخن است. ابوعمر محمد بن عبدالواحد زاهد مى گويد: قريش از قرش گرفته شده كه به معناى روى هم انداختن نيزه ها است، زيرا قريش با نيزه به جنگ ديگران مى رفتند. و گفته شده قريش به خاطر حيوانى دريايى به نام قِرش بدين نام، ناميده شدند. و از ابن عباس روايت شده كه او اين مطلب را در حضور معاويه و در پاسخ به عمرو بن عاص براى كسب اطلاع گفته است. ودر اين باره ابن عباس شعر مسرح بن عمرو حميرى را هم نقل كرد كه مى گويد:

و قريش هى التى سكن البحر ربها سميت قريش قريشاً

تأكل الغَتَّ والسمين ولاتت رك منه لذى جناحين ريشاً

اين خبر را فاكهى و ديگران ذكر كرده اند و قطب حلبى نيز آن را آورده است، اگرچه از روايت او چنين برداشت مى شود كه ابن عباس اين سئوال را از عمرو بن عاص پرسيده است كه با آن چه ازرقى بيان كرد، منافات دارد. پس از آن قطب حلبى مى گويد:

مطرزى گفته كه اين جانور، ملكه جانوران و سرور آنها و از همه قوى تر است و لذا قريش سرور مردم هستند. اين قول را سهيلى نيز ذكر كرده و مى گويد: از ديگرى (يعنى زبير بن بكار) ديده ام كه [مى گويد:] قريش تصغير قِرش است كه جانورى دريايى است و ماهيان دريا را مى خورد كه قبيله يا بزرگ قبيله نيز به آن، ناميده شد، (2) اين بود سخنانى كه در وجه تسميه قريش ديده بودم. در اين باره قول هاى ديگرى نيز به گفته ابن دحية (3) وجود دارد، واللَّه اعلم بالصواب.


1- الزاهر، ابن انبارى، ج 2، ص 121.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 117.
3- در اين باره مراجعه شود به: لسان العرب ماده قرش، الحلل فى اصلاح الخلل، تأليف البطليوسى عبداللَّه بن محمد بن السيد متوفاى 521 ه ص 390، تحقيق سعيد عبدالكريم، پايان نامه فوق ليسانس و قلائد الجمان فى التعريف بقبائل عرب الزمان، قلقشندى، تحقيق ابراهيم آبيارى، ص 137، قاهره 1963 و نهاية الأرب فى معرة انساب العرب، ص 398.

ص: 109

آغاز ولايت قريش بر كعبه معظمه و مكه مكرّمه

نخستين كسى كه از قريش عهده دار اين مقام شد، قصىّ بن كلاب بود كه گروهى از اهل اخبار، از جمله ازرقى به اين نكته اشاره كرده اند. او مى گويد: (1) جدم به نقل از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن جريج و از ابن اسحاق گفته است: خزاعه به همين صورت كه گفته شد، بودند و قريش در آن زمان در ميان بنى كنانه، پراكنده بودند. در يك سال حجاج قضاعه كه در ميان آنها ربيعة بن حرام بن ضبّه بن عبد كثير بن عذرة بن سعيد بن زيد بود، وارد شدند. كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب، وفات كرده بود و زهره و قصىّ (دو فرزند كلاب) همراه فاطمه، دختر عمرو بن سعد بن شبل كه شجاع ترين مرد زمان خود بود از وى به جا ماندند و شاعر درباره سعد گفته است:

لا أرى في الناس شخصاً واحداً فاعلموا ذاك لسعد بن شبل

فارس أضبط فيه عُسرة فإذا ما عاين القرن نزل

فارس يستدرج الخيل كما يدرج الحرّ القطامى الحجل

زهره فرزند بزرگ تر بود. ربيعة بن حزام با مادر آنها [فاطمه] ازدواج كرد. زهره مرد بالغ و بزرگى بود، ولى قصىّ سه، چهار ساله بود. ربيعه آن دو [مادر و قصىّ] را با خود به سرزمين عذره در شام برد و در واقع قصىّ به دليل خردسال بودن همراه مادر شد و زهره در ميان قوم خود باقى ماند. فاطمه دختر عمرو بن سعد براى ربيعه [كه با وى ازدواج كرده بود] «رزاح» را به دنيا آورد كه برادر مادرى قصى بود. ربيعة بن حرام از زن ديگر خود سه فرزند داشت: حسن، محمود و طهيمه. (2) در حالى كه قصى بن كلاب در سرزمين قضاعه، از خانواده ربيعة بن حرام شمرده نمى شد و با يكى از مردان قضاعه، درگير شده و در زمانى كه به سن بلوغ رسيده بود، آن مرد قضاعى به وى گفت: نمى خواهى به خويشان خود بپيوندى؟ تو كه از ما نيستى! قصىّ نزد مادر خود رفت، در حالى كه از اين سخن مرد


1- سند اين خبر، در روايت قبلى كه از ازرقى آورده ايم موجود است.
2- در نسخه چاپى شفاءالغرام چنين است، ولى در اخبار مكه والروض الأنف «جلهمه» آمده است.

ص: 110

قضاعى، سخت ناراحت بود. مادر در اين باره از وى جويا شد (پس از آگاهى از موضوع) به وى گفت: به خدا سوگند كه تو از او بهتر و بزرگوارترى. تو فرزند كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه هستى و خويشان و خاندان تو در بيت الحرام و اطراف آن سكونت دارند. (با شنيدن اين سخنان و به دنبال چنان برخوردى) قصى تصميم گرفت كه به ميان خويشان خود باز گردد و به آنها ملحق شود. او از غريبى در سرزمين قضاعه نفرت داشت. مادرش به او گفت: فرزندم، در رفتن شتاب مكن تا وارد ماه حرام گردى و در آن زمان همراه با حاجيان عرب خارج شو، كه من بر تو بيمناكم. قصى نيز در آن جا ماند، تا ماه حرام رسيد و همراه با حاجيان قضاعه، وارد مكه شد. وقتى حج را به پايان برد، همان جا (يعنى مكه) اقامت گزيد. در آن زمان، قصى مرد بزرگوار و رشيد و استوارى بود و از حليل بن حبشية بن سلول خزاعى دخترش حبّى را خواستگارى كرد. حليل نسب او را شناخت و به اين وصلت راغب شد و دخترش را به او داد. حليل در آن زمان متولى كعبه و امير مكه بود. قصىّ [پس از ازدواج] با او در مكه بود تا اين كه از حبّى، عبدالدار (كه بزرگترين پسرش بود)، عبدمناف، عبدالعزّى و عبد بن قصى به دنيا آمدند. كليددارى كعبه را برعهده داشت و وقتى بيمار مى شد كليدها را به دخترش حبّى مى داد كه او در كعبه را باز كند و اگر او مريض مى شد كليد را به همسرش قصىّ يا به يكى از پسرانش مى سپرد. قصى سعى مى كرد عهده دار كليددارى [كعبه] گردد و با خزاعه قطع رابطه كند. وقتى حليل به بستر مرگ افتاد، قصى و فرزندان وى و نوه هاى دخترى اش را نگريست و صلاح را در آن ديد كه يكى از فرزندان دخترش را جانشين خود سازد. بنا بر اين قصى را فراخواند و ولايت كعبه را به او سپرد و كليدها را به وى داد و او نيز كليدها را به حبّى سپرد. وقتى حليل مرد، خزاعه از سپردن كارها [و ولايت كعبه] به قصىّ خوددارى كردند و كليد را از حبّى گرفتند. قصى نزد مردى از خويشان خود از قريش و بنى كنانه رفت و آنان را فراخواند تا به كمكش بشتابند؛ آنها نيز به يارى اش شتافتند. قصى همچنين كسى را نزد برادر ناتنى اش رزاح بن ربيعه كه در سرزمين قوم خود، يعنى قضاعه بود، فرستاد و از او نيز كمك خواست و او را از ماجراى

ص: 111

خوددارى خزاعه از سپردن امر ولايت كعبه به وى آگاه كرد و از وى خواست تا به همراهى قوم خود، بيرون آيد و در كنارش قرار گيرد. رزاح نيز چنين كرد و قوم او نيز همراهى اش كردند. او با برادران تنى اش حسن، محمود و طهيمه، فرزندان ربيعة بن حرام، به اتفاق مردانى از قضاعه و نيز به همراه حاجيان عرب، براى يارى رساندن به قصى، حركت كردند. وقتى اينان در مكه گرد هم آمدند به حج رفتند و در عرفات و جمع (مشعر الحرام) توقف كردند و وارد منى شدند. قصى به اتفاق افرادى كه از قريش و بنى كنانه و نيز قضاعه كه با برادرش رزاح آمده بودند مصمم به جنگ با آنها بود. در روزهاى پايانى منى، قضاعه فرستاده اى را نزد خزاعه فرستادند و از آنها خواستند تا آن چه را حليل به قصى سپرده بود، به او بازگردانند و در عين حال آنان را از جنگ در حرم [مكه] و ستمكارى و طغيان در مكه، برحذر داشتند و فرجام كار جرهميان و عاقبت ستم پيشگى و ستمكارى را به آنان گوشزد كردند، ولى خزاعه زير بار نرفت و آنها در محلى ميان «مأزمان منى» با هم درگير شدند و آن محل به دليل خون هايى كه ريخته شد و فجورى كه صورت گرفت و حرمتى كه مورد تجاوز قرار گرفت «المفجر» ناميده شد. (1) نبرد بسيار سختى درگرفت و از هر دو طرف، افراد بسيارى كشته شدند و زخمى هاى زيادى بر جاى ماند. حاجيان عرب، جملگى از خاندان مضر و اهل يمن، فقط نظاره گر بودند و پس از آن، هر دو گروه را به صلح و آشتى فرا خواندند و قبايل عرب ميانجى گرى كردند و خون ريزى و تجاوز و فجور در حرم بر هر دو گروه گران آمد و و سرانجام قرار گذاشتند كه مردى از اعراب را ميان خود به داورى بپذيرند و براى اين كار، يعمر بن عوف بن كعب بن مالك بن ليث بن بكر بن عبدمناة بن كنانه را كه مردى شريف و بزرگوار بود برگزيدند. وى از آنان خواست روز بعد در كنار كعبه گرد آيند. مردم جمع شدند و كشته ها را برشمردند و معلوم شد كه كشته هاى خزاعه بيش از تعداد كشته هاى قريش و مقاعه و كنانه است. البته همه خاندان كنانه همراه با قصىّ به جنگ خزاعه نيامدند


1- اين مكان هنوز هم به همين نام «المفجر» معروف است و در نزديكى منى، پشت كوه روبروى ثبير قراردارد.

ص: 112

و از كنانه تنها گروه اندكى به قريش پيوستند و [خاندان] بكر بن عبدمناة همگى خود را كنار كشيدند. وقتى مردم در كنار كعبه جمع شدند، يعمر بن عوف در ميان ايشان برخاست و گفت: بدانيد و آگاه باشيد كه من همه خون هايى را كه ميان شما ريخته شد زير پاهاى خود پاك كردم و خون هاى ريخته شده، افتخارى به ارمغان نمى آورد. اينك حكم به پرده دارى كعبه و ولايت امر مكه براى قصى- و نه خزاعه- داده ام، زيرا حليل چنين خواسته بود و اين مقام بايد به وى اختصاص يابد و موانع برداشته شود و [حكم كرده ام كه] خزاعه از منزل هاى خود در مكه بيرون نشوند. راوى در ادامه مى گويد: در آن روز بود كه يعمر، «شدّاخ» نام گرفت. از آن پس خزاعه در برابر قصىّ تسليم شد و خون ريزى در حرم نكوهش گرديد و مردم پراكنده شدند. قصىّ بن كلاب عهده دار پرده دارى كعبه و امارت مكه گرديد و خويشان و قوم خود، قريش را از خانه هاى خود، به مكه فراخواند و آنان را گرامى داشت و بر قوم خود پادشاهى كرد و آنان نيز پادشاهى او را پذيرفتند، و اين در حالى بود كه خزاعه در مكه و در محل سكونت خود، مقيم بودند و از آن جا خارج نمى شدند و تاكنون نيز در همان وضعيت قرار دارند. قصىّ بن كلاب دراين باره، ضمن شكايت كردن نزد برادرش، رزاح بن ربيعه مى گويد:

أنا ابن العاصمين بنى لُؤىّ بمكة مولدى و بها ربيت

إلى البطحاء قد علمت صُعَدّ ومَرْوَتها رضيت بها رضيت

رزاح ناصري وبه أسامى نلست أخاف ضَيْماً ما حييت

بدين ترتيب، قُصىّ نخستين مرد از كنانه بود كه به پادشاهى رسيد و قومى از او اطاعت كردند. پرده دارى، سقّايى، رهبرى، پيشوايى و نيز رياست «الندوه» به وى تعلق گرفت و از آن جا كه قريش را در مكه گرد هم آورد، «مُجَمِّع» ناميده شد و در اين مورد است كه خُذافة بن غانم الجُمَحى در ستايش او مى گويد:

أبوهم قصى كان يدعى مَجَمّعاً به جمع اللَّه القبائل من فِهْر

هُمو نزلوها والمياة قللة وليس بها إلا كهول بنى عمرو

و منظور شاعر، خزاعه است. اسحاق بن احمد مى گويد: ابوجعفر محمد بن وليد بن كعب خزاعى، اين ابيات را به ابيات فوق اضافه كرده است:

أقمنا بها والناس فيها قلائل وليس بها إلّاكهول بنى عمرو

همو ملكوا البطحاءَ مَجْداً و سُؤدَداً وهم طردوا عنها غواة بنى بكر

وهمو حفروها والمياة قليلة ولم يستقوا إلّابنَكدٍ من الحفر

حليل الذى عادى كنانة كلّها ورابط بيت اللَّه بالعُسر واليُسر

أحازم إما قد هلكنا فلا تزل لهم شاكرا حتى تَوَسَّد فى القبر

و گفته شده: «با گرد هم آمدن قريش به دور قصىّ، آنان به اين نام [يعنى قريش] ناميده شدند». (1) ابن اسحاق نيز خبر ولايت قصىّ بن كلاب [بر كعبه و مكه] را ذكر كرده و نسبت به اين خبرى كه نقل شد، افزوده هايى دارد، آن جا كه مى گويد: ديگر اين كه قُصىّ بن كلاب، حُبى دختر حليل بن حبشيه را خواستگارى كرد. حليل از وى خوشش آمد و دخترش را به او داد و حُبىّ، عبدالدار، عبدمناف، عبدالعزّى و عبداللَّه را برايش به دنيا آورد. وقتى فرزندان قصىّ زياد شدند و پراكنده گرديدند و قارش بسيار شد و ارج و احترامى يافت، حليل وفات يافت. قصىّ خود را در ميان خاندان خزاعه و بنى بكر سزاوار ولايت بر كعبه و امارت بر مكه مى دانست. و قريش هم از زاده هاى اسماعيل بن ابراهيم عليهم السلام و از فرزندان بى واسطه او بودند، بنا بر اين با مردانى از قريش و بنى كنانه در اين باره سخن گفت و ايشان را به اخراج خزاعه و بنى بكر از مكه، فراخواند و آنان نيز پذيرفتند.

از سوى ديگر، ربيعة بن حرام بن عزرة بن سعد بن زيد بن مناة، پس از مرگ كلاب به مكه آمد و در آن جا با فاطمه، دختر سعد بن شبل ازدواج كرد. زهره در آن زمان مرد كاملى بود، ولى قصى خردسال بود. [ربيعة بن حرام] فاطمه را به سرزمين خود برد و او نيز


1- اخبار مكه، ج 1، صص 108- 103.

ص: 113

ص: 114

قصى را با خود همراه برد و زهرة در همان جا ماند. [فاطمه] براى ربيعه رزاح را به دنيا آورد. وقتى قصى بالغ شد، به مكه آمد و در آن جا اقامت گزيد و چون قومش به او پاسخ مثبت دادند، به برادر ناتنى اش رزاح بن ربيعه نوشت و او را به يارى طلبيد. رزاح بن ربيعه نيز به اتفاق برادرانش، يعنى حسن بن ربيعه و محمود بن ربيعه [و طهيمة بن ربيعه] كه از مادرى غير فاطمه بودند، به اتفاق مردانى از قضاعه و همراه با حاجيان عرب به كمك او شتافتند. خزاعه مدعى بودند كه حليل بن حبشيه ولايت بر كعبه و مكه را به او، يعنى قصى سپرده است تا اين كه قصى صاحب فرزندان ديگرى از دختر حليل گرديد و حليل گفت:

تو از خزاعه، در عهده دارى كعبه و امارت مكه، شايسته ترى. آن گاه [و پس از اين انكار] بود كه قصى درخواست كمك خود را مطرح كرد و اين انكار هم از كسى جز ايشان [خزاعه] شنيده نشد و خدا داند كه حقيقت موضوع چه بوده است.

آن گاه [ابن اسحاق] پس از ذكر مطالبى درباره «صوفه» و ولايت ايشان در حج براى مردم در منى و عرفه، مى گويد: در آن سال بود كه (1) صوفه كارى را كه طبق معمول انجام مى دادند، به انجام رساندند و همه اعراب نيز با آن آشنا بودند و از زمان ولايت جرهم و خزاعه [بر كعبه] متداول بود و جزو آيين آنها گشته بود. در اين زمان قصىّ بن كلاب به اتفاق همراهان خود از قريش و كنانه و قضاعه در عقبه گرد آمدند و قصىّ گفت:

نه، [نبايد شما اجازه دار حج باشيد] ما بر شما اولويت داريم. با او جنگيدند و نبرد سختى ميانشان درگرفت. «صوفه» شكست خوردند و قصى بر آن چه آنان در دست داشتند، چيره شد. در آن هنگام، خزاعه و بنى بكر در برابر او قرار داشتند. آنها دانستند كه همچنان كه صوفه را از كار خود بازداشت، آنها را نيز باز خواهند داشت و از ولايت كعبه و امارت مكه دورشان خواهند ساخت. وقتى در برابرش قرار گرفتند، به ايشان اعلان جنگ داد و خزاعه و بنى بكر به جنگش آمدند. دو گروه با هم درگير شدند و جنگ سختى ميانشان در گرفت، به طورى كه تعداد كشته ها از هر دو طرف زياد شد. پس از آن از جنگ و درگيرى


1- از اين به بعد، متن سيره ابن هشام آغاز مى شود؛ ج 1، ص 147.

ص: 115

دست كشيدند و قرار گذاشتند مردى از عرب ميان آنها داورى كند. بنا بر اين يَعْمُر بن عوف بن كعب بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه را به داورى پذيرفتند و او چنين حكم كرد كه قصىّ براى ولايت بر كعبه و امارت بر مكه بر خزاعه اولويت دارد و هر خونى كه قصىّ از بنى بكر و خزاعه به زمين ريخته، ناديده گرفته و زير پاهايش پاك مى شود و هر خونى كه بنى بكر و خزاعه از قريش و بنى كنانه و قضاعه به زمين ريختند، بايد ديه آن را بپردازند و توليت كعبه و مكه به قصىّ واگذار شود. يعمر بن عوف از آن روز شدّاخ نام گرفت، زيرا خون هايى را زير پا، پاك كرد و اين ماده [شَدَخ] به معنى «ناديده گرفت» آمده است. ابن هشام مى گويد: شدّاج هم گفته شده است.

ابن اسحاق گويد: قصىّ توليت كعبه و امارت مكه را برعهده گرفت و قوم خود را از سرزمين هايشان در مكه جمع كرد و بر آنها و مردم مكه حكومت كرد و او را به پادشاهى پذيرفتند. وى در ادامه مى گويد: او عرب را به آن چه اعتقاد داشتند، سوق داد و وظيفه خود مى دانست كه چيزهايى را ثابت نگه دارد؛ بنا بر اين صفوان و عدوان و نسأة و مرّة بن عوف را در همان قسمت هايى كه سكونت داشتند، ابقا كرد و بدين ترتيب دين آبا و اجدادى خود را حفظ كرد تا اين كه اسلام آمد و تمامى اين دين را ويران كرد و از ميان برد. قصىّ اولين كسى بود كه از بنى كعب بن لؤىّ، مقام و موقعيتى يافت كه قومش از وى اطاعت مى كردند. پرده دارى، سقايت، پذيرايى، مشاورت و پرچم در اختيار او قرار گرفت و همه افتخارات مكه نصيبش شد و بخش هايى از مكه را ميان قوم خود تقسيم كرد و هر گروه از قريش در زمين هايى كه به ايشان اختصاص يافته بود، سكونت يافتند. برخى بر آنند كه قريش جرأت نمى كردند درختان خانه هاى خود را قطع كنند، ولى قصىّ و يارانش به دست خود اين كار را انجام مى دادند؛ براى همين قريش او را مُجَمِّع ناميدند، زيرا آنها [يعنى قريش] را گردهم جمع كرد و همه تحت فرمانش درآمدند. مردان و زنان قريش فقط در خانه او به ازدواج يكديگر در مى آمدند. همه مشورت ها و تصميم گيرى ها، تنها در خانه او صورت مى گرفت. پرچم جنگِ هر گروه و قومى نيز جز در خانه او برافراشته نمى شد و اين كار به وسيله يكى از پسرانش صورت مى گرفت. اگر

ص: 116

قرار مى شد كنيزى لباس بر تن كند، در خانه او اين كار صورت مى گرفت و پارچه به اندامش بريده مى شد و مى پوشيد و از آن جا به همان لباس به خانواده اش مى پيوست.

مقام و موقعيت قصىّ در ميان قريش، به هنگام حيات و پس از مرگ نيز چون آيينى استوار پذيرفته شده بود و آيين ديگرى را نمى پذيرفتند. او دارالندوة [محل مشورت- چيزى شبيه مجلس مشورتى] را براى خود در نظر گرفت كه در آن از داخل مسجدالحرام گشوده مى شد و در همين مكان بود كه قريش به رتق و فتق امور خود مى پرداختند.

ابن هشام مى گويد: شاعر گفته است:

قُصَىّ لَعَمْري كان يُدْعى مُجَمِّعاً به جمع اللَّه القبائل من فهر (1)

ابن اسحاق مى گويد: عبدالملك بن راشد از پدرش براى من روايت كرده كه از سائب بن خبّاب شنيدم كه مردى داستان قصىّ بن كلاب را براى عمر بن الخطاب- در زمانى كه خليفه بود- باز مى گفت و به اين نكته اشاره كرد كه او قوم خود را جمع كرد و آنها را متحد ساخت و خزاعه و بنى بكر را از مكه بيرون كرد و توليت كعبه و امارت مكه را به دست گرفت و در تمام اين مدت كه صحبت مى كرد، او [عمر بن الخطاب] به هيچ يك از موارد گفته شده، اعتراض نكرد و پاسخى نداد. (2) در اين خبر، مطالبى از اخبار قصىّ ذكر شده كه در خبر اول وجود نداشت و خبر قصىّ و «صوفه» و ديگران را شامل مى شود و اين مطلب حكايت از آن دارد كه درگيرى و جنگ قصىّ با خزاعه به اين خاطر نبود كه او خود را نسبت به خزاعه، در ولايت بر كعبه و امارت مكه، شايسته تر مى ديد، يا اين كه حليل اين مقام را به او واگذار كرده بود؛ حال آن كه خبر نخست، حكايت از آن داشت كه درگيرى قصىّ با خزاعه به خاطر منع ايشان در تصدّى مقام مزبور- كه حليل به وى سپرده بود- بوده است.

زبير بن بكار خبرى را ذكر كرده مبنى بر اين كه وقتى حليل به بستر مرگ افتاد، كعبه و


1- المعارف، ابن قتيبه، ص 117.
2- سيره ابن هشام، ج 1، صص 149- 147.

ص: 117

مكه را به قصىّ واگذار كرد. اين خبر با ادعاى خزاعه مطابقت دارد و در خبر نقل شده از سوى ابن اسحاق نيز به همين صورت آمده است. متن خبر نقل شده از سوى زبير از اين قرار است: ابراهيم بن منذر از محمد بن عمر واقدى از عبداللَّه بن عمر از زهير از عبداللَّه بن خراش بن اميه كعبى از پدرش نقل كرده كه گفت: قصىّ با حبّى، دختر حليل بن حبشيه ازدواج كرد و از وى صاحب فرزند [پسر] شد و حليل به هنگام مرگ، ولايت كعبه و امارت مكه را به قصىّ سپرد.

زبير مى گويد: ابراهيم از واقدى، از فاطمه اسلميّه، از فاطمه خزاعيه كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرده بود، نقل كرده و مى گويد: حليل گفت: فرزندان قصىّ، فرزندان من هستند و آنها فرزندان دخترم هستند. سپس حليل ولايت بر كعبه و امارت مكه را به قصى سپرد و به او گفت: تو از هر كس به اينها سزاوارترى.

در بيان علت ولايت قصىّ [بر كعبه و مكه] به غير از آن چه گفته شد، مطالب ديگرى نيز گفته اند كه ما در ذكر خبر خزاعه به بخش هايى از آن اشاره كرديم و در اين جا براى روشن شدن بيشتر موضوع، [مجدداً] بيان مى كنيم. از جمله روايتى است كه از زبير بن بكار نقل كرديم كه مى گويد: محمد بن ضحاك گفت: قصىّ كليد بيت اللَّه الحرام را از ابوغبشان الخزاعى به بهاى يك رأس گوسفند و يك مشك شراب، خريدارى كرد كه در پى آن، عبارت «زيان بارتر از معامله غبشان» به صورت ضرب المثل درآمد. و نيز مى گويد: ابوالحسن اثرم از ابوعبيده نقل كرده كه گفت: گروهى از خزاعه بر اين باروند كه قصىّ با حبى، دختر حليل بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر ازدواج كرد و از وى صاحب عبدمناف، عبدالعزّى، عبدالدار و عبد بن قصىّ شد. حليل آخرين فرد از خزاعه بود كه توليت كعبه را برعهده داشت و هنگامى كه به بستر مرگ افتاد، ولايت كعبه را به دخترش حبى واگذار كرد. دخترش به او گفت:

مى دانى كه من توانايى گشودن و بستن در [كعبه] را ندارم. گفت: كار بستن و باز كردن در [كعبه] را به مردى مى سپارم؛ و اين كار را به ابوغبشان، يعنى سليم بن عمرو بن لؤىّ بن ملكان بن اقصى بن حارثة بن عمرو بن عامر، سپرد. قصىّ نيز ولايت كعبه را به بهاى يك

ص: 118

مشك شراب و يك بچه شتر از وى خريدارى كرد. وقتى خزاعه چنين ديدند، به جان قصىّ افتادند، او نيز از برادرش رزاح يارى خواست. رزاح به اتفاق همراهانش از قضاعه پيش آمدند و با خزاعه جنگيدند و آنها را بيرون راندند. خلفى گفته است كه ابوعبيده كه مردى از بنى خلف بود گفت: وقتى [خزاعه] چنين ديدند، از مكه بيرون رفتند، همچنين برخى خانه خود را بخشيدند و برخى فروختند و گروهى نيز كسانى را در آن خانه نشاندند. مى گويد: ابوعبيده بر آن است كه چنين امرى صحت ندارد و سخن خلفى نادرست است.

زبير مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى به نقل از عبدالحكيم بن سفيان بن ابى نمر برايم چنين نقل كرد كه ابوغبشان خزاعى عهده دار ولايت كعبه بود و همراه قصى در مكه بود. آنها هم پيمان شدند كه نسبت به يكديگر، گردنكشى نكنند. آن گاه قصى كليد [كعبه] را خريدارى كرد و به مكه آمد و به قوم خود گفت: اين كليد خانه پدرتان اسماعيل است كه خداوند اينك بى عذر و ستمى، به شما بازگردانده است. وقتى ابوغبشان به هوش آمد، قوم و خويشان او را پشيمان ساختند و نكوهش كردند و در نتيجه، فروش كليد را منكر شد و گفت: من آن كليد را به رهن نزد وى گذاشته ام. و مردم در مثل هاى خود گفتند:

«زيان بارتر از معامله ابوغبشان». و آن گاه بود كه ميان قصى و ابوغبشان جنگ درگرفت و قريش و خزاعه هر كدام از يك گروه طرفدارى مى كردند. و در همين باره شاعر گفته است:

أبو غبشان أظلم من قصي وأظلم من بنى فهر خزاعه

فلا تَلْحَوا قُصَيّاٍ فى شراه ولوموا شيخكم إذ كان باعه (1)

فاكهى خبرى را كه زبير از موصلى نقل كرد، آورده است. در اين خبر كه فاكهى از زبير آورده، دو مطلب ذكر شده كه در خبر منقول از كتاب زبير، نيامده بود. اين دو نكته عبارتند از:


1- مروج الذهب، ج 2، ص 58.

ص: 119

يكى اين كه خريد كليد كعبه از ابوغبشان، از سوى قصى، در طائف صورت گرفت و ديگرى اين كه اين معامله به ازاى يك مشك شراب انجام شد. فاكهى اين مطلب را با سند خود از كرامه دختر مقداد بن عمرو كندى، معروف به مقداد اسود، از پدرش نقل كرده است. فاكهى همچنين مطلبى نقل كرده كه بر مبناى آن، آمدن رزاح به يارى برادرش قصىّ، بعد از بيرون انداختن خزاعه بوده است؛ حال آن كه مى دانيم قصىّ، پس از آمدن برادرش رزاح، با آنان به جنگ پرداخت.

در خبرى كه درباره آمدن رزاح به كمك برادر، پس از بيرون راندن خزاعه آمده بود، اخبارى از قصى نيز ذكر شده كه پيش از آن در جايى نيامده بود. اين متن به نقل از كتاب فاكهى، چنين است:

زبير بن ابوبكر از ابوالحسن اثرم، از ابوعبيده از محمد بن حفص نقل كرده كه گفت:

وقتى رزاح به مكه آمد قصى خزاعه را [از مكه] بيرون كرده بود و به يكى از ريش سفيدان قريش گفت: در مكه در آن زمان خانه اى در حرم وجود نداشت. مردم به آن اطراف مى آمدند، ولى شب هنگام از آن جا بيرون مى رفتند و روا نمى دانستند كه شبانه در آن جا جُنُب شوند. در آن جا خانه اى ساخته نشده بود. قصى كه از همه اعراب، باهوش تر بود، قريشيان را گرد آورد و به ايشان گفت: به نظر من بايد همگى شما با هم، صبح گاه در اطراف كعبه، گرد هم آييد كه به خدا سوگند، عرب در آن صورت، جنگ با شما را روا نخواهند داشت و قادر نخواهند بود شما را از آنجا بيرون كنند و شما همان جا ساكن مى شويد و براى هميشه بر عرب سرورى مى كنيد. گفتند: تو سرور ما هستى و ما از تو پيروى مى كنيم. سپس صبح گاه همه در اطراف كعبه گرد آمدند. وقتى چنين شد، بزرگان كنانه به سراغش آمدند و گفتند: كارى كه انجام دادى، بر اعراب گران است. اگر ما نيز كارى به تو نداشته باشيم، عرب ها تو را رها نخواهند كرد. گفت: به خدا سوگند از اين جا بيرون نمى روم. در آن جا باقى ماند و چون زمان حج فرا رسيد، به قريش گفت: اينك موسم حج رسيده است و اعراب شنيده اند كه شما چه كرده ايد، آنها شمارا ارج خواهند نهاد. كارى را از غذا دادن به ديگران نزد اعراب گرامى تر نمى دانم. پس هر كس بايد

ص: 120

مبلغى بپردازد و چيزى [براى غذا دادن] تقديم كند. با اين كار آذوقه بسيارى جمع شد.

وقتى اولين گروه هاى حجاج رسيدند، بر سر هر كدام از راه هاى اصلى مكه، شترانى سر بريدند. در مكه نيز چنين كردند و محوطه اى را به اين كار اختصاص دادند تا هر كس از آنجا مى گذرد، نان و تريد و گوشت بخورد. هر كس مى آمد سراغ آن محوطه را مى گرفت و غذا مى خورد و آب و شير مى نوشيد و در بازگشت [حاجيان] نيز چنين [سفره هايى پهن] مى كردند. اين شعر نيز در اين مورد گفته شده است:

أشبعهم زيد قصى لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً

بنى عامر بن لؤىّ هيچ گونه همكارى با قريش نداشتند.

زيد بنا به گفته زبير، نام قصى بوده است، زيرا مى گويد: اسم قصى، زيد بود و از اين جهت قصىّ ناميده شد كه از مكه بيرون شد و مادرش او را با خود از آن جا به جاى ديگرى برد. زبير درباره قصىّ اخبار ديگرى جز آنچه گفته شد ذكر كرده؛ از جمله در روايتى آورده است: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبيده گفته است كه قصىّ ولايت [كعبه] را بر عهده داشت و به حاجيان شير و كشمش مى داد. زبير مى گويد: ابوالحسن اثرم، از ابوعبيده، از خالد بن ابوعثمان نقل كرده و مى گويد: قصى اولين كسى است كه پس از نابت بن اسماعيل تريد درست كرد و در مكه غذا و شير داد. شاعر گويد:

أشبعهم زيد قصى لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً

گفته مى شود در آن زمان هنوز آنان را هاشم [به معناى خرد كننده و تريد كننده نان] نمى ناميدند.

زبير مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى، از عبدالحكيم بن سفيان بن ابى نمر نقل كرده است كه گفت: وقتى نخستين پسر زاده شد، [قصى] او را عبدمناة ناميد. آن گاه متوجه شد كه هم نام با ابومناة بن كنانه است. او را به عبدمناف بن كنانه سپرد. و [فرزند ديگر] از اين دو، عبدالدار ناميده شد كه وقتى كعبه ويران گرديد و [قصى] قصد بناى آن را داشت،

ص: 121

موسم حج فرا رسيد و كعبه هنوز ساخته نشده بود، بنا بر اين خانه اى چوبى در اطراف آن درست كرد و با طناب چوب ها را بست تا مردم گرداگرد خانه چوبىِ ساخته شده، به طواف بپردازند. در اين هنگام بود كه عبدالدار زاده شد و او را به همين مناسبت عبدالدار ناميد. و اما زبير در مورد عبد بن قصىّ كه «عبد» ناميده شد و پس از آن نامش را به طور كامل «عبد بن قصىّ» گذاردند، مى گويد: علاوه بر موصلى، ديگران از قصى نقل كرده اند كه گفت: دو تن از فرزندانم را كه به دنيا آمدند به نام خدايان، عبدمناف و عبدالعُزّى نام گذاردم و سوم را به نام خانه ام [دار] كه عبدالدار شد (1) و چهارمى را به نام خودم، يعنى «عبد» ناميدم، لذا به عبد بن قصىّ «عبد قصىّ بن قصىّ» مى گفتند.

زبير به نقل از محمد بن حسن مى گويد: از اين جهت عبدمناف را بدين نام ناميدند كه مادرش، بتى به نام عبدمناف را به خدمتش درآورد و گفته مى شود كه پدرش آن بت را به خدمتش درآورد. زبير مى گويد: قصىّ به پسران بزرگش گفته بود: هر كس نابكارى را گرامى دارد، در نابكارى اش شريك شده و هر كس زشت كارى را تحسين كند، در زشتى وى شريك گشته و هر كس را كه بزرگىِ بزرگان به صلاح نياورد، بگذاريد خوار بماند.

زبير در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد از محمد بن جبير بن مُطْعَم آورده كه قصىّ بن كلاب، افراد غير مكّى كه وارد مكه مى شدند، عُشر (يك دهم) مى گرفت. زبير مى گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى نقل كرده كه قصىّ در مكه وفات يافت و در حجون به خاك سپرده شد. از آن پس بود كه [مردگان] مردم را در حجون به خاك مى سپردند.

فاكهى خبرى را يادآور شده كه بر اساس آن، قصىّ بن كلاب بود كه حجرالاسود را


1- عبدالدار نخستين فرزند و بزرگترين پسر قصىّ بود. قصى و حبى دختر حليل، هر دو عبدالدار رادوست مى داشتند و به دليل برترى عبدمناف- كه از وى كوچك تر بود- دلشان به حال وى مى سوخت. حبّى به قصىّ گفت: به خدا سوگند راضى نمى شوم [از تو] مگر آن كه چيزى به عبدالدار اختصاص دهى كه هم تراز برادرش گردد. قصىّ گفت: «به خدا سوگند چنين خواهم كرد و به اوج افتخارش خواهم رساند و كارى خواهم كرد كه هيچ كس از قريش يا غير قريش جز به اجازه او وارد كعبه نشود و هيچ كارى نيز جز با صلاح ديد وى انجام نگردد.

ص: 122

پس از دفن كردن آن به وسيله جرهمى ها، به مردم نشان داد، وى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه، از عبداللَّه بن يزيد، از ابن لهيعه، از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل كرده كه يعقوب بن عبداللَّه بن وهب به نقل از پدرش باز گفته كه ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله- كه مادربزرگ راوى بوده- گفته است: قصىّ بن كلاب كه به مكه آمد [درختان] بيشه زارى را كه وجود داشت قطع كرد و براى خود خانه اى ساخت و با حبّى دختر حليل خزاعى، ازدواج كرد كه برايش عبدالدار و عبدمناف وعبدالعُزّى بن قصىّ را آورد. سپس گفت:

قصىّ به همسرش گفت: به مادرت بگو كه حجرالاسود را به فرزندانش نشان دهد، چرا كه آنها [در آينده] واليان كعبه خواهند شد. او نيز به مادرش گفت: مادر! حجرالاسود را به من نشان بده كه آنها [پسران من] فرزندان تو هستند. او آن قدر اصرار كرد تا سرانجام [مادرش] گفت: بسيار خوب، اين كار را مى كنم [حجرالأسود را نشان مى دهم.]، آنها وقتى از مكه خارج شدند و به يمن رفتند، حجرالأسود را به سرقت بردند و تا يك منزل همراه خود بردند، ولى [از آن پس] شترى كه حجرالأسود را حمل مى كرد زانو زد و حركتى نكرد. او را زدند، برخاست، ولى دوباره زانو زد و نشست. [دوباره] او را زدند و براى بار سوم به حركت در آمدند [و باز هم زانو زد]. با خود گفتند: فقط به خاطر حجرالأسود است كه شتر از رفتن باز مى ماند. بنا بر اين حجرالأسود را در همان جا پايين مكه زير خاك پنهان كردند. من جايى را كه شتر زانو زد، مى شناسم. آنها پس از شنيدن اين خبر، با [ابزار] آهنين بيرون شدند و مادرشان را نيز با خود همراه كردند. او محلى را كه شتر براى نخستين بار زانو زد به ايشان نشان داد، ولى [پس از كند و كاو] چيزى نيافتند.

پس از آن جاى بعدى را نشان داد، آن جا نيز چيزى نبود و سپس به جاى سوم رسيد و گفت: اين جا را حفر كنيد، بازهم ناكام ماندند. و سرانجام يك بار ديگر زمين را حفر كردند و حجرالأسود را يافتند. قصىّ آن را آورد و در جاى خود به زمين گذاشت.

حجرالأسود روى زمين بود و [مردم] در همان حالت بر آن دست مى ماليدند و تبرك مى جستند تا اين كه قريش، كعبه را بنا كردند.

در ادامه، فاكهى با سند خود از ام سلمه روايت كرده كه گفت: نخستين محل

ص: 123

زانوزدن شتر، در «جزّارين» بود. پس از آن جاى دوم را در «سوق البقر» به آنان نشان داد. اين خبر را محمد بن عايذ در مغازى» خود نقل كرده، ولى جاى تأمل دارد، زيرا در آن خبر آمده است كه حجرالأسود تا زمان قصى همچنان زير خاك مدفون بود كه ما نيز در اخبار مربوط به حجرالأسود اين مطلب را روشن ساختيم و ديگر نيازى به تكرار نيست. قصىّ آن چنان كه قطب حلبى يادآور شده، نخستين كسى است كه وقوف مردم [حجاج] در مزدلفه را مطرح ساخت. سخن وى چنين القا مى كند كه ابومحمد عبداللَّه بن محمد علاطى، صاحب «الاشتمال» آن را از ابوعبيده نقل كرده است؛ و در «العقد الفريد» ابن عبد ربّه آمده است كه قصىّ بن كلاب بن قُزَح، (1) وقوف در مزدلفه را وضع كرد. واللَّه اعلم.


1- در اين باره در جزء اول اين كتاب سخن رفت. قزح همان جايى است كه مستحب است حجاج در صبح روز قربانى در آنجا توقف كرد و همان مكان، معروف به مزدلفه است كه آن را مشعرالحرام نيز مى نامند.

ص: 124

باب سى و سوم: خاندان قصىّ بن كلاب و توليت و پرده دارى آنان در كعبه

ولايت فرزندان قصى

ابن اسحاق گويد: چون قصى به سن پيرى رسيد،- عبدالدار پسر بزرگش بود و عبدمناف نيز در زمان پدر، بزرگى و ارج يافته و شهرت و افتخارش به همه جا رسيده بود و عبدالعزى و عبدقصىّ را نيز داشت قصى به عبدالدار گفت: فرزندم، به خدا سوگند كه تو را به قوم و قبيله ات ملحق مى كنم، هر چند بر تو بزرگى يافته باشند و كارى مى كنم كه وقتى كسى از آنها بخواهد وارد كعبه شود، تو بايد در كعبه را برايش باز كنى و هيچ قريشى جز با اختيار تو، جنگ يا صلحى انجام ندهد و در مكه هيچ كس جز از سقادارى تو، آبى ننوشد و حاجيان غير از غذاى تو، چيزى نخورند و هيچ قريشى جز در خانه تو، تصميم مهمى اتخاذ نكند. و نيز قصىّ در پى آن، اختيار دارالندوه [محل شور و اجتماع] را كه قريشى ها جز در آن هيچ تصميمى اتخاذ نمى كنند، به او داد و همچنين پرده دارى، پرچم دارى، سقادارى و پذيرايى را نيز به او سپرد. (1) پذيرايى [رفادة] در واقع، هزينه اى بود كه قريش در هر موسم [حج] از اموال خود در اختيار قصىّ بن كلاب مى گذاشتند تا او براى حجاج غذا تهيه كند و همه كسانى كه نياز داشتند از آن مى خوردند. قصى اين كار را برعهده قريشى ها گذاشت و به ايشان گفت:


1- روايت شده كه سقادارى و پذيرايى و رهبرى تا زمان مرگ، در اختيار عبدمناف بن قصىّ بود و پس از آن هاشم بن عبدمناف، كار سقادارى و پذيرايى را برعهده داشت و قرعه رهبرى به نام عبدشمس افتاد.

ص: 125

اى قريشى ها! شما همسايگان خدا و اهل بيت و اهل حرم هستيد و حاجيان، مهمانان و زائران خانه خدا هستند و از هر كس به مهمان نوازى و احترام سزاوارترند، پس براى ايشان در موسم حج، تا زمانى كه به ديار خود بازگردند، خوراك و آشاميدنى مهيا كنيد.

آنها نيز چنين كردند و هر سال قسمتى از اموال خود را براى اين كار در اختيار وى قرار مى دادند تا در ايام منا، به مصرف غذاى حاجيان برساند. اين كار در جاهليت صورت مى گرفت و تا ظهور اسلام ادامه داشت. در اسلام نيز اين كار تا به امروز ادامه داشته و اين همان سفره اى است كه هر سال سلطان در منا براى حجاج مى گستراند تا اين كه مراسم حج به پايان رسد. ابن اسحاق مى گويد در رابطه با كارهاى قصىّ بن كلاب و اختياراتى كه او به عبدالدار تفويض كرد، ابواسحاق بن يسار، از حسن بن محمد بن على بن ابيطالب عليه السلام برايم نقل كرد و گفت: از او شنيدم كه اين مطلب را به مردى از خاندان عبدالدار به نام نُبية بن وهب بن عامر بن عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار مى گفت. حسن گفت: قصى هر اختيار و مقامى كه در ميان قوم خود داشت، به او واگذار كرد و هرگز با كارهاى او مخالفتى نكرد.

ابن اسحاق مى گويد: پس از آن، قصىّ بن كلاب وفات يافت و فرزندانش عهده دار كارها شدند و مكه پس از آن كه قصىّ بخش هايى را ميان نزديكان خود تقسيم كرده بود، به قسمت هاى ديگرى تقسيم شد. و هر قسمت را به ديگران، از جمله اقوام و يا هم پيمانان خود مى دادند و يا مى فروختند. و قريش هم به همين ترتيب، در كنار آنها [در مكه] اقامت كردند و هيچ گونه اختلاف و نزاعى ميان آنها وجود نداشت. علاوه بر اين، خاندان عبدمناف بن قصىّ و خاندان عبدشمس و هاشم و مطّلب و نوفل، در مورد اختياراتى كه قصىّ به عبدالدار واگذار كرده بود- پرده دارى، پرچم دارى، سقّايى و پذيرايى- به مشورت و تبادل نظر پرداختند و سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه خود به دليل افتخارات و فضايل بيشترى كه ميان قومشان داشتند، به اين امور سزاوارترند و چنين شد كه قريش متفرق شدند. گروهى از خاندان عبدمناف در اين مورد كه آنها از خاندان عبدالدار سزاوارترند با ايشان هم عقيده بودند و گروهى ديگر در كنار خاندان عبدالدار، معتقد

ص: 126

بودند كه نبايد آنچه را قصىّ به ايشان واگذار كرده، بازگرفت. در اين زمان، بزرگ خاندان عبدمناف، عبدشمس بن عبدمناف بود، زيرا از همه مسن تر بود و بزرگ خاندان عبدالدار نيز عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بود. خاندان اسد بن عزى بن قصىّ و خاندان زهرة بن كلاب و خاندان تيم بن مرة بن كعب و خاندان حرث بن فهر بن مالك بن نَضر در كنار خاندان عبدمناف بودند و خاندان مخزوم بن يقظة بن مُرّه و خاندان سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب و خاندان جمع بن عمرو بن هصيص و خاندان عدى بن كعب، همراه خاندان عبدالدار بودند و عامر بن لؤىّ و محارب بن فهر بى طرف بودند. هر دو طرف جداگانه با يكديگر پيمان بستند و سوگند خوردند كه تا پاى جان و تا آخرين نفس، يار و ياور هم باشند و در مقابل ديگرى مسامحه نكنند. خاندان عبدمناف خمره اى پر از عطر بيرون آوردند كه گفته مى شود يكى از زنان خاندان عبدمناف آن را آورد. خمره را بر هم پيمانان خود در مسجدالحرام در كنار كعبه نهادند و همگان دستان خود را در آن فرو كردند و هم پيمان و هم قسم شدند و پس از آن، براى تأكيد بر پيمانى كه بسته بودند، كعبه را لمس كردند و بر آن دست كشيدند و از اين رو آنان را «مطيبين» نام نهادند. خاندان عبدالدار نيز به اتفاق هم پيمانان، در كنار كعبه پيمان بستند و قرار گذاشتند كه تا آخر با هم باشند و يكديگر را يارى كنند. آنان را «احلاف» ناميدند. پس از آن قبايل دو به دو با يكديگر مذاكره كردند. خاندان عبدمناف با خاندان سهم، خاندان اسد با خاندان عبدالدار، خاندان زهره با خاندان جمح، خاندان تيم [يا تميم] با خاندان مخزوم؛ و خاندان حرث بن فهر با خاندان عدىّ بن كعب رو بروى هم قرار گرفتند تا مشكلات خود را حل و فصل كنند.

در حالى كه مردم در اين بحث ها و مشاجرات بودند و زمينه براى جنگ مهيا مى شد، به آشتى و مصالحه فراخوانده شدند، به اين ترتيب كه سقادارى و پذيرايى به خاندان عبدمناف واگذار شود و پرده دارى و پرچم دارى و «مشورت خانه» در اختيار خاندان عبدالدار قرار گيرد. هر دو طرف به اين امر راضى شدند و از جنگ، فاصله گرفتند و تا ظهور اسلام، هر گروه با هم پيمانان خود بر عهد و پيمانى كه بسته بودند، باقى ماندند.

ص: 127

پس از اسلام رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر پيمانى كه در جاهليت بسته شده باشد، اسلام آن را تحكيم مى بخشد. (1) پس از آن ابن اسحاق مى گويد: [از آن زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله] سقادارى و كار پذيرايى [از حجاج] را به هاشم بن عبدمناف واگذار كرد، چرا كه عبدشمس همواره در سفر بود و كمتر در مكه اقامت داشت و زود خشمگين مى شد، حال آن كه هاشم آسان گير و خوش رو بود و آن گونه كه مى گويند، وقتى موسم حج فرا مى رسيد به ميان قريش مى رفت و مى گفت: اى مردم، شما همسايگان خدا و اهل بيت او هستيد و قرار است در اين موسم، زائران خانه خدا و حجاج به اين جا بيايند، آنها ميهمانان خداهستند و از هر ميهمانى گرامى ترند، بنا بر اين هر كس به هر مقدار كه مى تواند، مشاركت كند تا براى پذيرايى از حجاج، غذا تهيه شود. به خدا سوگند اگر خود، توان اين كار را داشتم هرگز به شما روى نمى آوردم. مردم نيز هر يك به اندازه توان خود- از اموال خويش مبلغى براى اين كار مى دادند و براى حاجيان غذا تهيه مى كردند و حاجيان تا زمانى كه به ديار خود باز مى گشتند، پذيرايى مى شدند. مى گويند هاشم نخستين كسى است كه دو سفر را براى قريش متداول كرد و به صورت سنت درآورد؛ سفر زمستانى و سفر تابستانى. او نخستين كسى است كه در مكه خوراك تريد به مردم داد و نام او عمرو بود و از اين رو هاشم ناميده شد كه نان را براى خويشان خود در مكه تريد مى كرد [از ريشه هشم]. شاعرى از قريش، يا يكى از شاعران عرب در اين باره مى گويد:

عمرو الذى هشم التريد لقومه قوم بمكة مسنّتين عجاف

سنّت إليه الرحتان كلاهما سفر الشتاء ورحلة الأصياف (2)

ابن هشام مى گويد: فردى از اهالى حجاز كه با شعر آشنا بود، اين مصرع را برايم خوانده بوده: قوم بمكّة مسنتين عجاف.


1- سيره ابن هشام، ج 1، صص 4- 152.
2- در سيره ابن هشام به جاى «الاصياف»، «الايلاف» آمده است.

ص: 128

همچنين ابن هشام به نقل از ابن اسحاق آورده است: هاشم بن عبدمناف در غزّه از سرزمين شام- كه براى تجارت به آن جا رفته بود- وفات يافت و پس از وى مطلب بن عبدمناف، كار سقادارى و پذيرايى را برعهده گرفت. او از عبدشمس و هاشم كوچك تر و در ميان قوم خود صاحب فضل و شرف و افتخار بود و قريش به دليل بزرگوارى و فضلى كه داشت، او را «الفيض» مى ناميدند. (1) سپس ابن اسحاق مى گويد: پس از آن مطلب در ردمان (2) از سرزمين يمن، وفات يافت. مردى از عرب در سوگ او گفته است:

قد ظمئ الحجيج بعبد المطّلب بعد الجفان والشراب المنتضب

ليت قريشاً بعده على نصب

مطّرد (3) بن كعب خزاعى نيز در سوگ مطّلب و خاندان عبدمناف- به هنگام شنيدن خبر وفات نوفل بن عبدمناف كه آخرين مرده ايشان بود- ابياتى سروده است. (4)


1- سيره ابن هشام، ج 5، صص 158- 157.
2- ردمان جايى است كه به گفته ياقوت در يمن قرار دارد. ياقوت در اين باره چيزى اضافه نكرده است، گرچه ابياتى را نقل كرده كه نشان مى دهد مرگ مطّلب بن عبدمناف در آن جا اتفاق افتاده است معجم البلدان، ج 3، ص 40.
3- در معجم البلدان ياقوت «مطرود» آمده است و در سيره نيز يك بار مطرود آمده و در ادامه نيز به همين صورت بدان اشاره شده است.
4- ياقوت حموى اين ابيات را آورده است: خلصهم عبدمناف فهم من لوم مَنْ لام بمنجاة قبر بِرَدمان، وقبر بسل مان و قبر عند غزات وميت مات قريباً من ال حجون من شرق النبيّات سپس مى گويد: كسى كه در «ردمان» دفن مى باشد، مطّلب بن عبدمناف است و آن كس كه در «سلمان» آرميده است، نوفل بن عبدمناف مى باشد و قبرى كه در غزّه است، متعلق به هاشم بن عبدمناف است و آن يك كه نزديك حجون است از آن عبدشمس بن عبدمناف مى باشد معجم البلدان، ج 3، ص 40. ابيات ياد شده در هر دو نسخه خطى شفاءالغرام حذف شده و ما آنها را از ياقوت نقل كرده ايم (سيره ابن هشام، ج 1، ص 162).

ص: 129

سپس ابن اسحاق در ادامه مى گويد: اولين كسى كه از خاندان عبدمناف وفات يافت، هاشم بود كه در «غزّه» در سرزمين شام فوت كرد و پس از او عبدشمس در مكه و بعد از وى مطّلب در «ردمان» در سرزمين يمن و آن گاه نوفل در «سلمان» در عراق وفات يافتند. آورده اند كه شخصى به مطرود گفت: سخنان نيكويى گفته اى و مى توانستى از اين بهتر نيز بگويى. گفت: مدتى به من فرصت دهيد. چند روزى تأمل كرد، سپس گفت:

عصيت ربّى باختيار أم بحكم الإله فينا

فبسط اليدين إلى القفا خير فخر السابقينا

و ابياتى كه قبل از آن گفته بود، از اين قرار است:

يا عينى جودى أو اذرى الدمع وانهمرى وابكى على السر من كعب المغيرات

وابكلى عل كلّ فياض أخى ثقة ضخم الدسيعة وهاب الجزيلات

سبط اليدين لانكس ولا وكل ماض العزيمة متلاف الكرامات

ثم أندبى للفيض والفياض مطلبا واستحرصى بعد فيضات بحمسات

أمسى بردمان عنا اليوم مغتربا يالهف نفسى عليه بين أموات

وهاشم فى ضريح وسط بلقعة تسفى الرياح عليه بين غزات

ونوفل كان دون القوم خالصتى أمسى بسلمان فى رمس بموماة

لم ألق مثلهم عجما ولا عرباً إذا استقلّت بهم أدم المطيّات

أمست ديارهم منهم معطلة وقد يكونون نوراً فى الملمّات

سپس گفت:

يا عين وابكى ابا الشعث الشجيات تبكيه حسرا مثل البليّات

تبكين أكرم من يمشى على قدم بعولته بدموع بعد عبرات

و ديگر اين كه:

ص: 130

تبكين عمرو العلا إذحان مصرعه سمح السجية بسّام الغشيات

و نيز:

ما فى القدوم لهم عدل ولا خطر ولا لمن تركوا شروى بقيعات

واز جمله اين كه:

أما البيوت التى حلوا مساكنها فأصبحت منهم وحشاً خليات

أقول ولاعين لا ترق مدامعها لا يبعداللَّه أصحاب الرزيات

سپس ابن اسحاق مى گويد: پس از آن عبدالمطلب بن هاشم بعد از عمويش مطّلب، عهده دار سمت سقايى و پذيرايى شد و اين كار را براى مردم انجام داد و همه آنچه پدران وى براى قوم خود انجام مى دادند، او نيز انجام داد و در ميان قوم خود به جايگاهى رسيد كه هيچ كس تا آن زمان نرسيده بود وداراى محبوبيت و اهميت بسيارى شد. (1) فاكهى نيز اخبارى را از خاندان قصىّ بن كلاب و خاندان عبدمناف بن قصىّ و خاندان عبدالدار بن قصىّ نقل كرده و مطالبى افزون بر آنچه گفته شد، در آنها آورده است عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از ابن اسحاق چنين آورده است: پس از آن، خاندان عبدمناف و عبدشمس و هاشم و مطّلب با يكديگر اختلاف نظر پيدا كردند و همچنين خاندان عبدمناف به اتفاق تصميم گرفتند پرده دارى، سقايى و پذيرايى را كه در اختيار خاندان عبدالدار بن قصىّ بود، از ايشان باز ستانند. بدين ترتيب، قريش پراكنده شدند؛ گروهى با خاندان عبدمناف هم عقيده بودند و ايشان را نسبت به خاندان عبدالدار در اين موارد، سزاوارتر مى ديدند و گروهى نيز از خاندان عبدالدار طرفدارى مى كردند و صلاح نمى ديدند آن چه قصى به آنها (خاندان عبدالدار) واگذار كرده، از ايشان گرفته شود.

وى در بيان ادامه مطلب مى گويد: آن گاه عاتكه دختر عبدالمطلب، [مشك]


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 165.

ص: 131

عطرى آورد و در برابر هم پيمانان قرار داد و همه دستان خود را بدان خوشبو كردند و هم پيمان شدند و سپس دست ها را به كعبه ماليدند و آن معاهده «حلفُ المُطيّبين» [پيمان عطرآگينان] نام گرفت. بنا بر اين خبر، عاتكه دختر عبدالمطلب بود كه عطر را آورد، از نظر تاريخى در زمانى بعد از زمان عموى پدرش عبدشمس- كه در اين مسأله عهده دار خاندان عبدمناف بود- مى زيست و نيز در اين كه عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار در زمان اين پيمان عهده دار امور خاندان عبدالدار بوده جاى تأمل است، زيرا عامر بن هاشم نيز بعد از زمان عبدشمس بوده است.

فاكهى به نقل از زبير بن ابوبكر، از محمد بن فضاله، از عبداللَّه بن زياد بن سمعان، از ابن شهاب آورده است: سمت سقايى در اختيار خاندان مطّلب بود و رياست نيز در خاندان عبدمناف قرار داشت. كار پذيرايى نيز در اختيار خاندان اسد بن عبدالعزّى و پرچم و پرده دارى نيز در دست خاندان عبدالدار بود. ايشان به نزد [خاندان] سهم آمدند و با آنان هم پيمان شدند و به ايشان گفتند: ما را در برابر خاندان عبدمناف، يارى كنيد.

وقتى بيضاء (دختر عبدالمطلب) كه به او امّ حكيم مى گفتند چنين ديد، كاسه اى پر از عطر آورد و بر دامن گذارد و گفت: هر كس با اين عطر خود را خوشبو كند از ماست. بنا بر اين خاندان هاى عبدمناف، أسد، زهره، تيم و حارث بن فهر چنين كردند و به همين جهت آنها را «المطيّبين» ناميدند. وقتى خاندان سهم، اين را شنيدند بچه شترى را كشتند و گفتند: هر كس دست خود را به خون اين شتر آغشته كند و آن را بليسد، با ماست.

خاندان هاى سهم، عبدالدار، جمح، عدىّ و مخزوم چنين كردند و بدين ترتيب قائله اى برپا شد و آنان با هم درگير شدند. پس از آن عقب نشستند و با خود گفتند: به خدا سوگند اگر ما با هم نبرد كنيم، همه عرب درگير مى شوند. بنا بر اين همه، وضع موجود را پذيرفتند. آنان را «مطيّبين» و اينان را «احلاف» ناميدند. ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار در اين باره سروده است:

أتانى أنَّ عمرو بن هصيص أقام وأنّنى لهم حليف

و انّهم إذا حدثوا لأمر فلا نَكِل أكون ولا ضعيف

بنا بر اين خبر، ام حكيم البيضاء دختر عبدالمطلب (1) بود كه ظرفى از عطر را آورد. و اين خبر نيز مانند خبر قبلى، جاى تأمل دارد.

در اين خبر چنين آمده كه بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه ايشان با خاندان عبدمناف، ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار بوده است كه اين مطلب در خبرى كه خواهد آمد نيز تأييد مى گردد. فاكهى مى گويد: حسن بن حسين ازدى، از محمد بن حبيب از كلبى نقل كرده كه گفت: وقتى خاندان عبدمناف، عظمت و بزرگى بيشترى يافتند، درصدد برآمدند ولايت بركعبه را از خاندان عبدالدار بستانند، بنا بر اين، كسى را نزد ابوطلحه، عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار فرستادند و به او گفتند كليدهاى كعبه را برايمان بفرست. تماضر دختر زهره مادر بنى سهم و هند دختر عبدالدار بن قصى مادر عدىّ بن سعد نيز از بنى عبدمناف به حساب مى آمدند؛ و دنباله مطلب، همان حديث ابن شهاب است، جز اين كه مى گويد: وقتى آنها دستان خود را آغشته كردند گفتند: به خدا سوگند هيچ يك ديگرى را تنها نمى گذاريم و نعلين خود را در كنار كعبه با هم آميختند و آنان را «احلاف» ناميدند، زيرا نعلين هاى ايشان با هم مخلوط شده و در كعبه، هم پيمان شده بودند. سپس مى گويد: ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار شعرى گفت كه همان دو بيتى است كه در حديث ابن شهاب آمده است. پس از آن شعر را ادامه داد و گفت:

بنو سهم نحن نكفيهم إن قاتلوا قتلنا

وإن رفدوا رفدنا وإن فعلوا فعلنا

بنا بر اين در خبر فوق تصريح شده كه بزرگ خاندان عبدالدار، ابوطلحه بوده است كه البته با خبرى كه فاكهى از ابن اسحاق نقل كرده و در آن بزرگ خاندان عبدالدار را نواده عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار برشمرده است، تعارض دارد.


1- پيش از اين گفته شد كه او عاتكه بوده است؛ علاوه بر اين قصى پرده دارى و دارالندوه [مشورت خانه] وپرچم را به عبدالدار و سقادارى و پذيرايى و رهبرى را به عبدمناف واگذار كرد.

ص: 132

ص: 133

فاكهى به نقل از عبداللَّه بن ابوسلمه، از ابراهيم بن منذر از عمر بن ابوبكر مصلى از خاندان عدىّ بن كعب از ضحاك بن عثمان حرامى از ابن عروة بن زبير از پدرش از عروه از ابن حكيم بن حرام مى گويد: وقتى عبدالدار به بستر مرگ افتاد كارهاى دارالندوه، پرچم و پذيرايى را به فرزندش عثمان بن عبدالدار واگذار كرد. امية بن عبدشمس به عثمان بن عبدالدار گفت: بايد يكى از اين سه [مقام] را با رضايت كامل به من واگذار كنى، ولى او زير بار نرفت و به وى گفت: بنا بر اين تو را به حال خود نخواهم گذاشت.

عثمان بن عبدالدار قريش را آماده نبرد كرد خاندان هاى مخزوم، جمح، سهم و عدىّ نيز به او گفتند كه همراهت هستيم و تو سزاوار اين مقام ها هستى و با تو هم پيمان مى شويم. او نيز پذيرفت و آنها هم پيمان شدند و مقام هاى ياد شده [مشورت خانه، پرچم و پذيرايى] را به وى سپردند.

در اين خبر تصريح شده كه بزرگ خاندان عبدالدار در آن زمان، عثمان بن عبدالدار و بزرگ خاندان عبدمناف در همان هنگام، امية بن عبدشمس بن عبدمناف بوده است. فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمة از عبداللَّه بن يزيد از ابى لهيعة از محمد بن عبدالرحمن بن الأسود نقل كرده كه گفت: وقتى عبد بن قصى- كه پرچم در اختيارش بود- وفات يافت، عبدالدار آن را تحويل گرفت، زيرا از همه برادران بزرگ تر بود. برادرانش بر او رشك بردند و خاندان مخزوم و عدى با او به مخالفت برخاستند. اين خبر حاكى از آن است كه نزاع و درگيرى، ميان عبدالدار و برادرانش رخ داده، اما از خبر قبلى چنين مطلبى به دست نمى آمد. از مجموعه اين اخبار در مورد بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه خاندان عبدمناف با ايشان، سه قول مطرح مى شود:

نخست آن كه بزرگ خاندان، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بن قصىّ بوده است و دوم آن كه او (بزرگ خاندان) ابوطلحة بن عبدالعزىّ بن عبدالدار بن قصىّ بوده است.

و سرانجام گفته سوم آن است كه او عثمان بن عبدالدار بوده است.

و در مورد بزرگ خاندان عبدمناف به هنگام درگيرى ايشان با خاندان عبدالدار نيز

ص: 134

دو قول وجود دارد:

نخست آن كه او عبدشمس بن عبدمناف بوده است.

و ديگرى آن كه او امية بن عبدشمس بوده است.

و در مورد كسى كه ظرف عطر [يا مشك] را براى قوم خود و هم پيمانان ايشان درآورد نيز دو قول وجود دارد:

يكى آن كه او عاتكه، دختر عبدالمطلب بوده است.

و ديگرى آن كه او امّ حكيم البيضاء، دختر عبدالمطّلب بوده است.

فاكهى به نقل از عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق، مى گويد:

پس از آن كه بزرگان خاندان عبدمناف وفات يافتند عبدشمس بن عبدمناف اختياراتى را كه عبدمناف در اختيار داشت، برعهده گرفت و از آنجا كه او بزرگترين فرزندش بود، بزرگى خاندان عبدمناف را نيز برعهده گرفت. وقتى قريش در مكه پراكنده شدند، آب براى ايشان، كم شد و براى تهيه مايحتاج خود در تنگنا قرار گرفتند.

بر مبناى اين خبر، عبدشمس بن عبدمناف، قسمتى از [اختيارات و مقام هاى] قصى را برعهده گرفت، حال آن كه در آنچه از ابن اسحاق در سيره نقل شده، خبرى راجع به در اختيار گرفتن بخشى از آن مناصب به وسيله وى نبود، چه بسا سخن درست آن است كه هاشم بن عبدمناف را به جاى خود قرار داد؛ در كتاب فاكهى نام هاشم به عبدشمس تغيير پيدا كرده و در اين صورت، اين سخن با آنچه فاكهى از ابن اسحاق- كه ما از سيره آن را نقل كرديم يكسان است.

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر از عمر بن ابوبكر موصلى از زكريا بن عيسى از ابن شهاب نقل كرده كه در آن زمان، دو پيمان بسته بودند در مورد اولين پيمان قريش، بايد گفت كه خاندان كلاب با قبايل بنى كعب بن لؤى درآميختند؛ اين كار باعث شد كه خاندان هاى مخزوم، عدى، سهم و جم كه با هم پيمان بسته بودند، در مقابل آنان متحد شوند. هم پيمانى آنها از طريق آغشتن دست خود در ظرفى بود و به همين دليل آنان را مطيبين ناميدند. هم پيمانان مخالف ايشان نيز «احلاف» ناميده شدند، زيرا اساس

ص: 135

هم پيمانى آنها، مخالفت و ايستادن در برابر آن ائتلاف بود. اينان ظرفى از خون فراهم آوردند و براى بستن پيمان، دستان خود را در آن فرو بردند. (1) زبير بن ابوبكر در حديث خود مى افزايد: «احلاف» براى هر قبيله، قبيله اى را در نظر گرفتند و ولايت خاندان عبدالدار بر كعبه، پرچم و شورى را نپذيرفتند و مقام و موقعيت ايشان را به رسميت نشناختند و گفتند: چرا بايد اين گروه اندك بر ما حكمرانى و ولايت داشته باشند؟ (2) ما بايد اين مقام ها را از ايشان باز ستانيم. پس به سراغ كليد كعبه رفتند و آن را از عثمان بن عبدالدار و فرزندانش باز گرفتند، از آن به بعد فرزندان عبدالدار به «احلاف» اضافه شدند و با ايشان هم پيمان گرديدند و پيمان ميان خود را محكم كردند و هر قبيله، قبيله اى را براى خود در نظر گرفت و خاندان سهم با خاندان عبدمناف رو در رو شدند.

در اين خبر چنين آمده كه پيمانى كه به نام پيمان مطيّبين نام گرفته قبل از درگيرى و منازعه خاندان عبدمناف با خاندان عبدالدار و در حالى كه [كليد كعبه] در اختيار عبدالدار بوده، منعقد شده است.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالجبار بن سعيد مساحقى از محمد بن فضاله ثمرى از محمد بن اسحاق، از عمر بن نافع از پدرش از ابن عمر چنين نقل كرده است: كار پذيرايى از حجاج برعهده عبدالعزّى بن قصىّ و پرده دارى و پرچم و دارالندوه به عهده عبدالدار بن قصى بود. فرزندان عبدمناف بن قصى نيز پنج تن بودند: عمر، هاشم، عبدشمس و مطلّب و نوفل. اين خبر حكايت از آن دارد كه عبدالعزى بن قصى پذيرايى را به عهده گرفت، حال آن كه در سيره ابن اسحاق مطلبى متفاوت با اين آمده است.


1- الروض الانف، ج 1، ص 153.
2- فرزندان عثمان بن عبدالدار به تنهايى جدا از بقيه فرزندان عبدالدار، عهده دار پرده دارى كعبه بودند. پس از آن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و بعد از او ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و سپس تا زمان فتح مكه، پسرش عهده دار پرده دارى كعبه شد.

ص: 136

فاكهى مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: وقتى قصى وفات يافت، عبدمناف عهده دار امور قريش و جانشين او در ولايت بر آنان شد و در مكه بخش هايى را علاوه بر آنچه قصى به خويشان خود واگذار كرده بود، ميان قريش و ديگران تقسيم كرد. عبدمناف كسى است كه پيمان «أحابيش» را منعقد كرد. پيمان احابيش [قبايل] عضل، قارة، دوس، رعل جماعت سفيان بن عوف و حليس بن زيد و خالد بن عبيد بن ابى فايض بن خالد را در بر مى گرفت. اين خبر حكايت از آن دارد كه عبدمناف بن قصى وارث مقام و موقعيت پدر شد، ولى آنچه از ابن اسحاق [از سيره او] نقل كرديم، با اين گفته مغايرت دارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن زيد از ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل كرده كه گفت: وقتى عبد بن قصى كه پرچم در اختيار او بود، وفات يافت، پرچم را عبدالدار گرفت، زيرا بزرگ ترين برادر وى بود. برادرانش بر وى رشك بردند و او نيز با خاندان مخزوم و عدىّ [عليه آنان]، هم پيمان شد. پس از آن كه عبدمناف، وفات يافت منصب سقايى به هاشم رسيد، زيرا او فرزند ارشد بود و پس از آن كه أسد وفات يافت كار شورى [دار الندوه] به مطّلب رسيد، زيرا فرزند بزرگ تر بود و اين مقام ها همچنان در اختيار آنان بود تا اين كه زمعة بن اسود آن را به معاويه فروخت و هم از اين روست كه شاعر گفته است:

وبعتم مجدكم وسناكم ولم تبقوا بمكة داراً

اين خبر حكايت از آن دارد كه عبد بن قصى عهده دار شورى و عبدمناف بن قصى عهده دار سمت سقايى بوده است كه با آنچه از ابن اسحاق از سيره نقل كرديم، هماهنگى ندارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن يزيد از ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمن بن اسود نقل كرده كه يعقوب بن عبداللَّه بن وهب، به نقل از پدرش از ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله كه مادربزرگ او نيز بوده است، گفته است: آن گاه كه قصىّ بن كلاب به

ص: 137

مكه بيشه اى را كه در آنجا بود، به خود اختصاص داد و در اطراف كعبه، خانه اى براى خود ساخت و با حبى دختر حليل خزاعى ازدواج كرد و از اين زن، صاحب عبدالدار و عبدمناف و عبدالعزى بن قصىّ شد. نخستين پسر را به نام خانه اى كه ساخته بود، عبدالدار ناميد و عبدمناف را نيز به نام مناف و عبدالعزى را هم به نام عزّى، نامگذارى كرد. مادر حبى خزاعى كه پيرزنى جرهمى بود، به او گفت: پسرانت عهده دار ولايت بر كعبه خواهند شد. او پرده دارى كعبه را به عبدالدار سپرد. زيرا از همه بزرگ تر بود، سمت سقايى را به عبدمناف و پرچم را به عبدقصى و پذيرايى يا همان دارالندوه [شورى] را به عبدالعزّى سپرد. اين خبر به روشنى از تقسيم مقام ها از سوى قصى بن كلاب ميان چهار فرزندش خبر مى دهد كه با آنچه ابن اسحاق در سيره اش گفته است، منافات دارد.

فاكهى به نقل از حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب مى گويد: رياست [مكه] در زمان خاندان عبدمناف، در اختيار عبدمناف بن قُصىّ بود و خودِ او عهده دار امور قريش و ريش سفيد آنان بود. آن گاه اين مقام را به پسرش هاشم سپرد. او پسرش را براى همين كار، به نيكوترين روش تربيت كرده بود، چنان كه در ميان همه قريش، كسى همتاى وى نبود. پس از آن، رياست به عبدالمطلب رسيد و هر يك از قبايل قريش بزرگى براى خود داشت ولى همه اين سران و بزرگان، مقام عبدالمطلب را از نظر بزرگى و ارج، گرامى مى داشتند. وقتى عبدالمطلب وفات يافت، رياست به حرب بن اميه رسيد و پس از وفات وى، توليت بر كعبه و مهترى قريش ميان فرزندان عبدمناف و ديگر قريشيان تقسيم شد.

همچنين فاكهى به نقل از زبير، از محمد بن حسن مى گويد: اين چهار فرزند عبدمناف، يعنى هاشم و مطّلب و عبدالشمس و نوفل، نخستين كسانى بودند كه خداوند قريش را به وسيله ايشان ارج و احترام بخشيد و بزرگى داد، آنها در مكه تجارت مى كردند و با غير عرب هايى كه از شهر خارج مى شدند، داد و ستد مى كردند. هاشم از شهر خارج شد و اسب هايى از قيصر گرفت و براى بازرگانى به شام رفت، مطلّب نيز خارج شد و اسب هايى از پادشاهان يمن گرفت و با آنها به تجارت در سرزمين يمن

ص: 138

پرداخت. نوفل هم عازم حبشه شد و اسبانى از نجاشى گرفت و با آن اسب ها به تجارت در سرزمين حبشه پرداخت.

فاكهى مى گويد: زبير به نقل از محمد بن حسن از علاء بن حسين از افلح بن عبداللَّه بن المعلى از پدرش و ديگران آورده است: هاشم و عبدشمس و مطّلب و نوفل، ورزيده و چابك بودند و خاندان هاشم و خاندان مطّلب هركدام جداگانه با خودشان متحد بودند و اگر ديگران بر آنان حمله مى كردند، با همديگر نيز متحد مى شدند. در زمان جاهليت خاندان عبدمناف چنين بودند، فرزندان عبدمناف يعنى هاشم و مطّلب را «بدران» مى گفتند و عبدشمس و نوفل هم با هم متحد بودند و آنها را «ابهران» مى ناميدند.

اعراب، هاشم و مطلب و عبدشمس و نوفل را «اقداح النّظار» مى ناميدند، زيرا وقتى از سوى بيگانه مورد حمله قرار مى گرفتند، با هم متحد مى شدند.

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر به نقل از ابوالحسن اثرم از ابوعبيده آورده است: به هاشم و عبدشمس و مطلب فرزندان عبدمناف، «المحيزون» مى گفتند.

همچنين فاكهى زبير بن ابوبكر از محمد بن حسن مى گويد: هاشم رئيس خاندان عبدمناف بود و عبدشمس رئيس بنى اميّه بود، زبير گفت: اين نسب نزد ماست و آدم بن عبدالعزّى بن عمرو بن عبدالعزّى در اين باره مى گويد:

اللهم إنى قائل قو لَ ذى دين وبرّ وحسب

عبدشمس لا تهنها إنما عبدشمس عمّ عبدالمطلب

عبدشمس كان يتلو هاشماً وهما بعدُ لأمّ ولأب

فاكهى مى افزايد: حسن بن حسين از ابوجعفر بن حبيب از ابن كلبى چنين نقل كرده است: وقتى هاشم وفات يافت، مطلب بن عبدمناف به سرزمين يمن وارد شد و از پادشاهان آن سرزمين پيش از آن كه با ديگر عرب ها عهد و پيمان ببندد، براى خود عهد و پيمانى بمانند آنچه هاشم با ايشان بسته بود، منعقد كرد. مطلّب بزرگترين فرزند عبدمناف بود. اين خبر با خبر قبلى تعارض دارد، مگر آن كه درباره مطلّب آمده باشد كه مطلّب

ص: 139

فرزند ارشد او بود.

فاكهى به هنگام بيان اخبار خاندان قصى بن كلاب، اين عنوان را براى مطالب خود برگزيده است: «در واگذارى توليت مكه از سوى قصى بن كلاب به فرزندان خود و تقسيم آن ميان ايشان و عهده دارى اين مقام پس از وى». همچنين فاكهى در بيان اخبار خاندان عبدمناف، [اين عنوان را براى مطالب خود بر مى گزيند]: «ذكر ولايت مطّلب بن عبدمناف بر مكه پس از برادر» كه اين عنوان نشان مى دهد نامبردگان واليان مكه بوده اند، و ديگر اين كه او به هنگام بيان ولايت عبدالمطلب مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق نقل كرده و آورده است: سمت سقّايى و پذيرايى پس از مطّلب بن عبدمناف به عبدالمطّلب بن هاشم رسيد. و بنى اسد بر اين گمانند كه حويرث بن اسد در يك فاصله زمانى، عهده دار سمت پذيرايى بوده است ولى اين سخن تنها از سوى بنى اسد گفته شده و در هيچ جاى ديگر نقل نشده است. از اين مطلب چنين برداشت مى شود كه حويرث بن اسد در زمان عبدالمطلب مدت كوتاهى عهده دار پذيرايى شده است، حال آن كه چنين نكته اى از اخبارى كه پيش از اين از ابن اسحاق نقل شد، برداشت نمى شود.

نكته ديگر اين كه صاحب «المورد الهَني» از «الرشاطى» خبرى را درباره رفتن هاشم بن عبدمناف به شام و گرفتن عهد و پيمان از قيصر براى قريش نقل كرده و پس از آن مى گويد: عبدشمس نزد نجاشى در حبشه رفت و همانند همان عهد و پيمان را با او منعقد كرد. نوفل نيز نزد سردمداران عراق رفت و با آنان پيمانى مشابه منعقد نمود. مطلب نيز به حمير رفت رفت و پيمان گرفت. در اين خبر اشاره شده كه عبدشمس، نزد نجاشى به حبشه رفت و براى قوم خود عهد و پيمان [بيعت] گرفت كه با خبر پيشين، مبنى بر اين كه نوفل بن عبدمناف از نجاشى براى قوم خود عهد و پيمان گرفت، تعارض دارد.

ديگر اين كه هاشم و عبدشمس بنا بر برخى نقل ها دوقلو بوده اند. اين مطلب را صاحب «المورد العذب الهنى» يادآور شده و مى گويد: گفته شده هاشم و عبدشمس دوقلو بودند و يكى از آنها پيش از ديگرى به دنيا آمد؛ گفته اند كه اولى هاشم بود و

ص: 140

انگشت يكى به پيشانى ديگرى چسبيده بوده و وقتى آنها را جدا كردند، خون به راه افتاد و گفتند كه ميان ايشان [جنگ و] خون ريزى خواهد بود.

ديگر اين كه در سن هاشم به هنگام مرگ اختلاف نظر است، بيست سال و بيست و پنج سال گفته شده و اين نكته را صاحب «المورد» ذكر كرده است.

ديگر اين كه در سن عبدالمطلب به هنگام مرگ نيز اختلاف نظر است. ابن حبيب مى گويد: مدت عمر عبدالمطلب نود و پنج سال بود و او در سال نهم [پس از] عام الفيل وفات يافت و سهيلى مى گويد: عبدالمطلب در يكصد و بيست سالگى وفات يافت. (1) در مورد سن او يكصد و ده سال و يكصد و چهل سال و هشتاد و دو سال هم گفته شده است و اين سه رقم را حافظ مغلطاى در سيره خود ذكر كرده است و بنا به نوشته ابن عساكر، عبدالمطلب در حجون به خاك سپرده شد. (2) سهيلى مى گويد: ظاهر حديث ابوطالب در مورد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به عبدالمطلب فرمود: «بگو لا اله الّا اللَّه تا بدين سخن [در روز جزا] شهادت دهم» و پايان سخن آن حضرت كه فرمود: « [شهادت دهم به ايمان] خاندان عبدالمطلب»، حكايت از آن دارد كه عبدالمطلب بر شرك وفات يافت.

در يكى از نوشته هاى مسعودى، مطلبى نسبت به عبدالمطلب يافتم كه درباره وى گفته شده است او [عبدالمطلب] بر اثر ديدن نشانه هايى از نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله و اين كه جز به توحيد مبعوث نگشته است، مسلمان وفات يافته است. (3) ولى در «مسند البزّار» و در كتاب نسائى از قول عبداللَّه بن عمر آمده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام كه به تسليت گروهى از انصار رفته بود فرمود: «شايد همراه ايشان


1- در «الروض الانف»، ج 1، ص 7 آمده است: «عبدالمطلب يكصد و چهل سال زندگى كرد.»
2- اين سخن با آنچه تا به امروز نزد مردم مكه شايع است، تطابق دارد.
3- مروج الذهب، ج 2، ص 131. شيعه نيز بر اين باور است كه حضرت ابى طالب پدر بزرگوار اميرمؤمنان عليه السلام باايمان به نبوت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و اشعار او قبل از فوت و در آستانه وفات شاهد اين است و در اين رابطه آيات مختلفى وارد شده كه در ده ها جلد كتاب كه به عنوان «ايمان ابى طالب» از سوى دانشمندان شيعه به رشته تحرير درآمده جمع آورى شده است.

ص: 141

كُدَىّ رسيده باشى» مى گويد: كُرَى با راء هم آمده كه به معناى قبرهاست. فاطمه عليها السلام گفت:

نه. فرمود: «اگر با آنها به آنجا رسيده باشى بهشت را نخواهى ديد، تا اين كه جد پدرت آن را ببيند.» (1)

سهيلى مى گويد: او نخستين فرد از عرب است كه [ريش خود را] به رنگ سياه درآورد. (2) و ابن اثير مى گويد: او نخستين كسى است كه در [كوه] حرّا به پرستش و عبادت پرداخت و هرگاه ماه رمضان مى رسيد به حرّاء مى رفت و تهيدستان را غذا مى داد. (3) ابن قتيبه مى گويد: سپس باقيمانده سفره عبدالمطلب براى پرندگان و حيوانات در بالاى كوه ريخته مى شد و او را به دليل سخاوتى كه داشت فيّاض و «مُطعِم طير السماء» مى ناميدند. او مستجاب الدعوه بود، گفته مى شود يك سال مردم گرفتار خشكسالى شدند، عبدالمطلب بالاى كوه ابوقبيس رفت و براى بارش باران دعا كرد و باران باريد.

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز كودكى خردسال بود و به بركت آن حضرت صلى الله عليه و آله بود كه از نعمت باران برخوردار شدند. اين خبر را هشام بن كلبى و ابوعبيده مَعمَر بن مثنى و ديگران نقل كرده اند. ابن قتيبه گفته است كه عبدالمطلب پيش از فوت، نابينا شده بود.

همچنين گفته اند: قصى بن كلاب آنچه را كه در اختيار داشت ميان همه فرزندان پسر خود تقسيم كرد. زبير بن بكار از محمد بن عبدالرحمن مروانى چنين نقل كرده است:

قصى آنچه را كه در اختيار داشت، ميان فرزندانش تقسيم كرد به عبدمناف كه نامش معيره بود سقايى و شورى [دار الندوه] را واگذار كرد و پيام رسانى و ثروت در او بود. به عبدالدار كه نامش عبدالرحمن بود، پرده دارى و پرچم را واگذار كرد و به عبدالعزّى پذيرايى و [اجازه دارى] ايام منى را بخشيد، وى در ادامه مى گويد: دو طرف وادى را نيز به عبدقصى واگذار كرد، كه ندانستم منظور چيست.

گفته شده است: قصىّ سمت سقايى و پذيرايى و رهبرى را به عبدمناف و


1- نسايى در كتاب الجنائز باب النعى ج 4، ص 28- 26 اين حديث را آورده است.
2- الروض الانف ج 1، ص 7؛ الكامل فى التاريخ ج 2، ص 14 و المعارف، ص 553.
3- الكامل فى التاريخ ج 2، ص 15.

ص: 142

پرده دارى، شورى و پرچم را به عبدالدار واگذار كرد؛ اين مطلب را ازرقى در خبر مفصلى كه از ابن جريج و ابن اسحاق درباره ولايت قصى بر كعبه و مكه نقل كرده، آورده است:

ازرقى و ابن اسحاق به نقل از ابن جريج در روايتى پس از نقل اخبار قصى بن كلاب آورده اند: قصى افتخار مكه را بدست آورد و دار الندوه [شورى] را بنا كرد كه در آن قريش به بررسى امور و حل مشكلات خود مى پرداختند و جز فرزندان قصى، هيچ كس از قريش قبل از چهل سالگى براى مشورت وارد آنجا نمى شد. تمامى فرزندان قصى و هم پيمانان آنان وارد مشورت خانه مى شدند. وقتى قصّى سالخورده و فرتوت شد، بزرگ ترين و نخستين فرزندش عبدالدار بود. عبدمناف در زمان پدر، بزرگى و شرف يافته بود و آوازه اش در همه جا پيچيده بود. عبدالدار و عبدالعزّى و عبد بن قصى هيچ كدام به عزت و شرافتى كه عبدمناف رسيده بود، نرسيدند. قصى و حبى دختر حليل هر دو عبدالدار را دوست مى داشتند و از آنجا كه عبدمناف- با وجود سن كمتر- بر عبدالدار برترى داشت، با وى عطوفت و مهربانى مى كردند. حبى [به شوهرش] مى گفت: به خدا سوگند راضى نمى شوم مگر آن كه چيزى را به عبدالدار بسپارى تا او نيز هم تراز برادرش گردد؛ قصى پاسخ داد: به خدا سوگند چنين خواهم كرد و او را به اوج افتخار و عزت خواهم رساند، به طورى كه جز با اجازه او هيچ كس از قريش و ديگران وارد كعبه نگردد و جز با همراهى و كمك او، هيچ كارى حل و فصل نشود. قصى به عاقبت كارها نظر داشت و تصميم گرفت مسئوليت ها و مقام هاى شش گانه مكه را كه موجب عزت و افتخار و شرف و بزرگى مى شدند ميان دو فرزندش تقسيم كند بنا بر اين پرده دارى، شورى و پرچم را به عبدالدار و سمت سقايى، پذيرايى از حجاج و رهبرى را به عبدمناف واگذار كرد.

سقايى عبارت از ظرف بزرگ چرمى بود كه در محوطه كعبه قرار مى دادند و با آب شيرين كه از چاه ها بوسيله شتران مى آوردند آن را پر مى كردند تا حاجيان از آن بنوشند؛ و پذيرايى عبارت از سهمى بود كه قريش همه ساله از اموال و غذاهاى خود كنار

ص: 143

مى گذاشتند و در موسم حج در اختيار قصى قرار مى دادند تا با آن به حجاج طعام دهد و از آنها پذيرايى كند؛ هر كس همراه خود غذا نداشت و تنگدست بود، از آن مى خورد.

وقتى قصى وفات يافت، همين كارها توسط خويشان وى انجام مى شد. عبدالدار عهده دار پرده دارى و شورى و پرچم گرديد و تا زمان وفات، اين مقام ها را برعهده داشت. عبدالدار، پرده دارى را پس از خود به پسرش عثمان بن عبدالدار واگذار كرد و شورى [دار الندوة] را به پسر ديگر خود، عبدمناف بن عبدالدار سپرد و تاكنون فرزندان عبدمناف بن عبدالدار عهده دار دار الندوه هستند. وقتى قريش مى خواستند در كارى به مشورت بپردازند، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار يا يكى از پسران يا برادرزاده هاى او در دار الندوه را بر آنها باز مى كردند و اگر كنيزى حيض مى شد وارد دار الندوه مى گرديد يكى از فرزندان عبدمناف بن عبدالدار لباس او را پاره مى كرد و لباس ديگرى بر تنش مى پوشاند و به خانواده اش باز مى گرداند و آنها او را مى پوشاندند. عامر بن عبدمناف بن عبدالدار را «محيض» نيز مى ناميدند. دار الندوه نيز به خاطر همين دار الندوه ناميده شده بود كه محل گرد آمدن و اجتماع بزرگان قوم براى مشورت در كارها و بررسى مسائل بوده است. فرزندان عثمان بن عبدالدار منحصراً پرده دارى [كعبه] را برعهده داشتند پس از آن، عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و پس از وى، فرزندش، ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و سپس فرزندان يكى پس از ديگرى عهده دار اين كار بودند تا مكه [به دست پيامبر صلى الله عليه و آله] فتح شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را از سلطه آنها آزاد كرد و در كعبه را گشود و وارد آن شد و سپس پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت از آن بيرون آمد، عباس بن عبدالمطلب (1) به او گفت: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا، پرده دارى و سقايى را به ما واگذار كن، خداوند عز وجل


1- ابن هشام در كتاب خود «السيره النبويه» يادآور شده است كه على بن ابى طالب عليه السلام بود كه كليد كعبه را دردست پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشت و گفت: اى رسول خدا پرده دارى و سقايى را براى خودمان نگاه دار. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان بن طلحه كجاست؟ او را صدا زدند. فرمود: اين كليد را بگير امروز روز نيكى و وفادارى است.

ص: 144

نيز اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلى أَهْلِها (1)

؛ «خدا به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان بازگردانيد.» عمر بن خطاب گفت:

تا پيش از آن چنين آيه اى را از پيامبر صلى الله عليه و آله نشنيده بودم و اين آيه را تلاوت كرد. سپس عثمان بن طلحه را فراخواند و كليد [كعبه] را به وى داد و فرمود: آن را پنهان كنيد، سپس فرمود: اى خاندان ابوطلحه! كليد را به عنوان امانت خداوند سبحان تحويل بگيريد و يكى پس از ديگرى به نيكى عمل كنيد و جز ستمكار، اين [كليد] را از دست شما نخواهد گرفت. عثمان بن ابوطلحه نيز همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفت و پسرعمويش شيبة بن عثمان بن ابوطلحه جاى او را گرفت و از آن زمان او و فرزندانش و فرزند برادرش وهب بن عثمان، عهده دار پرده دارى كعبه بودند تا اين كه پسر عثمان بن طلحة بن ابوطلحه به اتفاق فرزندش، مسافع بن طلحة بن ابوطلحه، پس از مدتى طولانى كه در مدينه اقامت داشتند، به مكه بازگشتند و همراه با عموزادگان خود عهده دار پرده دارى كعبه گرديدند و بدين ترتيب فرزندان ابوطلحه همگى پرده دارى كرده اند.

و اما پرچم، در اختيار خاندان عبدالدار بود كه در زمان جاهليت، كهن سال ترين آنان اين مقام را برعهده گرفته بود، تا روز احُد كه بسيارى از ايشان كشته شدند.

اما سقايى و پذيرايى و رهبرى همچنان در اختيار عبدمناف بن قصى بود و تا زمان مرگ، اين مناسب را برعهده داشت. پس از وى فرزندش هاشم بن عبدمناف، سقايى و پذيرايى را برعهده گرفت و عبدشمس بن عبدمناف، رهبرى را عهده دار شد هاشم بن عبدمناف همه ساله به هنگام حج با آنچه از قريش جمع شده بود، حاجيان را اطعام مى كرد و براى اين كار آرد مى خريد و از هر گاو و گوساله اى كه مى كشتند، قسمتى (مثلًا ران آن) را مى گرفت. وقتى آذوقه ها جمع مى شد با آرد غذايى درست مى كرد و به حاجيان مى داد و اين وضع همچنان ادامه داشت تا اين كه يك سال مردم به خشكسالى و قحطى شديدى دچار شدند؛ هاشم بن عبدمناف به شام رفت و با پولى كه نزد وى جمع


1- نساء/ 58.

ص: 145

شده بود، آرد و خوراكى خريد و در فصل حج به مكه آورد و نان ها را تكه تكه كرد و بچه شتران را سر بريد و با گوشت آنها غذايى فراهم آورد و تريد درست كرد و به مردمى كه سخت گرسنه بودند، داد و آنان را سير كرده و به همين دليل «هاشم» [خرد كننده نان] نام گرفت، در حالى كه نام وى عمرو بود و در اين باره است كه ابن الزبعرى السهمى مى گويد:

كانت قريش بيضه فتفلقت فالمخ خالصها لعبدمناف

الرائشين وليس يوجد رائش والقائلين هلّم للأضياف

والخالطين غنيّهم بفقيرهم حتى يعود فقيرهم كالكافى

والنصار بين الكبش يبرق بيضه واللازمين البيض بالأسياف

عمرو العلا هشم الثريد لمعشر كانوا بمكة مسنتين عجاف

كه منظورش از عمرو العلا، هاشم است.

هاشم تا هنگام وفات به اين كار ادامه داد و پس از وى، عبدالمطلب چنين مى كرد.

پس از وفات عبدالمطلب، ابوطالب همه ساله همين كار را در موسم حج انجام مى داد و تا ظهور اسلام، او [ابوطالب] بر اين كار باقى بود. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه در سال نهم عازم حج شد، مالى را همراه ابوبكر براى اطعام [حاجيان] فرستاد. پس از آن در سالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود به حجةالوداع رفت نيز اين كار را انجام داد. پس از آن ابوبكر در زمان خلافت خود چنين كرد و پس از او نيز عمر و ديگر خلفا تا به امروز چنين كرده و مى كنند و اين همان غذايى است كه خلفا همه ساله در ايام حج در مكه و منى به حاجيان مى دهند.

و اما سقايى همچنان در اختيار عبدمناف بود و او از چاه «رَدْم و خُمّ» (1)

در مشك هايى چرمين و خُم هاى گلين كه بر شتر سوار مى كرد، حاجيان را آب مى داد. او آبى را كه بدين ترتيب از چاه مى آورد، در حوض هايى چرمين در محوطه كعبه مى ريخت و حاجيان از آن استفاده مى كردند قصى [براى تهيه آب]، چاه هايى در مكه


1- خم چاهى در اطراف مكه و ردم نيز چنين است اين دو چاه را عبدشمس بن عبدمناف حفر كرد معجم البلدان، ج 2، ص 389 و ج 3، ص 70.

ص: 146

حفر كرد. آب اين چاه ها، فراوان بود و مردم پيش از آن از چاه هايى كه خارج از حرم حفر شده بود، مى نوشيدند. به نخستين چاهى كه قصى در مكه حفر كرد ضحّول (1) مى گفتند كه محل آن خانه امّ هانى دختر ابوطالب در حزوره بود و عرب ها وقتى به مكه مى آمدند دور اين چاه جمع مى شدند و از آب آن مى نوشيدند. شاعرى در اين باره مى گويد:

أروى من الضحول (2) لمن انطلق إن قصيّاً قد وفى وقد صدق (3)

قصى چاه ديگرى نيز در «ردم الأعلى» در كنار خانه أبان بن عثمان كه متعلق به خاندان جحش بن رياب بود، حفر كرد. وى پس از مدتى بينايى خود را از دست داد و مدتى بعد جبير بن مُطْعَم بن عدىّ بن نوفل بن عبدمناف، آن چاه را مجدداً حفر كرد و احيا نمود. پس از آن هاشم بن عبدمناف چاه بدر را حفر كرد و به هنگام حفر آن گفت:

بايد آن را مطلوب مردم، بسازم. و اين همان چاهى است در محوطه اى به نام «قوم» متعلق به ابن عبدالمطلب كه پشت خانه «طلوب» كنيز زبيده در بطحاء و در كنار «مستندر» قرار داد و اين همانى است كه يكى از فرزندان هاشم درباره اش مى گويد:

نحن حفرنا بذّر بجانب المستندر نسقى بمائها الحجيج الأكبر

هاشم همچنين چاه سجله را حفر كرد كه به آن چاه جبير بن مطعم مى گويند كه وارد «دار القوارير» شده بود و اين چاه به هاشم بن عبدمناف و فرزندان و خاندان او تعلق داشت تا اين كه اسد بن هاشم در زمانى كه عبدالمطلب [چاه] زمزم را حفر كرد و از آن بى نياز شد آن را به مطعم بن عدى بخشيد؛ گفته شده عبدالمطلب پس از حفر زمزم و بى نياز شدن از آن، چاه را به وى بخشيد و مطعم بن عدى از او خواست تا حوضى چرمين


1- در اخبار مكه و 1/ 112 و نيز در معجم البلدان 4/ 87. «العجول» آمده است.
2- همان.
3- رجوع كنيد به اخبار مكه، معجم البلدان و فتوح البلدان بلادزى ق 1/ 56.

ص: 147

در كنار زمزم قرار دهد تا از آب چاه در آن بريزند و او نيز اجازه داد و مطعم چنين مى كرد. هاشم نيز تا زمان مرگ، حاجيان را آب مى داد و سقايى مى كرد و پس از وى عبدالمطلب بن هاشم كار پدر را ادامه داد و تا هنگام حفر زمزم، اين كار را برعهده داشت. همه چاه هاى مكه تحت نظارت او قرار داشت و حاجيان از همين چاه ها آب مى نوشيدند؛ عبدالمطلب شتران بسيار داشت. وقتى موسم حج مى رسيد آنها را جمع مى كرد و شير آنها را با عسل مى آميخت و در حوض چرمى بزرگى كنار زمزم قرار مى داد و مويز مى خريد و با آب زمزم مخلوط مى كرد و به حاجيان مى داد تا بدين وسيله تلخى آب زمزم، را برطرف سازد. در آن زمان آب زمزم بسيار سنگين بود. مردم در خانه هاى خود مشك هايى از آب اين چاه ها نگاه دارى مى كردند و در آن كشمش و خرما مى انداختند تا سنگينى آب را كمتر كنند. آب شيرين در مكه بسيار كمياب بود و تنها چاه ميمون در خارج از مكه آب شيرين داشت. عبدالمطلب تا زمان مرگ، سقايى حاجيان را برعهده داشت، پس از او عباس بن عبدالمطلب به اين كار ادامه داد. او در طائف تاكستان هايى داشت. كشمش آنها را به مردم طائف مى فروخت و در ايام حج، كشمش ها را در آب حاجيان مى ريخت. ايام جاهليت و صدراسلام چنين سپرى شد، تا وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد و سقايى را از عباس بن عبدالمطلب؛ و پرده دارى از عثمان بن طلحه گرفت. عباس بن عبدالمطلب برخاست و دستان خود را باز كرد و گفت: اى رسول خدا! پدر و مادرم به فدايت، پرده دارى و سقايى را به من واگذار كن، پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان چارچوب كعبه ايستاد و فرمود: «هر خون و مال و مقامى كه در جاهليت بوده اينك زير دو پاى من است [زير پا مى گذارم] مگر سقايى حجاج و پرده دارى كعبه را كه به همان كسانى كه در جاهليت عهده دار آنها بودند واگذار مى كنم». چنين بود كه [سقايى] را عباس رضى الله عنه برعهده گرفت و تا هنگام مرگ نيز برعهده داشت و پس از او به عبداللَّه بن عباس رسيد كه او به كارهايى غير از آنچه فرزندان عبدالمطلب انجام مى دادند، مى پرداخت كه محمد بن حنيفه در مورد اين كارها از او توضيح خواست. ابن عباس به او گفت: ما هم در جاهليت و هم در اسلام عهده دار اين كار بوده ايم پدرت در اين باره سخن گفت و من با ارائه دليل،

ص: 148

پاسخش را گفتم و طلحة بن عبداللَّه و عامر بن ربيعه و ازهر بن عوف و مخزمة بن نوفل شاهدان من بودند. عباس بن عبدالمطلب در جاهليت و پس از عبدالمطلب عهده دار اين كار شد و جد تو ابوطالب در عرفه بر شتر خود سوار بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه آن را به عباس سپرد و هر كس در آنجا بود، اين مطلب را مى داند. اين منصب در اختيار عبداللَّه بن عباس بود و كسى با او كارى نداشت و حرفى در اين باره نبود تا اين كه وفات يافت و پس از آن در اختيار على بن عبداللَّه بن عباس (1) قرار گرفت كه همان كارى را كه پدر و جدش مى كردند، انجام مى داد و از [باغ] خود در طائف مويز مى آورد و در آب مى ريخت تا اين كه او نيز وفات يافت و از آن زمان در اختيار پسران او [يكى پس از ديگرى] قرار دارد اما رهبرى را عبدشمس بن عبدمناف و پس از او امية بن عبدشمس و پس از وى حرب بن اميه برعهده گرفتند و مردم را در روز عكاظ كه روز جنگ قريش با قيس بن عيلان بود و نيز در دو جنگ فجار، يعنى فجار اول و فجار دوم، رهبرى كرد و پيش از آن مردم را در جنگ قريش با خاندان بكر بن عبدمناة بن كنانه رهبرى كرد. آن زمان «احابيش»، روى كوهى به نام «الحبش» با بنى بكر بر ضد قريش، هم پيمان شده بودند و به همين دليل آنها را احابيش مى گفتند. آن گاه ابوسفيان بن حرب پس از پدرش قريش را رهبرى كرد تا اين كه به روز بدر رسيد كه در آن زمان عتبة بن ربيعة بن عبدشمس مردم را رهبرى مى كرد و ابوسفيان بن حرب نيز در كوهستان، مردم را رهبرى مى كرد و هنگامى كه روز احد [غزوه احد] فرا رسيد، ابوسفيان بن حرب رهبر مردم بود.

خود او در روز احزاب [غزوه احزاب] كه آخرين جنگ قريش بود مردم را رهبرى مى كرد تا اين كه خداوند متعال پيروزى اسلام و فتح مكه را پيش آورد. (2)


1- او جد خلفاى عباسى است كه حدود سال 118 ه. ق. وفات يافت.
2- اخبار مكه 1/ 115- 119.

ص: 149

باب سى و چهارم: در بيان اخبار فجار و حبشى ها

نبرد فجار

در بيان اخبار فجار (1) و حبشى ها

در سيره ابن اسحاق (تهذيب سيره ابن هشام) روايتى از بكايى به نقل از ابن هشام آمده كه مى گويد: «وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به چهارده سالگى يا- آن گونه كه ابوعبيده نحوى به نقل از ابوعمرو بن علاء گفته- به پانزده سالگى رسيد، جنگ فجار ميان قريش و همراهان ايشان از خاندان كنانه [از يك سو] و خاندان قيس بن عيلان [از سوى ديگر] در گرفت و كسى كه اين جنگ را شعله ور ساخت، عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بود كه دخترك يتيمى را در پناه نعمان بن منذر قرار داد، برّاض بن قيس كه يكى از خاندان ضمرة بن بكر بن عبدمناة بن كنانه بود به او گفت: آيا از دست كنانه اى ها به او پناه داده اى؟ گفت: آرى، از دست آنها و همه مردم. در پى اين سخن، عروة الرّحال و برّاض، به جنگ با يكديگر برخاستند و در اين نبرد تن به تن در «تَيْمَن» در ذوطلّال «عروه» غافل شد و «برّاض» بر وى حمله ور شد و او را در ماه حرام به قتل رساند و به خاطر همين اين درگيرى را «فجار» نام نهادند و «برّاض» در اين باره سروده است:


1- منظور در اين جا، فجار چهارم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز ناظر آن بود پيش از آن سه فجار اتفاق افتاده بود اولين آنها ميان كنانه و هوازن و دومى ميان قريش و هوازن و سومى ميان كنانه و هوازن درگرفت مراجعه كنيد به: العقد الفريد، ج 5، ص 3- 251؛ الاغانى ج 22، ص 54 به بعد.

ص: 150

وداهية تهم الناس قبلى شددت لها بنى بكر ضلوعى

هدمت بها بيوت بنى كلاب وأرضعت الموالى بالضروع

رفعت له بذى ضلال كفى فخر يميد كالجذع الصريع (1)

لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب نيز گفته است:

فَأبلعْ إن عرضتَ بنى كلاب وعامرو الخطوب لها موالي

وبَلِّغ إن عرضتَ بنى نُمَيْر وأخوال القتيل بنى هلال

بأن الوافد الرحّال أمسى مقيما عند تَيمن ذى ظلال (2)

اين ابيات از جمله سروده هاى اوست كه ابن هشام ذكر كرده است. در پى اين واقعه، كسى به نزد قريش آمد و خبر داد كه برّاض، عروه را در ماه حرام و در عكاظ كشته است.

آنها [براى جنگ] آماده شدند. چون خبر به هوازنى ها رسيد، ايشان را تعقيب كردند و پيش از آن كه وارد حرم شوند، به آنها رسيدند و به جنگ پرداختند و شب هنگام وارد حرم شدند. چندين روز ديگر نيز پس از آن با هم درگير بودند و هر يك، ديگران را به كمك مى طلبيد. هر كدام از قبايل قريش و كنانه و قيس، رئيسى براى خود داشتند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در برخى روزها شاهد درگيرى ايشان بود، زيرا عموهاى آن حضرت ايشان را با خود بيرون مى بردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيزه هايى را كه به سوى عموهايم پرتاب مى شد رد مى كردم و نمى گذاشتم به ايشان اصابت كند.

ابن اسحاق مى گويد: جنگ فجار زمانى شعله ور شد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، بيست سال داشت. اين جنگ را از آن جهت فجار [فاجران] مى ناميدند كه در هر دو طرف نبرد، يعنى كنانه و قيس بن عَيلان محارم يكديگر را حلال مى شمردند و به فسق و فجور مى پرداختند. فرماندهى قريش و كنانه را حرب بن امية بن عبدشمس برعهده داشت. در


1- رجوع كنيد به: العقد الفريد، ج 5، ص 254 و الاغانى، ج 22، ص 58. ابيات ذكر شده در اين منابع، با ابيات فوق اندكى تفاوت دارد.
2- در الأغانى تنها دو بيت آمده است 22/ 58.

ص: 151

آغاز روز قيس بر كنانه پيروز مى شد و در وسط روز كنانه بر قيس پيروز مى گشت. (1) فاكهى نيز خبر فجار را ذكر كرده و در آن، مطالبى متفاوت با آنچه ابن اسحاق و ابن هشام ذكر كرده اند، بيان نموده است. وى مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: [جنگ] فجار آخر، بيست سال پس از عام الفيل بود؛ در ميان اعراب روزى بزرگ تر و بيادماندنى تر از آن كه ميان قريش و هم پيمانان آن، خاندان كنانه [از يك سو] و خاندان قيس بنى عيلان [از سوى ديگر] در عكاظ (2) افتاق افتاد، نبود و از اين جهت آن روز «يوم الفجار» [روز فجور] ناميده شد كه هر دو طرف درگير يعنى كنانه و قيس، حرمت ها [و محارم] را هتك كردند. روز پيش از آن نيز ميان بنى جبلة و تميم [درگيرى] بود و اشعار زيادى در اين باره سروده شده است.

فاكهى در جاى ديگر آورده است: حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب از ابوعبيده نقل كرده كه فجار البرّاض ميان كنانه و قيس مدت چهار سال به طول انجاميد كه در هر سال يك روز بود و روز نخست آن [روز] شطيمه (3) از عكاظ شروع شد. رؤساى هر دو گروه به استثناى ابو براء، از قريش بودند هوازن در پشت مسيل و قريش پايين مسيل و بنى كنانه در وسط وادى قرار داشتند. حرب بن اميه به ايشان گفت: اگر قريش جنگ را آغاز كردند، شما از جاى خود حركت نكنيد. هوازن مهيّاى جنگ شدند و به صف ايستادند. قريش نيز آماده جنگ بودند در يك طرف آنها ابن جدعان و در طرف ديگر كُرَيْز بن ربيعة بن حبيب بن عبدشمس بود و حرب بن اميه در وسط قرار داشت. در آغاز روز پيروزى با كنانه بود و نبرد تا پايان روز ادامه يافت. كشتار و درگيرى به قريش رسيد.


1- تهذيب سيره ابن هشام ص 43. السيره 1/ 211- 209.
2- عكاظ بازار مشهور اعراب در جاهليت است و محل آن طبق اكثر روايات، در سيل الصغير در جاده طائف است. آنچه پس از اين در كتاب آمده كه قريش پايين تر از سيل و هوازن پشت سيل قرار داشتند نيز مؤيد اين سخن است كه عكاظ همان سيل الصغير است.
3- در متن چاپ اول چنين است. در نسخه ديگر «شيطمه» آمده است كه طبق آن در عقد الفريد، ج 5، ص 256 و الاغانى، ج 22، ص 64 و معجم البلدان، ج 3، ص 363 آمده همان شطيمه است و ازهرى آن را شمظه معجم ما استعجم، ج 3، ص 809 آورده است.

ص: 152

وقتى قبيله كنانه كه ميان دشت بودند چنين ديدند، به سمت قريش گرايش پيدا كردند و جاى خود را ترك گفتند و با اين كار، درگيرى به آنها نيز كشيده شد و هفتاد نفر از جنگجويان ايشان، كشته شدند، و برخى گفته اند وقتى خاندان بكر بن عبدمناة، اين صحنه را ديدند رئيس آنها براى بقاى قوم خود، پيش قدم شد و آنان را كه به آن رخم مى گويند، جدا از ديگران قرار داد و گفت: آنها را به اين جا بخوانيد، بسيار مايلم كه حتى يك نفر از ايشان، فرار نكند. روز شطيمه، روز پيروزى هوازن بر كنانه بود و از قريش كسى- كه نامدار باشد- كشته نشد و آخر روز [قريش] از بنى بكر [عده زيادى را] به قتل رساندند.

نبرد عَبْلاء

ازدى به نقل از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است: هر دو گروه گرد آمدند و در عبلاء- كوهى در كنار عكاظ- به هم رسيدند. رؤساى ايشان همان كسانى بودند كه در روز شطيمه رياست داشتند در اين روز نيز هوازن بر كنانه پيروز شدند.

نبرد شَرِب

همچنين، ازدى از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است: آن گاه هر دو گروه در روز دوم بر [كوه] قرن الخيول گرد هم آمدند و در شَرِب از عكاظ با هم درگير شدند.

رؤساى ايشان همان رؤساى قبل بودند روزى بزرگ تر و پراهميت تر از آن روز، وجود ندارد؛ در آن روز ابن جدعان يك هزار نفر را بر يك هزار شتر با خود همراه كرد. آنها با هم درگير شدند و دو روز متوالى هوازن بر كنانه پيروز شدند يكى روز شطيمه و ديگرى روز عبلاء و بيم آن داشتند كه باز هم مغلوب شوند، از اين رو بااحتياط برخورد كردند.

بنى اميه و بنى مخزوم، خويشتن دارى و صبر پيشه كردند خاندان عبدمناة بن كنانه نيز صبر كردند تا اثر شكست ايشان در روز شطيمه زدوده شود. قبايل نضر و ثقيف نيز خويشتن دارى و صبر پيشه كردند، چرا كه در عكاظ كه شهر ايشان به شمار مى آمد، اموال و نخل هايى داشتند. آنها در آنجا تا شام جنگيدند و شكست خوردند. ازدى در ادامه

ص: 153

شعرى از ابن زُبعَرى ذكر كرده كه گروهى از قريش را مورد ستايش قرار داده است، سپس مى گويد: زبير بن ابوبكر از محمد بن ضحاك از پدرش نقل كرده كه گفت: [منظور از] «عنابس»، حرب و پدر حرب و ابوسفيان و بنى اميه است و از اين جهت آنان را عنابس ناميده اند كه در روز عكاظ آنها مردانه جنگيدند و نبرد شديدى راه انداختند كه به شير تشبيه شدند و به شير «عنبس» مى گويند، سپس مى گويد: زبير بن ابوبكر از مصعب بن عثمان و محمد بن ضحاك خزامى نقل كرده كه خويلد بن اسد در روز عكاظ بر ابن أسد بن عبدالعزّى، چيره گرديد.

نبرد حُرَيره

حسن بن حسين ازدى به نقل از محمد بن حبيب هاشمى، از ابوعبيده آورده است:

[در اين روز] جنگ به نفع هوازن و عليه كنانه بود و آخرين روز جنگ بود. حُرَيره براى كسى كه به سمت مكه مى رود در جنوب عكاظ قرار دارد. در اين روز رؤساى قبايل، جز قيس، همان رؤساى قبلى بودند. پس از قيس، جُثامة بن قيس رئيس آنها گرديد. در آن روز ابوسفيان بن اميه به قتل رسيد. از كنانه نيز سه نفر كشته شدند كه عثمان بن اسيد بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعه آنها را كشت و ورقاء بن حارث بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر نيز ابومكنف و عمرو ابن ايوب را به قتل رساند كه خِداش بن زهير در اشعار خود از آنان نام برده است. (1) اين بود روزهاى فجار پنجگانه كه در آن درگيرى هاى شديدى روى داد و چهار سال به درازا كشيد. اولين آنها روز نخله بود كه هوازن آنها را تعقيب كردند و هيچ كس در آن پيروز نشد. پس از آن روز شطيمه كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و سپس روز عكاظ اول يعنى روز عبلاء كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و روز عكاظ دوم، يعنى شَرِب كه كنانه بر هوازن پيروز شدند كه اين روز از همه اين ايام مهم تر و خطيرتر بود. پس از آن روز حريره بود كه


1- اين اشعار در عقد الفريد، ج 5، ص 259 و الاغانى ج 22، ص 71 و معجم البلدان، ج 2، ص 250 آمده است.

ص: 154

آخرين روز شمرده شد.

ازدى مى گويد: پس از آن هرگاه كسى يك يا دو نفر [از طرف رقيب] را مى ديد با آنها به جنگ مى پرداخت و حتى گاهى يكديگر را مى كشتند. در اين ميان ابن محميه از برادران بنى دئل بن بكر، برادر خِداش بن زهير را در صفاح (1) ديد. برادر خداش بن زهير (2) گفت: براى عمره آمده ام و او پاسخ داد: اگر حتى به عمره آمده باشى دليل نمى شود كه حسابمان را تسويه نكنيم. اين را گفت و او را كشت و البته پشيمان شد و گفت:

اللهم إن العامرى المعتمر لم آت فيه عُذرَ المعتذر

پس از آن مردم به صلح فراخوانده شدند، به اين شرط كه برترى هر گروه با توجه به كشته هايش معلوم شود؛ يعنى با توجه به كشته ها، گروه برتر و ارجمندتر، معلوم گردد.

براى اين كار وعده كردند تا در عكاظ گرد آيند و پيمان بستند كه اين كار را انجام دهند.

زمانى را هم براى انجام اين كار، تعيين كردند، ولى وهب بن متعب نپذيرفت و خويشان خود را نيز از اين كار منصرف كرد و آنان را تحريك كرد تا انتقام خون كشته هاى خود را بگيرند. در اين باره امية بن جدعان بن اشكر مى گويد:

المرء وهب وهب آل مُتعبه ملّ الفُواة وإن يماطل يملل

يسعى يعوذها بجزل وقودها وإذا تعايَى صلح قومت فاعمل

وهب بن متعب به نيرنگ متوسل شد و هوازن، كنانه را كه در پى صلح بودند، فريب دادند. آنها اسب هايى را فرستادند كه سلمة بن شعل بكائى و خالد بن هوذه بر آنها سوار بودند و گروهى از بنى هلال به رياست ربيعة بن ابى طبان كه عده اى از بنى نصر به رياست


1- «صفاح» در جايى ميان جُنين و نشانه هاى حرم است و در سمت چپ كسى كه از مشاش وارد مكه شود، قرار دارد. مشاش نيز كوهى است در وسط عرفات، پيوسته به كوه هايى كه به مكه مى رسند معجم البلدان ج 3، ص 412 و ج 5، ص 131.
2- در اين نسخه و نسخ چاپ اول «زهير بن خداش» آمده كه بى شك نادرست است، زيرا نام او در يك سطر پيش آمده است.

ص: 155

مالك بن عوف نيز همراه آنها بودند. آنها در صحراى غميم به بنى ليث حمله كردند و با آنها جنگيدند. مالك مى جنگيد و رجز مى خواند. او كه در آن روز نوجوان بود مى گفت:

- أمرد يبدِى حلة شيب اللّحا-

واين نخستين روزى بود كه در آن از مالك بن عوف ياد مى شود. بنى مدلج در آن روز عُبيد بن عوف بكائى و سبيع بن ابى مؤمّل از بنى محارب را به قتل رساندند و پس از آن بنى ليث شكست خوردند و سى نفر از خاندان ملوّح بن يعمر را كشتند و غنايمى از آنها گرفتند و رفتند. خزاعه به قصد ربودن غنايم راه را بر ايشان بستند و با آنها جنگيدند، ولى وقتى دريافتند كه ياراى غلبه بر آنان را ندارند، گفتند: از غنايم خود چيزى به ما بدهيد، ولى آنها نپذيرفتند و خزاعه نيز از مزاحمت دست كشيدند.

پس از آن بار ديگر مردم به صلح فراخوانده شدند و اين بار براى پرداخت ديه هاى گروهى كه كشته هاى بيشترى داشته، گروگان گذاشتند [و سرانجام] صلح صورت گرفت و جنگ خاتمه پيدا كرد.

عاقبت [جنگ] فجار همان است كه زبير بن بكار نقل كرده است. او مى گويد:

محمد بن حسن، از حمّاد بن موسى، از عبداللَّه بن عروة بن زبير، از حكيم بن حزام نقل كرده كه گفته است: وقتى كنانه و قيس پس از سال نخست- كه در عكاظ درگير شده بودند- در سال بعد نيز در همان جا قرار گذاشتند، حرب [از بنى اميه] رئيس بود. او همراه عتبة بن ربيعه كه در آن روزگار از دار و دسته حرب بود، آمد. حكيم بن حزام مى گويد: وارد عكاظ شديم؛ هوازن نيز با عده زيادى وارد شدند. صبح روز بعد، هوازنى ها به عتبه گفتند: چه پيشنهادى دارى؟ گفت: پيشنهاد مى كنم كه من ديه هر كسى را كه زخمى شده است، بپردازم. گفتند: تو كه هستى، گفت: من عتبة بن ربيعة بن عبدشمس هستم. گفتند:

مى پذيريم. مردم مصالحه كردند و راضى شدند. عتبه گفت: چهل تن از جوانان قريش را به آنها بدهيم. من همراه آنها بودم. وقتى بنى عامر دريافتند كه گروگان ها در اختيار ايشان است، خواهان عفو شدند آنها نيز گروگان ها را رها كردند. زبير مى گويد: از عبدالرحمن بن عبداللَّه شنيدم كه مى گفت: جز عتبة بن ربيعه و ابوطالب بن عبدالمطلب هيچ تهيدستى

ص: 156

بر قريش رياست نكرد. آنها به رغم تنگدستى، رياست قريش را عهده دار شدند.

سخن مغلطاى حكايت از آن دارد كه روزهاى فجار، شش روز است، زيرا ظاهراً در سيره خود گفته است: سهيلى، ايام فجار را چهار روز دانسته است، ولى در واقع شش روز بوده است. در سخن فاكهى نيز مطلبى آمده كه نشان مى دهد پيش از جنگ [جنگ و درگيرى] فجار كه برّاض عامل آن بوده، فجار ديگرى وجود داشته است كه فاكهى اندكى از اخبار آن را نقل كرده است. متن گفته فاكهى چنين است:

فجار اول و بررسى نبرد ميان قريش و قيس عيلان

عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است:

پس از فجار اول [يعنى جنگ] ميان قريش و هم پيمانان آنها، يعنى كنانه [از يك سو] و قيس عيلان [از سوى ديگر] جنگى در گرفت و علت نيز آن بود كه مردى از بنى كنانه به مردى از بنى نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن بدهكار بود و مرد كنانى وعده پرداخت بدهى را به وى داد. كنانى و قومش به وعده خود وفا كردند. مرد نصرى [طلبكار] در بازار عكاظ او را ديد و پا به پاى او حركت كرد و سرانجام با شمشير او را متوقف ساخت و گفت: چه كسى مانند اينها را با دريافت طلبى كه از فلان بن فلان كنانى (كه منظورش همان مرد نصرى بود) دارم، به من مى فروشد در اين ميان مردى از كنانه از آنجا رد شد، او را با شمشير زد و كشت. مرد نصرى قيس را به يارى طلبيد و كنانى، قبيله كنانه را. مردم با همديگر درگير شدند و نزديك بود نبردى خونين پديد آيد. پس از آن در منى، دعوت به صلح كردند و نبرد را رها كردند و از يكديگر دست كشيدند و ميان ايشان، تنها همين واقعه رخ داده بود. همچنين گفته شده است: ماجرا از اين قرار بوده كه گروهى از جوانان عرب قريشى، سحرگاهان يكى از زنان بنى عامر را زير نظر گرفتند كه روبندى بر صورت و پيراهنى كه نشان تشخص او بود بر تن داشت و رسم زنان عرب در آن زمان چنين بود.

آنها از قد و بالاى او خوششان آمد و به او گفتند: پرده از چهره خود برگير تا تو را بنگريم.

ولى زن اين كار را نكرد؛ يكى از ايشان برخاست و پيراهن او را بدون آن كه زن متوجه

ص: 157

شود، چاك داد و هنگامى كه برخاست پيراهن چاك خورده پشت زن را به نمايش گذارد و جوانان خنديدند و گفتند: تو ما را از ديدن روى خود منع كردى ولى ما پشت ترا ديديم.

زن از خاندان عامر، كمك خواست و داد و فرياد كرد، مردم به كمك شتافتند ولى وقتى ديدند مسأله مهمى روى نداده است، بازگشتند. و گفته شده است كه يكى از مردان خاندان غِفار بن خليل بن حمزه كه به او ابومعشر مى گفتند و عارف و زاهد بود در بازار عكاظ نشست و پاهاى خود را دراز كرد و گفت: من مدركة بن خندف هستم و به خدا سوگند كه از همه عرب برتر و گرامى ترم و هر كس مدعى آن است كه بزرگوارتر از من است [جرأت كند] و پايم را با شمشير بزند. مردى از قيس با شمشير، زخم كوچكى بر پاى او وارد كرد و مردم در پى آن، ازدحام كردند و چيزى نمانده بود كه با يكديگر درگير شوند. مى گويد: پس از آن مردم عقب نشستند و متوجه شدند كه مسأله مهمى روى نداده است. همه اين سخنان را درباره روز «فجار» مى گويند و خدا بهتر مى داند كه در اين روز، چه اتفاقى افتاده است. عبدالملك گويد كه زياد از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: يكى از شعرا در اين باره شعرى سروده كه در آن شعر، روز عكاظ و آنچه بر سر خاندان كنانه و [شمشير] زدن بر پاى ابومعشر آمده ذكر شده است:

عمرك اللَّه سائلى أىَّ قوم معشرى فى سوالف الأعصار

نحن كنّا الاملوك من أهل نَجْدٍ زمن جزناه بميل الدمار

ومنعنا الحجاز من كل حىّ وقمعنا الفجار يوم الفجار

وضربنا به كنانة ضربا حالفوا بعده سنى العسار

زياد در اين حديث خود مى گويد: ابن اسحاق گفت كه امية بن اشكر در پاسخ، شعرى سروده است.

حبشى ها و هم پيمانى ايشان با قريش

زبير بن بكار در كتاب خود «النسب» مطالبى درباره حبشى ها و هم پيمانى ايشان با

ص: 158

قريش، آورده است و مى گويد: محمد بن حسن مى گويد: قريش و حبشى ها با يكديگر هم پيمان شدند و هم پيمانى آنها با قريش در برابر بنى كنانه بود. از ديگر طوايفى كه همراه با ايشان، هم پيمان قريش گرديدند، خاندان عبدمناف بن قصى بودند. حبشى ها شامل خاندان حارث بن عبدمناة بن كنانه و [طايفه] حيا و مصطلق از خزاعه و قاره از خاندان هون بن خزيمه بودند. قريش و حبشى ها با يكديگر پيمان بسته بودند و حبشى ها نيز با خاندان بكر بن عبدمناة خاندان مدلج پيمان بستند كه اگر مسأله اى براى آنها پيش آمد و مورد تعرض قرار گرفتند، با هم متحد شوند. هذيل در كنار قريش و حبشى ها بودند و همه خزاعه به استثناى حيا و مصطلق در كنار بنى مدلج قرار داشتند. وى مى گويد: قريش و حبشى ها در كنار ركن هم پيمان شدند در آنجا دو مرد يكى از قريش و ديگرى از حبشى ها دستان خود را بر حجرالاسود مى نهادند و به خداوندى كه حرمت كعبه و مقام و حجرالأسود و مسجدالحرام را مقرر داشته، سوگند ياد مى كردند تا در جهت ياورى خلق خدا و همكارى و هميارى عليه تمامى دشمنان، براى هميشه و تا هنگامى كه كوه ثبير برجاست و تا زمانى كه خورشيد طلوع مى كند و به مغرب مى رود و تا روز قيامت، در كنار هم باشند و به دليل همين اجتماع بود كه آنجا را احابيش نيز مى گويند.

ص: 159

باب سى و پنجم: حلف الفضول و فرمان روايان قريش در جاهليت

حلف الفضول

در سيره ابن اسحاق به نقل از زياد بكايى مطالبى روايت شده كه متن آن به نقل از سيره ابن هشام چنين است: «و اما درباره حلف الفضول [پيمان فضول]، زياد بن عبداللَّه به نقل از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است: قبايلى از قريش، به پيمان فضول فراخوانده شدند. آنها در خانه عبداللَّه بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ- كه ريش سفيد و بزرگ مكه بود- گرد هم آمدند. در اين نشست، بنى هاشم و بنى مطلب و اسد بن عبدالعزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّه گرد هم آمدند و هم پيمان شدند كه هرگاه در مكه مظلومى از اهالى آن يا ديگران و تازه وارد شدگان، يافتند، به يارى او بشتابند و در كنار مظلوم قرار گيرند تا از وى رفع ستم شود. قريش اين پيمان را حلف الفضول ناميدند».

ابواسحاق گويد: محمد بن زيد از مهاجرين قنفذ تميمى نقل كرده كه از طلحة بن عبداللَّه بن عوف زهرى شنيده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من خود در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد بسته شدن پيمانى بودم كه برايم از شتران سرخ مو خيلى خوشايندتر بود.

خوشحال بودم كه در آن مشاركت داشتم و اگر در اسلام هم به آن فراخوانده شوم، حتماً پاسخ مثبت خواهم داد. (1)


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 155.

ص: 160

زبير بن كجار مطالبى درباره حلف الفضول يادآور شده و به نكاتى غير از آنچه گفته شده اشاره كرده است، وى در روايتى مى گويد: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبيده آورده است: علت تشكيل حلف الفضول آن بود كه مردى از اهل يمن كالايى [براى فروش] به مكه آورده بود، يك نفر از بنى سهم آن را گرفت و رفت و مرد يمنى پول آن را درخواست كرد و او از پرداخت آن خوددارى كرد، كالاهايش را خواست، آن را نيز نداد. پس به كنار حجرالأسود آمد و [در مظلوميت خود ناله سرداد و] گفت:

يالَ فِهْر لمظلوم بِضاعَتُهُ ببطن مكة نائى الدار والنّفر

ومُحرِم أشعثَ لم يقضِ حُرْمَته بين الإله وبين الحِجر والحَجر

أقائم من بنى سَهْمٍ بذمّتهم أم ذاهب فى ضلالٍ مال مُعتمر

پس از آن زبير خبرى را يادآور شده كه به اقتضاى آن خبر، مردى كه كالاهايش را به خريدار سهمى فروخت، از زَبيد (1) بود كه با يمنى بودن وى، منافاتى ندارد و چه بسا زبيدى بودن به اعتبار محل سكونت وى آمده است.

در خبر مذكور، مرد فروشنده را از زبيد برشمرده، مطالبى آمده كه در خبرى كه او را يمنى معرفى كرده بود، ذكر نشده است و به همين دليل آن را نقل مى كنيم. اين خبر در كتاب زبير، چنين آمده است: «يكى از خاندان زبيد براى انجام حج و عمره در زمان جاهليت به مكه آمد و كالاهايى نيز با خود همراه داشت؛ مردى از خاندان بنى سَهم كالاهايش را خريد و به منزل خود برد و خود ناپديد شد؛ مرد زبيدى كالاى خود را خواست ولى نتوانست از او پس بگيرد. نزد خاندان سهم آمد تا حق خود را باز ستاند، لوى آنها با وى تندى كردند؛ بنا بر اين دانست كه [از اين راه] نمى تواند به مال خود دست يابد لذا به ميان قبايل قريش آمد و از ايشان يارى خواست، ولى آن قبايل نيز يارى اش نكردند. وقتى چنين ديد، در زمانى كه قريش نشست خود را برگزار مى كردند، بر كوه


1- زبيد به فتح ز، شهرى است در يمن كه امروزه نيز به همين نام شهرت دارد و زبيدى مُحدث مشهور و نيزصاحب تاج العروس از همين شهر است.

ص: 161

ابوقبيس شد و با صداى بلند اين اشعار را خواند:

يا فهْر لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائى الأهل والوطن

ومحرم أشعث لم يقض عُمرَتَه يا آل فهر وبين الحِجر والحَجَر

هل محضر من بنى سهم بحضرتهم فعادل، أم ضلال حال معتمر

وقتى از كوه پايين آمد قريش موضوع را جدى گرفتند. مطيبون گفتند: به خدا سوگند كه اگر [به اين مرد پاسخ مثبت دهيم] بر أحلاف چيره خواهيم شد و احلاف هم گفتند: به خدا سوگند اگر حق اين مرد را باز ستانيم بر مطيبون پيروز مى شويم، و گروهى از قريش نيز گفتند: بياييد تا حلف الفضول را اين بار بدون مطيبون و احلاف، مجدداً تشكيل دهيم، بنا بر اين در خانه عبداللَّه بن جدعان گرد آمدند. در آن روز [عبداللَّه بن جدعان] غذاى بسيارى تدارك ديد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه در آن هنگام بيست و پنج سال داشت و هنوز به رسالت نرسيده بود همراه ايشان بود، بنى هاشم و بنى اسد و زهره و تيم گرد آمدند آنچه آنها درباره آن هم پيمان شدند از اين قرار بود كه در مكه هر كس، اعم از خودى يا بيگانه و بنده يا آزاد مورد ستم قرار گرفت، در كنار او باشند و حق او را باز ستانند و از سوى خود يا ديگران، ستمى كه بر وى روا شده جبران كنند؛ آنها به كنار چاه زمزم رفتند و ظرف بزرگى را پر از آب زمزم كردند و با آن اركان كعبه را شستشو دادند و سپس همان آب را نوشيدند. هشام بن عروه از پدرش از عايشه نقل كرده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده است كه فرمود: من در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد [پيمان] حلف الفضول بودم كه اگر باز بدان فرا خوانده شوم، پاسخ مثبت خواهم داد و خيلى خوش داشتم كه در آن نقشى داشته باشم.

زبير مى گويد: عبدالعزيز بن عمر عنبسى، شخصى را گفته كه كسى كه از مرد زبيدى كالاهارا خريدارى كرد، عاص بن وائل سهمى مى داند. زبير در ادامه مى گويد: حلف الفضول ميان بنى هاشم، بنى مطلب، بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهرة و بنى تيم منعقد شد كه ميان خود، به خدا سوگند ياد كردند و هم پيمان شدند كه در مكه هيچ كس مورد ستم و

ص: 162

تعدى قرار نگيرد، ديگر آن كه همگى در كنار او باشند و حق او را باز ستانند. اگرچه آن فرد مظلوم خودى يا بيگانه و بزرگ و كوچك باشد. آنها پس از اين پيمان نزد عاص بن وائل رفتند و به او گفتند: به خدا سوگند تو را رها نخواهيم كرد، مگر آن كه حق او را بدهى و آن مرد، حق وى را داد. آنها در آنجا ماندند تا هيچ كس در مكه مورد ستم قرار نگيرد مگر آن كه حق او را باز پس گيرند. عتبة بن ربيعة بن عبدشمس مى گفت: اگر يك نفر به تنهايى از ميان قوم خود بيرون مى رفت [و به حلف الفضول مى پيوست] من از ميان خاندان شمس بيرون مى رفتم و به حلف الفضول مى پيوستم. در آن زمان خاندان عبدشمس جزو حلف الفضول نبودند.

محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد بن ابراهيم از پدرش و از محمد بن فضاله از هشام بن عروه و از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبداللَّه بن هادى نقل كرده كه بنى هاشم و بنى المطلب و [خاندان] أسد بن عبدالعزّى و تيم بن مرّه با هم پيمان بستند كه در تمامى مكه و در ميان حبشى ها به نداى هر مظلومى كه آنان را به يارى بطلبد، پاسخ مثبت دهند و ستمى را كه در حق وى شده، برطرف كنند، مگر آن كه در اين كار عذرى داشته باشند و نيز پيمان بستند كه همگى بدهى هاى خود به ديگرى را ادا كنند و امر به معروف و نهى از منكر كنند و از اين جهت بود كه آن را حلف الفضول ناميدند.

زبير مطلبى را آورده كه گويا علت تشكيل حلف الفضول چيزى غير از آنچه گفته شد، بوده است وى مى گويد: يكى از علما گفته است: قيس سلمى كالايى را به ابى بن خلف فروخت ولى او سر به زير انداخت و حق او را انكار كرد. مرد فروشنده به مردى از خاندان جمع پناه آورد ولى او پناهش نداد، قيس گفت:

يال قُصَىّ كيف هذا فى الحرم وحرمة البيت وأخلاق الكرم

أظلم لا يمنع مِنّى من ظلم

خبر به عباس بن مرداس رسيد، گفت:

إن كان جارك لم تَنفعك ذمّته وقد شربت بكأس الذلّ أنفاسا

ص: 163

فات البيوت وكن من أهلها صدرا ولا تُبديهم فُحشاً ولا باسا

وثَمَّ كُن ببناء البيت معتصما يبغى ابن حرب ويبغى المرء عباسا

ساقى الحجيج وهذا ياسر فلح والمجد يورث أسداساً واخماسا

عباس و ابوسفيان به يارى او شتافتند و كالاهايش را به وى بازگرداندند. [در پى اين واقعه] قبايل و طوايف قريش گرد هم آمدند و در مورد رفع ستم در مكه، و اين كه هيچ كس مورد ستم قرار نگيرد و حقش پايمال نشود، هم پيمان شدند. اين پيمان، در خانه ابن جُدعان، بسته شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خانه ابن جُدعان (1) شاهد بسته شدن پيمانى بودم كه دوست نداشتم به جاى آن شتران سرخ مو داشته باشم و اگر باز به آن فراخوانده شوم مى پذيرم. گروهى از قريش گفتند: به خدا سوگند كه اين از پيمان هايى بافضيلت است، و از اين رو آن را حلف الفضول ناميدند. مى گويد: و ديگران گفتند: پيمان آنها مانند پيمانى بود كه گروهى از جرهم در اين باره، با خود بستند و عهد كردند كه هر ظلم و ستمى كه در مكه ديدند از ميان بردارند نام هم پيمانان نيز فضل بن شراعه و فضل بن وداعه و فضل بن قضاعه بود. خداوند بهتر داند كه كدام يك از اين اقوال درست است.

زبير بر اساس خبرى، شخصى را كه به ابىّ بن خَلَف كالا فروخت، مردى از ثماله مى داند، زيرا مى گويد: على بن صالح از جدم عبداللَّه بن مُصعب از پدرش نقل كرده كه وى پس از نقل اين داستان مى گويد: اين خبر به گوش معاويه رسيد. جبير بن مُطعم نزد وى بود معاويه به او گفت: اى ابامحمد، آيا ما در حلف الفضول بوديم؟ جبير بن مطعم به او گفت: خير، مردى از ثماله كالايى را به ابىّ بن خلف و وهب بن حُذافة بن جمح فروخت ولى اين مرد به او ستم كرد. مرد ثمالى پيش اهل حلف الفضول آمد و ماجراى خود و ابَىّ بن خَلَف را با ايشان در ميان نهاد. به او گفتند: برو و به او بگو كه موضوع را با ما در ميان گذاشته اى. اگر حق تو را داد كه هيچ و اگر نداد نزد ما باز گرد. او نيز نزد ابَىّ بن


1- عبدالله بن جدعان از بزرگان و ثروتمندان و اشراف قريش بود و همان كسى است كه اميه بن ابى صلت در شعر خود او را مدح كرده است و در قصيده مشهور خود مى گويد: أأذكر حاجتى أم قد كفانى حياؤك إنّ شيمتك الحياء

ص: 164

خلف بازگشت و آنچه را به وى گفته بودند برايش نقل كرد و از او پرسيد: اينك چه مى گويى؟ ابى بن خلف نيز حق او را باز پس داد. آن مرد گفت:

أتعجزنى ببطن مكة ظالما وإنى ولا قومى لدىّ ولا صحبى

وناديت قومى بارقاً لتجيبنى وكم دون قومى من فياف ومن شُهُب؟

ويأبى لكم حلف الفضول ظلامتى بنى جُمَح والحقّ يؤخذ بالغصّب

اما به عقيده زبير بن بكار، تشكيل حلف الفضول علت ديگرى داشته است. وى مى گويد: چندتن از قريش از جمله عبدالعزيز بن عمر عنبسى به نقل از معن بن عبداللَّه بن عنبسه برايم چنين نقل كرده است: مردى از خثعم براى تجارت وارد مكه شد (1) و دخترش كه او را قَتُول مى گفتند و از همه زنان جهان زيباتر و خوب روى تر بود همراهى اش مى كرد؛ نُبَيه بن حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهم شيفته او شد و او را نزد خود برد. به پدرش گفتند: نزد اهل حلف الفضول برو و جريان را با آنها بازگو. او نيز شكايت نزد ايشان برد. آنها نيز نبيه بن حجاج را فراخواندند و از او خواستند كه دخترك را رها كند. او در آن زمان در اطراف مكه بود. گفت: بگذاريد يك شب را با او سپرى كنم.

گفتند: خداوند روسياهت گرداند كه چه زشت كردارى؛ به خدا سوگند نمى گذاريم حتى لحظه اى از او كام گيرى. او نيز دختر را رها كرد و آنها او را به پدرش بازگرداندند. در اين باره نُبيه بن حجاج مى گويد:

راح صحبى ولم أُحَىَّ القَتُولا لم أودعهم وداعا جميلا

و سپس بقيه ابيات شعر را باز مى گويد. و در اين باره اشعار ديگرى نيز سروده است. (2) فاكهى نيز درباره حلف الفضول همين مطلب را از زبير بن بكار بازگو كرده است.

فاكهى همچنين در فصلى با عنوان «حلف الفضول و علت تشكيل آن و پيمان هاى


1- در الروض الانف، ج 1، ص 157 آمده است: «براى عمره يا حج»
2- الروض الانف، 1/ 157.

ص: 165

ديگرى كه منعقد شد» آورده است: آن گاه قريش به پيمان الفضول فراخوانده شد و آن پس از بازگشت ايشان از [بازار] عُكاظ بود، و گفته شده پس از فراغت از بناى كعبه بود.

اين پيمان براى قريش بسيار نيكو بود، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن شركت فرمودند. آن ها براى اين كار در خانه ابن جدعان گرد هم آمدند، زيرا او از مقام و موقعيت والايى در ميان قوم خود برخوردار بود. عبداللَّه بن شبيب ربعى از خدمتگزاران بنى قيس بن ثعلبه از ابوبكر بن ابى شيبه از عبدالرحمن ابن عبدالملك بن شيبه خزاعى از عمرو بن ابوبكر عدوى از عثمان بن ضحاك از پدرش از عبداللَّه بن عمرو نقل كرده كه گفت: از جدم حكيم بن حِرام شنيدم كه مى گفت: قريش در حالى «فجار» را به پايان رساند كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله بيست ساله بود. حلف الفضول در شوال [همان سال] تشكيل شد كه بهترين پيمان و نيكوترين و با بركت ترين كار بود، زيرا چه بسا مردى از اعراب يا ديگران همراه كالايى وارد مكه مى شد، و در معامله مورد ستم قرار مى گرفت. آخرين كسى كه مورد ستم واقع شد، مردى از بنى زبيد بود كه براى فروش كالاى خود به مكه آمد. عاص بن وائل آن را خريدارى كرد، ولى بهايش را نپرداخت. مرد فروشنده به ميان احلاف يعنى عبدالدار، جُمَح، سهم و مخزوم رفت و از ايشان يارى طلبيد، ولى آنها با او درشتى و ترش رويى كردند و از يارى رساندن به وى سر باز زدند. مرد زبيدى كه ديد كالايش از دست رفته، به هنگام طلوع خورشيد و زمانى كه قريش نشست خود را برگزار مى كردند، بالاى كوه ابوقبيس شد و با صداى هرچه بلندتر اين اشعار را خواند:

يا آل فهرٍ لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائى الدار والنفر

ومُحرم أشعث لم يقض عمرته يال الرجال وبين الحِجر والحَجَر

هل قائمٍ من بنى سهم بخفرته وعادلٍ أم ضلال مالٍ معتمر

زبير بن عبدالمطلب گفت: شايسته نيست كه ما اين مسئله را ناديده بگيريم. او خود به ميان بنى هاشم و زُهره و أسد و تيم رفت و همگى در خانه عبداللَّه بن جُدعان گرد آمدند و به نام خدا سوگند خوردند و پيمان بستند كه هر كجا و تا هر زمان در برابر ستمگر

ص: 166

بايستند و دست ستمديده را بگيرند و حق او را بازستانند. آن گاه نزد عاص بن وائل رفتند و كالاى مرد زَبيدى را از وى گرفتند و به صاحبش باز گرداندند. قريش گفتند: «اينان كارى با فضيلت انجام دادند» و بدين ترتيب اين پيمان را حلف الفضول ناميدند. زبير بن عبدالمطلب گفت:

حَلَفَتُ لَنِعْقِدَنَّ حَفاً عَليهم وإن كُنّا جَميعاً أهلَ دار

نسميه الفضول إذا عقدنا مقربة الغريب لذى الجوار

ويعلم من حوالى البيت أنا أباة الضَّيْم نمنع كلّ عار

ابوبكر بن ابى شيبه به نقل از عمرو بن ابوبكر آورده است: گفته مى شود در ميان جُرْهُمى ها چنين پيمانى وجود داشت و مردانى از جمله فضل، فضال و فضاله در شمار آن بودند و بنا بر اين پيمان را حلف الفضول (يعنى پيمان فضل ها) ناميدند. زبير بن عبدالمطلب در اين باره سروده است:

إن الفضول تحالفوا وتعاقدوا أن لا يقيم ببطن مكة ظالم

أمر عليه تعاقدوا وتواثقوا فالجار المظلوم فيهم سالم

از اخبار مربوط به حلف الفضول چنين بر مى آيد كه علت نام گذارى اين پيمان بدين نام، آن بوده كه پيش از آن پيمانى وجود داشت كه از سوى گروهى از جرهمى ها تشكيل شده بود كه به هر يك از آنان فضل يا چيزى نزديك به اين نام، مى گفتند. (و لذا به پيمان فضل ها شهرت يافت)

سهيلى نيز به وجه تسميه حلف الفضول اشاره كرده و گفته است: علت نام گذارى اين بوده كه هم پيمانان، سوگند ياد كرده اند فضول (فضل ها) را مجدداً احيا كنند. وى پس از نقل داستان از ابن قتيبه مى گويد: علت اين نام گذارى، اين بوده كه گروهى از جرهمى ها يكى به نام فضل بن فضاله و دومى به نام فضل بن وداعه و سومى به نام فُضيل بن حارث و همراهان اينان پيش از قريش، چنين پيمانى را تشكيل داده بودند. گفته ابن قتيبه درست

ص: 167

است، ولى احاديثى از اين قوى تر و بهتر نيز وجود دارد. حميدى به نقل از سفيان از عبداللَّه از محمد و عبدالرحمن دو فرزند ابوبكر نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خانه عبداللَّه بن جُدعان شاهد انعقاد پيمانى بودم كه اگر در اسلام بدان فراخوانده شوم، آن را مى پذيرم. آنها هم پيمان شدند كه فضول را به صاحبانش بازگردانند و اين كه هيچ ستمكارى در برابر ستمديدگان، مورد حمايت قرار نگيرد. حارث بن عبداللَّه بن ابى اسامه تميمى اين روايت را در مسند خود نقل كرده است. در اين حديث روشن شده كه چرا آن را حلف الفضول ناميده اند. حلف الفضول پس از جريان فجار بوده است و جنگ فجار در ماه شعبان بود. حلف الفضول از بهترين و نيكوترين و ارجمندترين پيمان هايى است كه عرب ها بسته اند (1) و فضول جمع فضل است.

شرح حال ابن جدعان كه حلف الفضول در منزل او منعقد شد

او عبداللَّه بن جُدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تَيم بن مُرّة بن كعب بن لُؤَىّ بن غالب القُرشى تميمى مكى است كه كنيه اش ابوزهير از طايفه تيم يا تميم بود و از رؤسا و بزرگان قريش به شمار مى رفت كه در گشاده دستى وى نيز اخبار مشهورى نقل شده است، از جمله اين كه ظرفى كه وى براى پذيرايى از ميهمانان داشت چندان بزرگ بود كه در گرماى نيمروز از سايه اش استفاده مى كردند. در «غريب الحديث» ابن قتيبه آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در نيم روز از سايه ديگ پذيرايى عبداللَّه بن جدعان استفاده مى كردم.

ابن قتيبه مى گويد: ديگى كه براى ميهمانان در نظر گرفته بود چندان بزرگ بود كه شخصى سوار بر شتر مى توانست از آن غذا بخورد، حتى كودكى در آن افتاد و غرق شد. (2) همچنين بنا به گفته هشام بن كلبى، عبداللَّه بن جدعان را دو منادى بود، كه يكى در پايين مكه و ديگرى بالاى مكه، ندا مى دادند. اين دو منادى يكى سفيان بن عبدالاسد و


1- الروض الانف، ج 1/ 6- 155.
2- همان، ص 158.

ص: 168

ديگرى ابوقحافه بودند و هر يك از آنها فرياد مى زد: هر كس گوشت و چربى مى خواهد به خانه ابن جدعان بيايد. گفته اند او نخستين كسى است كه در مكه فالوده داد. فاكهى اين خبر را به نقل از ابن كلبى در اخبار مكه نقل كرده است.

امية بن ابى الصلت (1) پيش از آن كه از ابن جدعان [در شعر خود] مدح و ستايش كند، نزد خاندان بنى ديان از بنى حارث بن كعب رفته و غذاى آنها را كه روغن و شهد و گندم بود، ديد. حال آن كه ابن جدعان با خرما و شير و آرد الك نكرده، غذا مى داد. او دروصف سخاوت و گشاده دستى آنان چنين سرود:

ولقد رأيت الفاعلين وفعلهم فرأيت اكرمهم بنى الديان

البُرُّ يُلبَك بالشُّهاد طعامهم لا ما يعلّلنا بنو جُدعان

وقتى اين ابيات به گوش عبداللَّه بن جدعان رسيد دوهزار شتر به شام فرستاد كه بار آنها گندم و شهد و روغن بود و دستور داد كه منادى بر كعبه رود و ندا دهد: بشتابيد به سوى سفره عبداللَّه بن جدعان. در اين جا بود كه اميه اين اشعار را در وصف جود و كرم [ابن جدعان] سرود:

له داع بمكة مُشمَعِل وآخر فوق كعبتها ينادى

إلى رُدُحٍ من الشّيزَى عليها لُباب البُرّ يلبَكَ بالشّهاد

ابن جدعان در ابتدا، بينوا و مستمند و بسيار تنگدست بود و به هر جنايتى دست مى زد و پدر و قوم او از دستش در عذاب بودند. عشيره اش او را طرد كرد و پدرش او را از خانه بيرون راند و سوگند ياد كرد كه هرگز او را راه ندهد چرا كه جريمه هاى سنگين و ديه هاى بسيارى بر وى تحميل كرده بود. بنا بر اين در شعبان از مكه خارج شد و به كوه


1- شاعر عصر جاهلى كه در پى مقام پيامبرى بود او در شعر خود از آفرينش هستى و داستان پيامبران سخن مى گفت و هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث گرديد بر او رشك برد و ايمان نياورد او كشته هاى بدر را ستود و در سال نهم هجرت مرد.

ص: 169

ابوقبيس پناه آورد تا مگر مرگ به سراغش آيد. در كوه، متوجه شكافى شد كه گمان برد مارى در آن وجود دارد، خود را به آنجا رساند به اميد كه آن مار او (ابن جدعان) را بكشد و راحت كند. ولى چيزى نديد، سپس به جايى رفت كه مار بزرگى آنجا بود و دو چشم گرد داشت كه به سوى خانه اى خيره شده بود. يك گام برداشت كه ناگهان صدايى از مار برخاست و چون تيرى به سوى او شتافت، ابن جدعان به سرعت از جا حركت كرد و چند قدمى دور شد و چشم از او برگرفت. حس كرد كه اين مار، واقعى نيست، آن را به دست گرفت و دريافت كه از طلا ساخته شده است و دو چشمان آن، ياقوت هستند. آن را شكست و چشمانش را درآورد و وارد خانه شد. در آنجا اجسادى ديد كه روى تخت هايى افتاده اند كه از نظر درازى و بزرگى هرگز مانند آنان را نديده بود. بالاى سر اين اجساد لوحى از نقره بود كه تاريخچه زندگى ايشان روى آن قيد شده بود. آنها شاهان جرهم بودند و آخرين آنها حرث بن مُضاض بود كه قامت بلندى داشته است. روى اين اجساد پارچه هايى بود كه به دليل كهنگى بسيار، به محض تماس چيزى با آنها فرو مى ريخت. در لوح ياد شده اشعار حكمت آميزى وجود داشت كه آخرين بيت آن از اين قرار بود:

صاحِ هل رأيت أو سمعت براع ردّ فى الضرع ما قرى فى الحِلاب

ابن هشام گفته است كه لوح از سنگ مرمر بوده و روى آن نوشته شده بود: من، ثعلبة بن عبدالمدان بن خشرم بن عبد ياليل بن جرهم بن قحطان بن هود پيامبر هستم كه پانصد سال زندگى كردم و در طلب مال و ثروت و عظمت و پادشاهى طول و عرض زمين را زير پا نهادم، ولى هيچ كدام مرا از مرگ نرهانيد و زير آن اين ابيات نوشته شده است:

قد قطعت البلاد فى الثر وة والمجد قالص الأثواب

وسريْتُ البلا دَقفراً لقفرٍ بضمانى وقوتى واكتسابى

فأصاب الرّدى بنات فؤآدى بسهامٍ من المنايا صياب

و در وسط اين خانه، پشته بزرگى از ياقوت و لؤلؤ و طلا و نقره وجود داشت كه عبداللَّه بن جدعان هرچه توانست از آن برداشت و پس از آن روى شكاف مورد نظر، علامتى گذاشت و در آنجا را با سنگ پوشاند و اموال را براى پدرش فرستاد و به جلب رضايت و دلجويى او پرداخت. به همه افراد طايفه و خاندانش نيز از آن ثروت داد و از آن گنج، خرج كرد و به مردم غذا داد و كارهاى نيك انجام داد. ابن هشام در جاى ديگرى نيز، حديث گنج ابن جدعان را در پى حديث حارث بن مضاض، ذكر كرده است. و در كتاب «رىّ العاطش وانس الوحش» نوشته احمد بن عمّار آمده است كه ابن جدعان در جاهليت، شراب را پس از آن كه بدان خو گرفته و دائم الخمر شده بود، تحريم كرد. چرا كه يك بار به هنگام مستى درصدد برآمده بود ماه را در آغوش بگيرد [!] هنگامى كه پس از هشيارى، به وى گفته شد كه قصد چه كارى داشته است، سوگند خورد كه ديگر هرگز شراب خريدارى نكند [ننوشد]. هنگامى كه سالخورده و پير شد، بنى تيم درصدد برآمدند تا او را از زياده روى در بذل اموال خود بازدارند و بخشش هاى او را مورد سرزنش قرار دادند؛ او مردى را دعوت مى كرد و وقتى آن مرد نزديك وى مى شد سيلى آهسته اى بر گونه اش مى زد و به او مى گفت: هان! برخيز و تاوان و ديه سيلى كه خورده اى درخواست كن. وقتى چنين مى كرد، بنى تميم آنقدر از اموال ابن جدعان به وى مى دادند تا راضى مى شد. (1) همه آنچه درباره ابن جدعان نقل كرديم به نقل از ابن كلبى بوده است. در صحيح مسلم آمده كه عايشه به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: ابن جدعان اطعام مى كرد و ميهمان را گرامى مى داشت. آيا اين كارها در روز قيامت برايش فايده دارد؟ حضرت فرمود: نه، او هرگز نگفت: پروردگارا در روز قيامت گناهان مرا ببخش. (2) فاكهى درباره وفات ابن جدعان خبرى شگفت را ذكر كرده و در فصلى با عنوان


1- الروض الأنف، ج 1، ص 160- 158.
2- حديث را مسلم در كتاب الايمان باب الدليل على من مات على الكفر لا ينفصله عمله برقم 365 آورده است.

ص: 170

ص: 171

«وفات بزرگان قريش در مكه و در رثاى ايشان»، مى گويد: آن گاه كه عبداللَّه بن جدعان بن عمرو تيمى از دنيا رفت، جن و انس بر مرگ او سوگوار شدند

فاكهى نيز درباره سوگوارى آدميان براى ابن جدعان مطالبى آورده است.

كريمان قريش در جاهليت

در زمان جاهليت و در ميان قريش، كريمان و گشاده دستان ديگرى جز ابن جدعان وجود داشتند كه اخبار مشهورى از بخشش و كرم آنها نقل شده است و بنا به گفته ابن كلبى و ديگران كه فاكهى و گروه ديگرى از او نقل كرده اند، به برخى از آنها «ازواد المركّب» [به معناى توشه كاروان] مى گفتند، چون هرگونه نيازمندى را تأمين مى كردند. فاكهى در مطلبى با عنوان «ذكر ازواد الركب من قريش» مى گويد: حسن بن حسين ازدى از ابوجعفر از هشام بن كلبى چنين نقل كرده است: اينان وقتى به سفر مى رفتند، هيچ كس براى شان نان و غذا نمى پخت، مگر اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قصَىّ و مسافر بن ابى عمرو ابن امية بن عبدشمس و ابوامية بن مغيرة بن عبداللَّه بن عمرو بن مخزوم و زمعة بن عبدالمطلب بن اسد.

فرمان روايان قريشى مكه در زمان جاهليت

فاكهى در بابى با عنوان «حكام قريشى مكه» به نقل از محمد بن على نجار صنعانى از عبدالرزاق از ابن جريج از بشير بن تميم بن حارث بن عبيد بن عمرو بن مخزوم مى گويد: قريش در جاهليت براى خود حكّامى داشتند و اولين بار در جاهليت در مورد كسى كه متهم به قتل بود، حكم به پرداخت يك صد شتر كرد، در حالى كه ديه در آن زمان گوسفند بود. حسن بن حسين أزدى از محمد ابوجعفر از كلبى درباره حكام قريش گفته است: از بنى هاشم، عبدالمطلب بن هاشم و زبير و ابوطالب دو فرزند عبدالمطلب و از بنى امية، حرب بن اميه و ابوسفيان بن حرب و از بنى زهره، علاء بن حارثه ثقفى از هم پيمانان بنى زهره و از بنى مخزوم، عدل كه همان وليد بن مغيرة بن عبداللَّه بن عمرو بن

ص: 172

مخزوم بود و از بنى سهم، قيس بن عدى بن سعد بن سهم و عاص بن وائل بن هاشم بن سعد بن سهم و از بنى عدىّ بن كعب بن نفيل بن عبدالعزّى بن رزاح بودند. از اين عده هيچ كس بر ساير قريشى ها فرمان روايى نمى كرد و تنها با رضايت آنها و براى بهبود اوضاع، حكم هر حاكم بر ديگر قريشى ها نيز مساوى مى شد كه اندكى بعد به آن نيز خواهيم پرداخت.

حكمرانى عثمان بن حويرث قرشى اسدى بر قريش در مكه

زبير بن بكار در روايتى مى گويد: على بن صالح به نقل از عامر بن صالح از هشام بن عروه از عروة بن زبير گفت: عثمان بن حويرث كه سوداى حكمرانى بر قريش در سر داشت و خود از خردمندترين و نكته سنج ترين قريشيان بود، از مكه بيرون رفت و نزد قيصر آمد. او از نياز ايشان به وى و تجارتى كه در كشورش داشتند، واقف بود و او را ترغيب به [بسط حكومت خود در] مكه كرد و گفت: همچنان كه پادشاهى كسرى [انوشيروان] با ضميمه كردن صنعا گسترش يافت، پادشاهى قيصر نيز با بسط قدرت وى بر مكه، گسترش پيدا مى كند. قيصر نيز به او اجازه فرمان روايى [مكه] داد و نامه اى خطاب به [مردم مكه] به دستش داد. وقتى نزد مردم مكه و قريش آمد گفت: اى قوم، قيصر كه در ديار او به تجارت مى پردازيد و با شما داد و ستد دارد، مرا به فرمان روايى شما گمارده است، و من پسر عمو و يكى از شما مى باشم و من انبان ابريشم و مشك هاى روغن و پوست از شما مى گيرم و آنها را جمع مى كنم و براى او مى فرستم و ترسم از آن است كه اگر چنين نكنيد [و مرا به حكمرانى نپذيريد] راه شام را به روى شما ببندد و ديگر نتوانيد به تجارت [با شام] بپردازيد. آنان پس از شنيدن اين سخنان تهديدآميز، تشكيل جلسه دادند تا فرداى آن روز بر سرش تاج فرمان روايى بگذارند و با اين وعده، از وى جدا شدند. فرداى آن روز خداوند پسرعموى او زُمعه اسود بن مطلب بن أسد را نزد وى فرستاد و با صداى بلند كه همه قريشيان- كه مشغول طواف بودند- بشنوند فرياد زد:

بندگان خدا در تهامه براى خود پادشاه اند [و نيازى به شاه و حكمران ندارند] مردم نيز

ص: 173

برآشفتند و گفتند: راست مى گويى: به لات و عزّى سوگند كه در تهامه هرگز پادشاهى وجود نداشته است. [پس از اين واقعه] قريش آنچه را به وى وعده داده بودند، نقض كردند و او نيز به نزد قيصر بازگشت تا او را باخبر سازد. زبير مى گويد: محمدبن ضحاك بن عثمان خزامى از پدرش نقل كرده كه أسود بن عبدالمطلب در زمانى كه قريش قصد داشتند عثمان بن حويرث را به عنوان حكمران خود بپذيرند گفت: قريشيان سركشانى هستند كه زير بار شاه و حكمران نمى روند.

ديگر آنكه زبير در روايتى نقل كرده كه قيصر، زمانى كه عثمان را به عنوان پادشاه مكه برگزيد او را بر ماديانى سوار كرد كه زين آن از طلا بود. زبير مى گويد: همان شخص به من گفت: زمانى كه عثمان بن حويرث همراه با نامه مأموريت قيصر به مكه آمد، پايين نامه قيصر، با طلا امضا شده بود.

زبير درباره فرجام كار عثمان بن حويرث مى گويد: او براى ديدار با قيصر به شام رفت. در شام، بازرگانان قريش از عمرو بن جفنه غسانى خواستند تا از عثمان نزد قيصر بدگويى كند و او را از چشم وى بياندازد؛ عمرو نيز براى اين كار از مترجم دربار قيصر كمك خواست او نيز سخنان عثمان به قيصر به هنگام حضور وى در بارگاه وى را به گونه اى ترجمه كرد كه گويا به قيصر دشنام داده است؛ قيصر دستور اخراج عثمان را صادر كرد. پس از آن عثمان نقشه ديگرى كشيد و مجدداً خود را به قيصر رساند و به وى فهماند كه مترجم دروغ گفته است. قيصر نيز به عمرو بن جفنه نوشت كه هر كس از بازرگانان شام را كه عثمان مى گويد، به زندان اندازد. عمرو نيز چنين كرد و پس از آن به عثمان سمّ داد و او در شام وفات يافت متن كامل اين خبر را در اصل اين كتاب، آورده ايم، واللَّه اعلم.

ص: 174

باب سى و ششم: اخبارى از فتح مكه

فتح مكّه به دست مسلمانان

ابن اسحاق در سيره خود «تهذيب ابن هشام» و در روايتى كه زياد بكايى در اخبار سال هشتم هجرى نقل كرده، مى گويد: «آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از مبعوث شدن در جمادى الآخر و رجب، در موته اقامت گزيد و از سوى ديگر، بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه كه بر چشمه اى متعلق به خود در پايين شهر مكه به نام «وتير» (1)

بودند، تجاوز كردند». جريان ميان بنى بكر و خزاعه از اين قرار بود كه مردى از بنى حضرمى به نام مالك بن عباد به قصد تجارت خارج شد و زمانى كه به سرزمين خزاعه رسيد او را مورد حمله قرار دادند و كشتند و اموالش را گرفتند. در ازاى آن، بنى بكر نيز به مردى از خزاعه تجاوز كرد و او را كشتند. در نتيجه خزاعه اندكى پيش از [پيدايش] اسلام بر بنى اسود بن رزن دئلى يعنى چند تن از بازرگانان و بزرگان بنى كنانه كه شامل سلمى و كلثوم و ذويب بودند يورش بردند و آنان را در عرفه و كنار نشانه هاى حرم، به قتل رساندند.

ابن اسحاق گويد: مردى از بنى دئل برايم نقل كرده و گفت: بنى اسود بن رزن در جاهليت دو ديه [در ازاى هر كس] مى گرفتند، ولى ما يك ديه مى گرفتيم، چون نسبت به ما برترى داشتند.


1- درباره اين مكان نگاه كنيد به معجم البلدان، ج 5، ص 1- 360 و معجم ما استعجم، ج 4، ص 1368.

ص: 175

ابن اسحاق مى گويد: در حالى كه اين درگيرى ها ميان بنى بكر و خزاعه ادامه داشت، اسلام ظهور كرد و به خصومت هاى ايشان پايان داد و مردم را به خود مشغول كرد. زمانى كه ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قريش صلح حديبيه برقرار شد، از جمله شرايطى كه [قريش] براى رسول خدا صلى الله عليه و آله مقرر كردند- بنا بر آنچه زهرى به نقل از عروة بن زبير از مسور بن مخرمه و مروان بن حكم و ديگر علماى ما ذكر كرده است- اين بود كه هر كس خواست با پيامبر هم پيمان شود به سوى او رود و هر كس مايل بود با قريش هم پيمان شود، به سوى آنها رود. بنى بكر نيز با قريش هم پيمان شدند و خزاعه با رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمان دوستى منعقد ساخت.

ابن اسحاق مى گويد: وقتى آتش بس برقرار شد، بنى دئل از خاندان بكر از خزاعه، با استفاده از اين فرصت، در پى گرفتن انتقام خون كسانى برآمدند كه از بنى اسود بن رزن كشته شده بودند؛ بنا بر اين نوفل بن معاويه دئلى كه در آن روز فرمانده دئلى ها بود، نزد خزاعه كه كنار «وتير» گرد آمده بودند، آمد و يكى از مردان آنها را كشت. آنها با هم درگير شدند و نبردى آغاز شد. قريش هم پيمان خود، بنى بكر را مسلح كرد و از قريشى ها نيز كسانى در كنار بنى بكر جنگيدند تا اين كه خزاعى ها را به كنار حرم كشاندند وقتى به آنجا رسيدند، بنى بكر گفتند: اى نوفل! ما ديگر وارد حرم شديم [و نبايد بجنگيم] خداى خود را در نظر بگير. ولى او سخن بسيار گرانى بر زبان راند و گفت: امروز من خدايى ندارم. اى بنى بكر انتقام خود را بگيريد و به جانم سوگند كه شما در حرم به دزدى مى پردازيد؛ حالا نمى خواهيد انتقام خود را بگيريد؟ آنها يك شب مردى از ايشان به نام منبّه را در وتير كشته بودند. منبّه مرد تنگدستى بود كه به اتفاق يك نفر از قوم خود به نام تميم بن اسد، بيرون آمده بود. منبّه به او گفت: اى تميم! خود را نجات بده كه به خدا سوگند من زنده نمى مانم. مرا بكشيد يا رها كنيد و برويد. تميم رفت و از مخمصه نجات يافت، ولى منبّه را گرفتند و كشتند. وقتى خزاعى ها وارد مكه شدند، به خانه بديل بن ورقاء و خانه يكى از خدمتكاران خويش كه به او رافع مى گفتند، پناه آوردند؛ تميم بن اسد از اين كه منبّه را تنها گذاشته و گريخته بود، طلب بخشش مى كرد. او اشعارى خواند

ص: 176

كه با اين بيت شروع مى شد:

لما رأيت بنى نفاثة أقبلوا يغشون كلّ وتيرة و حجاب

ابيات ديگرى متعلق به أخزر بن لُعط دئلى و ابياتى متعلق به بديل بن عباد كه به او بدليل بن حزم مى گفتند و نيز دو بيت از حسان بن ثابت نقل كرده است. پس از آن ابن اسحاق مى گويد: وقتى بنى بكر و قريش به اتفاق هم عليه خزاعه دست به كشتار زدند و از آنان بسيارى را كشتند و با اين كار عهد و پيمانى را كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بسته بودند، نقض كردند، عمرو بن سالم خزاعى و سپس يكى از فرزندان كعب، بيرون شدند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه آمدند و كارى كردند كه مى توان گفت انگيزه فتح مكه گرديد. او در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مسجد نشسته بود، ايستاد و اين ابيات را خواند:

يا رب إنى ناشد محمداً حلف أبينا وأبيه الأتلدا

قد كنتم ولداً وكنّا والداً ثمّت أسلمنا فلم ننزع يدا

وانصر هداك اللَّه نصراً أعتدا وادع عباد اللَّه يأتوا مددا

فيهم رسول اللَّه قد تجرّدا ان كان شرّ وجهِهِ تريّدا

فى فيلق كالبحر يجرى سرمدا إن قريشاً اخلفوك الموعدا

ونقضوا ميثاقك المؤكّدا وجعلوا لى فى كدا رصدا

وزعموا أن لست أدعوا أحدا وهم أذلّ وأقلّ عددا

هم بيّتونا بالوتير هَجّدا وقتلونا رُكَّعاً وسُجَّدا

مى گويد: كشتيم و اسلام آورديم.

ابن هشام گويد: و روايت شده است:

[به جاى مصرع اول از بيت سوم صفحه قبل]: فانصر هداك اللَّه نصراً أبداً.

ابن هشام مى گويد: و روايت شده است: نحن ولدناك فكنت ولداً.

ابن اسحاق مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمرو بن سالم، به يارى تو خواهيم

ص: 177

آمد. آن گاه پاره ابرى در آسمان ظاهر شد. حضرت فرمود: اين ابر مژده پيروزى بنى كعب را مى دهد. سپس بديل بن ورقاء در رأس گروهى از خزاعه خارج شدند تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رسيدند و حضرت را از آنچه بر سرشان آمده بود باخبر ساختند و يارى رساندن قريش به بنى بكر عليه ايشان را بازگو كردند. پس از آنكه آنان به مكه بازگشتند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مى بينيم كه با ابوسفيان برخورد مى كنيد كه به سوى شما مى آيد تا پيمان خود با شما را محكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد. بديل بن ورقا و يارانش رفتند و در عسفان با ابوسفيان بن حرب برخورد كردند كه قريش او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاده بود تا پيمان [صلح] را مستحكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد. آنها از كار خود ترسيده بودند، وقتى ابوسفيان بديل بن ورقاء را ديد گفت: از كجا آمده اى بديل؟! گمان مى كرد از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است. پاسش داد: به اتفاق خزاعى ها در اين ساحل گشت مى زدم. گفت: آيا از نزد محمد نيامده اى؟ گفت: نه. وقتى بديل به مكه رفت، ابوسفيان گفت: اگر بديل از مدينه آمده باشد در سرگين شترانش هسته خرما يافت مى شود و وقتى سرگين شتران را جستجو كرده هسته خرما يافت و گفت: قسم مى خورم كه از نزد محمد آمده است آن گاه ابوسفيان خارج شد و به مدينه به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و وارد خانه دختر خود امّ حبيبه شد وقتى درصدد برآمد تا بر جايگاه رسول خدا بنشيند دخترش او را از آنجا راند. گفت: دخترم چه مى كنى؟ آيا مرا از اين جايگاه مى رانى يا از من بيزار شده اى؟ دخترش گفت: اينجا جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله است و تو مردى مشرك و نجس هستى و دوست ندارم كه بر جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله بنشينى.

[ابوسفيان] گفت: به خدا سوگند دختر كه بعد از جدا شدن من دچار شرّ شده اى. آن گاه خارج شد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله با او سخنى نگفت. سپس نزد ابوبكر رفت و به او گفت با رسول خدا صلى الله عليه و آله [درباره خواسته او] صحبت كند. ابوبكر گفت من اين كار را نمى كنم. پس از آن نزد عمر بن خطاب آمد و از او همين درخواست را كرد.

عمر گفت: مى خواهى شفاعت تو را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله كنم؟ به خدا سوگند حتى اگر تنها [سپاهيانى از] مورچه هم داشته باشم، با شما مى جنگم. پس از آن به حضور [حضرت]

ص: 178

على بن ابى طالب عليه السلام رسيد كه حضرت فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هم كنارش بود و حسن بن على عليه السلام كه كودكى بود در آغوش مادرش بود. ابوسفيان گفت: اى لعى، تو از هر كس ديگر به من نزديك ترى و نيازى دارم كه تا آن را به دست نياورم، هرگز باز نخواهم گشت. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم شفاعت كن. [حضرت على عليه السلام] فرمود: تو را چه مى شود؟ ابوسفيان گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميمى گرفته است كه هيچ كس توان سخن گفتن درباره آن را با وى ندارد. آن گاه ابوسفيان رو سوى فاطمه زهرا عليها السلام كرد و گفت: اى دختر محمد! آيا مى توانى به اين فرزندت بگويى كه به مردم امان دهد تا هميشه سرور و سيد عرب باشد؟ [حضرت فاطمه عليها السلام] پاسخش داد: به خدا سوگند كه فرزندم به سنّى نرسيده كه به مردم امان دهد و [اگر هم امان دهد] كسى را عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله امان نخواهد داد. ابوسفيان گفت: مى بينم كه اوضاع برايم بسيار دشوار شده است، مرا پندى ده، [حضرت على عليه السلام] فرمود: به خدا سوگند چيزى نمى دانم كه به كارت آيد ولى تو سرور و بزرگ بنى كنانه هستى، پس برخيز و به مردم پناه آور و پس از آن به ديار خود بازگرد. گفت: آيا گمان مى كنى كه بزرگى خاندان كنانه به كارم مى آيد؟

فرمود: نه، به خدا سوگند كه چنين گمانى ندارم ولى چيز ديگرى نمى توانم به تو بگويم.

ابوسفيان به مسجد رفت و گفت: اى مردم، من به مردم پناه آورده ام آن گاه سوار بر شتر خود شد و رفت و هنگامى كه به ميان قريش رسيد گفتند: ابن هشام چه كرده اى؟ گفت:

نزد [عمر] بن خطاب رفتم ولى او را پست ترين دشمن خود (و به قولى دشمن ترين دشمنانم) يافتم. ابن اسحاق مى گويند: [در ادامه] گفت: پس از آن نزد على عليه السلام آمدم او را از همه نرم خوتر يافتم و پندى به من داد كه بدان عمل كردم و به خدا سوگند نمى دانم كه اين كار فايده اى داشت يا خير؟ گفتند: چه دستورى به تو داد؟ گفت: به من دستور داد كه به اين مردم پناه آورم من هم چنين كردم. گفتند: آيا محمد صلى الله عليه و آله با اين كار تو موافقت كرد، گفت: خير. گفتند: پس واى بر تو به خدا سوگند كه آن مرد [حضرت على عليه السلام] تو را به بازى گرفته است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم دستور داد كه آماده شوند، ابوبكر نزد دخترش عايشه آمد.

ص: 179

او مشغول آماده ساختن اسباب و اثاثيه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوبكر گفت: دخترم آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما دستور آماده شدن داده است؟ گفت: آرى. پرسيد: به نظر تو قصد كجا دارد؟ دخترش گفت: به خدا قسم نمى دانم. از سوى ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله به اطلاع مردم رساند كه عزم مكه دارد و به آنها فرمان آماده شدن داد و چنين دعا كرد: خداوندا، چشمان خبرچينان قريش را كور گردان، تا قريش را در ديار خود غافلگير سازيم. مردم آماده شدند، حسان بن ثابت در تشويق و ترغيب مردم و ذكر آنچه بر مردان خزاعه آمد، سروده است:

عنانى ولم أشهد ببطحاء مكة رجال بنى كعب تُحزّ رقابها

بأيدى رجال لم يَسُلوا سيوفهم وقتلى كثير لم تجن ثيابها

ألا ليت شعرى هل تنالنّ نصرتى سهيلى بن عمرو حرّها و عقابها

ولا تأمننا يا بن أمّ مجالد إذا أقبلت صرفاً وأعكل نابها

ولا تجز عوامنّا فإنّ سيوفنا لها وقعة بالموت يفتح بابها

ابن هشام مى گويد منظور حسان از اين مصرع:

بأيدى رجال لم يسلوا سيوفهم

قريش است و ابن ام مجالد، همان عكرمة بن ابى جهل است.

ابن اسحاق گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير و ديگر علما نقل كرده مى گويد: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله رهسپار مكه شد، حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله براى آمدن به سوى آنان باخبر ساخت. وى نامه را به دست زنى داد كه محمد بن جعفر وى را از [طايفه] مُزَينه برشمرده و فرد ديگرى معتقد است كه آن زن، ساره از كنيزان خاندان عبدالمطلب بوده است، حاطب براى وى دستمزدى در نظر گرفته بود كه به شرط رساندن نامه به قريش، به وى پرداخت كند. او نامه را در سرش قرار داد و زير موهاى خود پنهان كرد و بدين گونه رهسپار [مكه] شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف غيب، از توطئه حاطب آگاه شد و على بن ابى طالب عليه السلام تو زيد بن

ص: 180

عوام را فرستاد و به ايشان فرمود: زنى را كه حاطب نامه اى براى قريش به وى داده و در مورد آنچه تصميم به انجام آن گرفته ايم هشدار داده است، دستگير كنيد. آن دو بيرون رفتند و در «خليقه بنى احمد» او را دستگير كردند و به خليقه آوردند و وسايلش را جستجو كردند، ولى چيزى نيافتند. على بن ابى طالب عليه السلام به او گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ نگفته و ما نيز دروغ نمى گوييم. يا نامه را برايمان بيرون بياور و يا تو را جستجو خواهيم كرد. وقتى آن زن موضوع را جدى يافت، گفت: از من دور شويد.

حضرت دور شد و او هم موهاى سرش را باز كرد و نامه را از لابلاى موها درآورد و آن را براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آوردند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب را خواست و به او فرمود: چرا اين كار را كردى؟ گفت: اى رسول خدا به خدا سوگند كه من مؤمن به خدا و رسول مى باشم و چيزى هم عوض نشده و بر ايمان خود باقى هستم، ولى من كسى هستم كه در ميان ديگران عشيره و طايفه اى ندارم ولى ميان آنها [قريش] فرزند و خانواده دارم. بنا بر اين درصدد تأمين امنيت آنها برآمدم. عمر بن خطاب گفت: اى رسول خدا اجازه ام دهيد تا گردن او را بزنم چرا كه اين مرد منافق است. خداوند متعال نيز درباره حاطب آيات 1 تا 3 سوره ممتحنه را نازل فرمود: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ تا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.

ابن اسحاق مى گويد: محمد بن مسلم بن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود، از عبداللَّه بن عباس چنين نقل كرده است: آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سفر خود را آغاز كرد و كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفارى را به عنوان قائم مقام خود در مدينه تعيين فرمود. آن حضرت روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله روزه دار بود و مردم نيز با وى روزه نگه داشتند تا به «كديد» ميان عسفان و امَج رسيدند و در آنجا روزه خود را افطار كردند و در مرّ الظهران به همراه ده هزار تن از مسلمانان استراحت كردند كه من هم با ايشان بودم. برخى مى گويند كه «بنى سليم» و «مزينه» به طور كامل


1- سال هشتم هجرى برابر با اول ژانويه 630 ميلادى.

ص: 181

حضور داشتند و از هر يك از قبايل نيز گروهى حاضر بودند و همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى انصار و مهاجرين شركت داشتند و كسى در مدينه نمانده بود. وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مرّ الظهران رسيد، قريش از همه جا بى خبر بودند و هيچ خبرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنها نمى رسيد و نمى دانستند كه او مشغول چه كارى است در آن شب ها ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء از شهر بيرون مى رفتند تا خبر كسب كنند و به جاسوسى بپردازند عباس بن عبدالمطلب در راه با پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كرده و او را ديده بود. ابن هشام مى گويد: او پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه همراه خانواده اش مهاجرت مى كردند، در «جُحفه» ملاقات كرد. عباس تا پيش از آن به عنوان سقا در مكه اقامت داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بنا به گفته ابن شهاب زهرى، از وى راضى بود.

ابن اسحاق پس از ذكر خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبداللَّه بن ابى امية بن مغيرة مخزومى و نيز در پى آوردن شعرى از ابوسفيان در مورد اسلام آوردن خود مى گويد: وقتى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مرّ الظهران رسيد، عباس بن عبدالمطلب گفت: با خود گفتم: واى بر قريش! به خدا قسم اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آن كه قريش نزد وى آيند و از او امان بخواهند، وارد مكه شود، ديگر هرگز اثرى از قريش نخواهد ماند. مى گويد: من بر [پشت] ماديان سفيد پيامبر صلى الله عليه و آله نشستم و از آنجا بيرون آمدن تا به «اراك» (1)

رسيدم. با خود گفتم: چه بسا هيزم شكن يا شيرفروش و يا كسى را بيابم كه به مكه برد و مكان رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ايشان بگويد تا پيش از آنكه به زور وارد مكه شوند، از او امان بخواهند. به خدا سوگند كه من به سوى آنجا [مكه] مى روم و اميدوارم در اين كار موفق شوم، چرا كه سخن ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم كه باز مى گشتند و ابوسفيان مى گفت: هرگز آتش و لشكرى مثل آن شب نديده بودم و خزاعه خوارتر و كمتر از آنند كه آتش و لشكريان، متعلق به آنها باشد. عباس گويد: صداى ابوسفيان را شنيدم و گفتم: اى ابوحنظله! او نيز صداى مرا شناخت و گفت: ابوالفضل


1- منطقه اى در جنوب مكه

ص: 182

هستى؟ گفتم: آرى؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت تو را چه مى شود؟ گفتم: واى بر تو ابوسفيان! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه با مردم مى آيد به خدا كه واى به حال قريش. گفت:

پدر و مادرم به فدايت، چه بايد كرد؟ مى گويد: گفتم: به خدا قسم اگر تو را به چنگ آورد، گردنت را خواهد زد. پشت اين ماديان سوار شو تا تو را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ببرم و برايت امان بخواهم. او نيز پشت من [روى ماديان] سوار شد و همراهانش بازگشتند. او را آوردم هر بار كه از آتش مسلمانان گذر كردم، مى پرسيدند: اين كيست؟ اما وقتى ماديان رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى ديدند و مرا سوار بر آن مى يافتند، مى گفتند: عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه سوار بر ماديان وى شده است. تا اين كه به آتش عمر بن خطاب رسيدم. پرسيد:

كيستى؟ و به طرفم آمد وقتى ابوسفيان را بر پشت ماديان ديد، گفت: ابوسفيان دشمن خداست، سپاس خدايى را كه بى هيچ عهد و پيمانى، او را در اختيار تو قرار داده است سپس عمر شتابان نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت. ماديان از مركب او پيش افتاد. من از ماديان فرود آمدم و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم. عمر نيز آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله! اين ابوسفيان است كه خداوند او را بى هيچ عهد و پيمانى در اختيار [عبدالمطلب] قرار داده است، اجازه فرما تا گردن او را بزنم. عباس گويد: به رسول خدا عرض كردم: اى رسول خدا! من او را پناه داده ام. آن گاه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله نشستم و در گوش آن حضرت گفتم: به خدا سوگند كه امشب هيچ كس جز من با او سخن نگفته است. وقتى عمر درباره اش زياده روى كرد. گفتم: كمى صبر كن! به خدا سوگند اگر او از مردان بنى عدى بن كعب بود درباره اش چنين نمى گفتى، ولى تو مى دانى كه او از مردان بنى عبدمناف است. گفت: اجازه بده اى عباس به خدا سوگند كه اسلام آوردن تو در آن روزى كه اسلام آوردى، دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، اگر اسلام آورد.

و اين نيست مگر آن كه مى دانم اسلام آوردن تو براى رسول خدا صلى الله عليه و آله خوشايندتر از اسلام آوردن خطاب است. مى گويد: در اينجا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عباس او را با خود ببر و صبح فردا او را نزد من بياور. او را بردم و شب را پيش من ماند. وقتى صبح شد او را همراه خود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بردم. رسول خدا صلى الله عليه و آله با ديدن او فرمود: واى بر تو اى

ص: 183

ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده كه بدانى نيست خدايى جز پروردگار يكتا؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت كه چه بردبار و بزرگوار و نيكويى. به خدا سوگند كه گمان دارم اگر خداى ديگرى جز پروردگار يكتا وجود داشت، اكنون به فريادم مى رسيد. فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من فرستاده خدا هستم؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت چه بردبار و بزرگوار و نيكويى. در اين باره به خدا سوگند در دل خود نيز بر اين باور هستم. عباس به او گفت: پس اسلام بياور و شهادت بده كه «لا اله الا اللَّه و محمداً رسول اللَّه»، پيش از آن كه گردنت را بزنند. عباس در ادامه مى گويد: ابوسفيان شهادت داد و اسلام آورد. من گفتم: اى رسول خدا ابوسفيان دوست دارد افتخارى داشته باشد براى او كارى كنيد. فرمود: هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است، هر كس در خانه خود را به روى خود ببندد در امان است، هر كس وارد مسجد [الحرام] شود در امان است. وقتى عباس قصد رفتن كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عباس، او را در گذرگاه كوه زندانى كن تا سربازان خداوند متعال از آنجا بگذرند و او آنها را ببيند، گفت: او را در آنجا مخفى كردم. قبايل هر كدام با پرچم هاى خود گذر كردند و با گذشتن هر قبيله، مى پرسيد: اى عباس، اينان كيستند؟ مى گفتم: سليم. مى گفت: به سليم چه كار دارم. سپس قبيله ديگرى مى گذشت، مى پرسيد: اى عباس اينان چه كسانى هستند: مى گفتم: مزينه.

مى گفت: به مزينه چه كار دارم؛ و به همين ترتيب همه قبايل عبور كردند و با عبور هر قبيله از من درباره آن سئوال مى كرد و وقتى پاسخش مى دادم مى گفت: به فلان قبيله چه كار دارم تا اين كه سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه گردان خضراء گذر فرمود: ابن هشام مى گويد: اين گردان را از آن جهت خضراء مى گفتند كه آهن (شمشير و نيزه و ...) در آن فراوان بود. ابن اسحاق گويد: مهاجرين و انصار در آن بودند، ولى جز آهن و تيزى سرِ نيزه ها، چيزى ديده نمى شد. [ابوسفيان] گفت: سبحان اللَّه اى عباس اينان چه كسانى هستند؟ مى گويد: گفتم: اين رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان مهاجرين و انصار است. مى گويد:

هيچ كس توان رويا رويى با اينان را ندارد به خدا سوگند ابوالفضل (عباس)، از اين پس پادشاهى برادرزاده ات قطعى است. گفتم: اى ابوسفيان اين نبوت است نه پادشاهى،

ص: 184

گفت: آرى چنين است. گفتم: برو و قوم خود را با خبر كن. ابوسفيان رفت و با صداى هر چه بلندتر فرياد مى زد: اى قريش، اين محمد است كه همراه لشكريانى كه هرگز توان رويارويى با آن را نداريد به سراغتان مى آيد، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است. در اينجا بود كه هند دختر عتبه (همسر ابوسفيان) به سراغش آمد و سبيل او را گرفت و گفت: اين ساده لوح فربه ديوانه را بكشيد! چه بزرگ خاندان زشتى! ابوسفيان گفت: واى بر شما اگر مغرور شويد! اگر [پيامبر صلى الله عليه و آله] به شما برسد، نيرويى دارد كه مقابله با آن در توان شما نيست. هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است. گفتند: خدا تو را بكشد! خانه تو چگونه گنجايش ما را خواهد داشت؟ گفت: هر كس در خانه خود را ببندد در امان خواهد بود و هر كس وارد مسجدالحرام شود در امان مى ماند. آن گاه بود كه مردم پراكنده شدند و به خانه هاى خود يا به مسجدالحرام رفتند.

ابن اسحاق مى گويد: پس از آن، عبداللَّه بن ابوبكر برايم گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به ذى طوى (1) رسيد در حالى كه جامه قرمز رنگ خود را پوشيده بود، بر مركب خود ايستاد و از نعمت خداوندى كه در فتح مكه نصيبش شده بود سر تواضع در برابر خدا فرود آورده بود به طورى كه محاسن آن حضرت به پشت حيوان برسد.

آن گاه ابن اسحاق پس از نقل خبرهايى درباره ابوبكر و اسلام آوردن او، مى گويد:

عبداللَّه بن أبى نجيح برايم نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زمانى كه لشكريان خود را از ذى طوى حركت داد، به زبير بن عوام دستور داد تا به اتفاق گروهى از كدى وارد [مكه] شوند، او بر جناح چپ لشكريان بود و به سعد بن عباده دستور ورود به مكه از سمت كداء را داد.

ابن اسحاق مى گويد: برخى علما گمان برده اند كه وقتى سعد بن عباده خواست داخل مكه شود گفت: امروز روز حماسه است امروز حرام ها حلال مى گردد. يكى از مهاجرين سخنان او را شنيد. ابن هشام مى گويد: او عمر بن خطاب بود. گفت: يا رسول اللَّه


1- ذوطوى چاهى است در پايين دست مكه از سمت شمال و در محله معروف به جرول قرار دارد كه حاجيان مغرب و حاجيانى كه بر مذهب مالك هستند، به هنگام ورود به مكه در آن غسل مى كنند.

ص: 185

شنيده ايد كه سعد بن عباده چه گفت؟ مطمئن نيستم كه در ميان قريش كارى از پيش ببرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود، به او برس و پرچم را از وى بگير و تو پرچم را به داخل مكه ببر.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح چنين گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به خالد بن وليد دستور داد كه به اتفاق گروهى از طرف «ليط» در پايين دست مكه، وارد شهر شود.

او فرماندهى جناح راست لشكريان را برعهده داشت كه اسلم و سليم و غفار و مزينه و جهينه و چند قبيله ديگر عرب در آن بودند. ابو عبيدة بن جراح نيز همراه با گروهى از مسلمانان به استقبال آمد و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از «اذاخر» وارد شد و در بالاى مكه مستقر گرديد و در آنجا براى آن حضرت، سايبانى درست كردند.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح و عبداللَّه بن ابوبكر چنين كرده اند: صفوان بن اميه و عكرمة بن ابوجهل و سهيل بن عمرو، مردمانى را در خندمه گرد آورده بودند تا بجنگند و حماس بن قيس بن خالد پيش از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله سلاح هايى را آمده مى كرد.

همسرش به او گفت: براى چه اين سلاح ها را آماده مى كنى؟ گفت: براى محمد و ياران او، زن گفت: به خدا قسم گمان نمى كنم چيزى جلودار محمد و يارانش باشد. گفت: به خدا سوگند اميدوارم كه چندتن از آنان را به خدمت تو بياورم [اسير كنم] سپس گفت:

إٍن يتبلوا اليوم فمالى علّه هذا سلاح كامل وأَلَّه

وذو عزارين سريع السلّة

پس از آن در خندمه همراه صفوان و سهيل و عكرمه حضور يافت و هنگامى كه مسلمانان همراه با خالد بن وليد با آنان برخورد كردند و در گير شدند. در اين گير و دار كُرز بن جابر، يكى از مردان بنى محارب بن فهر و خنيس بن خالد بن ربيعة بن اصرم از هم پيمانان بنى منقذ، كشته شدند. آن دو در شمار مردان خالد بن وليد بودند كه از وى جدا شدند و راهى جز راه وى رفتند و همگى كشته شدند. خنيس بن خالد پيش از كُرز بن جابر

ص: 186

كشته شد و كرز بن جابر او را در ميان دو پاى خود گرفت و در همان حال به جنگ ادامه داد تا كشته شد. او در هنگام نبرد، اين رجز را مى خواند:

لقد علمت سفواء من بنى فِهر نقيّة الوجه نقيّة الصدر

لأضر بن اليوم عن ابى صَخِر

ابن هشام مى گويد كه خُنيس بن خالد از قبيله خزاعه بوده است.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح و عبداللَّه بن ابوبكر گفته اند: كنيه خنيس، ابوصخر بود.

از [قبيله] جهينه نيز سلمة بن ميلاء از مردان خالد بن وليد و از مشركان، نزديك به دوازده يا سيزده نفر به قتل رسيدند و بقيه فرار كردند. حماس بن قيس نيز پا به فرار گذاشت و وارد خانه خود شد و به زنش گفت: در را به رويم ببند. همسرش به او گفت:

پس آن حرف هايى كه مى گفتى چه شد؟ گفت:

إنك لو شهدت يوم الخندمه إذ فرّ صفوان وفرّ عكرمه

وابو يزيد قائمٌ كالمؤتمه واستقبلتهم بالسّيوف المسلمه

يقطعن كلّ ساعد وجمجمه ضرباً فلا يسمع الّا غمغمه

لهم نهيت حولنا وهمهمه لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمه

شعار ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و حنين و طائف همان شعار مهاجرين يعنى «اى فرزندان عبدالرحمن» و شعار خزرجى ها «اى فرزندان عبداللَّه»؛ و شعار اوس «اى فرزندان عبيداللَّه» بود.

ابن اسحاق گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از فرماندهان خود به هنگام ورود به مكه پيمان گرفته بود كه تنها با كسانى كه به جنگ آمده اند، بجنگند ولى چند تن را به نام ذكر كرد و دستور كشتن آنها را صادر كرد، حتى اگر پشت پرده هاى كعبه پنهان شده باشند. از جمله ابن سعد برادر بنى عامر بن لؤى بود و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين جهت دستور قتل او را صادر

ص: 187

كرد كه قبلًا اسلام آورده بود و وحى نازل شده بر رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى نوشت و پس از آن مشرك و مرتدّ شد و به نزد قريش بازگشت، او به نزد عثمان بن عفان گريخت، زيرا برادر شيرى او بود. عثمان نيز او را پنهان كرد و زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم مكه امان داد، عثمان او را به حضور پيامبر آورد و براى او امان خواست. مى گويند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مدت درازى سكوت كرد سپس فرمود: آرى [امان دادم] وقتى عثمان رفت رسول خدا صلى الله عليه و آله به ياران حاضر فرمود: من سكوت كرده بودم تا مگر كسى از شما [پيش از امان دادن به او] گردنش را بزند. مردى از انصار گفت: چرا به من اشاره نفرموديد؟ فرمود: پيامبران با اشاره كسى را نمى كشند.

ابن هشام مى گويد: وى پس از آن اسلام آورد و عمر بن خطاب پستى به او داد و پس از عمر نيز عثمان او را بر مقامى گمارد. ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن خطل (1) مردى از بنى تميم بن غالب [نيز يكى ديگر از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل او را در روز فتح مكه داده بود] او مرد مسلمانى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به مأموريتى فرستاده بود و مردى از انصار را همراهش كرده بود. او خدمتكارى داشت كه او نيز مسلمان بود. يك بار در منزلى فرود آمد و به خدمتكار دستور داد بزى را برايش بكشد و غذايى آماده كند، ولى خدمتكار خوابيد و سپس از خواب برخاست ولى غذايى درست نكرد، او نيز خدمتكار را كشت و پس از آن مشرك گرديد، دو زن خواننده، يعنى فرتنى و دوست پى، او را همراهى مى كردند كه آواز مى خواندند و در آواز خود فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله را مسخره مى كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز دستور قتل آن دو را همراه عبداللَّه خطل صادر كرد. ديگرى حويرث بن نقيذ بن وهب بن عبد قُصَىّ بود كه آن حضرت را در مكه آزار مى داد.

ابن هشام گويد: عباس بن عبدالمطلب [حضرت] فاطمه و ام كلثوم دو دختر رسول خدا را به مدينه مى برد كه حويرث بن نقيذ شترانش را رمانده و آنها را به زمين انداخته بود.

ابن اسحاق مى گويد: [از ديگر كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل


1- در نسخه ديگر، عبداللَّه بن حنظل آمده است.

ص: 188

ايشان را داد] مقيس بن صبابه بود كه علت آن كشتن يك نفر از انصار بود كه برادر او را به خطا كشته بود. پس از اين كار مشرك شده و نزد قريش باز گشته بود.

فرد ديگر، ساره كنيز بنى عبدالمطلب و عكرمة بن ابوجهل بودند. ساره از كسانى بود كه حضرت صلى الله عليه و آله را در مكه آزار و اذيت مى كردند. عكرمه نيز به يمن گريخته بود و همسرش ام حكيم دختر حارث بن هشام اسلام آورده بود و براى شوهر خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز امانش داده بود. همسرش بيرون رفت تا او را بياورد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برساند. عبداللَّه بن خطل را سعيد بن حُريث مخزومى و ابوبرزة اسلمى به اتفاق كشتند و مقيس بن صبابة را نميلة بن عبداللَّه يكى از مردان هم طايفه اى وى، به قتل رساند و دختر مقيسه درباره قتل پدرش گفت:

فعمرى قد أخزى نميلة رهطه وفجع أضياف الشقا بمقيس

فلله عينا من راى مثل مقيس اذا النّفساء أصبحت لم تخرس

و اما يكى از دو زن خواننده اى كه همراه ابن خطل بودند كشته شد و ديگرى، فرار كرد كه بعداً از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى وى امان خواسته شد و آن حضرت صلى الله عليه و آله امانش داد.

براى ساره نيز امان خواستند و امان داده شد. ساره زنده بود تا اين كه در زمان عمر بن خطاب در ابطح، مردى با اسب او را زير گرفت و كشت. حويرث بن نقيذ را نيز على بن ابى طالب عليه السلام به قتل رساند. ابن اسحاق مى گويد: سعيد بن ابوهنداز ابن مرّة خدمتكار عقيل ابن ابى طالب نقل كرده كه امّ هانى دختر ابوطالب گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در بالاى شهر مكه، منزل كرد، دو مرد از نزديكان پدرشوهرم از خاندان مخزوم نزد من پنهان شدند. او [ام هانى] زن هبيرة بن ابووهب مخزومى بود. مى گويد: در اين ميان، برادرم على بن ابى طالب بر من وارد شد و گفت: به خدا سوگند آنها را بايد بكشم. من در خانه ام را به روى آن دو نفر بستم و خود به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدم. حضرت بالاى شهر مكه منزل كرده و در حال غسل كردن در طشت بزرگى بود و دخترش فاطمه عليها السلام نيز با پيراهنش او را پوشانده بود وقتى غسل وى تمام شد پيراهن را گرفت و در بر كرد و پس از آن هشت

ص: 189

ركعت نماز گزارد و رو به من كرد و فرمود: خوش آمدى، اى امّ هانى! براى چه به اينجا آمده اى؟ من نيز داستان آن دو مرد و نيز قصد على عليه السلام درباره آنها را با وى در ميان گذاردم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

ما به هر كس كه امّ هانى امان داده، امان مى دهيم و هر كس را پناه داده، پناه مى دهيم و [على] نبايد آنان را بكشد.

ابن اسحاق گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن ابى ثور از صفيه دختر شيبه نقل كرده كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه مستقر شد و مردم اطمينان خاطر پيدا كردند، پيامبر از منزلگاه خود بيرون آمد و وارد مسجدالحرام شد و همچنان كه سوار بر مركب خود بود، هفت بار طواف كرد و به كمك عصاى خود ركن را لمس كرد و هنگامى كه از طواف فراغت يافت، عثمان بن طلحه را فراخواند و كليد كعبه را از او گرفت. در كعبه را گشود و وارد كعبه شد در آنجا مجسمه كبوترى چوبى يافت، آن را با دست خود شكست و به زمين انداخت آن گاه بر در كعبه ايستاد، در حالى كه مردم در مسجدالحرام انتظارش را مى كشيدند.

ابن اسحاق مى گويد: يكى از علما چنين نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر در كعبه ايستاد و فرمود: «لا اله الّا اللَّه وحده لا شريك له، صدق وعده ونصر عبده وهزم الأحزاب وحده» بدانيد و آگاه باشيد كه از اين پس همه انتقام ها، خون ها، اموال و هر آنچه ادعا شود، زير پايم است [و ارزش ندارد] مگر پرده دارى كعبه و سقايى حجاج.

بدانيد كه كشته هاى غيرعمدى كه باعصا و تازيانه به قتل رسيده باشند، ديه آنها يك صد شتر است كه چهل تاى آنها بايد آبستن باشند. اى جماعت قريش! خداوند غرور و نخوت جاهليت و فخرفروشى به آبا و اجداد را در شما از ميان برد. مردم همگى از آدم و آدم از خاك آفريده شده است؛ آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (1)؛ «اى مردم، ما شما را از نرى و ماده اى بيافريديم و شما را جماعت ها و


1- حجرات/ 13.

ص: 190

قبيله ها قرار داديم تا يكدگير را بشناسيد، به راستى گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست خدا دانا و كاردان است.» سپس فرمود: اى گروه قريش به نظر شما، من با شما چگونه برخورد كرده ام؟ گفتند: بهترين برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوار بودى. فرمود:

برويد كه شما آزادگان هستيد. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد نشست و حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت، برخاست و گفت: اى رسول خدا پرده دارى و سقايى را در ما قرار ده. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان بن ابوطلحه كجاست؟

او را فراخواندند فرمود: اين كليد توست، بگير كه امروز روز نيكى و وفادارى است.

ابن هشام مى گويد: يكى از علما به من گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه وارد كعبه شد در آنجا تصاويرى از ملائكه و تصويرى از حضرت ابراهيم عليه السلام ديد كه در حال فال گرفتن با تيرهاى بى پر است. فرمود: خداوند آنها را لعنت كند كه حضرت ابراهيم عليه السلام را اين گونه به تصوير كشيده اند. حضرت ابراهيم كجا و فال گيرى با تيرها كجا؟

«ما كان ابراهيم يهودياً ولا نصرانيا» وقتى به رسول خدا صلى الله عليه و آله اطلاع دادند كه خرّاش بن اميه چه كرده است، در نكوهش او فرمود: خرّاش قاتل است.

ابن اسحاق مى گويد: سعيد بن ابوسعيد مقبرى از ابو شريح خزاعى نقل كرده كه وقتى عمرو بن زبير براى نبرد با برادر خود عبداللَّه بن زبير وارد مكه شد، نزد وى رفتم و گفتم: ما در زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد، همراه وى بوديم. صبح روز بعد، خزاعه بر مردى از قبيله هذيل حمله برد و او را كه مشرك بود، به قتل رساند. در پى اين قتل، رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ما به سخنرانى برخاست و فرمود: اى مردم! خداوند در همان روز كه آسمان ها و زمين را آفريد، مكه را حريم و حرم قرار داد و اين مكان تا روز قيامت حريم است. هر كس كه به خداوند و روز جزا ايمان دارد نبايد در آن خون ريزى به راه اندازد، يا شاخه درختى را بشكند پيش از من نيز براى كسى حلال نبود. بعد از من نيز حلال نخواهد شد و براى خود من هم جز همين امروز، حلال نشده [و حريم آن شكسته نشده است] ولى بدانيد كه از اين لحظه به حرمت هميشگى خود باز مى گردد، آنها كه حاضرند به غايبان اطلاع دهند و هر كس بگويد رسول خدا در اين مكان جنگيد در پاسخ

ص: 191

بگوييد: خداوند اين كار را براى پيامبرش روا دانسته است ولى براى شما حلال نكرده است. اى گروه خزاعه! دست از كشتار برداريد! شما كسى را كشته ايد كه ديه آن را خواهم گرفت از اين پس هر كس، قتلى انجام دهد، خانواده مقتول مى توانند يا قصاص بخواهند و يا ديه او را طلب كنند. پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله ديه مردى را كه خزاعه كشته بودند، پرداخت. عمرو به ابوشريح گفت: از اينجا دور شو كه ما خود بهتر از تو به حرمت اين مكان واقفيم، ولى اين حرمت مانع از [كشتن] قاتل يا سركش و ممانعت كننده از جزيه، نيست. ابوشريح مى گويد: من حاضر بودم و تو غايب بودى و رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را فرمان داد كه حاضران به غايبان اطلاع دهند و من به اطلاع تو رساندم، ديگر خود دانى.

ابن هشام مى گويد: مقتولى كه در روز فتح مكه، رسول خدا صلى الله عليه و آله ديه او را پرداخت، جندب بن اكوع بوده كه بنى كعب او را به قتل رساندند و پيامبر صلى الله عليه و آله تعداد يك صد شتر ديه او را پرداخت. ابن هشام مى گويد از يحيى بن سعيد شنيده ام كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد و وارد آن شد به كوه صفا رفت و به دعا پرداخت. انصار كه به او خيره و در اطرافش جمع شده بودند، با خود گفتند: مى بينيد كه چگونه خداوند سرزمين خود را بر پيامبرش گشود تا در آن اقامت كند؟ وقتى آن حضرت دعاى خود را به پايان رساند فرمود: چه گفتيد؟ گفتند: چيزى نبود اى رسول خدا. ولى پيامبر اصرار كرد تا سرانجام گفته خود را براى وى باز گفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «پناه بر خدا، اينجا جاى زندگى و مرگ شماست». همچنين يكى از راويان معتبر با اسناد از ابن شهاب از عبيداللَّه بن عبداللَّه از ابن عباس آورده است: رسول خدا سوار بر مركب خود در روز فتح مكه، وارد مكه شد و [در حرم] به طواف پرداخت در آنجا بت هايى بود كه با سرب، در اطراف حرم، ثابت شده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله با چوب دستى كه در دست داشت به بت ها اشاره مى كرد و مى فرمود:

«جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» و همين كه آن حضرت صلى الله عليه و آله به صورت بتى اشاره مى كرد، آن بت به پشت به زمين مى افتاد و اگر به پشت بتى اشاره مى كرد به صورت بر زمين مى افتاد. تا اين كه هيچ بت ايستاده اى در آنجا باقى نماند. تميم بن اسد خزاعى در اين باره گفته است:

ص: 192

وفى الاصنام معتبر وعلم لمن يرجوا لثواب أو العقابا

ابن هشام مى گويد: فضالة بن عمير بن ملوّح ليثى قصد داشت پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه هنگام فتح مكه مشغول طواف بود، به قتل برساند. وقتى به آن حضرت نزديك شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فضاله هستى؟ گفت: آرى. فضاله هستم اى رسول خدا. فرمود: به چه مى انديشيدى؟ گفت: هيچ. ذكر خدا مى گفتم. پيامبر صلى الله عليه و آله خنديد و فرمود: از خدا طلب مغفرت كن. آن گاه دست خود را بر سينه او گذاشت و او آرام شد. فضاله مى گفت: به خدا سوگند وقتى پيامبر دست خود را از روى سينه ام برداشت در آن لحظه از هر كس ديگرى براى من عزيزتر بود. فضاله مى گويد: نزد خانواده ام برگشتم. به زنى برخورد كردم كه هميشه با او سخن مى گفتم. گفت: بيا تا با هم صحبت كنيم. گفتم نه. فضاله ادامه داد:

قالت: هلم. الى الحديث، فقلت: لا يابى علىّ اللَّه والإسلام

لو ما رأيت محمداً وقبيله بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دين اللَّه أصبح بيّنا والشرك يغشى وجهه الإضلام

سپس ابن اسحاق مى گويد: مسلمانانى كه شاهد فتح مكه بودند، برده هزارنفر بالغ مى شدند كه هفتصد تن از ايشان از بنى سليم بودند برخى اين عده را يك هزار نفر هم ذكر كرده اند. از بنى غفار چهارصد تن و از «اسلم» چهارصد نفر و از مزينه يك هزار و سه نفر و بقيه از قريش و انصار و هم پيمانان ايشان و طوائف عرب از جمله بنى تميم و قيس و اسد بوده اند. (1) ابن اسحاق در ادامه مى گويد: ابن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود چنين نقل كرده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه، مدت پانزده شب در آنجا اقامت كرد و نمازش را شكسته مى خواند. فتح مكه ده روز مانده به [پايان] ماه رمضان سال هشتم هجرى، صورت گرفت. (2) و بدين ترتيب اخبار مربوط به فتح مكه، اشعار تميم


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 106- 95.
2- همان، ص 113.

ص: 193

بن اسد در عذرخواهى وى به خاطر فرار از منبه و شعر اخرز بن لعيط دئلى و آنچه ميان كنانه و خزاعه در آن جنگ اتفاق افتاد و شعر بديل بن عبدمناة كه به او بديل بن ام اصرم هم مى گويند (1) و آن را در پاسخ به اخرز بن لعيط گفته است و نيز شعر حسّان بن ثابت در همين مورد (2) و خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حرب در روزى كه اسلام آورد (3) و ديگر اشعارى كه ابن هشام در هر مورد به آنها استناد مى كرد و خلاصه اى از خبر فتح مكه و اشعارى كه درباره اين فتح سروده شده بود، در همين جا به پايان مى رسد.

مطالبى درباره فتح مكه

برخى از اين مطالب با آنچه از ابن اسحاق و ابن هشام درباره فتح مكه ذكر كرديم، تعارض دارد و برخى از آنها نيز مانند توضيح مطالب مبهم است كه ابن اسحاق يا ابن هشام در اين باره، يادآور شده اند.

از جمله اين كه موسى بن عقبه در مغازى خود مطلبى دارد حاكى از آن كه يورش بنى كنانه بر خزاعه كه علت اصلى فتح مكه به شمار مى رود، در عرفه صورت گرفت، او در روايتى كه در مغازى آمده است، درباره فتح مكه مى گويد: پس از آن بنى نفاثه از بنى الديل بربنى كعب كه در عرفه بودند، يورش آوردند. اين مطلب با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده است، مغايرت دارد؛ زيرا او گفته است: آن گاه بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه تجاوز كردند در حالى كه آنها [يعنى خزاعه] بر سر بركه آب خود به نام «وتير» در پايين شهر مكه بودند و اگر وتير- همچنان كه در اين خبر آمده- در پايين شهر مكه باشد، خارج از عرفه قرار دارد.


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 85.
2- همان، ص 86.
3- همان، ص 89 و 88.

ص: 194

سهيلى به وجه تسميه وتير نيز اشاره كرده است و مى گويد: وتير در لغت گُل سفيد است و ممكن است نوعى گل خودرو باشد و احتمال دارد كه اين آب بدان ناميده شده باشد. (1) گفته ابن عقبه مبنى بر اين كه پس از آن، بنى نفاثه از بنى الديل بر بنى كعب يورش بردند، و سخن ابن اسحاق كه مى گويد: پس از آن بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه يورش آوردند، با هم تعارض ندارند، زيرا بنى الديل كه بنى نفاثه از ايشان است، بنا به گفته ابن بطّاح كه از ابويقظان نقل كرده و حازمى از وى بازگفته است، همان دول بن بكر بن كنانه است؛ و دليل آن هم ادامه سخن ابن اسحاق است كه مى گويد: سپس نوفل بن معاويه ديلى همراه بنى الديل بيرون آمد. سخن ابن اسحاق در نسبت دادن اين يورش به بنى نفاثه با آنچه ابن عقبه يادآور شده است، هماهنگى دارد، زيرا ابياتى از تميم بن اسد را بازگو كرده كه با اين بيت آغاز مى شود:

لما رأيت بنى نفاثه أقبلوا يَغشَون كلَّ وَتيرة وحجاب

و ديگر اين كه ابن عقبه نام طايفه خزاعه اى را نيز آورده است و در روايتى مى گويد:

آن گاه بنى الديل بر بنى عمرو كه اغلب آنها زن و كودك و مردان بيمار بودند، يورش آوردند و گروهى را به قتل رساندند و بازماندگان را در منزل بديل بن ورقاء در مكه جاى دادند. بنى عمرو و اينان همگى از بنى كعب هستند زيرا ابن عقبه آورده است: آن گاه بنى نفاثه از بنى الديل بر بنى كعب يورش آوردند.

چنان كه گفتيم بنى كعب يكى از قبايل خزاعه از فرزندان عمرو بن لُحى مى باشند.

در سخن ابن اسحاق اين مطلب ذكر نشده كه بازماندگان، از خزاعه هستند، زيرا مى گويد:

آن گاه نوفل بن معاويه ديلى در رأس بنى الديل بيرون آمد او در آن زمان فرمانده و رئيس آنها بود و همه بنى بكر در خصوص نگهدارى خزاعه، و پيرو فرمان او نبودند ....

همچنين ابن اسحاق روشن نساخته كه چه كسانى از قريش به كمك كنانه شتافتند و در كنارشان جنگيدند. وى مى گويد: قريش با در اختيار گذاردن اسلحه، به بنى بكر يارى رساندند و شبانه و در خفا گروهى از قريش در كنار آنها به جنگ پرداختند. تفصيل اين


1- الروض الأنف، ج 4، ص 97.

ص: 195

موضوع را ابن عقبه روشن ساخته و آورده است: از جمله كسانى كه گروهى از قريش به كمك آنها [يعنى بنى بكر] شتافتند، صفوان بن اميه و شيبة بن عثمان و سهيل بن عمرو بودند. ابن سعد نيز مطالبى را ذكر كرده كه ابن عقبه نگفته است. وى در روايتى از حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره، پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبنى بر اين كه: قريش با اعطاى اسلحه به يارى بنى بكر شتافتند، افزوده است: ابن سعد چند تن از يارى دهندگان از جمله صفوان بن اميه و حُويْطب بن عبدالعزّى و مكرز بن حفص بن اخيف را نام برده است. البته ميان گفته ابن عقبه و سخن ابن سعد در مورد يارى رساندن قريش به بنى بكر، منافاتى وجود ندارد. زيرا امكان آن هست كه نامبردگان از سوى ابن سعد و ابن عقبه همگى به يارى بنى بكر رفته باشند اما ابن عقبه چند نفر و ابن سعد نيز چند نفر ديگر از آنها را نام برده باشد كه بدين ترتيب جمع يارى دهندگان به بنى بكر از قريش بنا به گفته ابن عقبه و ابن سعد، پنج نفر بوده اند.

ديگر اين كه قريش با در اختيار گذاردن آرد به كمك بنى كنانه شتافتند. اين مطلب را ابن عقبه آورده و مى گويد: قريش به آنها با سلاح و آرد يارى كرد. البته از گفته ابن اسحاق چنين نكته اى برداشت نمى شود.

مطلب ديگر اين كه فاكهى خبرى را نقل كرده كه بر مبناى آن، علت فتح مكه با آنچه پيشتر ذكر شد، در تعارض است. وى مى گويد: سعيد بن عبدالرحمن به نقل از عبدالمجيد بن ابى رواد از ابن جريج از عطاء مى گويد: خاندان خزاعه از هم پيمانان رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند كه بنى بكر يك نفر از ايشان را به قتل رساند. در پى اين عمل، بنى بكر به قريش گفتند: عموزادگان خود را تسليم نكنيد. بديل [بن ورقاء] سواره نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت ولى آن حضرت سخنش را باور نكرد و كسى را براى تحقيق در موضوع همراه وى فرستاد. بديل بن ورقاء او را آورد او [فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله] نيز به ميان قريش مى رفت و با آنان صحبت مى كرد، گفتند: دانستيم كه تو براى تحقيق در موضوع قتل آمده اى، به خدا سوگند كه آنان را تسليم نمى كنيم. فرستاده نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت و موضوع را به آن حضرت باز گفت از آن زمان بود كه حضرت براى يارى

ص: 196

رساندن به هم پيمانان خود، شروع به تدارك كرد.

و ديگر آن كه ابن سعد يادآور شده كه تعداد چهل سوار، همراه عمرو بن سالم خزاعى براى آگاه ساختن پيامبر صلى الله عليه و آله از عمل بنى كنانه نسبت به ايشان، روانه شدند كه اين نكته در سخن ابن اسحاق يافت نمى شود. ابن اسحاق مى گويد: وقتى بنى بكر و قريش عليه خزاعه همدست شدند و تعدادى از ايشان را كشتند و عهد و پيمانى را كه ميان ايشان و رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود داشت، نقض كردند، عمرو بن سالم خزاعى (يكى از فرزندان كعب) از شهر خارج شد و براى ديدار با پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفت. سخن ابن سعد نيز در روايتى در سيره ابن سيدالناس آمده است كه پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبنى بر اين كه «عمرو بن سالم خزاعى بيرون شد»، آورده است: به گفته ابن سعد، وى همراه با چهل سوار بيرون رفت.

ابن سيدالناس پس از اين نقل قول مى گويد: «پس از آن بديل بن ورقاء به اتفاق چند تن از بنى خزاعه از مكه بيرون رفتند و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و آنچه را كه اتفاق افتاده بود با آن حضرت در ميان گذاشتند و از حمايت قريش از بنى بكر عليه ايشان، نيز سخن گفتند. چه بسا آن چهل سوارى كه ابن سعد از بيرون رفتنشان همراه با عمرو بن سالم سخن گفته، همين چند نفر باشند». (1)

نكته ديگر آن كه ابن عقبه در پاسخ ابوبكر و عمر بن خطاب به درخواست ابوسفيان بن حرب كه از ايشان خواسته بود درباره موضوعى كه به خاطر آن آمده بود، با رسول خدا صلى الله عليه و آله صحبت كنند، مطالبى مخالف با گفته ابن اسحاق آورده است. ابن عقبه مى گويد: ابوسفيان از حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله خارج شد و نزد ابوبكر رفت و گفت: پيمان را تجديد و مدت آن را بيشتر كن، ابوبكر به او پاسخ داد: من در پناه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم و به خدا سوگند اگر مورچه اى را ببينم كه با شما مى جنگد او را عليه شما يارى خواهم كرد. سپس بيرون رفت و عمر بن خطاب را ديد و با او سخن گفت. عمر به او


1- عيون الاثر، ج 2، ص 165.

ص: 197

گفت: آنچه از پيمان ما تازه بود خداوند آن را كهنه كردند و آنچه در آن محكم بود خداوند آن را قطع كرد و آنچه در اين پيمان قطع شده بود خداوند هرگز آن را دوباره وصل نخواهد كرد. ابوسفيان [پس از شنيدن اين پاسخ مأيوس كننده] گفت: خداوند تو را پاداش شرّ از خويشانت دهد. و اين با آن پاسخى كه ابوبكر و عمر به ابوسفيان دادند و ابن اسحاق نقل كرده است، منافات دارد زيرا به گفته ابن اسحاق ابوسفيان بيرون رفت و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و با آن حضرت سخن گفت، ولى حضرت پاسخى به او نداد. آن گاه نزد ابوبكر رفت و از وى خواست درباره او با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن گويد [ابوبكر

]

گفت: من اين كار را نمى كنم. پس از آن نزد عمر بن خطاب رفت. عمر در پاسخش گفت:

مى خواهى من شفاعت تو را نزد پيامبر خود صلى الله عليه و آله بكنم؟ به خدا سوگند اگر تنها يك مورچه را ببينم كه با شما مى جنگد، او را يارى مى كنم. خداوند شما را هدايت كند. اختلاف اين نقل قول با آنچه ابن عقبه آورده در آن است كه پاسخ ابوبكر همانند پاسخ عمر در نقل قول ابن اسحاق است، هر چند در لفظ، اختلافى دارند، اما در معنا يكى هستند، و جواب عمر نيز با نقل ابن اسحاق مغايرت دارد. فاكهى خبرى كه گفته ابن اسحاق را در بيان پاسخ عمر به ابوسفيان است تأييد مى كند.

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق مستلزم آن است كه ابوسفيان پس از شنيدن پاسخ از [حضرت] على عليه السلام درخواست كرده باشد كه ميان مردم كسى را بيابد كه به او پناه دهد و [حضرت] على عليه السلام در پاسخش گفته باشد كه نمى تواند اين كار را انجام دهد و ابوسفيان پس از آن از [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست كرده باشد تا به فرزندش حسن بن على عليهم السلام فرمان دهد كه در ميان مردم كسى را بيابد كه به او پناه دهد و حضرت فاطمه عليها السلام در پاسخ وى گفته باشد كه فرزندش هنوز بالغ نشده كه چنين كارى انجام دهد، و البته كسى نيز نمى تواند در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كارى را انجام دهد. اين سخنان با نقل ابن عقبه تعارض دارد، زيرا وى پس از ذكر پاسخ عمر مى گويد: آن گاه [ابوسفيان] بر عثمان وارد شد، عثمان به او گفت من در پناه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دارم [و از اين كار معذورم] پس از آن ابوسفيان به سراغ يكايك اشراف قريش و انصار رفت و با ايشان

ص: 198

صحبت كرد همگى در پاسخ وى گفتند: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله هم پيمان شده ايم. وقتى از ايشان مأيوس گشت به حضور [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا رسيد و با او سخن گفت [حضرت فاطمه عليها السلام] فرمود: من يك زن هستم و اين كار به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله است. گفت: پس به يكى از فرزندان خود دستور بده اين كار را بكند. فرمود: آنها كودك هستند و كودكان نمى توانند به كسى پناه دهند. [ابوسفيان] گفت: پس با [حضرت] على عليه السلام صحبت كن. [حضرت فاطمه] در پاسخش فرمود: خودت با او صحبت كن. او نيز نزد [حضرت] على عليه السلام رفت. حضرت فرمود: اى ابوسفيان! هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى تواند با پناه دادن به كسى، به آن حضرت خوش خدمتى كند.

اختلاف اين روايت با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده در آن است كه طبق اين روايت، ابوسفيان پيش از سخن گفتن با [حضرت] على عليه السلام با عثمان و سپس با بزرگان قريش و انصار و آن گاه با حضرت فاطمه عليها السلام سخن گفت و از آنها خواست به او پناه دهند، حال آن كه سخن ابن اسحاق خلاف اين را مى گويد.

فاكهى خبرى را ذكر كرده كه گفته ابن عقبه مبنى بر درخواست ابوسفيان از [حضرت] فاطمه عليها السلام براى صلح و تفاهم ميان مردم را تأييد مى كند. ديگر اين كه فاكهى خبرى را آورده كه بر اساس آن گويا ابوسفيان از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هيچ درخواستى مبنى بر تمديد پيمان و صلح و تفاهم ميان مردم مطرح نكرده است. فاكهى مى گويد: محمد بن ادريس بن عمر در كتاب خود از سليمان بن حرب از حماد از ايوب از عكرمه خبرى را گفته است كه به اقتضاى آن، پيامبر صلى الله عليه و آله، با اهل مكه از در صلح در مى آيد و خزاعه با رسول اكرم صلى الله عليه و آله صلح مى كند و بنى بكر نيز با قريش به مصالحه مى رسند و پس از آن ميان خزاعه و بنى بكر درگيرى و جنگ صورت مى گيرد و قريش با اسلحه و غذا به يارى آنها مى شتابند، و قريش بيم آن دارند كه عهد و پيمان را نقض كرده باشند و ابوسفيان به مدينه مى آيد. سپس مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ابوسفيان نزد شما آمده است ولى او اميدوار- و در عين حال بى آنكه خواسته اش برآورده شود- باز مى گردد. مى گويد:

[ابوسفيان] نزد ابوبكر رفت و به او گفت: اى ابوبكر! پيمان و صلح ميان مردم را تمديد

ص: 199

كن، ابوبكر به او گفت: تا خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بخواهند و چه بسا [ابوسفيان] ضمن سخنان خود، گفته باشد كه اگر گروهى را عليه گروه ديگرى يارى رسانم و به آنها سلاح و غذا برسانم، آيا نقض عهد كرده ام؟ ابوبكر گفت: تا خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بخواهند.

و ديگر اين كه فاكهى مطلبى آورده حاكى از اين كه گويا ابوسفيان بن حرب- كه براى تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم به مدينه آمده بود- پيش از رسيدن فرستادگان خزاعه براى آگاه ساختن پيامبر نسبت به جنگ بنى بكر با آنها و هميارى قريش با ايشان، به مدينه رسيده است زيرا در خبر قبل، پس از ذكر آمدن ابوسفيان نزد عمر، و جواب عمر كه شبيه سخن ابوبكر بود و نيز پس از ذكر پاسخ عمر به ابوسفيان كه آن هم شبيه پاسخ ابوبكر به وى بود، و بعد از آمدن نزد [حضرت] فاطمه عليها السلام و درخواست از وى براى تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم و پاسخ آن حضرت كه فرمود: اين كار از عهده من خارج است و آمدن [ابوسفيان] نزد [حضرت] على عليه السلام و تكرار درخواست خود اشاره حضرت عليه السلام به پناه گرفتن ميان مردم، [فاكهى] مى گويد: آن گاه ابوسفيان به راه افتاد و به مكه رسيد و قريش را از نتيجه كار آگاه كرد. [مردم مكه و قريش] گفتند: مثل امروز فرستادگان عشيره اى را نديده بودم. به خدا سوگند كه تو براى ما نه خبر جنگ آوردى كه خود را مهيا كنيم و نه خبر صلح آوردى كه آرامش داشته باشيم، باز گرد! [پس از آن]، فرستاده خزاعه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد آن حضرت را از وقايع آگاه كرد و از او يارى خواست و در اين باره شعرى نيز خواند.

مطلب ديگر آن كه ابن عقبه خبرى را ذكر كرده كه بر اساس آن، ميان خروج ابوسفيان از مكه به مدينه تا آماده شدن پيامبر صلى الله عليه و آله براى آمدن به مكه [و فتح آن]، مدت درازى فاصله بوده است زيرا پس از ذكر بيرون رفتن ابوسفيان [از مدينه] و عزيمت به مكه، سر خود را در كنار دو بتى كه نزديك كعبه بودند، تراشيد- تا مردم ببينند كه او هنوز بر آيين گذشته خود باقى مانده است، زيرا وقتى غيبت به طول انجاميد، شايع شده بود كه اسلام آورده است- ابن عقبه مى افزايد: پيامبر پس از خروج ابوسفيان از مدينه، آن قدر كه خدا خواسته بود صبر كرد و سپس آماده جنگ شد در حالى كه از سخن ابن اسحاق چنين

ص: 200

نكته اى برداشت نمى شود.

و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را براى بدست آوردن نامه حاطب بن بلتعه به مشركين مكه- كه در آن نامه خبر از حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى ايشان داده بود- به همراه [حضرت] على عليه السلام فرستاد.

حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى در «المهمات» خبرنامه حاطب را آورده و اشاره كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بازگرداندن اين نامه، عمر بن خطاب و حضرت على صلى الله عليه و آله را فرستاد. در خبرى كه حافظ عبدالغنى آورده نكاتى مطرح شده كه در خبر نقل شده از سوى ابن اسحاق نيامده است. حافظ عبدالغنى پس از ذكر حديثى كه در آن، اسم زن حامل نامه حاطب آمده است، مى گويد: زنى كه نامه حاطب بن ابى بلتعه را [به مكه] مى برد، ساره از كنيزان قريش بود و دليل آن نيز حديثى است كه يعقوب بن مبارك در اين باره، نقل كرده و از اين قرار است كه محمد بن جعفر بن اعين، از حسن بن بشر بن مسلم كوفى در سال بيست [هجرى]، از حكم بن عبدالملك، از قتاده، از انس نقل كرده و مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به مردم امان داد، مگر به چهار نفر كه عبارت بودند از عبداللَّه بن خطل و مقيس بن صبابه كنانى و عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح و ساره.

حافظ پس از آن در پى ذكر خبر ابن خطل و ابن ابى سرح و مقيس بن صبابه مى گويد: ... و اما ساره، او از كنيزان قريش بود كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و نيازمند بود و حضرت صلى الله عليه و آله مالى به او داد. پس از آن مردى آمد و نامه اى براى مردم مكه به او داد تا بدان وسيله، [صاحب نامه] دل مردم مكه را به دست آورد، و آنها به خانواده اش- كه در مكه بودند- كارى نداشته باشند. جبرييل عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در جريان اين امر قرار داد، آن حضرت صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب و على بن ابى طالب عليه السلام را به دنبالش فرستاد، آنها به ساره رسيدند و جستجويش كردند، ولى چيزى نيافتند بنا بر اين دست خالى بازگشتند. يكى به ديگرى گفت: به خدا سوگند كه نه به ما دروغ گفته شده و نه ما دروغ گفتيم؛ بنا بر اين بايد دوباره به سراغ او برويم. آنها بار ديگر به سراغش رفتند و شمشير خود را كشيدند و گفتند: به خدا سوگند اگر نامه را به ما ندهى طعم مرگ را به تو مى چشانيم، زن ابتدا

ص: 201

انكار كرد ولى اندكى بعد گفت: به شرطى نامه را به شما مى دهم كه مرا پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله نبريد. آنها پذيرفتند و او موهاى بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از لاى آنها بيرون آورد و به آنها داد، و ايشان نيز بازگشتند و آن را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله تقديم كردند.

اما از سخن ابن اسحاق اين مطلب برداشت نمى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى به دست آوردن نامه حاطب، كسى جز زبير بن عوام را با حضرت على بن ابى طالب عليه السلام فرستاده باشد، زيرا گفته است: همين كه خبر نامه حاطب از غيب به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت على بن ابى طالب عليه السلام و زبير بن عوام را فرستاد. بخارى نيز يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابومرشد را با [حضرت] على عليه السلام و زبير روانه ساخت. او اين مطلب را در كتاب «استتابة المرتدين» در باب «ماجاء فى المتأوّلين» آورده و در روايتى كه سند آن به ابوعبدالرحمن سلمى مى رسد، به نقل از على بن ابى طالب عليه السلام آورده است كه فرمود:

رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زيبر و ابومرشد را [به دنبال نامه] فرستاد و همگى ما سواره بوديم كه به ما فرمود: برويد تا به «روضه خاخ» (1)

برسيد. بخارى همچنين مطلبى را يادآور شده كه با آنچه در اين باب گفته شد، متفاوت است. وى در روايتى از عبيداللَّه بن ابورافع آورده است: از حضرت على عليه السلام شنيدم كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود: برويد تا به روضه خاخ برسيد، آنگاه كلّ ماجرا را تعريف كرد. بخارى اين حديث را در باب غزوة الغنم (2) از كتاب مغازى، (3) آورده است.

ديگر آن كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه زنى كه نامه حاطب بن ابوبلتعه


1- روضه خاخ، جايى ميان مكه و مدينه در نزديكى حمراء الاسد ياقوت، 3/ 532 و احتمالًا نزديك همان جايى است كه در جاده مكه- مدينه «الحمراء» ناميده مى شود.
2- در نسخه ديگر اين كتاب «الفتح» آمده است.
3- اين روايت را بخارى در مغازى، ج 7، ص 400، باب فتح مكه و باب فضل من شهد بدراً كتاب والجهاد، باب الجاسوس و باب «اذا اضطرّ الرجل الى النظر فى شعور اهل الذمة والمومنات اذا عَصَيْن اللَّه و تجريدهنّ» و در تفسير اوايل سوره ممتحنه و در «الإستئذان» در باب «من نظر فى كتاب من يحذر من المسلمين يستبين أمره» و در استتابة المرتدين، باب «ما جاء فى المتأولين» آورده است.

ص: 202

همراهش بود آن را از لاى موهاى سرش براى [حضرت] على و همراهانش بيرون آورد [و به آنها داد]، زيرا گفته است: وقتى [زن] موضوع را جدى ديد، گفت: روى برگردانيد؛ سپس موهاى بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از زير موهاى خود درآورد و به آن حضرت داد. ابن اسحاق نيز بيش از آن مطلبى در تأييد همين نكته آورده است. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد گفته عبيداللَّه بن ابورافع به نقل از حضرت على عليه السلام نقل كرده، آورده است: [آن زن] نامه را از لاى موى بافته خود خارج كرد و بخارى يادآور شده كه [آن زن] نامه را از زير گره موى خود در آورد. وى در حديثى كه در كتاب «استتبابة المرتدين» روايت كرده و در آن از ابومرشد سخن گفته، آورده است: آن گاه [آن زن] دست به سوى موهاى بسته خود برد و نامه را آورد.

مطلبى شبيه به اين نيز در حديثى در باب «فضل من شهد بدراً» در روايتى از ابوعبدالرحمن سلمى به نقل از حضرت على عليه السلام آمده است كه در آن نيز از ابومرشد، سخن به ميان آمده است.

و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه زنى كه نامه حاطب را [به مكه] مى برد، ساره نام داشت، و كسى به من گفت كه او ساره، كنيز يكى از افراد قبيله بنى عبدالمطلب بوده است. در حديثى كه پيش از اين به نقل از حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى ذكر شد، آمده كه حامل نامه حاطب، مادر ساره از كنيزان قريش بوده كه اندكى پيش بدان اشاره شد.

ديگر اين كه ابن اسحاق نامى از زن مُزَنى كه حامل نامه حاطب بوده، به ميان نياورده است. وى مى گويد: [نامه را] به زنى داد كه محمد بن جعفر مدعى است اين زن از [خاندان] مُزينه بوده است و حافظ مغلطايى در سيره خود، اين زن را معرفى كرده و مى گويد: حاطب نامه اى نوشت و آن را به وسيله امّ ساره مزنيه فرستاد. اين مطلب با آنچه در صحيحين آمده، تعارض دارد.

ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محلى كه زنِ حامل نامه حاطب، دستگير شد، مطلبى ذكر كرده كه با آنچه در صحيح بخارى آمده، مغايرت دارد. ابن اسحاق مى گويد:

ص: 203

آنها (يعنى حضرت على عليه السلام و زبير) از شهر بيرون رفتند و در خليقه بنى احمد (1) به آن زن رسيدند؛ ولى در بخارى به نقل از حضرت على عليه السلام نقل شده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود: برويد تا به روضه خاخ برسيد، در آنجا زن كجاوه نشينى مى يابيد كه نامه همراه اوست. مى فرمايد: ما حركت كرديم و به سرعت رفتيم تا به «روضه» رسيديم، و در آنجا زن كجاوه نشين را ديديم؛ و بقيه داستان را نقل مى كند.

بخارى اين حديث را در غزوة الغنم [غزوة الفتح] و تفسير سوره ممتحنه، و نيز در باب «فضل من شهد بدراً» هم آورده است، گو اين كه در حديثى كه در اين باب آورده، به جاى مقداد، ابومرشد آمده است و در باب (ما جاء فى المتأولين) از كتاب «استتابة المرتدين» هم مانند اين حديث ذكر شده، با اين تفاوت كه راوى حديث يعنى ابوعوانه به جاى [روضه] خاخ، «حاج» آورده است. به علاوه بخارى پس از پايان حديث گفته است: خاخ صحيح است. ولى ابوعوانه مى گويد: خاج درست است و خاخ به اشتباه ثبت شده است كه نام مكانى است. ابن هشام هم مى گويد: خاج كه بخارى بدان اشاره كرده و آن را درست تر دانسته است، اول و آخر آن با «خ» است و خاج كه ابوعوانه آورده است اول كلمه «خ» مى باشد و آخر آن جيم است. اين نكته را حافظ ابوذر هروى نقل كرده و درباره حديث ابوعوانه مى گويد: حاج به «حاء» و «جيم» در اين روايت آمده و درست آن «خاخ» است و آن را به همين صورت (خاخ) به خط يكى از محدثين به نقل از ابوذر، ديده ام. و ابن عقبه يادآور شده است: حضرت على عليه السلام و زبير، زنِ حاملِ نامه حاطب را در بين دشت ريم [نزديك مدينه] يافتند. بنا به گفته ابن عقبه، حركت كردند و در دشت ريم به آن زن رسيدند.

قاضى عياض در «مشارق» يادآورد شده كه بنا به گفته مالك، «ريم» در فاصله چهار بريد (16 فرسنگ) و يا طبق نوشته عبدالرزاق، سى ميل از مدينه قرار دارد، و «روضه خاخ» نيز جايى در «حمراء الأسد» مدينه واقع است. و عابدى خاطرنشان ساخته


1- بنا به نوشته ياقوت، روستايى كه شش ميل از مدينه فاصله دارد.

ص: 204

كه اين مكان در نزديكى مكه قرار دارد، ولى سخن نخست درست تر به نظر مى رسد.

ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محتواى نامه حاطب كه براى اهالى مكه فرستاد، چيزى نگفته است، ولى سهيلى در اين باره به مطالبى اشاره كرده و فصل مربوط به نامه حاطب به قريش، مى گويد: در اين نامه آمده بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با لشكريانى چون شب و با حركتى چون سيل خروشان به سوى شما مى آيند و به خدا سوگند مى خورم كه اگر به تنهايى نيز به سراغتان آيد، خداوند او را پيروز مى گرداند، زيرا خداوند هر وعده اى كه به او داده، عملى كرده است. (1) و در تفسير ابن سلام آمده است: در نامه حاطب قيد شده بود كه [پيامبر] در حال تدارك و بسيج نيرو عليه شما يا ديگرى است، پس هشيار و برحذر باشيد.

ديگر اين كه ابن اسحاق روزى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، با دقت معين نكرده و فقط گفته است: ده روز گذشته از آغاز ماه رمضان.

اما حاكم نيشابورى در نقل قولى كه حافظ مغلطاى در سيره خود از او آورده است، اين روز را معين ساخته و مى گويد: با ده هزار مرد از مدينه خارج شد و «حاكم» مى گويد:

با دوازده [هزار] در بعد از ظهر روز چهارشنبه ده روز گذشته از رمضان. ازرقى نيز به نقل از واقدى مطلبى مشابه با گفته حاكم نيشابورى آورده است كه به هنگام سخن گفتن از طواف پيامبر صلى الله عليه و آله به دور كعبه، بدان اشاره خواهد شد.

ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام خروج [از مدينه] و عزيمت به مكه روزه گرفت تا به «كديد» (2)

رسيد. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله روزه گرفت و مردم نيز به تبعيت از او روزه گرفتند تا اين كه به كديد ميان عسفان و امج رسيدند و در آنجا، روزه خود را افطار كردند.

فاكهى دو خبر ذكر كرده كه هر دو با اين مطلب تعارض دارند. وى مى گويد: ابوبشر


1- الروض الانف، 4/ 97
2- الكديد يا القديد چاهى در جاده مكه به مدينه است كه بعد از عسفان قرار دارد و يكى از منزل هاى جاده مكه به مدينه است كه تا به امروز نيز به همين نام شهرت دارد.

ص: 205

بكر بن خلف، از ابن ابى عدى (1) از شعبه، از منصور، از مجاهد، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه، روزه گرفت تا اين كه به عسفان رسيد. و نيز مى گويد: هارون بن موسى مروزى، (2) از ابراهيم و نيز محمد بن يحيى رمّانى و حسين بن حسن مروزى، از عبدالوهاب ثقفى و همگى از [امام] جعفر بن محمد عليه السلام از پدرش عليه السلام از جابر بن عبداللَّه نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه، عازم مكه شد و روزه گرفت تا به «كراع الغميم» (3)

رسيد. به آن حضرت عرض كردند: روزه، مردم را از پاى درآورده است، آن حضرت ميان دو نماز خود، قدحى آب خواست و از آن نوشيد، مردم به وى نگاه مى كردند، برخى روزه خود را شكستند و برخى ديگر روزه خود را نگه داشتند. به آن حضرت خبر رسيد كه برخى همچنان روزه اند [يا روزه مى گيرند]، حضرت سه بار فرمود: آنها نافرمانند.

ابن اسحاق زمانى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و همراهان به مرّ الظهران (4) رسيدند، معين نكرده است، در حالى كه ابن سعد با دو نكته ديگر كه در سخن ابن اسحاق نيامده، زمان ياد شده را بيان كرده است، حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره خود آورده است:

... وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مرّالظهران رسيد (5). ولى ابن سعد مى گويد: در آغاز شب به آنجا رسيد، و به همراهان خود فرمان داد تا ده هزار آتش روشن كنند و عمر بن خطاب را به عنوان فرمانده نگهبانان، تعيين فرمود. (6) همچنين سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه بديل بن ورقاء، كسى است كه در پى ديدن آتش سپاهيان و لشكريان در مرّ الظهران به ابوسفيان گفت: واقعاً شگفت است،


1- در نسخه ديگر ابن ابى عدى آمده است.
2- در نسخه ديگر الغزوى آمده است.
3- «كراع الغميم» ناحيه اى در حجاز ميان مكه و مدينه ياقوت، ج 4، ص 443 كه امروزه بدان «كراع» مى گويند. و تا به امروز به همين نام شهرت دارد و در جاده مكه به مدينه واقع است.
4- مرّ الظهران را امروزه «وادى فاطمه» مى نامند.
5- عيون الاثر، ج 2، ص 168.
6- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 175.

ص: 206

به خدا سوگند اين خزاعه است كه از جنگ برافروخته شده است، حال آن كه سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء، هر سه اين سخن را بر زبان راندند، و مطالب ديگرى هم گفتند كه آن نيز در سخن ابن اسحاق، نيامده است. ابن عقبه در اين باره مى گويد: قريش، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام را روانه ساختند، بديل بن ورقاء نيز همراه آنان رفت، آنها روانه مرّ الظهران شدند و شبانه به اراك رسيدند، در آنجا شاهد آتش ها و چادرها و لشكريان را مشاهده كردند و شيهه اسبان به گوششان رسيد. وحشت زده شدند و هراسيدند و گفتند: اينان بنى كعب هستند كه آتش جنگ برافروخته اند ولى [اندكى بعد] به خود آمدند و گفتند: اينان بسيار بيشتر از بنى كعب هستند، سپس گفتند: چه بسا هوازن هستند كه قصد سرزمين ما را كرده اند؛ ولى نه، به خدا سوگند كه آنها نيز نمى توانند باشند.

فاكهى درخبرى كه از محمد بن ادريس بن عمر روايت كرده، مطلبى با اين مضمون ذكر كرده كه وقتى ابوسفيان درباره اين اردو و آتش و لشكريان سئوال كرد، به گونه اى ديگر او را پاسخ گفتند. غير از وى در اين باره مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان حركت داد، [لشكريان] حركت كردند و به مرّ [ظهران] رسيدند و در آنجا اتراق كردند. ابوسفيان شبانه آمد و اردو و آتش را ديد و گفت: اينان كيستند؟ پاسخش دادند: اين قبيله تميم است كه دچار خشكسالى شده و قصد سرزمين شما را كرده است. وى گفت: ولى به خدا قسم كه اينان بيشتر از اهالى منى هستند و يا به اندازه اهل منى هستند (كه به معناى زياد بودن آنها و تشبيه به جمعيت حاضر در منى در موسم حج است، نه جمعيت ساكن در منى كه بسيار اندكند).

در صحيح بخارى آمده كه ابوسفيان آتشى را كه در مرالظهران ديد به آتش هاى عرفه تشبيه كرد. (1) و به زودى بدان اشاره خواهيم كرد. مراد ابوسفيان از آتش هاى عرفه، آتش هايى است كه حجاج در آنجا روشن مى كنند و بسيار زياد است.

از سوى ديگر، سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه ابوسفيان تنها از طريق عباس از


1- اين حديث را بخارى در ج 8، ص 10- 4 در المغازى، باب «أين ركّز النبى الراية يوم الفتح» آورده است.

ص: 207

حضور لشكريانى در مرّالظهران آگاه شده است، ابن اسحاق پس از ذكر خبر عباس كه به اميد يافتن كسى كه او را به ميان مردم مكه بفرستد و آنان را باخبر سازد (تا بيرون آيند و براى خود امان بخواهد) از اردوگاه خارج شد؛ و نيز گفتگوى او با ابوسفيان و بديل درباره آتش و لشكريانى كه ديده نبودند، مى گويد: من صداى او- يعنى ابوسفيان را- شناختم و گفتم: اى ابوحنظله! او نيز صداى مرا شناخت و گفت: ابوالفضل! [تو هستى؟].

گفتم: آرى. گفت: تو را چه مى شود، پدر و مادرم به فدايت؟! گفتم: واى بر تو اى ابوسفيان. اين جمله گوياى آن است كه ابوسفيان خبر را از كسى جز عباس، گرفته است، زيرا پس از اين گفته ابوسفيان (كه گفت: مانند اهل منى مى باشند) مى گويد: دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش ناشناس آمده اند و گفت: مرا نزد عباس ببريد. عباس هم آمد و خبرها را به او داد.

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه وقتى ابوسفيان درباره مشاهداتش از لشكريان و آتش ها، از عباس اطلاعاتى بدست آورد. با او به مشورت نشست كه چه كارى انجام دهد عباس- به او گفت كه به اتفاق نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بروند و او از پيامبر براى ابوسفيان، امان بگيرد. ابوسفيان نيز چنين كرد.

ولى سخن ابن عقبه حاكى از آن است كه ابوسفيان و همراهانش دستگير شدند و آنان را به اردوگاه آوردند و در آنجا عباس، ايشان را ديد و پناه داد. ابن عقبه پس از نقل سخن ابوسفيان و كليم و بديل درباره لشكريان و آتش هايى كه در مرّ الظهران ديده بودند، مى گويند: در همان حال، گروه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را دستگير كردند. در اين حال ابوسفيان گفت: آيا تاكنون چنين لشكرى ديده اى كه به ميان قومى مى آيند كه از همه جا بى خبرند؟ وقتى آنان را او به اردوگاه لشكريان [پيامبر صلى الله عليه و آله] بردند، عباس آنان را ديد و پناه داد و گفت: اى ابوحنظله، مادرت و طايفه ات به عزايت بنشينند، اين محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و تمامى مؤمنان هستند، وارد شويد و اسلام آوريد. اين خبر با گفته فاكهى مبنى بر اطلاع يافتن ابوسفيان از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به وسيله كسى غير از عباس، مطابقت دارد.

ص: 208

بخارى نيز مطلبى ذكر كرده كه براساس آن و مطابق با گفته ابن عقبه، لشكريان رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوسفيان و حكيم و بديل را دستگير كردند، دارد، بخارى در باب «محل نصب پرچم پيامبر در روز فتح مكه» مى گويد: عبيد بن اسماعيل، از ابواسامه، از هشام از پدرش نقل كرده است كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كرد، اين خبر به قريش رسيد و ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء بيرون رفتند تا درباره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خبرى كسب كنند. آنها به راه افتادند و به مرّ الظهران رسيدند. در آنجا آتش هايى چون آتش هاى عرفه ديدند. ابوسفيان گفت: اينها چيست كه مانند آتش هاى عرفه است؟ بديل بن ورقاء گفت: آتش هاى بنى عمرو است. ابوسفيان گفت: بنى عمرو كمتر از اين هستند.

در اين احوال عده اى از نگهبانان رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را ديدند و دستگير كردند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بردند. (1) اما از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مى شود كه حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نرسيده اند زيرا ابن اسحاق پس از ذكر سوار شدن ابوسفيان [بر اسب] پشت سر عباس، مى گويد: دو نفر از همراهان ابوسفيان بازگشتند.

ولى سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه آنها نيز همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند ابن عقبه پس از بيان عبارت «وارد شويد و اسلام آوريد»، مى گويد: آنها بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند و تا پاسى از شب نزد وى ماندند و پيامبر با آنها سخن گفت و از ايشان سئوالاتى كرد و سپس آنان را به اسلام فراخواند و فرمود: شهادت دهيد كه نيست خدايى جز پروردگار يكتا. آنها نيز شهادت دادند. سپس فرمود: شهادت دهيد كه من محمد فرستاده خدا هستم. حكيم و بديل شهادت دادند، ولى ابوسفيان گفت: من قبول ندارم و پس از آن ابوسفيان همراه عباس بيرون آمد. ابن عقبه در اين خبر يادآور شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كس كه وارد خانه حكيم بن حرام مى شد امان


1- بخارى، ج 8، ص 10- 4 «المغازى»، اين حديث را آورده است.

ص: 209

مى داد. مى گويد: خانه حكيم در پايين شهر مكه است. احتمالًا اين خانه در جايى معروف به «حزاميه» در نزديكى حزوره است.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان در فرداى شبى كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، اسلام آورد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد: صبح روز بعد او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بردم، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد، فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده كه بدانى خدايى جز خداى يكتا نيست ... تا آنجا كه مى گويد: او [ابوسفيان] شهادت حق بر زبان جارى كرد و اسلام آورد. ابن عقبه نيز سخنى در تأييد اين مطلب آورده و مى گويد: وقتى نداى نماز سرداده شد، مردم براى نماز به تكاپو افتادند.

ابوسفيان دچار وحشت شد به عباس گفت: چه مى كنيد؟ گفت: مى خواهيم نماز بخوانيم.

ابوسفيان مشاهده كرد كه مردم به تقليد از وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى پردازند گفت: تاكنون هرگز چنين پادشاهى نديده بودم، نه كسرى و نه قيصر و نه بنى اصفر (1)، [چنين شوكتى ندارد]. آن گاه از وى خواست تا او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ببرد. عباس چنين كرد. به آن حضرت گفت: اى محمد، من از خداى خود يارى خواستم و تو نيز از خدايت يارى خواستى و به خدا سوگند كه هميشه بر من پيروز گشتى و اگر خداى من بر حق؛ و پروردگار تو باطل بود، حتماً بر تو پيروز مى گشتم. سپس شهادت داد كه محمد رسول خداست.

فاكهى نيز مطلبى به اين مضمون دارد كه ابوسفيان، شبانه اسلام آورد. وى در ضمن خبرى كه از ابن ادريس روايت كرد، پس از اين سخن كه «عباس ماجرا را به وى گفت» آورده است: و از آنجا او را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در محل ويژه اى قرار داشت، برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان، اسلام بياور تا در امان بمانى. گفت:

پس با «لات» و «عزّى» چه كنم؟! ايوب مى گويد: ابوخليل از سعيد بن جبير چنين نقل كرده كه در اين حال، عمر از جايگاه بيرون آمده در حالى كه شمشير بر گردنش گذاشته و فشار مى آورد به وى گفت: به خدا قسم اگر بيرون از خيمه پيامبر بودى هرگز اين


1- مراد از بنى اصفر روميان هستند و پادشاهان آنان كه قيصر نام داشتند و در اين صورت عبارت، دقيق نيست.

ص: 210

سخن را نمى گفتى. ابوسفيان گفت اين شخص كيست؟ گفتند: عمر. فاكهى در ادامه به حديث ايوب به نقل از عكرمه پرداخته، مى گويد: پس از آن ابوسفيان اسلام آورد و عباس او را به منزلش برد. صبح آن روز مردم را در تكاپو ديد، پرسيد: اى اباالفضل! آيا مردم عليه من نقشه اى كشيده اند؟ گفت: نه آنها قصد اقامه نماز دارند.

ابن اسحاق در مورد فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس مبنى بر نگه داشتن ابوسفيان در تنگه «خطم الخيل» براى عبور سربازان خود از آنجا علتى ذكر نكرده است، اما فاكهى مطلبى دارد كه مى تواند توضيحى در اين باره باشد. وى مى گويد: حسين بن عبدالمؤمن به نقل از على بن عاصم، از حصين، از عُبيداللَّه بن عبداللَّه مى گويد: وقتى ابوسفيان پا به پاى عباس بن عبدالمطلب راه مى رفت، مردم را ديد كه هر يك به دنبال كار خود بودند و با دشمنى به وى نگاه نمى كردند. ابوسفيان به عباس گفت: آيا محمد مى خواهد به كمك اينان بر من پيروز شود و مرا بكشد؟ اى عباس به من بگو چه كسى آسمان را آفريد؟

گفت: خدا، پرسيد: چه كسى زمين را آفريد؟ پاسخ داد: خدا. و همچنان پرسش هايى از اين قبيل از او [عباس] كرد و عباس دانست كه وى هنوز قلباً اسلام نياورده است. بنا بر اين از او عقب افتاد و نزد صلى الله عليه و آله پيامبر آمد و او را خبر كرد. حضرت صلى الله عليه و آله به او فرمودند: عمو! خالد بن وليد را نزد من آوريد. خالد كه نزديك بود، بلافاصله، پيش آمد. حضرت فرمود: مردم را به خود ملحق كن. مردم به او ملحق شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار ضعيفان، پياده ها و عقب افتادگان تنها ماند و به عباس فرمود: به سراغ او [ابوسفيان] برو و در فلان مكان او را نگاه دار. عباس رفت و ابوسفيان را در جايى كه رسول خدا به وى فرمان داده بود، نگاه داشت و با او به صحبت ايستاد؛ در همين احوال خالد بن وليد با سواران سررسيد، وقتى ابوسفيان او و همراهانش را سوار بر اسب ديد، گفت: محمد در ميان اينان است؟ پاسخ داد: نه، اين خالد بن وليد است. خالد همراه سواران گذشت. پس از آن ابوعبيده با گروهى از مردم آمد، وقتى [ابوسفيان] آنان را ديد گفت: اى عباس آيا محمد در ميان اينان است؟ گفت: نه اين ابوعبيدة بن جراح است. ابوعبيده هم گذشت و پس از، پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان پابرهنگان و پيادگان و ضعيفان سررسيد، وقتى [ابوسفيان]

ص: 211

ايشان را ديد دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان آنهاست گفت: اى عباس، آيا اين محمد است؟

گفت: آرى. اين رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. ابوسفيان گفت: اى عباس! از اين پس قريش هرگز رنگ پيروزى نخواهد ديد، از محمد برايم امان نامه بگير. عباس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا، خداوند رعب و وحشت در دل او افكنده است و امان مى خواهد [آيا امانش مى دهيد]. فرمود: آرى، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است.

ابن عقبه نيز دليلى براى نگهداشتن ابوسفيان به هنگام عبور سربازان خدا، ذكر كرده است، و در سخن خود، محل نگهداشتن او را نيز بيان كرده است. ولى در سخن ابن اسحاق، اين نكته روشن نشده، زيرا وى مى گويد: وقتى آنها (يعنى ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء) رفتند، عباس [به پيامبر صلى الله عليه و آله] گفت: من اطمينان ندارم كه ابوسفيان از اسلام بازنگردد و كفر نورزد، پس بايد او را بازگردانم و نگهدارم تا لشكريان اسلام را به چشم خود نظاره كند سپس عباس او را گرفت و نگه داشت. ابوسفيان گفت: اى بنى هاشمى، آيا به من خيانت مى كنى؟ گفت: خواهى دانست كه ما [بنى هاشم] اهل خيانت نيستيم. ولى كارى با تو دارم. تا فردا در اينجا بمان تا لشكريان خدا را ببينى و بدانى كه خداوند براى مشركان چه تدارك ديده است. عباس، آنها را تا صبح روز بعد در غميم (1) در پايين «اراك» به طرف مكه نگه داشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد تا اعلام كنند كه هر قبيله اى [به ترتيب] رهسپار گردد و همراه با رئيس قبيله و زير پرچم آن قرار گيرد و ساز و برگ نظامى خود را نشان دهد. بدين ترتيب همه حاضران، رژه رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله پيشاپيش همه دسته ها قرار گرفتند. دسته اى از برابر ابوسفيان گذشت، پرسيد: اى عباس! آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين گروه قرار دارد؟ پاسخ داد: نه. گفت: پس اينان چه كسانى هستند؟

گفت: قضاعه مى باشند. پس از آن همه قبايل با پرچم هاى خود عبور كردند و او عظمت حضور اينان را ديد و خداوند لرزه براندامش انداخت و اين به معناى آن است كه غميم، پايين تر از «مرّ الظهران» به طرف مكه است زيرا ابوسفيان به اين دليل در غميم زندانى


1- غميم به فتح اول و كسر دوم. «كراع الغميم» كه به غميم منسوب است و در سمت مراض قرار دارد. مراض ميان رابغ و جحفه مى باشد معجم ما استعجم، ج 3، ص 1006.

ص: 212

شد تا بتواند لشكريان اسلام را ببيند و اين لشكريان پس از گذشتن از مرّ الظهران به سمت مكه، از آنجا [غميم] گذر كردند. ما اين مطلب را بدان سبب نقل كرديم كه سخن «نووى» مستلزم آن است كه [غميم] ميان مرّ الظهران و عسفان واقع باشد، زيرا گفته است: «كراع الغميم» به ضم كاف و غميم به فتح غين و كسر ميم منطقه اى است ميان مكه و مدينه كه دو منزل تا مكه فاصله دارد و به فاصله هشت ميل جلوتر از عسفان است و كراع كه [نام] كوهى سياه به سوى حرّه است، به آن اضافه مى شود. و از صاحب «المطالع» نقل كرده كه [غُمَيم] به ضم غين و فتح ميم است و سپس مى گويد: اين گفته نادرست است.

ابن اسحاق چنين يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كتيبة الخضراء [ستونى از لشگر] كه مهاجرين و انصار در آن بودند، از مقابل ابوسفيان عبور كرد، ابن اسحاق پس از ذكر اين سخن [ابوسفيان] كه گفت: «مرا به بنى فلان چه كار» آورده است: آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ميان كتيبة الخضراء از آنجا گذر كرد كه مهاجرين و انصار در آن بودند و اين مخالف با آن چيزى است كه در صحيح بخارى آمده است، زيرا بخارى آورده است كه لشكر انصار با سعد بن عباده (1) آمد و پرچم به دست او بود. وى مى گويد: چنين پرچمى تا پيش از آن ديده نشده بود، پس از آن گروه ديگرى آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران وى در آن بودند و پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اين گروه بود. حميرى در كتاب خود روايت كرده كه اين گروه، از همه گروه ها نمايان تر بود. حافظ ابوالفتح بن سيدالناس نيز در سيره خود همين مطلب را آورده است. آنچه از بخارى و حميرى نقل شد و اين سخن بخارى كه گفته: «پس از آن گروه ديگرى آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحابش در آن حضور داشتند (2)»؛ [پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پرچم را كجا نصب كرد؟] در باب تحت عنوان «أين ركزّ النبى الراية يوم الفتح» در صحيح بخارى آمده است.

ابن عقبه مطلبى به اين مضمون دارد كه فرماندهى گروه انصار كه از برابر ابوسفيان


1- البخارى، 8/ 10- 4 در المغازى.
2- عيون الاثر، 2/ 170.

ص: 213

گذشتند را سعد بن عباده برعهده داشته است، وى مى گويد: گروه سربازان يكى پس از ديگرى از برابر ابوسفيان و حكيم و بديل گذشتند. هر گروهى كه مى گذشت، او درباره اش پرس و جو مى كرد تا اين كه نوبت به گروه سربازان انصار رسيد و سعد بن عباده در آن بود.

در نسخه مغازى ابن عقبه كه در اختيار من است: به جاى حكيم «ابن حكيم» آمده كه درست آن «وحكيم» بدون ابن است زيرا جز با حذف ابن، عبارت درست نخواهد بود.

مطلب ديگر آن كه به گفته ابن اسحاق، هنگام عبور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از برابر ابوسفيان، مهاجرين همراه آن حضرت بوده اند، حال آن كه سخن ابن عقبه، بر خلاف اين مطلب است، زيرا مى گويد: خداوند به وسيله آن گروه ها، ابوسفيان را به هراس افكند و رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را در رأس مهاجرين و سواره هاى آنان فرستاد.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان پس از آن كه عباس او را آزاد كرد، امان دادنِ پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كس را كه وارد خانه اش شود و هر كس در خانه خود را ببندد و هر كس كه وارد مسجد [الحرام] گردد، به اطلاع مردم مكه رساند. اما فاكهى يادآور شده كه عباس بن عبدالمطلب قريش را از اين مطلب آگاه ساخت.

در خبرى كه ابن عباس روايت كرده آمده است: عباس گفت: اى رسول خدا! اگر اجازه فرمايى، نزد مردم مكه بروم و آنان را [به اسلام] دعوت كنم. و آنان را امان دهم.

براى ابوسفيان نيز چيزى در نظر بگيريد. پس از آن عباس بر ماديان رسول خدا صلى الله عليه و آله (شهباء) سوار شد و به ميان مردم مكه رفت و گفت: اى اهالى مكه! اسلام آوريد تا در امان بمانيد، شما به پناهگاه ناامنى پناه آورده ايد. ابن اسحاق در ادامه مى گويد:

رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير را از سمت بالاى مكه و خالد بن وليد را از طرف پايين مكه روانه كرد. عباس به ايشان گفت: اين زبير و خالد هستند كه از بالا و پايين مكه مى آيند و خزاعه است كه دهان ها را به خاك مى مالد، سپس گفت: هر كس سلاح بر زمين بگذارد، در امان است، هر كس در خانه اش را به روى خود ببندد، در امان است و هر كس وارد خانه

ص: 214

ابوسفيان شود، در امان است.

ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، عمامه سرخ رنگى بر سر داشت. وى مى گويد: عبداللَّه بن ابوبكر چنين نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى به ذى طوى رسيد همچنان كه خود را با جامه سرخ رنگى پوشانده بود، بر روى مركب خود ايستاد.

اما فاكهى مطلبى مغاير با اين ذكر كرده، مى گويد: احمد بن عبيد از عاصم بن مضرّس انصارى از ابوبكر عمرو الضبيى از مغيره به نقل از ابراهيم مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، عمامه سياه رنگى بر سر داشت و عباس بن عبدالمطلب نيز [عمامه سياه بر سر گذاشته بود] فاكهى همچنين گفت: محمد بن يحيى بن ابوعمر، از سفيان، از مساور الورّاق، از جعفر بن عمر بن حريب، از پدرش نقل كرده: در روز فتح مكه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه سياه رنگى ديدم.

فاكهى مى گويد: ابن ابوعمر از شبير بن سرّىّ، از حماد ابن ابى سلمه از ابوزبير، از جابر رضى الله عنه نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در حالى وارد [مكه] شد كه عمامه سياه رنگى بر سرش بود و اين مطلب با حديث انس كه مى گويد: در روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كلاه خودى بر سر داشت (1) وارد مكه شد، منافاتى ندارد، زيرا امكان دارد كه عمامه سياه يا جامه سرخ رنگ را روى كلاه خود، پوشيده باشد.

سخن ابن اسحاق در بيان محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به زبير بن عوام دستور داد از آن جا وارد مكه شود، مبهم است، زيرا مى گويد: ابن ابى نجيح به من گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه لشكريان خود را در ذى طوى به چند دسته تقسيم كرد، به زبير بن عوام فرمان داد تا در رأس گروهى از «كدا» وارد مكه شود.

وجه ابهام در سخن ابن اسحاق در آن است كه نمى گويد: «كدا»- كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافت- در بالاى مكه قرار داد يا در پايين آن؟ در مورد كدىّ نيز


1- اين حديث را بخارى، در 8/ 12 در مغازى و مسند حميدى، 2/ 509 شماره 1212 آورده اند.

ص: 215

كه به سعد دستور ورود از آن جا را داد نيز همين ابهام وجود دارد. اگر مراد آن حضرت از كدا، همان كدىّ در بالاى مكه است، از سخن وى چنين مطلبى استنباط نمى شود. و اگر كدى كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافته بود، در پايين مكه قرار داشته است، با سخن ابن عقبة تناقض دارد، زيرا او گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را به عنوان سركرده سواران و مهاجرين با آنها روانه كرد و به آنان دستور داد تا از كدى در بالاى مكه، وارد شوند و پرچم را نيز به وى سپرد و به او فرمان داد تا پرچم را در حجون بنشاند و پيش از انجام اين كار، باز نگردد.

هشام يادآور شده كه عمر بن خطاب از سعد بن عباده شنيد كه مى گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

عمر، پيامبر صلى الله عليه و آله را از اين امر آگاه كرد و گفت: ما اطمينان نداريم كه او در ميان قريش، اعتبارى داشته باشد. (1) ولى اموى مطلبى مخالف با اين دارد. زيرا حافظ ابوالفتح بن سيد الناس در روايتى كه از قول اموى آورده است: پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در دست سعد بن عباده بود وقتى از جلوى ابوسفيان كه تازه اسلام آورده بود، گذشت، به او نگريست و گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

امروز خداوند قريش را خوار گرداند. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در رأس گروه انصار وارد شد و همين كه به نزديكى ابوسفيان رسيد، او [ابوسفيان]، فرياد زد: اى رسول خدا! آيا تو دستور كشتن خويشانت را داده اى؟ سعد و همراهانش به هنگام عبور از برابر ما، گمان برده اند كه به جنگ ما آمده اند. تو را در مورد خويشانت، به خداوند قسم مى دهم، تو بهترين و نيكوترين و مهربان ترين مردم هستى و از همه به آنها نزديك ترى. عثمان و عبدالرحمن بن عوف گفتند: اطمينان نداريم كه سعد در ميان


1- سيرة ابن هشام، ج 4، ص 91.

ص: 216

قريش، اعتبارى داشته باشد. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان، امروز روز مرحمت است در اين روز خداوند قريش را عزت بخشيده است.

اين گفته با آن چه ابن هشام ذكر كرده، از دو نظر تعارض دارد:

يكى آن كه ابوسفيان، پيامبر صلى الله عليه و آله را از سخن سعد آگاه كرد، و ديگر اين كه عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف بودند كه گفتند: ما اطمينان نداريم كه سعد ميان قريش، اعتبارى داشته باشد. بيان اين سخن از سوى ايشان، محتمل تر از اظهار آن از سوى عمر است.

سخن ابن عقبه، با گفته اموى مبنى بر اين كه ابوسفيان سخن سعد را شنيد و به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و نسبت به قريش درخواست مدارا كرد، مطابقت دارد و در ادامه بدان خواهيم پرداخت. در «صحيح بخارى» نيز مانند همين مطلب ذكر شده و در حديث فتح مكه تحت عنوان «أين ركّز النبىّ الراية يوم الفتح؟» آمده است: وقتى وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ابوسفيان گذر كرد، گفت: آيا مى دانى كه سعد بن عباده چه گفت؟

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه پيامبر به على بن ابى طالب عليه السلام فرمان داد تا پرچم را از سعد بگيرد و على عليه السلام با آن، وارد مكه شود. ابن اسحاق پس از نسبت دادن سخن پيش گفته در مورد سعد به عمر، آورده است: آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: به سعد برس و پرچم را از وى بگير تا با آن وارد [مكه] شوى. اين مطلب، با آن چه اموى بيان كرده، تعارض دارد، زيرا او پس از مطالب پيش گفته و بيان شعرى كه ضرار بن خطاب فهرى در روز فتح مكه خواند و خواهان جلب عطوفت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به قريش شد، مى گويد: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله، سعد بن عباده را فراخواند و پرچم را از او گرفت و به دست پسرش قيس داد و بدين ترتيب، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پرچم را از دست وى بيرون نكرد، زيرا در اختيار پسرش قرار داد.

فاكهى نيز مطلبى در موافقت با گفته اموى ذكر كرده و مى گويد: حسين بن عبدالمؤمن از على بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند:

رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد [مكه] شد. خالد بن وليد پيش آمد و به مواردى كه از كار خود اشاره

ص: 217

كرد كه بدان خواهيم پرداخت. سپس مى گويد: پرچم انصار در دستان سعد بن عباده است و سعد بن معاذ مرده و سعد بن عباده، بزرگ خاندان شده است و پرچم در اختيار اوست و در حالى كه او ايستاده و انصار پيرامون وى بودند، يك بار نظر انداخت كه جز انصار، كسى را در اطراف خود نديد، لذا گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

و از مهاجرين هم كسانى كه نامشان را به خاطر نمى آورد، همراهى اش كردند. او به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن چه را از سعد بن عباده شنيده بود، به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسانيد.

حضرت صلى الله عليه و آله به وى فرمود: آيا به گوش خود شنيدى كه اين جمله را گفت؟ پاسخ داد:

آرى. فرمود: قيس بن سعد بن عباده را نزد من آوريد. وقتى فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، قيس در كنارى ايستاده بود، در حالى كه پرچم در دست پدرش بود. فرستاده گفت: اى قيس! رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را فراخوانده است. قيس آمد و گفت: لبيك يا رسول اللَّه.

حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: برو پرچم را از سعد بگير. سپس مى گويد: در حالى كه انصار گرداگرد سعد بن عباده بودند، قيس نزد وى آمد و گفت: پرچم را به من بده. سعد مخالفت كرد و گفت: مادرت سوگوارت گردد. قيس بار ديگر گفت: پرچم را بده و خود را در مخمصه قرار نده. [سعد بن عباده] باز هم خوددارى كرد و گفت: مگر آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين دستورى به تو داده باشد. [فرزند] گفت: آرى رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين فرمانى به من داده است. گفت: به روى چشم! و پرچم را به دست پسرش قيس سپرد. آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، در حالى كه پرچم در اختيار قيس بن عباده قرار داشت.

فاكهى نيز مطلبى مخالف با آن چه ذكر كرديم، گفته است: عبداللَّه بن احمد بن ابوميسرة از محمد بن حسن از ام عروه از مادرش، و او از جدش زبير بن عوام نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه پرچم سعد بن عباده را به دستم داد و با دو پرچم وارد مكه شد. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد خبر فاكهى از ابن ابى ميسره آورده و پس از ذكر عبور سعد بن عباده در رأس گروه انصار از برابر ابوسفيان، مى گويد: او (يعنى سعد)

ص: 218

خطاب به ابوسفيان فرياد زد و گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

و هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق انصار و مهاجرين از برابرش عبور كرد، ابوسفيان به آن حضرت عرض كرد: دستور داده اى تا خويشانت را بكشند؟ سعد بن عباده و همراهانش هنگام عبور از برابر من، فرياد مى زدند:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

تو را در مورد خويشانت به خدا قسم مى دهم. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى را نزد سعد فرستاد و او را [از فرماندهى] عزل كرد و زبير را به جاى وى بر انصار و مهاجرين قرار داد و زبير مردم را حركت داد تا به حجون رسيد و پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آن جا، تثبيت كرد.

با توجه به اين اخبار، در مورد كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را پس از گرفتن آن از سعد بن عباده به ايشان داد، سه نتيجه برداشت مى شود: يكى اين كه بنا به گفته ابن اسحاق، پرچم را به حضرت على بن ابى طالب عليه السلام داد، دوم اين كه بنا به گفته اموى و فاكهى آن را به قيس بن سعد داد؛ و سوم اين كه بنا به گفته فاكهى و ابن عقبه، آن را به زبير بن عوام داد.

مطلب ديگر اين كه ابن عقبه يادآور شده كه سعد، خود پيش از آن كه پرچم را از وى بگيرند، آن را به پسرش قيس داده بود، وى در اين باره مى گويد: سعد بن عباده در رأس گروه انصار و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كرد و خود، پرچم را به قيس بن سعد داد، كه البته اين نكته از سخن ابن اسحاق، استنباط نمى شود.

ديگر اين كه ابن اسحاق توضيحى در باره ويژگى هاى پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، ارائه نكرده است، اما فاكهى در اين باره، توضيحاتى داده و مى گويد: حسن بن على حلوانى، از يحيى بن آدم، از شريك بن عبداللَّه نخعى از عمار ذهبى از ابن زبير از جابر بن عبداللَّه نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با پرچمى وارد مكه شد. حسن

ص: 219

بن على گفته است: مراد، روز فتح مكه است.

ديگر اين كه از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مى شود كه ابوعبيده بن جراح در روز فتح مكه، فرماندهى پياده ها را در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله برعهده داشت، زيرا مى گويد:

ابوعبيده بن جراح در رأس ستونى از لشگر اسلام بود كه به سوى مكه سرازير مى شدند در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. اين مطلب از روايتى در صحيح مسلم (1) كه مى گويد: ابوعبيده فرمانده پياده ها بوده است، استنباط مى شود. فاكهى به طور جداگانه ذكر نكرده كه ابوعبيده در روز فتح مكه فرماندهى پياده ها را برعهده داشته، اما در خبرى كه پيش از اين در بيان علت نگه داشتن ابوسفيان و عبور لشكريان خدا از برابر او نقل كرديم، آن جا كه [ابوسفيان] مى گويد: ابوعبيده بن جرّاح را صدا بزنيد، چون او را صدا زدند [ابوسفيان] گفت: اى ابوعبيده، مردم را به خود ملحق كن، و او نيز مردم را به خود ملحق كرد. فاكهى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ضعيفان و پياده ها و عقب مانده ها، باقى ماند. از نظر معنى نيز مطلب مورد نظر [يعنى فرماندهى ابوعبيده بر پيادگان] از آن جا روشن مى شود كه منظور ترساندن ابوسفيان بوده است و با گذر كردن ابوعبيده بر وى، در حالى كه پيادگان را فرماندهى مى كرده، اين امر بيشتر حاصل مى آيد.

ديگر اين كه درستى سخن ابن اسحاق، مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه از سمت «أذاخر» وارد مكه شده باشد، وى مى گويد: پيامبر از «أذاخر» وارد شد و در بالاى مكه، مستقر گرديد و در همان جا، پايگاهش را برپا كردند. ولى ابن عقبه يادآور شده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله از راه كوهستانى كداء در بالاى مكه وارد گرديد. ابن عقبه گفته است: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از راه كوهستانى كداء بالا رفت، به ابرى كه بر كوه ها بود نظر افكند و مشركان را ديد كه پراكنده شدند. فرمود: اينان را چه شده است؟ از جنگيدن [درگيرى] نهى شده ام. مهاجرين گفتند: گويا [مشركان] با خالد جنگيدند و آنها جنگ را با او آغاز كردند و او نيز گريزى از جنگيدن نداشت و البته كه قصد سرپيچى از فرمان شما را نداشته و نمى خواسته نافرمانى كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از آن جا پايين آمد و در حجون


1- مسلم اين روايت را در كتاب «الجهاد والسير»، باب فتح مكه، شماره 86 آورده است.

ص: 220

مستقر شد.

فاكهى نيز مطلبى موافق با گفته ابن عقبه آورده و مى گويد: عبداللَّه بن شبيب از ابراهيم بن منذر از معن بن عيسى از عبداللَّه بن عمر از حفص از نافع از ابن عمر نقل كرده كه گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، زنان را ديد كه صورت اسبان را با كف دست مِى آلود مى كنند. رسول خدا صلى الله عليه و آله لبخندى زد و به ابوبكر نگريست. حسان بن ثابت گفت: چگونه اى ابوبكر؟ ابوبكر نيز اين ابيات را خواند:

عدمتْ سنّيتى إن لم يروها تثير النقع من كتفى كداء

ينازعن الأعّنة مشعفات يلطمهنّ بالخمر النساء

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از همان جايى كه حسان بن ثابت گفته، وارد شويد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از كداء در بالاى مكه، وارد گرديد.

ديگر اين كه سخن ابن عقبه گوياى آن است كه داستان نقل شده از سوى ابن اسحاق براى حماش، براى شخص ديگرى اتفاق افتاده است، زيرا ابن عقبه گفته است: هنگامى كه بنى بكر شكست خوردند، مردى از هذيل بر زنش وارد شد. زن او را به خاطر فرارش سرزنش كرد. مرد گفت:

وأنت لو رأيت يوم الخندمة اذفرّ صفوان وفرّ عكرمه

ولحقتنا بالسيوف المسلمة يقطعن كل ساعد وجمجمة

لم تنطقى فى اللوم أدنى كلمه

ابن شهاب گفته است: اين سخن را حماش، برادر بنى سعد بن ليث، گفته و ابن اسحاق يادآور شده كه اين ابيات متعلق به يكى از هذيلى هاست. وى مى گويد:

روايت شده كه اين ابيات متعلق به خراش هذلى است، بنا بر اين معلوم نشد كه اين داستان متعلق به خراش يا ديگرى است؟

نكته ديگر اين كه سخن ابن اسحاق در ذكر تعداد كشته شده هاى مشركان در روز

ص: 221

فتح مكه، تأييد نشده است. او مى گويد: از مشركان نزديك به دوازده تا سيزده تن به هلاكت رسيدند و بقيه فرار كردند. ابن عقبة مى گويد: هنگامى كه خالد بن وليد از پايين شهر مكه وارد شد، با بنى بكر روبرو گشت. آنها با هم جنگيدند و بنى بكر فرار كردند و نزديك به بيست نفر از ايشان كشته شد. از هذيل نيز سه يا چهار تن كشته شدند آنها در خرورة كشته يا گريختند و كشته هايشان تا در مسجد [الحرام] هم رسيد. ابن سعد مى گويد: تعداد بيست و چهار نفر از قريش و چهار تن از هذيل كشته شدند. اين مطلب را حافظ ابوالفتح يعمرى در سيره خود، پس از ذكر سخن ابن اسحاق از ابن سعد (1) نقل كرده است. (2) فاكهى نيز خبرى را ذكر كرده كه براساس آن تعداد كشته هاى مشركان در روز فتح مكه، هفتاد تن بوده است. وى علت آن را چنين بيان كرده است:

حسين بن عبدالمؤمن از على بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد [مكه] شد، خالد بن وليد به حضور وى رسيد و تعدادى از كشته ها را نشان داد. مردى از قريش آمد و گفت: اى رسول خدا! خالد بن وليد در كشتار شتاب به خرج داد. پيامبر صلى الله عليه و آله به مردى از انصار كه در حضورش بود فرمود: نزد خالد بن وليد برو و به او بگو رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو فرمان مى دهد كه در مكه كسى را نكشى. مرد انصارى نيز پيش خالد رفت و گفت: اى خالد! رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو فرمان داد كه هر كس را ديدى، نكشى، (3) خالد هم به هيجان آمد و هفتاد نفر را در مكه به قتل رساند.

مردى از قريش، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت: اى رسول خدا، قريش به هلاكت رسيد، ديگر قريشى نمانده است! فرمود: براى چه؟ گفت: خالد هر كس را مى بيند، به قتل مى رساند. حضرت فرمود: خالد را نزد من آوريد. وقتى خالد وارد شد، حضرت صلى الله عليه و آله به او فرمود: مگر كسى را نفرستادم كه به تو بگويد كسى را نكش؟ گفت: ولى پيغام فرستادى


1- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 139.
2- عيون الاثر، ج 2، ص 173.
3- در نسخه ديگر، «بكشى» آمده است كه درست است.

ص: 222

كه هر كس را توانستم بكشم. حضرت آن مرد انصارى را فراخواند و به او فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه به خالد بگويى كسى را نكشد؟ گفت: چرا شما فرمان داديد، ولى خواست خدا چيز ديگرى بود و خواست خدا عملى شد. حضرت به خالد فرمود: ديگر كسى را نكش، ولى با مرد انصارى سخنى نفرمود.

مطلب ديگر اين كه بنا به گفته ابن اسحاق، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد در روز فتح مكه كسى جز مشركانى كه به جنگ مى پردازند كشته نشود. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از فرماندهان لشكر اسلام هنگام ورود به مكه پيمان گرفت كه جز با كسى كه به جنگ برخاسته نجنگند، البته حضرت چندتن را به نام، ذكر كرد كه حتماً بايد به قتل برسند، حتى اگر پشت پرده هاى كعبه، پنهان شده باشند. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد اين خبر آورده و مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان دستور داد كه دست نگهدارند و جز با كسانى كه مى جنگند نبرد نكنند و تنها فرمان كشتن چهار نفر را صادر كرد.

در مسند ابن حنبل نيز روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله جز آن چهار تن، دستور قتل افراد ديگرى را هم صادر فرمود. وى مى گويد: يحيى از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده گفت: وقتى مكه به دست لشكر اسلام فتح شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جز خزاعه [براى جنگ] با بنى بكر، [ديگران] اسلحه ها را جمع كنند و تا وقتى كه نماز عصر خواند به ايشان اجازه [جنگيدن و كشتن] داد و سپس فرمود: اسلحه ها را غلاف كند؛ سپس بقيه حديث را باز گفته است. (1) همچنين فاكهى مى گويد: حسن بن حسين روايت كرده كه ابن ابى عدى از حسن معلّم از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام فتح مكه فرمود: جز خزاعه [براى جنگ] با بنى بكر [ديگران] اسلحه ها را جمع كنند و به آنها اجازه جنگيدن داد تا نماز عصر به جا آوردند و سپس فرمان داد تا اسلحه ها را غلاف كنند. فرداى آن روز، مردى از خزاعه، مردى از بنى بكر را در مزدلفه به قتل رساند. وقتى اين خبر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، در حالى كه پشت به كعبه ايستاده بود، چنين فرمود:


1- مسند احمد بن جنبل، ج 2، ص 179.

ص: 223

ستمكارترين مردم به خدا كسى است كه در حرم، از حد در گذرد و كسى كه جز قاتل خود را به قتل رساند و كسى است كه به انتقام جاهليت، كسى را بكشد.

نكته ديگر اين كه به گفته ابن سعد، يكى از افراد بنى عامر بن لؤى كه رسول خدا در روز فتح مكه، دستور قتل او را داد، همان ابن ابى سرح است. البته از سخن ابن اسحاق، چنين برداشت نمى شود و تنها در يكى از نسخه هاى سيره او، نام آن شخص عبداللَّه آمده، اما معلوم نشده كه او ابن ابى سرح بوده است؛ ولى ابن عقبه بر خلاف ابن اسحاق، آن فرد را به صراحت نام برده است و مى گويد: [پيامبر صلى الله عليه و آله] به آنان فرمان كشتن چهار نفر را داد كه [يكى از ايشان] عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح بود.

همچنين ابن اسحاق در مورد علت صدور دستور قتل ابن ابى سرح، جز ارتداد و مشرك شدن مجدد او پس از اسلام و نوشتن وحى به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از فتح و مهاجرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و بازگشت او نزد قريش به مكه، دليل ديگرى ذكر نكرده است. او [به قريش] مى گفت: من هرچه مى خواستم براى محمد مى نوشتم، او مى گفت: عزيزٌ حكيم، من مى نوشتم: عليمٌ حكيم و او هم تأييد مى كرد و مى گفت همه درست است. (1) مطلب ديگر اين كه ابن اسحاق به برادرخواندگى ميان ابى سرح و عثمان بن عفان اشاره اى نكرده، حال آن كه ابن عبدالبرّ اين مطلب را ذكر كرده است و پس از عبارت «همه درست است»، مى گويد: در روز فتح مكه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور قتل او و عبداللَّه بن خطل و مقيس بن ضباعة را- حتى اگر پشت پرده هاى كعبه پنهان شده باشند- صادر فرمود. عبداللَّه بن ابى سرح فرار كرد و نزد عثمان بن عفان رفت، چون برادر شيرى او بود و مادر عثمان به او شير داده بود.

همچنين از سخن ابن اسحاق اين نكته برداشت نمى شود كه وقتى ابن ابى سرح به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، احدى از حاضران متوجه قصد كشتن وى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله شده باشد. وى پس از ذكر رفتن عثمان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مدت


1- ابن ابى سرح دروغ گفته و نارواترين افتراها به پيامبر وارد كرده است. او سخنان پروردگار به محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله را تحريف نمى كرد و گفته وى نيز از روى خباثت و حسادت بوده است.

ص: 224

درازى صبر كرد، سپس فرمود: آرى، و هنگامى كه عثمان از آن جا رفت، رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب حاضر فرمودند: من سكوت كرده بودم تا بلكه يكى از شما برخيزد و گردنش [گردن ابن ابى سرح] را بزند. در خبر پيش گفته از قول حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى، اين گونه آمده كه وقتى ابن ابى سرح به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، يكى از حاضران متوجه شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد ابن ابى سرح به قتل رسانده شود، زيرا در همين خبر آمده است:

مردى از انصار، تصميم گرفت در صورت يافتن عبداللَّه بن ابى سرح بلافاصله او را به قتل برساند. عبداللَّه برادر رضاعى عثمان بود و عثمان او را به حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد تا شفاعت او را بكند. مرد انصارى، در پى او گشت و در ابتدا او را نيافت و سرانجام عبداللَّه را در ميان اطرافيان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ديد و در اين حالت، در كشتن وى تعلل ورزيد و از اين كار منصرف شد، زيرا در حلقه ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفته بود. آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست خود را پيش آورد تا بيعت كند سپس به مرد انصارى فرمود: منتظر تو بودم تا قصد خود را عملى كنى. گفت: اى رسول خدا، از تو ترسيدم، اى كاش اشاره اى به من مى كردى. فرمود: پيامبران كه اشاره نمى كنند. ابن ابى سرح از سواران بنى عامر بن لؤى بود و در شمار اين خاندان محسوب مى شد و از بزرگان و نجيب زادگان و عقلاى قريش و دعايش مستجاب بود و در اين باره، خبر عجيبى درباره اش نقل شده و گفته اند كه وقتى ابن ابى سرح به حضور عثمان بن عفان در مدينه رسيد محمد بن حذيفة بن عقبة بن ربيعة بن عبدشمس بن عبدمناف قريشى عبشمى ولايت او را به امضا رساند و او نيز به عسقلان (1) يا به رمله (2) رفت و در آن جا از وى خواستند كه كار خود را خواندن نماز [جماعت] صبح بگرداند، بنا بر اين وضو گرفت و به نماز ايستاد و در ركعت اول حمد و العاديات را قرائت كرد و در ركعت دوم سوره حمد و يك سوره ديگر را خواند و درصدد بود كه نمازش را با سلام به سمت راست و سمت چپ به پايان رساند كه پيش از سلام سمت چپ- بنا به گفته يزيد بن ابى حبيب و ديگران و آن گونه كه ابن عبدالبرّ در


1- شهرى ساحلى در فلسطين.
2- شهرى در فلسطين.

ص: 225

«الاستيعاب» بيان كرده و من هم شرح حال ذكر شده او را از آن جا نقل كرده ام- قبض روح شد. ابن عبدالبر يادآور شده كه او [يعنى ابن ابى سرح] نه با على عليه السلام و نه با معاويه بيعت نكرد و در سال سى و شش يا سى و هفت، وفات يافت.

و ديگر اين كه ابن اسحاق، ابن خطل را كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل او را صادر كرد، عبداللَّه ناميده است. وى مى گويد: عبداللَّه بن خطل مردى از بنى تيم بن غالب است، حال آن كه در مورد نام وى اختلاف نظر وجود دارد. چنان كه ابن اسحاق نام او را عبداللَّه ذكر كرده و برخى از جمله فاكهى، اسم او را هلال نيز آورده اند، سهيلى نيز اين نام را براى وى آورده و گفته است: در مورد نام وى، هلال هم گفته اند؛ و گفته شده كه هلال برادر او بوده است كه به هر دوى آنها خطلان هم مى گويند. آنها از [خاندان] تيم بن غالب بن فهر مى باشند. (1) ابن بشكوال در «المهمات» و در بيان قتل ابن خطل گفته است: در نام او اختلاف است به عبداللَّه و عبدالعزّى و هلال گفته اند و همه اين نام ها را دارقطنى در سنن خود آورده است و ابن عقبه نيز گفته كه نام وى قيس است. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح، دستور قتل قيس بن خطل را صادر فرمود. فاكهى نيز خاطرنشان ساخته كه نام وى، عبدالعزيز بوده است، آن جا كه مى گويد: سعيد بن عبدالرحمن از هشام بن سليمان مخزومى از ابن جريج نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح به همه مردم امان داد، مگر چهار نفر كه يكى از آنها، عبدالعزيز بن خطل بود. و چه بسا در اين خبر ذكر نام عبدالعزيز، اشتباه در نوشتن عبدالعزّى از سوى ناسخ بوده است زيرا از نظر ظاهرى به يكديگر شباهت دارند.

مطلب ديگر اين كه به گفته ابن اسحاق، كسى كه ابن خطل را به قتل رسانده، سعيد بن حريث مخزومى و ابوبرزه أسلمى بود. هر دو در قتل او شركت داشتند، ولى فاكهى در اين باره نظر ديگرى دارد و مى گويد: زيد بن حباب از عمر بن عثمان بن عبدالرحمن بن


1- الروض الانف، ج 4، ص 103.

ص: 226

سعيد از جدم از پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه فرمود: چهار نفر هستند كه در حرم و بيرون از حرم، هرگز آنان را امان نمى دهيم: حارث بن نقيد، مقيس بن صبابه، عبداللَّه بن ابى سرح و هلال بن خطل. فاكهى در ادامه مى گويد: على عليه السلام حارث بن نقيد را كشت و مقيس را پسرعموى او و هلال بن خطل را نيز زبير بن عوام به قتل رساند.

ديگر اين كه ابن اسحاق محل كشته شدن ابن خطل را مشخص نكرده است، در حالى كه ابن جريج در خبرى كه پيش از اين از كتاب فاكهى نقل كرديم، نام اين مكان را آورده است: در حالى كه ابن خطل دست به دامان كعبه شده بود و مشغول دعا و نيايش بود، جسدش در آن جا يافت شد. در صحيحين (1) و كتب ديگر نيز مطالبى در تأييد گفته ابن جريج وجود دارد و چنين روايتى در مبهمات حافظ عبدالغنى بن سعيد هم آمده است، زيرا وى در حديث پيش گفته در باره كسى كه نامه حاطب را با خود همراه داشت، آورده است: واما عبدالعزّى درحالى كه پرده هاى كعبه را به دست گرفته بود، به قتل رسيد.

و ديگر اين كه به گفته ابن اسحاق، مقيس بن صبابه را نميلة بن عبداللَّه يكى از خويشان وى به قتل رساند، ولى فاكهى (در خبرى كه اندكى پيش به نقل از ابن جريج بدان اشاره شد) نظر ديگرى دارد و آورده است: مقيس بن صبابه را سعيد بن حريث يا عمر بن حريث به قتل رساند. فاكهى در اين خبر محل قتل نيز را مشخص كرده و مى گويد: و اما مقيس، در كنار «ردم» به قتل رسيد كه مراد از «ردم»، ردم بنى جمح است كه گفته شده پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا به دنيا آمد. كه پيش از اين نيز در باب بيست و يكم همين كتاب در خصوص محل تولد پيامبر صلى الله عليه و آله، بدان اشاره شد و مراد از «ردم»، ردم بالاى مكه نيست، زيرا آن «ردم» در زمان خلافت عمر بن خطّاب و در واقع براى تقويت ديوارهاى مسجد [الحرام] و در پى جا بجا شدن مقام [ابراهيم عليه السلام] ساخته شده است.

ديگر اين كه بنا بر سخن ابن اسحاق، مردى كه مقيس بن صبابه را به قتل رساند و پس از قتل او، مرتدّ شد، از انصار بوده است. وى در ذكر خبر فرمان قتل ايشان از سوى


1- بخارى، ج 8، ص 13؛ كتاب المغازى؛ و مسلم حديث شماره 1357؛ كتاب الحج، باب قتل الاسير آن راذكر كرده اند.

ص: 227

پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: او را مردى از انصار كه برادرش را به خطا كشته بود، به قتل رساند و سپس مرتد شد و نزد قريش بازگشت. حافظ عبدالغنى سعيد سخنى مخالف با گفته ابن اسحاق ذكر كرده و در خبرى كه پيش از اين ذكر شد، آورده است: و اما مقيس بن صبابه كه برادرش هنگام حضور در مدينه به خطا كشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله مردى از بنى فهر را همراهش فرستاد تا خون بهاى او را از مرد فهرى بگيرد. وقتى خون بهاى او جمع شد، به عقب بازگشت و بر مقيس حمله برد، سنگى برداشت و سرش را بدان كوفت و او را كشت.

در مورد مقيس، حافظ عبدالغنى مطالبى را بيان كرده كه از گفته هاى ابن اسحاق، استنباط نمى شود.

ديگر اين كه حافظ ابوالفتح بن سيدالناس، از ميان كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل ايشان را داد، از هبار بن اسود بن مطّلب ياد كرده كه او را نيز پشت پرده هاى كعبه يافتند و همان، هبار بن اسود بن مطّلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قصى بن كلاب قرشى اسدى است و چه بسا علت دستور قتل وى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله، رفتار او با زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوالعاص بن ربيع همسر زينب، او را به مدينه فرستاد. هبار گروهى از ديوانگان قريشى را تحريك كرده بود. هبار به او نظر داشت و مركبش را رم داد. زينب به زمين افتاد و سقط جنين كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز فرمود: اگر هبار را ديديد او را در آتش بسوزانيد و سپس بكشيد، ولى او را نيافتند. هبار پس از آن اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت و از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شد. ابن سيدالناس نيز مطالبى به همين مضمون در باره علت [دستور] قتل هبار، بيان كرده و مى گويد: و اما هبار بن اسود همان كسى است كه زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را آزرده بود و مضمون آن چه را بيان شد، ذكر كرده است. (1) مطالب ديگر آن كه حافظ علاءالدين مغلطاى بر آن دست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، علاوه بر كسانى كه ابن اسحاق ياد كرده، افراد ديگرى را نيز از عفو مستثنى كرده است. حافظ مى گويد: از جمله مواردى كه از آن حضرت روايت شده و منادى ايشان ندا داد اين بود كه: هر كس وارد مسجد [الحرام] شود در امان است، هر كس وارد خانه


1- عيون الاثر، ج 2، ص 7- 176.

ص: 228

ابوسفيان شود در امان است، هر كس در خانه اش را به روى خود ببندد در امان است مگر كسانى كه استثنا شده اند و عبارتند از: عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح كه اسلام آورد؛ و ابن خطل كه ابوبرزه او را كشت و دو آوازه خوان زن كه احتمالًا اسلام آوردند و ساره كه گفته مى شود از كنيزان عمرو بن صيفى و هاشم و ارنب و قريبه بود؛ و عكرمة بن ابى جهل كه اسلام آورد و حويرث بن نقيذ كه [حضرت] على عليه السلام او را كشت و مقيس بن صبابه كه نميلة الليثى او را كشت و هبار بن الاسود كه اسلام آورد و كعب بن زهير هم اسلام آورد و هند دختر عتبه كه اسلام آورد و وحشى بن حرب كه اسلام آورد. البته پيش از اين نيز به اين افراد استثنا شده، اشاره كرديم، جز كعب بن زهير كه پسر ابوسلمى مزنى شاعر مشهور و صاحب قصيده معروف «بانت سعاد فقلبى اليوم متبول» است است كه در آن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مدح كرده است؛ و نيز هند دختر عتبه كه همسر ابوسفيان و مادر معاوية بن ابوسفيان بود و وحشى كه قاتل سيدالشهداء حمزة بن عبدالمطلب [عموى پيامبر صلى الله عليه و آله] بود و احتمالًا دستور قتل وحشى و هند به خاطر توطئه در قتل حمزة بن عبدالمطلب بوده است. چرا كه وحشى، حمزه را كشت و هند دختر عتبه نيز جگر حمزه را از سينه اش بيرون آورد و به دهان برد ولى نتوانست آن را فرو دهد. او به اتفاق چند زن ديگر گوش ها و بينى كشته هاى مسلمانان را در روز احد، مى بريدند و آنها را مُثله مى كردند.

ديگر اين كه ابن اسحاق نام هر دو آوازه خوان ابن خطل را نام برده و تنها به يكى از آنها اشاره كرده كه نامش فرتنى (1) بوده، ولى ابن سيد الناس در چند جا نام آنان را برده و گفته است: و در مورد دو آوازه خوان ابن خطل يعنى فرتنى و قريبه، يكى از آنها كشته شد و براى ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله امان خواستند و حضرت صلى الله عليه و آله نيز امانش داد و مدتى نيز زنده بود و در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، وفات يافت. (2) پس از بيان كشته شدن ابن خطل، مى گويد:

او دو آوازه خوان زن به نام هاى فرتنى و قريبه داشت. (3)


1- سيرة ابن هشام 4/ 93.
2- عيون الاثر 2/ 177.
3- عيون الاثر 2/ 176.

ص: 229

سهيلى نيز نام آن دو زن آوازه خوان ابن خطل را فرتنى و ساره ذكر كرده است. (1) كه با آن چه ابن سيدالناس ذكركرده، تعارض دارد، چه، اين يك نام يكى از آن دو را قريبه و نام ديگرى را فرتنى دانسته است. در ادامه، به سخن سهيلى در اين باره نيز اشاره خواهيم كرد.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه يكى از اين دو زن آوازه خوان ابن خطل، كشته شد و ديگرى زنده ماند، زيرا مى گويد: و اما در مورد دو زن آوازه خوان ابن خطل؛ يكى از ايشان كشته شد و ديگرى فرار كرد و سپس براى وى از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواستند و آن حضرت صلى الله عليه و آله نيز امانش داد؛ ولى سهيلى يادآور شده كه هيچ يك از ايشان كشته نشد و هر دو امان گرفتند كه بدان اشاره خواهيم كرد.

بنا به گفته ابن اسحاق، ساره كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان قتل او را صادر فرمود، زنى غير از آوازه خوان ابن خطل است، زيرا وى در باره كسانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور قتل ايشان را در روز فتح مكه صادر فرمود، مى گويد: و ساره كنيز يكى از افراد خاندان عبدالمطلب.

سپس، بعد از ذكر نام دو زن خواننده ابن خطل مى گويد: در باره ساره، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برايش امان خواستند و نيز امانت داد، تا اين كه در زمان عمر بن خطاب كسى در ابطح با اسب او را زير گرفت و كشت. (2) و سهيلى نيز اشاره كرده كه ساره يكى از دو زن آوازه خوان ابن خطل بود، زيرا مى گويد: و اما آن دو خواننده زن كه [پيامبر صلى الله عليه و آله] دستور قتل آنها را صادر فرمود، ساره و فرتنى بودند كه فرتنى اسلام آورد و ساره امان گرفت و تا زمان عمر بن خطاب زنده ماند و پس از آن زير دست و پاى اسبى رفت و كشته شد. (3) و اين همان سخن سهيلى است كه اشاره كرديم و با آن چه ابن سيدالناس در باره كشته شدن


1- الروض الانف، ج 4، ص 104.
2- سيرة ابن هشام، ج 4، ص 93.
3- الروض الانف، ج 4، ص 104.

ص: 230

يكى از دو زن خواننده ابن خطل و امان گرفتن ديگرى گفته است، در تعارض است و با گفته ابن اسحاق مبنى بر اين كه ساره يكى از دو خواننده زن ابن خطل بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور كشتن او را داد، نيز تعارض دارد كه من سابقه اى در اين مورد نديده ام.

ابن اسحاق، آن خواننده زنى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او امان داد، مشخص نساخته است ولى حافظ مغلطاى نام او را ذكر كرده و گفته است: و ابن خطل را ابوبرزه اسلمى به قتل رساند و از دو خواننده زن او، يكى فرتنى بود كه اسلام آورد و [ديگرى] قريبه كه كشته شد.

ابن اسحاق، ساره را به عنوان كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل او را صادر كرد، نام نبرده است. فاكهى نيز به نقل از ابن جريج مطلبى به اين مضمون دارد كه آن زن، مادر ساره بود و حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى در «مبهمات» مطلبى ذكر كرده كه با آن چه فاكهى به نقل از ابن جريج آورده، مطابقت دارد.

سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه ساره در زمان فتح مكه، كشته نشده است ولى فاكهى از ابن جريج نقل كرده كه ام ساره در هنگام فتح مكه، به قتل رسيد. حال اگر ام ساره (مادر ساره) كه ابن جريج ياد كرده، همان ساره باشد كه ابن اسحاق ذكر كرده، بدين معناست كه ابن اسحاق اسم او و حيات وى در زمان فتح مكه را تغيير داده است. و اگر ام ساره كه ابن جريج از او نام برده، شخص ديگرى غير ساره باشد كه ابن اسحاق نام او را ذكر كرده، بدين معناست كه ابن اسحاق بخشى از نام هايى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل آنها را صادر فرمود، نياورده است كه اين مطلب از سخن ابن جريج (و نه از گفته ابن اسحاق)، روشن مى شود و سخن اول هم منطقى تر به نظر مى رسد. اگر چنين باشد، از گفته فاكهى به نقل از ابن جريج مطلبى برداشت مى شود كه از سخن ابن اسحاق برداشت نمى شود و آن، علت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل ام ساره است. اين امر در وهله نخست از ذكر خبرى كه فاكهى آورده، برداشت مى شود، زيرا گفته است: سعيد بن عبدالرحمن به نقل از هشام بن سليمان مخزومى از ابن جريج مى گويد: به اطلاعم رسيده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به همگان جز چهار نفر، امان داد كه آنها عبارتند از:

عبدالعزيز بن خطل، مقيس بن صبابه، عبداللَّه بن ابى سرح و ام ساره آوازه خوان بنى هاشم كه صبح و شب پيامبر صلى الله عليه و آله را نفرين مى كرد و در پى فرمان حضرت كشته شد.

ص: 231

حافظ عبدالغنى بن سعيد علت قتل ام ساره را همراه داشتن نامه حاطب بن ابى بلتعه براى مشركان مكه مى داند كه در آن، قريش را از حركت پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى ايشان آگاه كرده بود. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به همه مردم، جز چهارتن امان داد كه از جمله ايشان ام ساره است، كه از كنيزان قريش بود. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و از آن حضرت درخواست كمك كرد. ايشان چيزى به او دادند و كمكش كردند سپس مردى آمد و نامه اى براى اهالى مكه به وى داد كه در واقع براى حفظ اهل و عيال خود نوشته بود، زيرا خانواده اش در مكه بود، و جبرييل، پيامبر را از اين امر آگاه كرد ...؛ كه اين مطلب با آن چه ابن جريج در بيان علت كشتن ام ساره بيان كرده، مغايرت دارد.

و ديگر اين كه ابن اسحاق، در بيان علت فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل حويرث بن نقيذ، آزار و اذيت پيامبر توسط او پيامبر بيان نكرده است، زيرا پس از نام بردن از وى، مى گويد: او از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه اذيت مى كردند. (1) اما سهيلى در علت فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله در قتل حويرث، مطلب ديگرى را بيان كرده است زيرا مى گويد: حويرث بن نقيذ كه [پيامبر صلى الله عليه و آله] دستور قتل او را همراه با ابى [ابن] خطل صادر فرمود، همان كسى است كه مركب زينب دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در زمانى كه با او و هبار بن اسود برخورد كرد، رم داده و باعث سقوط او از روى حيوان و سقط جنين وى شد. (2) ابن هشام يادآور شده كه علت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل حويرث، رماندن به مركب [حضرت] فاطمه عليها السلام و ام كلثوم دختران پيامبر صلى الله عليه و آله و انداختن آن دو به زمين بود زمانى كه عباس [بن عبدالمطلب] آنان را از مكه به مدينه فرستاد. (3) ابن هشام پس از ذكر سخن ابن اسحاق درباره حويرث بن نقيذ، مطلبى با اين مضمون دارد، حال آن كه مى دانيم مشركان، متعرض زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله (و نه خواهران وى فاطمه عليها السلام و ام كلثوم)


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.
2- الروض الانف، ج 4، ص 104.
3- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.

ص: 232

گرديدند و بدين ترتيب حويرث [اين كار ناپسند را] در مورد زينب (و نه فاطمه عليها السلام و ام كلثوم) انجام داده است.

سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه هشت ركعتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به جا آورد، به گفته ام هانى پيش از ظهر بوده است و سهيلى گفته كه آن نماز، نماز فتح بوده است. وى در مطلبى تحت عنوان «درباره نماز پيامبر در خانه ام هانى» مى گويد: نماز فتح بوده و از نظر علما سابقه هم داشته و سرداران به هنگام فتح هر سرزمينى، به جاى مى آورده اند. طبرى (1) مى گويد: سعد بن ابى وقاص به هنگام فتح مدائن و ورود به ايوان كسرى، اين نماز را خواند و آن را نماز فتح ناميد.

ابن اسحاق سخنى درباره برخورد [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با ام هانى نگفته است، ولى فاكهى در خبرى به اين مطلب اشاره كرده و مى گويد: محمد بن عمر به نقل از سفيان از ابن عجلان از مقبرى از ابومُرّه خدمتكار عقيل بن ابى طالب مى گويد:

ام هانى دختر ابوطالب گفت: روز فتح مكه، دو نفر از خويشانم پيش من آمدند من به آنها امان دادم، على بن ابى طالب عليه السلام آمد و قصد كشتن آنها را داشت. خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم در آن جا با [حضرت] فاطمه عليها السلام مواجه شدم كه نسبت به من از على بن ابى طالب عليه السلام نيز سخت گيرتر بود، به من گفت: چرا مشركان را امان مى دهى و در پناه خود مى گيرى؟ در همين حال، رسول اكرم صلى الله عليه و آله وارد شد، بر چهره اش گرد و غبار نشسته بود؛ گفتم: اى رسول خدا! من به دو نفر از خويشانم امان داده ام و برادر ناتنى ام على بن ابى طالب عليه السلام، در پى قتل آنهاست، حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: چنين نيست و كسى را كه پناه داده اى، پناه مى دهيم و هر كس كه تو به او امان داده باشى در امان ماست.

ابن هشام در معرفى دو نفرى كه ام هانى در روز فتح مكه به آنها پناه داده بود، مى گويد: آنان حارث بن هشام و زهير بن امية بن مغيره (2) بودند. او اين مطلب را از ابن بشكوان در «مبهمات» به نقل از ابن اسحاق، آورده است. خطيب بغدادى در مبهمات


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 4، ص 16.
2- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.

ص: 233

خود مى گويد: آن دو حارث بن هشام و عبداللَّه بن ابوربيعه بودند. (پيش از اين گفته شد) كسى كه ام هانى پناهش داد جعدةبن هبيره بوده كه سهيلى (1) و ديگران، آن را بيان كرده اند، هر چند بعيد به نظر مى رسد، زيرا ام هانى در سيره آورده است: دو نفر از خويشانم از بنى مخزوم به من پناه آوردند؛ و منظور وى از تعبير خويشانم، اين است كه پناه دادن به آنان را توجيه كند، اما اگر پناه گيرنده پسرش بود، بى گمان مى گفت: پسرم؛ زيرا پناه دادن به پسر، قابل توجيه تر است و گفته ابن عبدالبر نيز با آن منافاتى ندارد. و در حديث مالك و ديگران آمده است: فردى كه ام هانى پناهش داده، يكى از پسران همسرش هبيرة بن ابووهب است، زيرا امكان دارد پسر شوهرى كه به وى پناه داده، از شوهر ديگرى باشد.

زبير بن بكار و تنى چند يكى از دو نفر پناه داده شده از سوى ام هانى را حارث بن هشام دانسته اند، حارث بن هشام يكى از پناه داده شدگان از سوى ام هانى دانسته اند.

ابن اسحاق، روزى را كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه از سوى خدا در كعبه طواف كرد، مشخص نكرده است حال آن كه ازرقى به نقل از واقدى، آن را بيان كرده است:

جدم از محمد بن ادريس از واقدى از عبداللَّه بن يزيد از سعيد بن عمرو هذلى نقل كرده:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز جمعه بيستم ماه رمضان عازم مكه گرديد و دسته هاى نظامى را از هر سو روانه كرد. اگر آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه در روز مزبور بوده، در همين روز به طواف كعبه پرداخته است، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله بنا بر اخبار وارده به هنگام فتح مكه، به طواف كعبه پرداخت مغلطاى در سيره خود تصريح كرده كه پيامبر در روز جمعه ده روز مانده به پايان رمضان، به طواف كعبه پرداخت. وى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه ده روز مانده به پايان ماه رمضان طواف كرد.

ابن اسحاق با اسناد خود به صفيه دختر شيبه روايت كرده وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد و به مردم امان داد به كعبه آمد و هفت بار سوار بر مركب خود به طواف به گرد آن پرداخت. (2) در اين روايت، مركبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه سوار بر آن به طواف


1- الروض الانف، ج 4، ص 103.
2- سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 93.

ص: 234

پرداخت، مشخص نشده است، زيرا آن حضرت چندين مركب داشته است كه عطباء، قصواء و جدعاء را از آنها برشمرده اند هر چند گفته مى شود همه اينها، نام يك مركب است. ولى ابن عمر در سخنى راجع به ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در روز فتح مكه و نماز وى در آن جا، بنا بر روايتى كه در صحيحين و جاهاى ديگر آمده، اين مطلب را روشن ساخته است. لفظ بخارى در اين حديث چنين است: شريح بن نعمان از فليح از نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در سال فتح در حالى كه همراه اسامه بر قصواء سوار بود و بلال و عثمان بن طلحه همراهى اش مى كردند به مسجدالحرام آمد و [شتر] در كنار كعبه، به زانو نشست. آن گاه به عثمان فرمود: كليد [كعبه] را براى ما بياور او كليد را آورد و در كعبه را باز كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و اسامه و بلال و عثمان، وارد شدند و سپس در را بر روى خود بستند و ظهر هنگام مدت درازى در آن جا باقى ماندند. (1) آن چه ابن اسحاق در باره طواف پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه آورده حكايت دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر مركب خود، به طواف پرداخته است زيرا گفته است: [آن حضرت صلى الله عليه و آله] هفت بار سوار بر مركب به طواف پرداخت و در حديث ابن عمر روايتى مخالف با آن از صحيح مسلم و منابع ديگر موجود است. لفظ مسلم از اين قرار است: سفيان به نقل از ايوب سختيانى از نافع از ابن عمر گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح بر شترى متعلق به اسامة بن زيد، جلو آمد تا اين كه شتر در محوطه مسجدالحرام زانو زد آن گاه عثمان بن طلحه را فراخواند و فرمود: كليد [كعبه] را برايم بياور. او نزد مادرش رفت و آن را طلب كرد، ولى وى از دادن كليد خوددارى ورزيد. عثمان به مادرش گفت: به خدا سوگند بايد كليد را به من بدهى و گرنه اين شمشير را از پشتم در مى آورند؛ مادر كليد را به او داد او نيز آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد و [آن حضرت صلى الله عليه و آله] در را باز كرد. پس از آن، مانند حديث حماد بن زيد را باز گفت. (2) و در حديث قبلى ابن عمر كه از صحيح البخارى نقل شد در آن آمده بود كه


1- روايت را بخارى در صحيح، ج 6، ص 92 در كتاب الجهاد باب الردف على الحمار، والقبلة باب: «واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى» والمساجد باب: «الابواب والغلق الكعبه والمساجد» آورده است. اين روايت در 8/ 15 در المغازى هم آمده و مسلم به روايات مختلفى به شماره 1329 در «الحج» آورده است.
2- صحيح مسلم رقم 390 باب استحباب دخول الكعبه للحاج وغيره والصلاة فيها والدعاء فى نواحيها كلها.

ص: 235

پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه سوار بر مركب خود به طواف پرداخت كه با آن چه ابن اسحاق ذكر كرده، سازگارى دارد. حديث أيوب از نافع از ابن عمر را كه پيش از اين از صحيح مسلم نقل شد، ازرقى در تاريخ خود به نقل از جد خود از سفيان بن عيينه از أيوب (1) آورده و برخلاف آن چه مسلم انجام داده، آن را به خودش احاله نداده است.

ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آوردن كليد- كليد كعبه- عثمان بن طلحه را فراخواند ولى در اين سخن روشن نشده كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود اين كار را انجام داد يا كسى را فرستاد و كليد را از عثمان درخواست كرد. زيرا وى گفته است: وقتى طواف آن حضرت صلى الله عليه و آله به پايان رسيد عثمان بن طلحه را فراخواند. در حديث مذكور ابن عمر از صحيح بخارى، مطلب به گونه اى است كه نشان مى دهد آن حضرت خود شخصاً او را فراخواند زيرا در آن جا آمده است: آن گاه به عثمان فرمود: كليد را برايمان بياور. ازرقى نيز خبرى را ذكر كرده كه به موجب آن پيامبر صلى الله عليه و آله، بلال را در پى عثمان فرستاد ولى وقتى او نيامد، ابوبكر و عمر را روانه ساخت. مى گويد: جدم از محمدبن ادريس از واقدى به نقل از اساتيد وى گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پس از طواف بر مركب خود، به كنارى رفت و در گوشه اى از مسجد نشست و مردم گرد او جمع شدند. آن گاه بلال را نزد عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: به او بگو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستورت مى دهد كليد كعبه را برايش بياورى. بلال نيز پيش عثمان آمد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دستورت داده كه كليد كعبه را برايش بياورى. عثمان گفت: بسيار خوب و نزد مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى رفت و بلال نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و پيغام داد كه عثمان پاسخ مثبت داده است؛ پس از آن بلال با مردم نشست. [از سوى ديگر] عثمان به مادرش كه آن روز كليد نزد وى بود، گفت: مادر كليد را به من بده زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبالم فرستاده و دستور داده كليد را برايش ببرم. مادرش به او گفت: تو را به خدا قسم مى دهم كه كسى نباشى كه به دست خود آبرو و حيثيت قوم خود را ببرى. گفت: به خدا اگر كليد را به من ندهى ديگرى


1- اخبار مكه 1/ 268.

ص: 236

به سراغت مى آيد و آن را از تو خواهد گرفت. مادرش او را به كنارى برد و گفت: كدام مرد مى خواهد دست در اينجا كند؟ همچنان كه آن دو در اين وضع بودند، صداى ابوبكر و عمر در خانه به گوش رسيد. عمر به علت تأخير عثمان، با صداى بلند او را صدا زد.

مادرش گفت: پسرم كليد را بگير، اگر تو اين كليد را ببرى خيلى بهتر از آن است كه تيم يا عدىّ آن را ببرند. عثمان نيز كليد را گرفت و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و آن را به وى داد؛ وقتى آن حضرت صلى الله عليه و آله كليد را گرفت در كعبه را باز كرد. (1) واحدى در تفسير وسيط خود و نيز كتاب «اسباب النزول» مطلبى به اين مضمون دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را نزد عثمان بن طلحه فرستاد تا در روز فتح مكه، كليد را از وى بگيرد ولى سخن واحدى حكايت از آن دارد كه عثمان به هنگام گرفتن كليد كعبه از وى، مسلمان نبوده است كه با آن چه علما در اين باره گفته اند و او را مسلمان دانسته اند، همخوان نيست. در حديث ابن عمر كه از صحيح بخارى نقل شد نيز آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود شخصاً كليد را از عثمان طلب كرد.

آن چه ابن اسحاق ذكر كرده مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، در كعبه را شخصاً باز نكرد بلكه آن را براى وى باز كردند زيرا مى گويد: وقتى طواف خود را به پايان رساند عثمان بن طلحه را احضار فرمود و كليد كعبه را از وى گرفت، سپس در را براى آن حضرت صلى الله عليه و آله باز كردند و وارد كعبه شد. (2) و در حديث پيش گفته ابن عمر كه از صحيح مسلم نقل شد آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله [كليد را] به وى داد و در را باز كرد. در خبر قبلى از تاريخ ازرقى به نقل از واقدى نيز در مطلبى موافق با اين نكته، چنين آمده است: وقتى كليد را به وى داد، [در] كعبه را باز كرد، محب طبرى براى حديث پيش گفته ابن عمر، اين عنوان را قرار داده است: در آن چه كه بازكردن در كعبه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله را تأييد مى كند.

ولى در حديث پيش گفته ابن عمر در صحيح بخارى خلاف آن آمده است زيرا در آن حديث [پيامبر صلى الله عليه و آله] به عثمان مى فرمايد: كليد را برايمان بياور؛ و او هم كليد را آورد و در


1- اخبار مكه 1/ 226.
2- العقد الفريد، ج 6، ص 257

ص: 237

كعبه را باز كرد و حضرت صلى الله عليه و آله وارد شد. اين مطلب با گفته ابن اسحاق سازگار است.

ابن اسحاق به ورود پيامبر به كعبه در روز فتح مكه اشاره كرده ولى مشخص نكرده كه حضور آن حضرت صلى الله عليه و آله در آن جا كوتاه يا طولانى بوده و اين كه [هنگام حضور ايشان در كعبه] در كعبه بسته يا باز بوده و آيا كسى براى دور كردن مردم، كنار در كعبه ايستاده بود يا نه؟ و اما در باره طولانى شدن حضور ايشان در كعبه و بستن در آن در روز فتح مكه، در حديث ابن عمر از صحيح بخارى چنين مطلبى آمده است: آن گاه در [كعبه] را به روى خود بستند و مدتى طولانى در آن جا بودند. و در صحيح مسلم به نقل از ابن عمر به طولانى بودن حضور آن حضرت صلى الله عليه و آله در كعبه و بستن در آن به روى وارد شدگان اشاره شده است. در حديث اسامة بن زيد نيز مطلبى در تأييد بستن در آمده است زيرا در سنن نسائى از اين حديث آمده كه او [يعنى اسامة بن زيد] به اتفاق آن حضرت صلى الله عليه و آله وارد شدند و به بلال دستور فرمود كه در را ببندد. (1) اين حديث نشان مى دهد كه بلال خود در را بست ولى در صحيح مسلم، بر خلاف آن آمده است كه: حميد بن مسعده به نقل از خالد يعنى ابن حارث از عبداللَّه بن عوف از نافع از عبداللَّه بن عمر مى گويد: هنگامى كه او به كعبه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و بلال و اسامه وارد آن مكان شده بودند و عثمان بن طلحه در را به روى آنان بست و آنها مدتى در آن جا ماندند. (2) كه اين حديث به طور كامل در باب نهم همين آمده است. گرچه دارقطنى اين حديث را به نقل از مسلم آورده، اما بيانگر آن است كه ابن عمر از بلال و اسامه و عثمان در باره محل نماز گزاران پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه جويا شده و آنها گفته اند: همين مكان، خود نشانگر آن است كه اسامه در كعبه در روز فتح مكه و موقع نماز پيامبر صلى الله عليه و آله، حضور داشته است ولى در صحيح، مطلبى خلاف اين نكته، آمده و توهم در اين باره نيز از سوى ابن عون، صورت گرفته است. نسائى حديث ابن عون را از محمد بن عبدالاعلى از خالد


1- سنن النسائى 5/ 219 الذكر والدعاء فى البيت.
2- صحيح مسلم رقم 392 كتاب الحج، باب استحباب دخول الكعبه.

ص: 238

بن حارث از ابن عون آورده است. (1) و اما ايستادن كسى براى كنار زدن مردم از مكانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، وارد كعبه گرديد، مطلبى است كه واقدى بدان اشاره كرده، زيرا در خبرى كه پيش از اين در تاريخ ازرقى از وى نقل شده پس از ذكر ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله براى نماز گزاردن به كعبه، آمده است: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه كليد در دستش بود، بيرون آمد در اين مدت خالد بن وليد كنار در كعبه ايستاده بود تا مردم را از آن جا دور كند. (2) در سخن ابن اسحاق، به محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و پس از طواف و ورود به كعبه و خروج از آن، و ايراد سخنرانى پاى در كعبه، در آن جا نشست اشاره اى نشده است زيرا پس از بيان اين موارد، مى گويد: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد [الحرام] نشست. (3) (كه مستلزم آن است كه در ابتدا يا انتهاى مسجد، نشسته باشد و ابن عقبه در اين باره، نكته اى را آورده كه در سخن ابن اسحاق نيامده و به كارهاى ديگرى كه آن حضرت صلى الله عليه و آله در اين روز در مسجد [الحرام] انجام داده اشاره كرده كه در سخن ابن اسحاق، بدان ها اشاره اى نشده است. ابن عقبه مى گويد: هنگامى كه آن حضرت صلى الله عليه و آله طواف خود را به پايان رساند مركبش را بيرون بردند، دو سجده بجاى آورد. سپس به سوى زمزم رفت و به آن نگريست و فرمود: اگر چنان نبود كه بنى عبدالمطلب سقّادارى را خود از دست خواهند داد من به دست خود چنين مى كردم. آن گاه به يك طرف مسجد در نزديكى مقام ابراهيم رفت؛ در آن زمان گمان بر اين بود كه مقام [ابراهيم عليه السلام] چسبيده به كعبه بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در جاى كنونى اش قرار داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله تقاضاى يك دلو از آب زمزم كرد برايش آوردند، از آن نوشيد و وضو ساخت. مسلمانان از قطرات آب وضوى او به صورت خود مى زدند مشركان تماشا مى كردند و شگفت زده مى گفتند:

هرگز پادشاهى كه به اين موقعيت در ميان مردمش رسيده باشد نديده اند.


1- سنن النسائى 5/ 216، باب دخول البيت.
2- اخبار مكه 1/ 7- 266.
3- سيرة ابن هشام 4/ 94.

ص: 239

سخن ابن اسحاق، بيانگر آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست كرد تا پرده دارى و سقادارى را براى بنى هاشم در نظر گيرد زيرا مى گويد: (آن گاه) على بن ابى طالب عليه السلام گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پرده دارى و سقايى را به ما ببخش. (1) ولى واقدى، مطلبى خلاف اين دارد زيرا ازرقى مى گويد: جدم از محمد بن ادريس به نقل از واقدى گفته است: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله كليد به دست، بيرون آمد به سمتى از مسجدالحرام رفت و نشست. او سمت سقايى را از عباس و كليد را از عثمان بن طلحه، گرفته بود وقتى نشست عباس بن عبدالمطلب دست خود را دراز كرد و گفت: پدر و مادرم فدايت شوند پرده دارى و سقايى را به ما واگذار كن. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آن قدر به شما مى دهم كه شما را خوش آيد و به شما چيزى نمى دهم كه از شما بكاهد. (2) ابن اسحاق علت بازگرداندن كليد كعبه به عثمان بن طلحه و نيز گرفتن كليد از او را ذكر كرده است. ازرقى به اين هر دو مطلب اشاره كرده زيرا گفته است: جدم از سعيد بن سالم از ابن جريج از مجاهد درباره آيه: ى إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلى أَهْلِهاى (سوره نساء- 58)؛ «خدا به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان بازگردانيد» مى گويد: اين آيه در باره عثمان بن طلحه بن ابى طلحه به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه كليد كعبه را از او گرفت، نازل شد و در حال تلاوت اين آيه از آن جا بيرون آمد و عثمان را صدا زد و كليد را به او [پس] داد و فرمود: اى خاندان ابوطلحه امانت خداوندى را بگيريد كه جز ستمكار، كسى آن را از شما باز پس نخواهد گرفت. (3) و اما ازرقى مى گويد: جدم از محمد بن ادريس از واقدى از اساتيد وى درباره مطالب پيش گفته راجع به خروج پيامبر صلى الله عليه و آله از كعبه در روز فتح مكه مى گويد: حضرت فرمود: عثمان را فراخوانيد. عثمان بن عفان برخاست. حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان را برايم صدا بزنيد.


1- سيره ابن هشام 4/ 94.
2- اخبار مكه 1/ 267.
3- اخبار مكه 1/ 265.

ص: 240

عثمان بن طلحه جلو آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز به دعوت اسلام به عثمان بن طلحه گفته بود: اى بسا روزى اين كليد را در دست من، ببينى كه به هر كس خواستم خواهم داد.

عثمان گفت: بنا بر اين قريش خوار و هلاك مى گردد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: برعكس در آن روز قريش عزيز مى گردد اى عثمان. عثمان مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از گرفتن كليد، مرا فراخواند. پيش رفتم و سخنان آن روز و آن چه را در پاسخم فرموده بود، به عرض رساندم و ايشان با گشاده رويى، پذيرايم شد. (1) بدين ترتيب علت بازگرداندن كليد كعبه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به عثمان بن طلحه و گرفتن كليد از وى در روز فتح مكه، روشن گرديد.

محمد بن سعد كاتب واقدى علت گرفتن كليد از عثمان را گفتگويى ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و عثمان مى داند. به هنگام ورود آن حضرت به كعبه در زمان جاهليت بوده است در خبر نقل شده از سوى وى مطالب ديگرى نيز هست كه در خبر نقل شده از سوى واقدى، نيامده است. اين خبر در سيره حافظ ابوالفتح بن سيدالناس يعمرى از اين قرار است: از عثمان بن طلحه از طريق ابن سعد روايت شده كه گفت: ما در زمان جاهليت، روزهاى شنبه و پنج شنبه، در كعبه را باز مى كرديم. روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جلو آمد و قصد داشت همراه با مردم، وارد كعبه شود من با او، تندى كرده و ناسزا گفتم اما آن حضرت گذشت و فرمود:

اى عثمان، (دير نيست) كه روزى اين كليد را در دستان من ببينى كه به هر كس مى خواهم، مى دهم. گفتم: پس در آن روز، مطمئناً قريش هلاك و خوار گرديده است. فرمود: بلكه آن روز عزيز و گرامى خواهد شد. حضرت وارد كعبه شد سخنانش چنان در من اثر كرد كه دانستم بالاخره روزى، پيشگويى اش تحقق پيدا خواهد كرد. در اين روايت آمده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله روز فتح مكه فرمود: اى عثمان، كليد را برايم بياور، آن را آوردم.

ايشان كليد را از من گرفتند و سپس به من بازگرداندند و فرمودند: [كليد] را بگيريد كه هميشه و همواره نزد شما باشد و جز ستمكار، از شما باز پس نگيرد. اى عثمان خداوند


1- اخبار مكه 1/ 267.

ص: 241

شما را امانت دار خانه اش قرار داده و هر چه از اين خانه به شما مى رسد به خوشى و نيكى، بخوريد. عثمان گفت: وقتى از نزد آن حضرت مرخص شدم مرا صدا زد، بازگشتم، فرمود: آيا همان گونه كه به تو گفته بودم نشد؟ من نيز سخنان آن حضرت صلى الله عليه و آله را در مكه پيش از هجرت بياد آوردم كه فرموده بود: چه بسا روزى اين كليد را در دستان من ببينى كه به هر كس اراده كنم، خواهم داد. گفتم: آرى شهادت مى دهم كه تو پيامبر خدا و فرستاده اويى. (1) ابن هشام يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى روز فتح مكه وارد كعبه شد تصاويرى در آن جا مشاهده كرد. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه، وارد كعبه شد؛ در آن جا تصاويرى از پيامبران و ديگران را ديد .... (2) در حديث ابن عباس مطلبى مخالف اين، روايت شده است زيرا بخارى در روايتى آورده است: اسحاق از پدرش از ايوب بن عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى به مكه آمد، از وارد شدن به كعبه اى كه بت ها در آن وجود داشت خوددارى كرد و دستور داد كه آنها را بيرون برند و تصاوير ابراهيم و اسماعيل را در حالى كه بت هايى را در دست داشتند نيز بيرون بردند.

فرمود: خداوند آنها را بكشد آنها مى دانستند كه آن دو [يعنى ابراهيم و اسماعيل] هرگز به بت ها سوگند ياد نكردند سپس وارد [كعبه] شد و در همه جاى آن به تكبير پرداخت و بدون اين كه نماز بخواند، بيرون آمد و معمر به نقل از ايوب در دنباله اش مى گويد: وهب گفت: ايوب از عكرمه و او از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است. (3) ابن هشام از وارد شدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه و نماز خواندن وى در آن جا به روايت ابن عمر به نقل از بلال سخن گفته است (4) و از حديث اسامة بن زيد و فضل بن عباس و


1- عيون الاثر، 2/ 9- 178.
2- سيرة ابن هشام 4/ 94.
3- روايت را بخارى در 8/ 14 در المغازى باب «أين ركز النبى صلى الله عليه و آله الراية يوم الفتح»، و در المظالم باب «هل تكسر الدنان التى فيها الخمر او تخرق الزقاق» و در تفسير سوره بنى اسرائيل باب: وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل كان زهوقا» آورده است.
4- سيرة ابن هشام 4/ 94.

ص: 242

برادرش عبداللَّه بن عباس روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام ورود به كعبه در روز فتح مكه، در آن جا نماز نگزارد. در باب نهم اين كتاب با ترجيح روايت بلال بر روايت مخالفان به دليل اين كه نكته اى را بيان كرده كه ديگران بيان نكرده اند، اشاره كرديم و در جمع و تلفيق اين دو روايت نيز به اندازه كافى سخن گفته شد و ديگر نيازى به تكرار آن در اينجا نيست.

سخن ابن هشام مستلزم آن است كه ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام به هنگامى كه بلال در روز فتح مكه، اذان مى گفت در محوطه كعبه، نشسته بودند؛ زيرا گفته است: ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام كنار كعبه، نشسته بودند. (1) سخن ابن هشام گوياى آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سراغ ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام آمد و از سخنانى كه در فاصله اذان بلال بر بالاى كعبه با يكديگر گفته بودند، خبرشان كرد زيرا در خبر ابن هشام آمده است: پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها رفت و فرمود: دانستم كه شما به همديگر چه مى گفتيد و آن گاه مطالب گفته شده آنها را باز گفت. (2) فاكهى خبرى را يادآور شده كه به موجب آن ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و صفوان بن اميه و سهيل بن عمر به هنگام اذان گفتن بلال بالاى كعبه در روز فتح مكه، در حجر [ابراهيم عليه السلام] نشسته بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در حالى كه در صفا بود، به وسيله خداوند، در جريان سخنان ايشان قرار گرفت و آنان را فراخواند و وقتى حاضر شدند از آن چه گفته بودند، باخبرشان ساخت كه البته اين خبر با آن چه كه ابن هشام در باره محل نشستن كسانى كه اذان بلال را شنيدند و آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنان گفته، تعارض دارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمه به نقل از احمد بن محمد بن عبدالعزيز از پدرش از ابن شهاب از على بن عبداللَّه بن عباس از پدرش عبداللَّه بن عباس آورده است:


1- سيرة ابن هشام 4/ 94.
2- همان منبع.

ص: 243

روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد و سپس به سعى بين صفا و مروه رفت در حالى كه ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و صفوان بن اميه و سهيل بن عمرو در حجر پنهان شده بودند بلال روى پشت بام كعبه رفت و براى نماز، اذان گفت بچه ها [از صداى او] ترسيدند زنان بيرون آمدند و از آن چه شنيدند بيمناك شدند. صفوان بن اميه گفت: مگر اين بنده، [برده] كسى را ندارد؟ و عتاب بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه به اسيد چنان جايگاهى عطا كرد كه اين روز را نبيند و سهيل بن عمرو گفت: اگر همه اينها براى جز خدا باشد تغيير پيدا مى كند و اگر از سوى خدا باشد كه خود كارساز خواهد بود. و ابوسفيان گفت: من چيزى نمى گويم كه اگر دهان بگشايم فكر مى كنم اين سنگ ها و ريگ ها، جاسوسى ام خواهند كرد. مى گويد: خداوند متعال گفته هاى آنان را به حضرت صلى الله عليه و آله كه بر صفا بود و دعا مى كرد، رسانيد. پيامبر به يكى از انصار فرمود: گروهى را كه در حجر هستند نزد من بياوريد. مرد انصارى گفت: اى رسول خدا من آنان را نمى شناسم كسى از مهاجرين را همراهمان كن كه آنان را بشناسد. سپس آنان را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند.

ابوسفيان پيمانى را كه با آن حضرت صلى الله عليه و آله بسته بود به خاطر آورد و از عذاب الهى ترسيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به صفوان گفت: تو چنين و چنان گفتى. و عين سخنان او را باز گفت. سپس سخنان عتاب و سهيل بن عمرو و ابوسفيان را نيز به آنان يادآور شد. آنها به هراس افتادند و اسلام آوردند.

اين خبر مستلزم آن است كه صفوان بن اميه در روز فتح مكه در حجر نشسته و اذان بلال بر بالاى كعبه را شنيده است كه صحت ندارد زيرا صفوان [در آن روز] به جده گريخت تا از آن جا راه دريا پيش گيرد و پس از آن كه پسرعمويش عمير بن وهب از پيامبر صلى الله عليه و آله برايش امان گرفت، به مكه باز گشت و رفتن و بازگشتن او نمى تواند در يك روز صورت گرفته باشد.

در مغازى ابن عقبه آمده كه صفوان از عمير خواست تا نشانه اى از امان دهى پيامبر صلى الله عليه و آله برايش بياورد [و او را مطمئن سازد] و عمير هم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و حضرت را از خواسته صفوان آگاه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله قبايى را كه به هنگام ورود به مكه بر تن داشت به او

ص: 244

داد و بدين ترتيب، صفوان اطمينان يافت، و همراه عمير [به مكه] آمد و در مسجدالحرام به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. چنين رفت و آمدهايى نمى تواند در يك روز يا نصف روز انجام گرفته باشد حال آن كه طبق خبرى كه فاكهى نقل كرده و بر فرض صحت حضور صفوان در حجر [ابراهيم عليه السلام] به هنگام شنيدن اذان بلال بر فراز كعبه، مستلزم آن است كه رفت و آمد عمير نزد صفوان، طى يك نيمه روز، انجام گرفته باشد. زيرا صفوان آن چه را كه گفت پس از شنيدن صداى اذان- يعنى اذان ظهر از سوى بلال بر فراز كعبه- گفته بود.

ازرقى نيز خبر اذان گفتن بلال بر فراز كعبه در روز فتح مكه را باز گفته است كه در آن مطالبى مخالف با روايت فاكهى آمده است، در اين خبر همچنين مطالبى مغاير با آن چه ابن هشام در اين باره كه عتاب بن اسيد مطلبى در مورد اذان بلال گفته، آمده است. در اين خبر مطلبى در تأييد گفته ابن هشام در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سراغ ابوسفيان و همراهانش آمد و از گفته هايشان در باره اذان بلال سخن گفت آمده است كه البته با گفته فاكهى در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را به صفا فراخواند و در آن جا سخنانشان را باز گفت، مغايرت دارد.

ازرقى درباره اذان گفتن بلال مطالبى به جز روايت فاكهى آورده است: جدم به نقل از محمد بن ادريس شافعى از واقدى از اساتيد خود مى گويد: به هنگام ظهر رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال دستور داد تا اذان ظهر را بر فراز كعبه، بگويد؛ قريش همگى به بالاى كوه ها رفته و چهره هايشان [از ترس] زرد شده و از ترس جان، پنهان شده بودند و عده اى از آنها، درخواست امان مى كردند و برخى نيز امان گرفته بودند؛ بلال به اذان گفتن ايستاد و وقتى به «اشهد أن محمداً رسول اللَّه» رسيد صدايش را تا آن جا كه توانست بلند كرد. جويره دختر ابوجهل گفت: به جانم سوگند كه براى تو صدايش را بلند كرد. در مورد نماز، ما نماز خواهيم خواند ولى به خدا قسم دوست نداريم كه هرگز كشتن عزيزانمان را شاهد باشيم. نبوّتى كه براى محمد آمد، براى پدرم آمده بود ولى پدرم آن را رد كرد و نپذيرفت و نمى خواست قومش، دچار اختلاف گردند. و خالد بن اسيد گفت: سپاس

ص: 245

خدايى را كه پدرم را گرامى داشت و نگذاشت شاهد آن روز باشد؛ اسيد [پدر وى] يك روز پيش از فتح، مرده بود. و حارث بن هشام گفت: خاك بر سرم شد! اى كاش مى مردم و نمى شنيدم كه بلال بر سر كعبه، عرعر مى كند. و حكم بن ابوالعاص گفت: به خدا سوگند كه اين همان اتفاق بزرگ و مهمى است كه برده و بنده بنى جمح بر خانه ابوطلحه [كعبه]، به عرعر بپردازد و سهيل بن عمرو گفت: اگر اين كار توهينى به خدا باشد، خداوند متعال آن را تغيير خواهد داد و ابوسفيان بن حرب گفت: ولى من چيزى نمى گويم كه اگر سخنى بر زبان رانم اين سنگ ريزه ها و ريگ ها، آن را به گوش وى [پيامبر صلى الله عليه و آله] خواهند رساند، آن گاه جبرييل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و گفته هاى ايشان را بازگفت. آن حضرت نيز آمد و در برابرشان ايستاد و گفته هاى هر يك از آنان را باز گفت. ابوسفيان گفت: من كه چيزى نگفتم اى رسول خدا. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز خنديد. (1) مغايرت اين خبر با روايت فاكهى و ابن هشام از اين قرار است كه در آن خالد بن اسيد به هنگام شنيدن صداى اذان بلال از فراز كعبه، گفته است: سپاس خداى را كه به پدرم بزرگى بخشيد و نگذاشت اين كلام را امروز، بشنود ولى خبرى را كه ابن هشام و فاكهى نقل كرده اند گوياى آن است كه گوينده، عتاب بن اسيد برادر خالد بن اسيد است و او همان كسى است بنا به گفته ابن عبدالبرّ (2) در سال فتح مكه اسلام آورد. (3) و در شمار مؤلفة قلوبهم محسوب مى گردد. (4) در شرح حال برادر عتاب، مى گويد: و اما خالد بن اسيد، محمد بن اسحاق سراج در باره اش گفته كه از عبدالعزيز بن معاويه از فرزندان عتاب بن اسيد كه نسب وى به عتاب بن اسيد مى رسد شنيدم كه مى گفت: خالد بن اسيد كه برادر ناتنى عتاب بن اسيد بود، روز فتح مكه و پيش از ورود رسول خدا صلى الله عليه و آله به مكه، وفات يافت.


1- اخبار مكه 1/ 275- 274.
2- الاستيعاب 3/ 4- 153.
3- سيره ابن هشام 4/ 94.
4- الاستيعاب 2/ 410.

ص: 246

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوشريح خزاعى، خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه را براى عمرو بن زبير بن عوام به هنگامى كه قصد جنگيدن با برادر خود عبداللَّه را در مكه داشت، باز گفت. سعيد بن ابوسعيد مقبرى به نقل از ابوشريح خزاعى نقل كرده مى گويد: وقتى عمرو بن زبير براى جنگيدن با برادر خود عبداللَّه بن زبير به مكه آمد، نزد وى رفتم، كه به گفته سهيلى، اين گفته ابن هشام توهى بيش نيست. (1) سهيلى در ادامه مى گويد: صحيح آن است كه وى [به جاى عمرو بن زبير] عمرو بن سعيد بن عاص بن اميه كه همان «اشدق» است مى باشد و پس از استدلال در اين مورد مى گويد: بنا بر اين، صواب عمرو بن سعيد و نه عمرو بن زبير است و يونس بن بكير از ابن اسحاق چنين روايت كرده و در صحيحين نيز چنين آمده است و اين نكته را ابن هشام ابوعمرو در كتاب «الأجوبة عن المسائل المستغربه» كه شامل مسائل و نكاتى از كتاب «الجامع» بخارى است، يادآور شده است كه از اين جهت در روايت ابن هشام يا بكايى اين توهم پيش آمده كه عمرو بن زبير دشمن برادر خود عبداللَّه از دوستداران بنى اميه در آن فتنه بوده است.

سخن ابن هشام گوياى آن است كه فضالة بن عمير ليثى همان كسى است كه اشعارى با اين مطلع گفته است:

قالت: هَلُمَّ الى الحديث، فقلت: لا يأبى علىّ اللَّه، والاسلام

و فاكهى خبرى را آورده كه بنا بر آن، گوينده اين ابيات، كسى جز فضاله است زيرا مى گويد: حسن بن حسين از محمد بن ابى السرى از هشام بن كلبى، از ابوعوانه نقل كرده كه گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد اشاره اى به بت ها كرد و آنها بر زمين افتادند و مردى به نام راشد، بياتى در اين باره گفت: ابوسعيد مى گويد او راشد بن عبد ربّه سلمى است.


1- الروض الانف، 4/ 115.

ص: 247

قالت: هَلُمَّ الى الحديث، فقلت: لا يأبى علىّ اللَّه، والاسلام

لو ما شهدت محمداً، و قبيله بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دينَ اللَّه أضحى ساطعاً والشرك يغشى وجهَهُ الإظلام

فاكهى در جاى ديگرى گفته است كه اين ابيات، متعلق به فضاله ليثى است و سخن ابن اسحاق نيز گوياى همين مطلب است. عين گفته فاكهى در اين باره، چنين است: و فضالة بن عمير بن ملوح ليثى در اشاره به شكستن بت ها در آن روز [فتح مكه] مى گويد:

لو ما شهدت محمداً، و جنوده بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دينَ اللَّه أصبح بيّنا والشرك يغشى وجهَهُ الإظلام

ابن اسحاق يادآور شده كه تعداد مسلمانان حاضر روز فتح مكه، ده هزار نفر بوده و او اين رقم را دو بار- مرتبه تكرار كرده است ولى در مرتبه دوم نكاتى را در بيان تعداد قبايلى كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند، گفته كه در جاى نخست، نياورده است. آن نكته ها از اين قرار است: عده كسانى از مسلمانان كه در روز فتح مكه حاضر بودند ده هزار نفر بود.

سپس آنها را به تفكيك برشمرده است. ولى موسى بن عقبه در تعداد مسلمانان روز فتح مكه رقمى مغاير با روايت ابن اسحاق آورده و گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با دوازده هزار نفر، عزم مكه كرد. مغلطاى در سيره خود به نقل از حاكم، مطلبى مشابه ابن عقبه آورده و مى گويد: [آن حضرت صلى الله عليه و آله] همراه با ده هزار مرد از مدينه خارج شد.

ولى الحاكم شمار آنان را دوازده هزار برشمرده است. فاكهى به نقل از سعيد بن مسيب در باره تعداد همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام فتح مكه سخنى همانند گفته ابن عقبه آورده است.

ابن اسحاق در تعداد كسانى كه از «مدينه» كه در فتح مكه، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند يادآور شده كه يك هزار و سه نفر بوده اند. و ابن عقبه سخن ديگرى دارد: در روز حنين از [قبيله] مزينه، تعداد يك هزار و هشت نفر همراه او بود. و درست نيست كه گفته شود سخن ابن اسحاق در مورد همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان فتح مكه و سخن ابن اسحاق در

ص: 248

مورد همراهان آن حضرت در حنين بدين معناست كه كسانى كه در حنين بودند، در روز فتح هم بوده اند. و چه بسا رقم هشت كه در سخن ابن عقبه آمده، برداشت نادرستى از سه باشد. زيرا در زبان عربى اين دو رقم [ثمانيه و ثلاثه] به يكديگر شباهت دارند.

ابن اسحاق، قبيله جهينه را در ميان قبايلى كه همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه بوده اند، نام نبرده است. (1) ولى ابن عقبه آنان را برشمرده و گفته است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق دوازده هزار نفر از مهاجرين و انصار از طوائف عرب مسلمان شده از جمله غفار، مزينه، جهينه، و بنى سليم به سوى مكه عزيمت كرد.

در سخن ابن اسحاق، به تعداد مهاجرين پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، اشاره اى نشده است ولى فاكهى در «اخبار مكه» مى گويد: حسين از ثقفى نقل كرده كه يحيى بن سعيد به نقل از ابن مسيّب گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با هشت هزار يا ده هزار نفر از اهالى مدينه و ده هزار نفر از اهالى مكه، خارج شد، و اين همان خبرى است كه اندكى پيش بدان اشاره كرديم و فاكهى آن را نقل كرده است.

ابن اسحاق در باره مدت اقامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه، زمان هاى مختلفى را ذكر كرده و مى گويد: ابن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه، مدت پانزده شب در آنجا اقامت گزيد كه طى آن مدت نمازش را شكسته (قصر) مى خواند. (2) و حافظ علاء الدين مغلطاى نيز در سيره خود به موارد اختلاف در مدت امامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه پس از فتح، اشاره كرده است. در خبر فتح مكه به نقل از بخارى مى گويد: و در آن جا، مدت پانزده شب، اقامت گزيد و در روايت ديگرى نوزده شب و در «سنن ابوداود» هفده شب و در «ترمذى» هجده شب و در الاكليل صحيح ترين روايت چند ده شب ذكر شده كه طى آنها، نمازش را شكسته مى خوانده است.

من در اين باره در كتاب فاكهى مطالبى ديده ام كه ابن اسحاق و مغلطاى، بدان


1- سيره 4/ 88.
2- سيره ابن هشام 4/ 13.

ص: 249

پرداخته اند. متن فاكهى در اين مورد، از اين قرار است: اسحاق بن ابراهيم طبرى به نقل از اسماعيل بن عليه از يحيى بن ابواسحاق مى گويد: از انس بن مالك درباره شكستن نماز پرسيدم گفت: همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه به سوى مكه، بيرون شديم در طول راه نمازهاى دو ركعتى خواند تا [به مكه] رسيديم. پرسيدم چه مدت در آن جا اقامت كرد؟ گفت: در مكه ده [شب] مانديم كه منظور در زمان فتح مكه است. مغلطاى به نقل از «الاكليل» مى گويد: در مغازى موسى بن عقبه چنين آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مدت چند ده شب در مكه، اقامت گزيد.

بدين ترتيب اخبار فتح مكه كه ابن اسحاق و ابن هشام ذكر كرده اند، به پايان رسيد و به مطالب بسيارى اشاره كرديم كه در يك كتاب گرد نيامده است. در اين باره مسايل بسيارى از فقه و لغت عرب هم وجود دارد كه از بيم درازا كشيدن سخن، بدان ها نپرداختيم و از خداوند متعال مى خواهيم كه ما را به راه راست هدايت فرمايد.

ص: 250

باب سى و هفتم: واليان مكه معظمه در عهد اسلام

ولايت عتاب بن اسيد

هنگامى كه خداوند متعال مكه را براى پيامبر خود فتح نمود، عتاب بن اسيد ابن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس بن عبدمناف بن قُصَىّ بن كلاب قرشى (كه در دهه اول شوّال سال هشتم هجرى به حنين آمده بود) به ولايت مكه گمارده شد. در اين مورد ابن اسحاق پس از ذكر اخبار غزوه حنين مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله عتاب بن اسيد بن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس بن عبدمناف را به عنوان امير بر مردمى كه همراه وى در مكه باقى مانده بودند، گماشت. (1) ابن عقبه در مورد ولايت دادن به عتاب، مطلبى مغاير با بيان ابن اسحاق دارد؛ او مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام خروج براى غزوه حنين، معاذ بن جبل انصارى و سپس سلمى را بر اهالى مكه گمارد و به او دستور داد كه به مردم قرآن بياموزد و مسايل دينى را باز گويد. سپس مى گويد: پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه رفت و معاذ بن جبل را [به عنوان نماينده خود] نزد اهل مكه قرار داد.

ابوعمر بن عبدالبرّ به نقل از طبرى مطلبى دارد كه ظاهراً خلاف مطالب ذكر شده است؛ او مى گويد: هبيرة بن شبل بن عجلان بن عتاب ثقفى، نخستين كسى است كه پس از


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 123 و طبرى، ج 3، ص 73.

ص: 251

فتح مكه، به دستور پيامبر در آن جا نماز جماعت به جاى آورد، او در حديبيه اسلام آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را در مكه به جاى خود، گماشته و- به گفته طبرى- خود به طائف رفته بود. (1) ابن ماكولا نيز مطلبى را كه به ابن كلبى نسبت داده است در تأييد اين خبر ذكر كرده است. (2) ابن عبدالبر نيز در شرح حال عتاب، مطلبى مشابه با روايت ابن اسحاق ذكر كرده است.

آن چه ابن اسحاق در دادن امارت مكه به عتاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله ذكر كرده، به دليل اين كه گروهى از اهل اخبار آن را نقل و روايت كرده اند، محرز و تأييد شده است و ما به برخى از آنها اشاره خواهيم كرد. (3) پيش از اين و در باب ششم از همين كتاب، در فضيلت اهالى مكه اشاره اى به اين مطلب شد. مغلطاى در سيره خود در توضيح تأخير امارت عتاب بر مكه، مى گويد: شش شب گذشته از شوال و يا به روايتى دو شب مانده به پايان ماه رمضان به حنين رفت.

سهيلى نيز در بيان علت توليت عتاب بر مكه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله مطلبى شگفت انگيز آورده است؛ او مى گويد: خواب گزاران گويند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، اسيد بن ابوالعيص را به عنوان والى مكه در حالى كه مسلمان بود در خواب ديد، حال آن كه او بر كفر مرده بود.

خواب آن حضرت را به پسرش عتاب به هنگام اسلام آوردن، تعبير كردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز او را كه بيست و يك سال داشت والى مكه قرار داد. ازرقى نيز علت توليت عتاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله را غير از آن چه سهيلى ذكر كرده است مى داند؛ او مى گويد: جدم به نقل از عبدالجبار بن ورد مكى، از ابن ابومليكه آورده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اسيد را [در خواب] در بهشت ديدم و چگونه مى شود كه او وارد بهشت شده باشد؟ عتاب بن اسيد به آن حضرت گفت: آن چه را ديدى براى من دعا كن، [حضرت صلى الله عليه و آله] نيز دعا كرد و در آن روز او را بر مكه گمارد و سپس به عتاب فرمود: آيا مى دانى كه من تو را بر چه كسانى گمارده ام؟ من تو را بر اهل خدا گمارده ام. به آنان نيكى


1- الاستيعاب، ج 3، صص 6- 615.
2- الاكمال، ج 5، ص 25.
3- ر. ك: الاخبار الموفقيات للزبير بن بكار، ص 333.

ص: 252

كن؛ سه بار اين جمله را تكرار فرمود. (1) آن چه ابن اسحاق و ديگران درباره گماردن عتاب بر مكه آورده اند يك سو و آن چه كه ابراهيم ابن عقبه و طبرى ذكر كرده و آورده اند- مبنى بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله عتاب را به عنوان امير مكه و معاذ را به عنوان امام و فقيه آن جا برگمارد و هبيره نيز با معاذ در امامت مكه شركت داشت- از سوى ديگر، قابل جمع است و با آن چه در شرح حال هبيره گفته شده كه بعد از فتح مكه، در آن جا نماز جماعت خواند، منافاتى ندارد، زيرا اين امكان وجود دارد كه وقت نماز رسيده و هبيره هم در ميان مردم بوده و معاذ بن جبير نيز كارى داشته و هبيره براى تحصيل ثواب نماز اول وقت، اقدام به خواندن نماز براى مردم نموده باشد.

و نيز احتمال دارد كه هبيره پيش از معاذ، امامت نماز جماعت مردم را به عهده داشته و معاذ نيز براى كسانى كه در جماعت هبيره حضور نمى يافتند، نماز به جاى مى آورده است؛ البته اين احتمال كه اخبار مربوط به ولايت عتاب را متضاد بدانيم، بيشتر است. زبير بن بكار در مورد مدت ولايت او بر مكه مطلبى بدين شرح آورده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عتاب را به عنوان والى مكه گمارد و تا زمان وفات آن حضرت، عتاب كارگزارى وى در مكه را برعهده داشت. ابن عبدربه نيز اين مطلب را آورده، ولى مدت زمان ولايت او را بيشتر دانسته است؛ او مى گويد: عتاب در روز فتح مكه، اسلام آورد و همان سال، پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام خروج از مكه به قصد حنين او را به كارگزارى خود در مكه گمارد و نيز در همان سال، يعنى سال هشتم، حج را براى مردم برگزار كرد و مشركان نيز به شيوه خود به حج پرداختند. سپس مى گويد: او همچنان اميرى مكه را برعهده داشت تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت و ابوبكر او را در مقام خود تثبيت كرد و تا هنگام مرگ، اين مقام را برعهده داشت و چنان چه واقدى گفته است، روز وفات وى همان روزى بود كه ابوبكر وفات يافت؛ و مى گويد: آن دو در يك روز وفات يافتند و فرزندان عتاب و محمد بن سلام و ديگران مى گفتند كه در روز به خاك سپارى عتاب بن اسيد، خبر وفات ابوبكر هم رسيد.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 151.

ص: 253

ابن عبدالبر در باره ولايت عتاب بر مكه در زمان ابوبكر، مطلبى متناقض دارد، زيرا در شرح حال حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصىّ بن كلاب قرشى هاشمى، پس از بيان نكاتى از احوال وى به نقل از مصعب زبيرى و واقدى، مى گويد: ابوبكر حارث بن نوفل را بر مكه گمارد و پس از آن حارث از بصره به مدينه انتقال يافت. (1) در مختصر تاريخ ابن جرير ديده ام كه عتاب بن اسيد در سال چهارده (2) و پانزده (3) و شانزده (4) و هفده (5) و هيجده (6) و نوزده كارگزار مكه بوده است؛ حال آن كه تمام اين مطالب بى اساس است و تنها براى ذكر [روايات مختلف]، به آنها اشاره كرده ايم.

و در تاريخ ابن اثير نيز مطلبى به اين مضمون ديده ام كه او در سال چهارده (7) و پانزده (8) كارگزار مكه بوده و همگى اين روايات، نادرست است.

از جمله كسانى كه در زمان خلافت ابوبكر، توليت مكه را برعهده داشته اند، بنا بر گفته ابن عبدالبرّ (9)، محرز بن حارثة بن ربيعة بن عبدالعزّى بن عبدشمس بن مناف قريشى، در زمان يكى از سفرهاى عتاب، بوده است.

و همچنين به گفته ابن عبدالبر (10)، محرز در آغاز زمامدارى عمر بن خطاب نيز از سوى وى عهده دار اين مقام گرديد. ابن حزم نيز ولايت وى بر مكه از سوى عمر را ذكر كرده است و زبير بن بكار، ولايت او را بر مكه از سوى عتاب دانسته است.


1- الاستيعاب، ج 3، صص 4- 153.
2- تاريخ الرسل والملوك، ج 3، ص 597.
3- تاريخ الرسل، ج 3، ص 623.
4- همان، ج 4، ص 39.
5- همان، ص 94.
6- همان، ص 160.
7- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 489.
8- همان، ص 508.
9- الاستيعاب، ج 3، ص 483.
10- همان.

ص: 254

پس از آن و در زمان خلافت عمر و به گفته ابن عبدالبر (1) قنفذ بن عمير بن جدعان تيمى، در پى عزل محرز عهده دار ولايت مكه گرديد.

باز هم به گفته ابن عبدالبر (2) در پى عزل قنفذ، نافع بن عبدالحارث خزاعى عهده دار اين مقام شد.

در «الكامل» ابن اثير چنين آمده كه نافع بن حارث در سال بيست و سه [هجرى] ولايت مكه را بر عهده داشته، اما آغاز ولايت او و نيز پايان آن مشخص نيست.

بعد از عزل نافع از سوى عمر، احمد بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى والى مكه شد.

بنا به گفته فاكهى، از ديگر كسانى كه در زمان خلافت عمر، امارت مكه را برعهده داشته اند، طارق بن مرتفع بن حارث بن عبدمناة و عبدالرحمن بن أبزى خزاعى- از خدمتكاران خزاعه، به نيابت از سوى ارباب خود نافع بن عبدالحارث- بوده اند و به هنگامى كه نافع در عسفان (3) با عمر بن خطاب ملاقات كرد، عمر او را به خاطر گماردن عبدالرحمن به جانشينى خود بر مكه مورد سرزنش قرار داد و آن را توهينى به مردم آن جا دانست و خشمگين شد و از شدت خشم، در حال ترك آن جا بود كه نافع به وى گفت:

او كتاب خدا را مى خواند و فرايض را مى داند. و در روايت ديگرى آمده كه پس از نكوهش وى به خاطر جانشينى ابن أبزى، نافع به عمر گفت: او از همه [اهل مكه] آشناتر به قرائت قرآن و داناتر به دين خداوند متعال است و در پى اين سخن، خشم عمر نسبت به نافع فرو نشست. خبر توليت ابن أبزى و آن چه نافع و عمر رد و بدل شد، از تاريخ ازرقى و منابع ديگر نقل گرديد. و از ديگر كسانى كه گفته مى شود از سوى عمر، توليت مكه را برعهده داشته، حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب قرشى هاشمى است كه پيش از اين به نام وى اشاره شد، زبير در شرح حال وى مى گويد: ابوبكر و عمر هر دو، او را


1- الاستيعاب، ج 3، ص 280؛ تاريخ خليفه، ص 153.
2- همان؛ در شرح حال «قنفذ».
3- عسفان: آبى در راه مكه به مدينه بعد از مرّالظهران كه امروزه نيز به همين نام، خوانده مى شود.

ص: 255

به عنوان كارگزار خود بر مكه، گماردند. (1) و در «تاريخ اسلام» ذهبى، مطلبى در تأييد قطعى ولايت حارث بر مكه از سوى ابوبكر و عمر، آمده است.

او از صحابى است و پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى [جمع آورى] قسمتى از صدقات مكه و كارگزارى آن جا، تعيين كرد و پس از آن ابوبكر و عمر و عثمان هر سه، او را به كارگزارى خويش بر مكه گماردند. (2) سپس على بن عدى بن ربيعة بن عبدالعزّى بن عبدشمس بن عبدمناف قريشى عبشمى، ولايت مكه را عهده دار شد كه به گفته ابن عبدالبر (3)، عثمان بن عفان پس از خلافت خود او را به اين سمت تعيين نمود. ابن حزم نيز ولايت او را بر مكه از سوى عثمان ذكر كرده است (4)، ولى همچون ابن عبدالبر نگفته كه به هنگام خلافت، ولايت مكه را به او سپرد. و بنا به گفته ابن عبدالبر پس از او، احمد بن خالد بن العاص مخزومى از سوى عثمان، والى مكه شد. او يادآور شده كه نامبرده، تا زمانى كه [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام- چنان كه به زودى گفته خواهد شد- او را عزل كرد، اين پست را برعهده داشت. از جمله ديگر كسانى كه از سوى عثمان، كارگزارى مكه را برعهده داشتند، به گفته ذهبى، حارث بن نوفل است كه به او اشاره شد. و نيز از كسانى كه بنا به گفته فاكهى، از سوى عثمان ولايت بر مكه را عهده دار بودند، عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس قرشى- برادرزاده عتاب بن اسيد مذكور- است.

از ديگر كسانى كه از سوى عثمان بر مكه ولايت كرد، عبداللَّه بن عامر حضرمى به گفته ابن اثير (5) بود. ابن اثير يادآور شده كه وى در سال سى و پنج كارگزار عثمان در مكه


1- ابن عبدالبر، ولايت او را، تنها در زمان ابوبكر، دانسته است. الاستيعاب، ج 1، ص 297.
2- تاريخ الاسلام، ج 2، ص 26.
3- الاستيعاب، ج 3، ص 68.
4- جمهرة انساب العرب، ص 78.
5- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 207.

ص: 256

بوده است و در اخبار اين سال آورده كه او به هنگام قتل عثمان، والى مكه بود. ابن اثير يادآور شده كه در اين سال، وقتى عايشه پس از انجام حج از مكه بيرون شده بود، خبر قتل عثمان را شخصاً به وى داد؛ او نيز به مكه بازگشت و به خونخواهى عثمان پرداخت. و عبداللَّه بن عامر العامرى حضرمى كه كارگزار عثمان در مكه بود، به وى [عايشه] گفت:

اينك من نخستين خونخواه او هستم. و بدين ترتيب اولين كسى بود كه به عايشه لبيك گفت و اموى ها نيز در اين امر، از او پيروى كردند. اين روايت با آن چه ابن عبدالبر گفته- كه خالد بن عاص (1) همچنان والى مكه بود تا اين كه [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام در آغاز خلافت خود، او را عزل كرد- مغايرت دارد.

از جمله كسانى كه از طرف عثمان، كارگزارى مكه را عهده دار بود، (آن چنان كه گفته شده) نافع بن عبدالحارث خزاعى است. در اين باره ابن زبير يادآور شده كه او در سال بيست و سه، از سوى عمر كارگزار بود و هنگامى كه عمر در اين سال ترور گرديد وصيتش اين بود كه كارگزارانش به مدت يك سال در پست خود باقى بمانند. عثمان (نيز آن چنان كه مى گويند)، كارگزاران عمر را به مدت يك سال ابقا كرد و بدين ترتيب، نافع از كارگزاران عثمان در مكه نيز بوده است.

پس از آن در زمان خلافت حضرت على بن ابى طالب عليه السلام، ابوقتاده انصارى شهسوار رسول خدا صلى الله عليه و آله، يعنى حارث بن ربعى و يا نعمان بن ربعى و يا نام ديگرى، بر مكه ولايت كرد و بنا به گفته ابن عبدالبر (2)، بعد از عزل ابوقتاده انصارى، قثم بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف قرشى هاشمى، پسرعموى پيامبر صلى الله عليه و آله والى مكه شد.

ابن عبدالبر در شرح حال قثم مى گويد: قثم بن عباس از سوى [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام والى مكه بود، چرا كه وقتى على بن ابى طالب عليه السلام به خلافت رسيد، احمد بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى را از ولايت بر مكه عزل كرد و ابوقتاده


1- الاستيعاب، ج 2، ص 410؛ تاريخ خليفه، ص 178.
2- همان، ج 3، صص 278- 275.

ص: 257

انصارى را به جاى وى گمارد و سپس او را نيز عزل كرد و به قثم بن عباس حكم كارگزارى مكه را داد و او تا هنگام به شهادت رسيدن آن حضرت صلى الله عليه و آله در اين مقام بود؛ اين قول خليفه است. (1) ابن اثير در باره ولايت قثم بر مكه، در طول خلافت [حضرت] على عليه السلام، مطلبى همانند سخن خليفه دارد؛ او يادآور شده كه ولايت وى در سال سى و شش بوده و هم زمان بر طائف و اطراف مكه نيز ولايت داشته است. (2) معبد بن عباس بن عبدالمطلب، برادر قثم از جمله ديگر كسانى است كه ولايت بر مكه را از سوى [حضرت] على عليه السلام برعهده داشته است. اين مطلب را ابن حزم در جمهرة (3) يادآور شده است؛ او ضمن ياد كردن از فرزندان عباس گفته است: و معبد از سوى [حضرت] على عليه السلام ولايت بر مكه را برعهده داشت. پيش از اين مطلب گفته است: و قثم ولايت بر مدينه را از سوى [حضرت] على عليه السلام برعهده داشت. البته آن چه ابن حزم درباره معبد آورده با مطلب خليفه بن خياط مغايرت دارد ولى آن چه درباره قثم گفته است مغايرتى با مطلب خليفه ندارد، زيرا امكان دارد [حضرت] على عليه السلام ولايت بر مدينه و مكه هر دو را به قثم واگذار كرده و ولايت وى بر مدينه، درست باشد.

در يكى از نسخه هاى «الثقات» ابن حبّان چنين آمده كه قتادة بن ربعى كه از صحابه مى باشد، كارگزار [حضرت] على عليه السلام در مكه بود. اين شخص- احتمالًا- همان ابوقتاده است كه در نسخه ديگر الثقات، ذكر نشده است. ابوقتاده در زمان [حضرت] على عليه السلام بر مكه ولايت كرد و در ميان صحابه كسى به نام قتادة بن ربعى ذكر نشده است. در «الكامل» ابن اثير، در اخبار مربوط به سال سى و شش، خبر وفات محرز بن حارثه آمده است كه [حضرت] على عليه السلام او را بر مكه گمارد و سپس عزل كرد. (4) به نظر مى رسد كه اين خبر، نادرست باشد، زيرا چنان كه گفته شد، عمر بود كه او را گمارد و سپس عزل كرد.


1- تاريخ خليفه، ص 201.
2- اسد الغابه ابن اثير، ج 1، ص 213؛ تهذيب الاسماء النووى، ق 1، ج 2، ص 59؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 292؛ الاصابة ابن حجر، ج 3، ص 219؛ جمهرة انساب العرب، ص 18.
3- جمهرة انساب العرب، ص 18.
4- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 263.

ص: 258

سپس در زمان خلافت معاوية بن ابوسفيان گروهى به عنوان والى، بر مكه گمارده شدند كه مشخص نيست نخستين ايشان چه كسى بوده است. از جمله آنها، برادر معاويه، عتبة بن ابوسفيان بن حرب اموى است. (1) كه فاكهى به ولايت وى بر مكه از سوى معاويه، اشاره كرده است.

احمد بن خالد بن العاص بن هشام مخزومى سابق الذكر است و در «الكامل» ابن اثير (2) ديده ام كه او در سال چهل و دو، بر مكه فرمانروايى كرد و ابن اثير يادآور شده كه وى در سال چهل و سه نيز والى مكه بوده است. و در «مختصر» ابن جرير (3) چنين ديده ام كه او در سال چهل و پنج و چهل و شش و چهل و هفت و چهل و هشت و نيز در سال چهل و سه والى مكه بوده است.

بنا به گفته ابن عبدالبر، مروان بن حكم بن ابوالعاص بن امية بن عبدشمس قرشى اموى، پدر عبدالملك بوده است. ابن عبدالبر در شرح حال او مى گويد: وقتى معاويه به حكومت رسيد او را بر مدينه گمارد. پس از آن، ولايت مكه و طائف را نيز به وى واگذار كرد و سپس، او را در سال چهل و هشت، از ولايت مدينه عزل كرد. (4) و اين نشانگر آن است كه ولايت وى بر مكه، پيش از سال چهل و هشت بوده است.

سعيد بن العاص بن سعيد بن العاص بن امية بن عبدشمس قرشى اموى، پدر عثمان و گفته مى شود پدر عبدالرحمن، يكى از اشراف و بزرگان و سخنرانان قريش بود و ابن عبدربه، صاحب «العقد الفريد» مطلبى در تأييد ولايت وى بر مكه دارد؛ او در فصلى كه خطبه ها را به نقل از العتبى نقل كرده، مى گويد: سعيد بن العاص كه والى مدينه بود، پسرش عمرو بن سعيد را والى مكه قرار داد. (5)


1- تاريخ خليفه، صص 205 و 208.
2- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 420؛ كه در آن نام وى خالد بن العاص- با حذف احمد از ابتداى آن- آمده است.
3- تاريخ الرسل، ج 5، صص 172 و 211.
4- الاستيعاب، ج 3، ص 426.
5- العقد الفريد، ج 4، ص 133.

ص: 259

عمرو بن سعيد بن العاص قريشى اموى، معروف به «اشدق» (1)

پسر سعيد است و فاكهى از ولايت او بر مكه از سوى معاويه، ياد كرده است. (2) او يادآور شده كه ولايت وى در زمان حيات عبدالرحمن بن ابوبكر بوده است و بدين سان ولايت او در اوايل دهه پنجاه هجرت بوده است، زيرا به قول غالب (3)، عبدالرحمن بن ابوبكر در سال پنجاه و سه هجرى وفات يافت؛ ابن اثير نيز ولايت او را بر مكه از سوى معاويه ذكر كرده؛ او در اخبار مربوط به سال شصت هجرى آورده است: وقتى يزيد بن معاويه به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن العاص، والى مكه بود. (4) عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص قرشى از جمله كسانى است كه فاكهى ولايت وى بر مكه از سوى معاويه را ذكر كرده است. ازرقى نيز مطلبى به همين مضمون دارد كه تاريخ ولايت او را نيز روشن كرده است؛ او [ازرقى] يادآور شده كه معاوية بن ابوسفيان، دارالندوه را فردى از خاندان عبدالدار خريدارى كرد. در پى آن شيبة بن عثمان نزد وى آمد و گفت: من در آن حقى دارم و آن را به شفعه (5) گرفته ام. معاويه به او گفت: مال را حاضر كن، آن شخص مال را حاضر كرد. معاويه وارد دارالندوه شد و از در ديگر آن خارج گرديد و به سفر رفت، به طورى كه شيبه متوجه بيرون شدن [معاويه] وى نشد.

سپس والى مكه، عبداللَّه بن خالد بن اسيد [از دارالندوه] بيرون آمد و شيبه نزد وى رفت و گفت: پس اميرالمؤمنين كجاست؟ گفت: به شام رفت. شيبه گفت: به خدا سوگند كه هرگز با او سخن نگفتم. (6)


1- او به دليل فصاحت وبلاغت و قدرت سخنرانى چنين ناميده اشدق شده است.
2- تاريخ خليفه، ص 229.
3- همان، ص 219.
4- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 6.
5- شفعه به معنى حق شريك براى خريد ملك شراكتى است.
6- اخبار مكه، ج 1، صص 270- 269.

ص: 260

اين حكايت، در نخستين حج معاويه اتفاق افتاده، زيرا در خبر آمده است: وقتى معاويه به حج دوم خود رفت، داستان فرزندان شيبه را با خودش باز گفت و خلاصه اش آن است كه وقتى او از معاويه خواهان باز كردن در كعبه مى شود، در را برايش باز نمى كند. او نيز نواده خود، شيبة بن جبير بن شيبة بن عثمان را نزد وى مى فرستد و معاويه نيز در كعبه را برايش باز مى كند. نخستين حج معاويه، بنا به گفته عتيقى در «امراء الموسم» در سال چهل و چهار و باز به گفته عتيقى، حج دوم وى در سال پنجاه [هجرى] بوده است. در خصوص [زمان] حج دوم، روايات ديگرى نيز وجود دارد. با توجه به روايت عتيقى درباره حج اول معاويه، مشخص مى گردد كه عبداللَّه بن خالد بن اسيد، در سال چهل و چهار والى مكه بوده است.)

پس از او، در زمان خلافت يزيد بن معاوية بن ابوسفيان، گروهى والى مكه شدند كه عبارتند از: عمرو بن سعيد بن العاص، معروف به اشدق (كه از وى نام برده شد)، وليد بن عتبة بن ابوسفيان صخر بن حرب بن اميه قرشى اموى، عثمان بن محمد بن ابوسفيان بن حرب اموى، حارث بن خالد بن العاص بن هشام مخزومى (كه از پدرش نام برده شد)، عبدالرحمن بن زيد بن خطاب بن نفيل العدوى، برادرزاده عمر بن خطاب و يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف جمحى. ولايت عمرو بن سعيد اشدق را ابن جرير ذكر كرده است (1)؛ او نيز در اخبار سال شصت هجرى آورده است: عمرو بن سعيد در اين سال، در همان حال كه والى مكه و مدينه بود، براى مردم حج گزارد و يزيد بن معاويه او را در ماه رمضان و پس از عزل وليد بن عتبه، والى مدينه گرداند. ابن اثير مطلبى مانند مطلب ابن جرير آورده است و يادآور شده كه عمرو بن سعيد در رمضان به مدينه رفت و از آن جا به همراه عمرو بن زبير و انيس بن عمرو اسلمى، همراه با لشكرى حدود دوهزار نفر، به جنگ ابن زبير در مكه رفت. انيس به دست ياران ابن زبير در مكه- در ذى طوى- كشته شد و عمرو بن زبير نيز به اسارت درآمد و عبداللَّه بن زبير مردم را بر آن داشت تا برادرش را كه در مدينه (همين بلا را سرش آورده بود)، تازيانه زنند؛ عمرو بن زبير نيز بر اثر اين تازيانه ها، جان سپرد. (2)


1- تاريخ الرسل و الملوك، ج 5، ص 343.
2- الكامل فى التاريخ، ج 4، صص 19- 18.

ص: 261

و در مورد ولايت وليد بن عتبه، ابن اثير بدان اشاره كرده و علت آن را نيز گفته (1) و خلاصه اش اين است كه يزيد، عمرو بن سعيد را به مداهنه و دلجويى با ابن زبير- كه در پى قتل [امام] حسين بن على عليه السلام به وسيله يزيد در عراق، سركشى و عصيان كرده بود- متهم كرد. پس از آن با ابن زبير در مكه بيعت شد و به يزيد گفته شد: عمرو بن سعيد بايد ابن زبير را به تو تحويل دهد. يزيد نيز عمرو را عزل كرد و به جاى او وليد را منصوب كرد.

وليد نيز به مكه آمد و در پى ارعاب ابن زبير برآمد، ولى (او همچنان سركش بود) و مخالفت مى كرد. اين وقايع در سال شصت و يك رخ داد. ابن جرير (2) نيز مضمون اين مطالب را به طور خلاصه، بيان كرده است.

ابن اثير در مورد ولايت عثمان گويد: ابن زبير نامه اى در مورد وليد براى يزيد نوشت و به او گفت: تو براى ما مرد نادان و ابلهى را فرستادى كه فردى بى منطق و اصلاح نشدنى است. كاش فرد لايق و خوش اخلاقى را مى فرستادى تا آن چه را خراب شده، درست كند و آب رفته را به جوى بازگرداند. يزيد نيز وليد را عزل كرد و عثمان را به جاى وى منصوب نمود. اين اتفاق در سال شصت و دو بود. (3) ابن جرير نيز مطلبى را به همين مضمون و به طور خلاصه آورده است. (4) و در مورد ولايت حارث بن خالد و عبدالرحمن بن زيد خليفه ابن خياط، حافظ ابوحجاج مزّى، در تهذيب خود يادآور شده كه وقتى يزيد، وليد بن عتبة بن ابوسفيان را از ولايت مكه عزل كرد، حارث بن خالد ولايت مكه را برعهده گرفت. پس از آن او نيز عزل شد و عبدالرحمن بن زيد بن خطاب گمارده شد و پس از آن عبدالرحمن نيز عزل


1- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 98.
2- تاريخ الرسل، ج 5، ص 399.
3- الكامل، ج 4، ص 102.
4- تاريخ الرسل، ج 5، ص 479.

ص: 262

گرديد و حرث دوباره به ولايت منصوب شد. ابن زبير نيز مانع از امامت وى براى نماز گزاردن شد و در نتيجه، مصعب بن عبدالرحمن بن عوف نماز را مى خواند.

و در مورد ولايت يحيى بن حكيم بايد گفت كه زبير بن بكار، هم زمان با ولايت حارث، اين مطلب نيز پرداخته و مى گويد: فرزند حكيم بن صفوان، يعنى يحيى بن حكيم، از طرف يزيد بن معاويه، ولايت مكه را برعهده گرفت. در آن زمان عبداللَّه بن زبير همراه با وى مقيم مكه بود. پس از آن يحيى بن حكيم براى وى پادرميانى كرد.

حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره [در نامه اى به يزيد] برايش نوشت كه او با عبداللَّه بن زبير ارتباط دارد. يزيد نيز يحيى بن حكيم را عزل كرد و حارث بن خالد را بر مكه گمارد، ولى ابن زبير نگذاشت كه براى مردم نماز بگزارد. حارث نيز در (منزل خويش) و براى نزديكان و كسان خود نماز مى خواند و مصعب بن عبدالرحمن، به فرمان عبداللَّه بن زبير، در مسجدالحرام براى مردم نماز مى خواند. وضع بر همين منوال بود تا اين كه يزيد بن معاويه، مسلم بن عقبه را نزد عبداللَّه بن زبير فرستاد و در اين هنگام بود كه با عبداللَّه بن زبير بيعت شد و او در مكه براى مردم نماز خواند. (1) پس از او، عبداللَّه بن زبير در پى سختى هاى بسيار، به ولايت مكه گمارده شد و علت نيز آن بود كه هنگامى كه اهالى مدينه عثمان بن محمد بن ابوسفيان و ديگر افراد بنى اميه كارگزار يزيد بن معاويه- و نه فرزندان عثمان بن عفان- را طرد كردند، مسلم بن عقبه مرّى را كه به دليل زياده روى در قتل و كشتار در مدينه «مُسرف» ناميده شده بود، نزد ايشان فرستاد و دوازده هزار نفر را نيز با وى همراه كرد. و حصين بن نمير سكونى و يا كندى نيز به عنوان جانشين مسلم، همراهشان برد، زيرا مسلم بن عقبه بيمار بود و از ناراحتى زردآب در معده رنج مى برد. يزيد به مسرف دستور داده بود كه وقتى به مدينه رسيد، سه بار مردم آن جا را فراخواند؛ اگر پاسخش گفتند با آنها به جنگ بپردازد و اگر بر ايشان چيره شد، به مدت سه روز هر كس را خواست بكشد و سپس مردم را رها كند و براى جنگ با ابن زبير، به مكه رود. وقتى مسلم به اتفاق همراهان به مدينه رسيد، در حومه مدينه با مردم برخورد كرد و جنگيد و بيش از سيصد نفر از فرزندان مهاجرين و


1- نسب قريش، ص 390.

ص: 263

گروهى از صحابه را به قتل رساند و سپس وارد مدينه شد و سه روز به كشتار پرداخت.

اين اتفاق در جايى بود كه به آن «حره» مى گفتند و تا سه روز مانده به ذى حجه سال شصت و سه هجرى در آن جا اقامت گزيد. (سپس عازم مكه شد و پس از آن كه حصين بن نمير را به فرماندهى لشكريانش گمارد، وفات يافت.) حصين نيز به راه خود ادامه داد تا در چهار روز مانده به پايان سال شصت و چهار به مكه رسيد. در اين زمان، اهل مكه و حجاز و ديگران با ابن زبير بيعت كرده و دور او جمع شده بودند و شكست خوردگان اهل مدينه نيز به وى پيوسته بودند. او در اول محرم سال شصت و چهار به وسيله مسور بن مخرمه از اخبار مردم مدينه [و جنگ ميان آنها و لشكريان مسرف] بسيار ناراحت شد و به اتفاق ياران خود، براى جنگيدن آماده گشت. آنها چندين روز با حصين به جنگ پرداختند. ابن زبير و اصحابش در مسجد [الحرام] و پيرامون كعبه، متحصن شدند و در آن جا چادرها و پناهگاه هايى برپا كردند و از سنگ هاى منجنيق و تابش خورشيد سوزان به آن جا پناه بردند.

حصين بن نمير منجنيق را بر كوه ابوقبيس و [كوه] احمر، مستقر كرده و آنان را سنگ باران مى كرد و آن سنگ ها به كعبه مى خورد و ويرانى به بار مى آورد. اين جنگ همچنان ادامه داشت تا اين كه خداوند با رساندن خبر مرگ يزيد بن معاويه، بر عبداللَّه بن زبير و يارانش گشايشى حاصل كرد.) خبر مرگ يزيد در شب سه شنبه گذشته از ربيع الآخر شصت و چهار و پيش از حصين به ابن زبير رسيد. او نيز كسى را نزد حصين فرستاد تا او را از اين خبر آگاه كند و براى ترك جنگ، آماده اش سازد و به حرمت و اهميت حرم، و ويرانى هايى كه در كعبه ايجاد شده، واقفش سازد. او نيز پذيرفت و پنج شب گذشته از ربيع الآخر سال شصت و چهار به طرف شام حركت كرد. پيش از آن در شب بعد از وصول خبر مرگ يزيد، با ابن زبير ديدار كرد و ابن زبير از او خواست تا او و همراهانش با وى بيعت كنند و به اتفاق ابن زبير به شام روند و نيز زنان را امان دهد؛ ولى حصين از اين كار خوددارى كرد. پس از رفتن حصين از مكه، در حرمين [مكه و مدينه] با ابن زبير بيعت شد و سپس در عراق و يمن و جاهاى ديگر با خلافت وى بيعت كردند و نزديك بود كه

ص: 264

همه امت بر وى، اجماع كنند. او نيز در شهرهايى كه با وى بيعت كرده بودند، كار گزارانى گمارد و ولايت وى بر مكه ادامه داشت تا اين كه حَجاج در جمادى الأول روز سه شنبه سال هفتاد و سه هجرت، در هفتاد و سه سالگى او را به قتل رساند. حَجاج به اتفاق همراهانش به مدت بيش از شش ماه او را در حالى كه در ميانشان بود و در دلشان جاى گرفته بود- زيرا در نهايت شجاعت و عبادت بود- محاصره كردند. در همان روزى كه ابن زبير كشته شد مردم شام را كه از درهاى مسجدالحرام به او يورش آورده بودند، تعقيب كرده و به حجون رسيده بود. در آن جا با سنگى كه بر صورتش اصابت كرد، مجروح شد و به زمين افتاد. سپس بر او حمله ور شدند و او را كشتند. وقتى او كشته شد تعداد اندكى از يارانش باقى مانده و بقيه به سمت حجاج رفته و از او امان گرفته بودند. از جمله (كسانى كه چنين كرده بودند) دو فرزندش حمزه و حبيب بودند. آغاز محاصره او از سوى حجاج، در ذى قعده سال هفتاد و دو [هجرى] بود.

حجاج در زمان محاصره ابن زبير، از فراز كوه ابوقبيس، با منجنيق كعبه را سنگ باران مى كرد، چرا كه ابن زبير در مسجدالحرام پناه گرفته و حجاج در «بئر ميمون» قرار گرفته بود و طارق بن عمرو، از خدمتكاران عثمان همراهش بود. (عبدالملك به واسطه طارق به كمك حجاج- كه از او عليه ابن زبير كمك خواسته بود- آمده بود.) طارق نيز در رأس پنج هزار نفر و در ذى حجه آمده بود. دو يا سه هزار نفر از اهل شام همراه حجاج بودند، هنگامى كه او پيش از عبدالمك به آن جا رسيد، در طائف اتراق كرد و از آن جا سوارانى را به عرفه فرستاد و دو گروه با هم درگير شدند و جنگيدند و سواران ابن زبير شكست خوردند و سواران حجاج، پيروز باز گشتند. پس از آن، عبدالملك اجازه درگير شدن با خود ابن زبير را خواست و او نيز اجازه اش داد و آن چه گفته شد، اتفاق افتاد.

محاصره ابن زبير از سوى حجاج به گفته ابن جرير (1) شش ماه و هفده شب به درازا


1- ر. ك: طبرى، تاريخ الرسل والملوك، ج 6 ص 187 و پس از آن.

ص: 265

كشيد. ابن زبير پس از كشته شدن، در راه كوهستانى سمت راست در حجون، به دار آويخته شد و سر او را براى عبدالملك بن مروان فرستادند و آن را در شهرهاى مختلف، گرداندند. در زمان خلافت [عبداللَّه] بن زبير، بنا به گفته ابن عبدالبر، حارث بن حاطب بن حارث بن معمر حج ولايت بر مكه را بر عهده داشت، زيرا در شرح حال وى گفته است:

ابن زبير، حارث بن حاطب را در سال شصت و شش بر مكه گمارد و گفته شده كه او در زمان مروان، متولى «صدقات» بوده است. (1) پس از قتل ابن زبير، از سوى عبدالملك بن مروان گروهى بر مكه گمارده شدند كه از جمله فرزند او، يعنى مسلمة بن عبدالملك، حجاج بن يوسف ثقفى، حارث بن خالد مخزومى، خالد بن عبداللَّه قسرى، عبداللَّه بن سفيان مخزومى، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص اموى، نافع بن علقمه كنانى و يحيى بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدشمس قريشى اموى، مى باشند.

خبر ولايت حجاج مشهور است و چند نفر آن را ذكر كرده اند و تا سال هفتاد و پنج، ادامه يافت. او علاوه بر مكه، بر مدينه و حجاز نيز ولايت داشت. ابن جرير، مطلبى در تأييد آن و ادامه يافتن ولايتش بر حجاز آورده است؛ او در اخبار سال هفتاد و چهار يادآور شده كه او [حجاج] بر مكه و مدينه، ولايت يافت. و در اخبار سال هفتاد و پنج يادآور شده كه والى عراق بود و از [ولايت بر] حجاز، عزل گرديد و در ماه صفر سال هفتاد و چهار به مدينه رفت و در آن جا مدت سه ماه اقامت گزيد و در همين سال براى مردم به حج پرداخت. (2) و اما زبير بن بكار مطلبى در تأييد ولايت حارث بن خالد مخزومى، آورده است؛ او پس از بيان كارگزارى حارث از سوى يزيد بن معاويه بر مكه و ممانعت ابن زبير از نماز [جماعت] گزاردن وى، مى گويد: او همچنان به نفع ابن زبير خود را كنار كشيده بود تا اين كه از سوى عبدالملك بن مروان بر مكه ولايت يافت و سپس او را عزل كرد و نزد وى به


1- طبرى، تاريخ الرسل والملوك، ج 6، صص 201 و 195 و 202.
2- الاستيعاب، ج 1، ص 291.

ص: 266

دمشق رفت، اما در آن جا نيز چيزى دستگيرش نشد و در اين باره شعرى هم گفت. (1) و اما در تاريخ ازرقى اشاره اى به ولايت خالد بن عبداللَّه قسرى شده است و در روايتى كه از جد خود عقبة بن ازرق بن عمرو غسانى آورده است مى گويد كه او [خالد بن عبداللَّه قسرى] بر ديوار خانه اش چراغ بزرگى را قرار مى داد تا براى طواف كنندگان و اهالى قسمت بالاى مكه، [شب ها] روشن باشد. وى مى گويد: اين چراغ همچنان بر ديوار خانه وجود داشت تا وقتى كه خالد بن عبداللَّه قسرى در زمان خلافت عبدالملك بن مروان [والى مكه شد و] چراغ زمزم را مقابل ركن حجرالأسود قرار داد و مانع از آن شد كه آن چراغ را [بر ديوار خانه مان] قرار دهيم. (2) در مطلبى با عنوان «نخستين كسى كه نماز جماعت را گرداگرد كعبه مرتب كرد»، نكته اى دال بر اين موضوع آورده و در آن جا از جدش، به نقل از عبدالرحمن بن حسن ازرقى روايت كرده است كه وقتى خالد بن عبداللَّه قسرى از طرف عبدالملك بن مروان والى مكه شد، صف ها را مرتب كرد كه از سوى وليد و سليمان- فرزند عبدالملك بن مروان- نيز والى مكه گرديد و بعيد به نظر مى رسد كه ازرقى در ذكر ولايت خالد بر مكه از سوى عبدالملك، دچار سهو شده باشد؛ زيرا در چند جا اين نكته را ذكر كرده است. (3) خالد قسرى همان كسى است كه چاهى را حفر كرد كه آب از آن جا به مسجدالحرام روان شد و به زمزم رسيد مى خواست تا چاه آبى شبيه زمزم، فراهم آورد. برتر داشتن اين چاه بر زمزم را از سوى وى و برتر داشتن اين چاه را از سوى خليفه- كه دستور حفر آن را به وى داد- ذكر كرده اند و گفته شده كه اين موضوع، صحت ندارد.

ازرقى مطلبى در تأييد ولايت عبداللَّه بن سفيان مخزومى دارد؛ او درجايى كه از سيل ويرانگر سخن گفته، مى گويد: سيل ويرانگر در سال هشتاد و در زمان خلافت عبدالملك بود و خبرى در اين باره نقل كرده و او [يعنى عبداللَّه بن سفيان مخزومى] در


1- نسب قريش، ص 313.
2- همچنين نگاه كنيد به: اخبار مكه، ج 2، ص 20.
3- همان.

ص: 267

اين باره نامه اى به عبدالملك بن مروان نوشت و عبدالملك نيز بيمناك شد و مبلغ گزافى فرستاد و به كارگزار خود در مكه، عبداللَّه بن سفيان مخزومى- كه حارث بن خالد مخزومى هم ذكر شده- دستور داد تا ديواره هايى براى خانه هاى مشرف به سيل بسازد. (1) نسب عبداللَّه بن سفيان مشخص نيست، گو اين كه جز در تاريخ ازرقى (2)، در جاى ديگرى نامى از او نيست. بنا بر آن چه درباره سيل ويرانگر و نوشتن نامه از سوى عبدالملك به كارگزارش در مكه- كه از او به عبداللَّه يا حرث ياد شده- ولايت بر مكه [از سوى هركدام] در سال هشتاد و سال بعد از آن بوده است، زيرا اين سيل ويرانگر در زمان حج بوده و رسيدن خبر آن به عبدالملك و دستور وى مبنى بر ساختن ديواره هاى خانه هاى مشرف به سيل در سال بعد، يعنى سال هشتاد و يك بوده است. (3) و اما ولايت عبدالعزيز [بر مكه] را زبير بن بكار ذكر كرده، و گفته است كه عبدالملك بن مروان، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد را به عنوان كارگزار خود در مكه، منصوب نمود. (4) در كتاب «الكمال»، تأليف عبدالغنى مقدسى مطلبى در تأييد آن كه البته با ترديد از آن سخن مى گويد زيرا گفته است: او از طرف سليمان بن عبدالملك كارگزارى مكه را برعهده داشت و گفته شده كه از سوى عبدالملك نيز گمارده شده بود.

زبير بن بكار مطلبى گواه بر ولايت نافع بن علقمه كنانى و يحيى بن حكم آورده است (5) و ما آن را خلاصه كرده ايم. ولايت مسلمة بن عبدالملك را ابن قتيبه در «الامامة والسياسة» (6)

نقل كرده و صراحتاً بيان مى كند كه او از سوى پدر، [عبدالملك] كارگزار مكه بود و خالد قسرى نيز از سوى عبدالملك. ابن قتيبه مى گويد: مسلمة بن عبدالملك والى مكه بود و در حالى كه مشغول سخنرانى بر روى منبر بود، خالد بن عبداللَّه قسرى از


1- اخبار مكه، ج 2، ص 169.
2- در فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، ص 62، از او نام برده شده است.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 169.
4- نسب قريش، ص 191.
5- همان، ص 283؛ تاريخ خليفه، ص 310.
6- «الإمامة والسياسة»، ابن قتيبه، ج 2، ص 44.

ص: 268

شام به عنوان والى مكه سر رسيد و وارد مسجد شد. هنگامى كه مسلمه خطبه خود را به پايان رساند، خالد بر منبر رفت و همين كه به پله دومى- پايين مسلمه- قرار گرفت، نامه عبدالمطلب را در آورد و آن را براى مردم خواند. در مضمون نامه چنين بود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از عبدالملك بن مروان، اميرالمؤمنين براى مردم مكه. اما بعد، من، خالد بن عبداللَّه قسرى را به عنوان والى بر شما منصوب نمودم. سخنش را گوش دهيد و از وى فرمان بريد و هيچ كس حق سرپيچى ندارد كه در غير اين صورت مطمئناً كشته خواهد شد. و من از كسى كه به سعيد بن جبير پناه داده است، رفع امان كرده ام؛ والسلام».

آن گاه خالد به مردم گفت: سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند و به حجش مى آيند، من هر كس [سعيد بن جبير را] در خانه اش پناه دهد، مى كشم و خانه اش و خانه همسايگانش را ويران مى كنم و خون ساكنان را مى ريزم و اينك سه روز به شما مهلت مى دهم. آن گاه پايين آمد و از مسلمة خواست كه آن جا را ترك كند. او نيز به شام رفت، مردى نزد خانه آمد و به او گفت: سعيد بن جبير در تنگه اى از تنگه هاى مكه پنهان شده است. خالد نيز كسى را سراغش فرستاد. فرستاده نزد او [سعيد بن جبير] آمد و به وى گفت: دستور دارم دستگيرت كنم و آمده ام كه تو را با خود ببرم و براى اين كارِ خود، به خدا پناه مى برم و تو به هر شهرى كه مى خواهى برو، من هم با تو مى آيم. سعيد بن جبير گفت: آيا در اين جا خانواده و فرزندانى دارى؟ گفت: آرى. سعيد بن جبير گفت: ايشان را پس از تو دستگير مى كنند و آن بلايى را كه مى خواستند بر سر من بياورند، بر سر آنها مى آورند. گفت: من آنان را به خدا مى سپارم. اما سعيد نپذيرفت.

بنا بر اين او [سعيد بن جبير] را نزد خالد آورد. خالد نيز دستانش را بست و براى حجاج فرستاد. مردى از اهل شام به او گفت: حجاج پيش از تو دستور تعقيب و دستگيرى او را يافت ولى اقدامى نكرد و تو هم اگر او را براى رضاى خدا رها مى كردى، برايت از يك عمر عبادت و تقرب به خداوند متعال بهتر بود. خالد در حالى كه به كعبه تكيه داده بود به او گفت: به خدا قسم اگر بدانم كه عبدالملك جز با ويران كردن اين خانه [خانه

ص: 269

خدا] و متلاشى كردن سنگ هاى آن راضى نمى شود، حتماً در صدد جلب رضايت وى بر مى آيم.

از ديگر كسانى كه از سوى عبدالملك بن مروان والىِ مكه شدند هشام بن اسماعيل مخزومى است. فاكهى مطلبى در تأييد ولايت او بر مكه دارد گو اين كه تصريح نكرده است كه او از سوى عبدالملك بن مروان، كارگزار مكه بوده و بعيد نيست كه ولايت او در زمان عبدالملك بن مروان بوده باشد، زيرا اين شخص از سوى وى، والى مدينه شد و چندين سال در زمان خلافتش براى مردم حج گزارد و اگر از سوى عبدالملك ولايت بر مدينه را يافته باشد، ولايتش بر مكه نيز از سوى وى، بسى نزديك تر از سوى ديگرى است. (1) از جمله ديگر كسانى كه از سوى عبدالملك بن مروان بر مكه ولايت كرد، ابان بن عثمان بن عفان است. (2) سپس در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بن مروان، دو نفر بر مكه ولايت كردند؛ يكى امام عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم اموى (3) و بعد از او خالد بن عبداللَّه قسرى ولايت عمر بن عبدالعزيز را گروهى نقل كرده اند. از جمله اين افراد ابن كثير است كه تاريخ آغاز ولايت او بر مكه را نيز ياد كرده و در شرح حال او آورده است: وقتى عبدالملك وفات يافت، عمر بن عبدالعزيز خيلى اندوهگين شد و مدت هفتاد روز لباس هاى خشن زير پيراهن خود [به نشانه عزادارى] پوشيد. او از سوى وليد نيز توليت مكه را يافت و وليد همان برخوردى را كه عبدالملك با او داشت، تكرار كرد و كارگزارى مدينه و مكه و طائف را از سال هشتاد و شش تا نود و سه به وى سپرد. (4) و گفته شده عمر بن عبدالعزيز در سال هشتاد و نه يا نود و يك، از كارگزارى مكه بركنار شد. و در مورد


1- تاريخ خليفه، ص 311.
2- تاريخ خليفه، صص 298 و 299.
3- او در سال 87 ه. ق توليت مكه را بر عهده داشت تاريخ خليفه، ص 301.
4- البداية و النهاية، ج 9، ص 194.

ص: 270

ولايت خالد قسرى، نسبت به تاريخ آغاز آن اختلاف نظر است، چرا كه در تاريخ عزل عمر بن عبدالعزيز، اختلاف نظر است. (1) و ولايت او تا زمان مرگ وليد بن عبدالملك- كه در جمادى الآخر سال نود و شش بود- ادامه يافت. (2) پس از آن و در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك بن مروان، سه نفر ولايت مكه را برعهده داشتند: خالد قسرى (3) و سپس طلحة بن داود حضرمى و پس از او عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص اموى.

در مورد ولايت خالد قسرى از سوى سليمان، ازرقى مطلبى در تأييد آن آورده (4) و زبير بن بكار نيز به شكل آشكارتر از ازرقى، از آن سخن گفته و آورده است: محمد بن ضحاك، از پدرش گفته كه خالد بن عبداللَّه قسرى، عبداللَّه اصغر بن شيبة بن عثمان را ترساند و فرار كرد و به سليمان بن عبدالملك پناه آورد. محمد بن ضحاك مى گويد: خالد بن عبداللَّه در آن زمان از سوى سليمان بن عبدالملك والى مكه بود. سليمان بن عبدالملك نامه اى به خالد بن عبداللَّه نوشت كه به او [يعنى عبداللَّه اصغر] نياز دارد و گفت كه به وى امان داده است. وقتى نامه به دست خالد رسيد، نامه را به كنارى گذاشت و آن را باز نكرد و دستور داد عبداللَّه اصغر را حاضر كردند. خالد او را لخت كرد و شلاقش زد و سپس نامه را خواند و گفت: اگر اين نامه را خوانده بودم، تازيانه ات نمى زدم. عبداللَّه نيز نزد سليمان بازگشت و جريان را به او گفت. [سليمان] نامه اى نوشت و دستور داد دست خالد را قطع كنند. يزيد بن مهلب در اين باره با سليمان بن عبدالملك صحبت كرد و دستش را بوسيد و درصدد برآمد تا او را از تصميمش منصرف كند. آن گاه نامه اى را همراه با عبداللَّه روانه كرد كه در آن نوشته بود: اگر خالد نامه را خوانده و پس از آن به عبداللَّه اصغر تازيانه زده، بايد دستش بريده شود و اگر پيش از خواندن نامه تازيانه زده،


1- خليفه در تاريخ خود، ص 302 و ذهبى در تاريخ الاسلام، ج 5، ص 64؛ با قاطعيت گفته اند كه او در سال 89 توليت مكه را برعهده گرفته است.
2- تاريخ خليفه، ص 310.
3- همان.
4- اخبار مكه، ج 1، ص 287.

ص: 271

بايد قصاص شود و عبداللَّه [اصغر] نيز او را قصاص كرد (1) و چه بسا همين كار خالد باعث عزل شدن او از سوى سليمان بوده است. عزل او در سال نود و شش بوده كه به آن اشاره خواهد شد.

ابن جرير در مورد ولايت طلحه به سال نود و شش هجرى مى گويد: سليمان بن عبدالملك، خالد بن عبداللَّه قسرى را از كارگزارى مكه بركنار زد و اين مقام را به طلحة بن داود حضرمى واگذار نمود. (2) ابن جرير مطلبى متناقض در مورد تاريخ ولايت طلحه آورده است: در اين سال، واقدى مى گويد ابراهيم بن نافع، به نقل از ابن ابى مليكه گفته كه وقتى سليمان بن عبدالملك از حج بازگشت، طلحة بن داود حضرمى را از ولايت بر مكه، عزل كرد و او مدت شش ماه بر مكه ولايت كرد. (3) ابن جرير در مورد ولايت عبدالعزيز بن عبداللَّه خالد سخنان متناقضى ذكر كرده است. درباره عزل خالد از سوى سليمان و توليت طلحه آورده، مى گويد: و از ابن ابى معشر چنين نقل شده است: عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد، امير مكه بود. (4) و در اخبار سال نود و هفت، (پس از نقل داستان ذكر شده، از واقدى در باره عزل طلحه مى گويد: و عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد را بر مكه والى گرداند و ولايت عبدالعزيز بر مكه به گفته ابن جرير، در سال نود و هشت بوده است. (5) پس از او (و از سوى عمر بن عبدالعزيز بن مروان) افراد ديگرى ولايت بر مكه را برعهده داشتند كه در ادامه به شرح حال آنان مى پردازيم.

بنا به گفته ابن جرير، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد؛ ابن جرير در ضمن اخبار مربوط به سال نود و نه يادآور شده كه كارگزار عمر بن عبدالعزيز بر مكه در اين سال،


1- نسب قريش، ص 253.
2- تاريخ الرسل، والملوك، ج 6، ص 522.
3- همان، ج 6 ص 529.
4- تاريخ الرسل، ج 6، ص 522.
5- همان.

ص: 272

عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بود. (1) و در اخبار سال صد و يك نيز مطلبى دارد كه نشان مى دهد كه او والى مكه بوده است. ازرقى نيز به نقل از احمد بن ميسره، از عبدالحميد بن ابوروّاد، از پدرش آورده كه گفت: در سال صد به مكه آمدم. عبدالعزيز بن عبداللَّه امير آن جا بود و او نوشته اى از عمر بن عبدالعزيز آورده بود كه در آن از اجاره خانه هاى مكه، نهى كرده و دستور داده بود خانه هاى منى را با خاك يكسان كنند.

مى گويد: مردم به طور پنهانى خانه هاى خود را اجاره مى دادند. (2) و از سوى عمر بن عبدالعزيز، بنا به گفته ابن حبان و آن گونه كه ذهبى در «التذهيب مختصر التهذيب» (3)

از وى نقل كرده، محمد بن طلحة بن عبداللَّه بن عبدالرحمن بن ابوبكر و بنا به گفته صاحب «الكامل» عروة بن عياض بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف بن قصى قرشى نوفلى (4)، ذهبى در شرح حال وى در «تاريخ الاسلام» و نيز عبداللَّه بن قيس بن مخرمة بن مطلب قريشى (5) و عثمان بن عبيداللَّه بن سراقه عدوى، بر مكه ولايت داشته اند. ولايت اين دو شخص اخير را فاكهى ذكر كرده است كه در مورد ولايت اين دو نفر و كسى كه پيش از آنها، نام برده شد جاى تأمّل است، زيرا ابن جرير يادآور شده كه عبدالعزيز بن عبداللَّه از سوى عمر بن عبدالعزيز كارگزار مكه بود و چه بسا دو شخص ياد شده، از سوى عمر در زمان ولايت وى از طرف وليد بن عبدالملك- طى مدتى كه مقيم مدينه بود- والى مكه بودند كه در اين صورت نيز در زمان ولايتش بوده است.

در زمان خلافت يزيد بن عبدالملك بن مروان، گروهى بر مكه ولايت داشتند كه نخستين آنها عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بوده چرا كه ابن جرير يادآور شده كه


1- تاريخ الرسل، ج 6، ص 556.
2- اخبار مكه، ج 2، صص 164- 163.
3- تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 9، صص 237- 236.
4- شرح حال او در «تاريخ الكبير» بخارى، ج 7، ص 32، رقم 140؛ و «الجرح والتعديل»، ج 6، ص 396، رقم 2208؛ و تهذيب التهذيب، ج 7، ص 186، رقم 356، آمده است.
5- شرح حال وى در التاريخ الكبير، ج 5، ص 172: رقم 547؛ و الجرح والتعديل، ج 5، ص 139، رقم 650؛ و تهذيب التهذيب، ج 5، ص 363، رقم 626 آمده است.

ص: 273

در سال صد و يك و نيز در سال صد و دو، والى مكه بوده است. (1) عبدالرحمن بن ضحاك بن قيس قريشى فهرى كه [علاوه بر مكه] والى مدينه هم بود و ولايت او بر مكه در سال صد و سه و بر مدينه در سال صد و يك بوده است. (2) عبدالواحد بن عبداللَّه نصرى كه پس از عزل عبدالرحمن بن ضحاك نيز در سال صد و چهار، هم زمان بر مكه و طائف و مدينه، ولايت يافت. (3) پس از آن در زمان خلافت هشام بن عبدالملك بن مروان نيز گروهى بر مكه ولايت داشتند كه نخستين آنها، عبدالواحد است كه مدت ولايت وى بنا به گفته ابن اثير (4) در زمان خلافت يزيد و هشام يك سال و هشت ماه بوده است.

پس از وى ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومى، دايى هشام بن عبدالملك بود كه در سال صد و شش والى مكه بوده است و علاوه بر مكه، ولايت طائف و مدينه را نيز در اختيار داشت و ولايتش بر مكه تا سال صد و سيزده و يا صد و چهارده به درازا كشيد. (5) پس از آن، برادرش محمد بن هشام بن اسماعيل مخزومى ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و تا سال [صد و] بيست و پنج ادامه يافت. (6) و از ديگر كسانى نيز كه از سوى هشام بن عبدالملك بن مروان، بر مكه ولايت كرد، نافع بن علقمه كنانى بود كه فاكهى ياد آور شده كه وى از سوى پدر هشام، والى مكه بوده است.

از ديگر افرادى كه در زمان خلافت عبدالملك بن مروان يا در زمان خلافت يكى از چهار فرزند وى، ولايت مكه را بر عهده داشته است، مى توان از ابوجراب محمد بن عبداللَّه بن محمد بن عبداللَّه بن حارث بن اميه اصغر اموى نام برد كه از ولايت وى بر مكه


1- تاريخ الرسل، ج 6، صص 589 و 618.
2- همان، ج 7، ص 12؛ تاريخ خليفه، ص 332.
3- تاريخ خليفه، ص 332.
4- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 105، 126 و 133.
5- همان، صص 133 و 179.
6- الكامل، ج 5، صص 179 و 275؛ تاريخ خليفه، ص 357.

ص: 274

و نيز نسب او، فاكهى ياد كرده و تصريح نموده كه در زمان عطاء بن ابورياح، والى مكه بوده است.

پس از آن در زمان خلافت وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان و بعد از عزل محمد بن هشام، دايى وليد مزبور، يوسف بن محمد بن يوسف ثقفى ولايت بر مكه را علاوه بر طائف و مدينه در سال [صد و] بيست و پنج بر عهده داشت (1) و ولايت وى تا زمان پايان خلافت وليد بن يزيد در سال [صد و] بيست و شش به طول كشيد.

پس از آن در ايام خلافت يزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان اموى، عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان (2)، ولايت بر مكه را برعهده داشت.

پس از آن در زمان خلافت مروان بن محمد بن مروان اموى- معروف به مروان حمار- آخرين خليفه اموى، عبدالعزيز بن مروان والى مكه گرديد و ولايت وى تا حج گزاردن براى مردم در سال صد و بيست و هشت به طول كشيد. (3) پس از آن و بعد از حج اين سال، ابوحمزه خارجى اباضى كه نام وى مختار بن عوف بود، والى مكه شد، چرا كه عبداللَّه بن يحيى- اعور كندى معروف به طالب الحق، پس از حكمرانى بر حضرموت و صنعاء و ظفار در پى طرد كار گزار مروان، يعنى قاسم بن عمر ثقفى، ابوحمزه خارجى مزبور را همراه با ده هزار نيرو به مكه اعزام داشت.

عبدالواحد بن سليمان والى مكه، از آنان ترسيد و فرار كرد و به مدينه رفت. ابو حمزه بر مكه دست يافت و پس از قرار دادن ابرهة بن صباح حميرى به عنوان جانشين خود، از آن جا بيرون شد و در قديد با لشكرى كه عبدالواحد بن سليمان براى جنگ با ابوحمزه تدارك ديده بود مواجه شد. [در اين نبرد] ابوحمزه پيروز گشت و اين در صفر سال [صد و] سى بود و از آن جا به مدينه رفت و وارد اين شهر شد و گروهى را به قتل رساند كه از جمله آنها چهل نفر از افراد خاندان عبدالعزّى بودند. وقتى خبر او به مروان رسيد،


1- تاريخ الرسل، ج 7، ص 226؛ الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 273.
2- تاريخ خليفه، ص 370.
3- همان، ص 384.

ص: 275

عبدالملك بن محمد بن عطيه سعدى را همراه با چهارهزار نفر به مصاف وى فرستاد و آنها در دشت قرى، با بلجا كه پيشاپيش لشكريان ابوحمزه قرار داشت، برخورد كردند و بلجا و همه همراهانش كشته شدند. پس از آن ابن عطيه، به دنبال ابوحمزه حركت كرد و در ابطح مكه، او را كه پانزده هزارنفر همراهيش مى كردند پيدا كرده ابن عطيه از پايين و بالاى مكه و از طرف منى، سواران را به سراغش فرستاد و آنها تا نيمه روز با هم درگير شدند. ابرهة بن صباح در كنار چاه ميمون به قتل رسيد. ابو حمزه و گروهى از لشكريانش نيز كشته شدند. اين مطلب توسط ذهبى در «تاريخ الاسلام» و از قول خليفة بن خياط در اخبار مربوط ابوحمزه (1) نقل شده است.

در تاريخ ابن اثير مطالب مغايرى آمده است: نخست اين كه تعداد همراهان ابوحمزه به هنگام رسيدن به عرفه هفتصد نفر بوده است. (2) و ديگر اين كه گويا ابوحمزه در وادى القرى با ابن عطيه برخورد كرده و وى در درگيرى وادى القرى، كشته شده است. (3) ابن اثير يادآور شده كه وقتى ابن عطيه براى جنگ با طالب الحق، مكه را به قصد يمن ترك كرد، كسى از اهل شام (4) را كه نام برده است، جانشين خود قرار داد و در مختصر تاريخ ابن جرير نام اين جانشين، ابن ماعز ذكر شده است (5) و اين مستلزم آن است كه عبدالملك بن محمد سعدى، از سوى مروان، والى مكه بوده است. و بعيد نيست كه مروان، ولايت مكه را به عبدالملك سپرده باشد يا آن چه را ابوحمزه به زور گرفته بود از وى باز ستاند و خداوند اين كار را براى ابن عطيه مهيا نمود. او پس از راه افتادن از مكه براى جنگ با طالب الحق، با او برخورد كرد و طالب الحق كشته و عبدالملك نيز ابرهه را براى مروان فرستاد. مروان نيز براى عبدالملك نامه اى مبنى بر رفتن به مكه براى برگزارى


1- تاريخ خليفه، صص 387- 384.
2- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 373.
3- همان، ص 391.
4- همان، ص 392.
5- تاريخ الرسل والملوك، ج 7، ص 399.

ص: 276

حج مردم نوشت و او نيز با گروهى اندك به راه افتاد. برخى اعراب، عليه وى اقدام كردند و او را پس از آن كه نامه مروان در مورد حج را به ايشان نشان داد كشتند، چرا كه آنها نامه را نپذيرفتند و او و همراهانش را دزد ناميدند.

از سوى مروان اين افراد والى مكه بودند: بنا به گفته ابن جرير (1) وليد بن عروه سعدى، برادرزاده عبدالملك و او يادآور شده كه در سال صد و سى و يك والى مكه بوده و از سوى عمويش بر طائف و مدينه نيز ولايت داشته است كه اين مطلب با آن چه از سوى پسرعمويش مطرح شده و در سال [صد و] سى بوده منافاتى ندارد، زيرا امكان دارد كه او از يمن وى را به ولايت بر مكه گماشته و مروان نيز پس از قتل عمويش، او را در اين مقام ابقا كرده است.

و ابن اثير يادآور شده كه محمد بن عبدالملك بن مروان در سال صد و سى، والى مكه، طائف و مدينه بوده و براى مردم، حج گزارده است. (2) ولى در تاريخ ابن جرير، درباره ولايت وى مطلبى نيامده و تنها اين نكته ذكر شده كه او در سال صد و سى، براى مردم حج گزارده است. (3) گو اين كه نسخه اى كه من از تاريخ ابن اثير ديده ام، خالى از سهو و غلط نيست.

در نسخه اى از تاريخ ابن اثير، ابهامات و اشكالاتى در مورد نام برادرزاده عبدالملك كه والى مكه شده بود وجود دارد و معلوم نيست او وليد بن عروه است (4) يا عروة بن وليد؟ اما چنين به نظر مى رسد كه او بنا به آن چه ابن جرير و عتيقى در «امراء الموسم» آورده اند وليد بن عروه بوده است.

پس از او و در زمان اولين خليفه عباسى، يعنى ابوالعباس عبداللَّه بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب، عموى وى، داود بن على بن عبداللَّه بن عباس در


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 7، ص 411.
2- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 393.
3- تاريخ الرسل، ج 7، ص 410.
4- الكامل، ج 5 ص 394؛ و تاريخ خليفه، ص 398.

ص: 277

سال صد و سى و دو، ولايت بر مكه را بر عهده داشت كه علاوه بر مكه، بر مدينه و يمن و يمامه (1) نيز ولايت داشت و تا زمان مرگش؛ يعنى ربيع الأول سال صد و سى و سه، و پس از كشته شدن تعدادى از بنى اميه در مكه و مدينه، در اين مقام باقى بود.

پس از داود، زياد بن عبيداللَّه بن عبدالمدان حارثى، دايى سفاح، ولايت بر مكه، طائف، مدينه و يمامه را بر عهده داشت و ولايت وى بنا به گفته ابن اثير، تا سال صد و سى و شش طول كشيد. (2) پس از وى، در سال صد و سى و شش و بنا به گفته ابن اثير (3)، عباس بن عبداللَّه بن معبد بن عباس بن عبدالمطلب هاشمى از سوى سفاح، والى مكه شد. ابن اثير يادآور شده كه ولايت وى تا زمان مرگ سفاح ادامه يافت. ابن حزم يادآور شده كه او از سوى سفاح، والى مكه بود و مى گويد: مرد نيكو و شايسته اى بود. (4) از ديگر كسانى كه از سوى سفاح، بر مكه ولايت داشتند- به گفته ابن حزم در «الجمرة» عمر بن عبدالحميد بن عبدالرحمن بن زيد بن خطاب عدوى است كه با گفته ابن اثير، منافات دارد، زيرا ولايت زياد بن عبيداللَّه حارثى تا سال صد و سى و شش ادامه يافت و عباس بن عبداللَّه بن معبد تا زمان مرگ سفاح ولايت بر مكه را پس از وى برعهده گرفت.

پس از او در زمان خلافت منصور ابوجعفر عبداللَّه بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس برادر سفاح، عباس بن عبداللَّه بن معبد ياد شده ولايت بر مكه بر عهده داشت.

ابن اثير در اخبار مربوط به سال [صد و] سى و هفت مى گويد: و عباس بن عبداللَّه بن معبد


1- «يمامه» منطقه اى است در نجد كه تا بحرين ده روز فاصله است و در آن «طسم» و جدس سكونت داشتندو دعوى مسيلمه كذاب نيز در اين جا صورت گرفت. اين منطقه را خالد بن وليد در زمان ابوبكر فتح كرد و مسيلمه كذاب هم در آن جا به قتل رسيد و يمامه به دامان اسلام بازگشت. و گفته شده است كه اين منطقه جزو مكه بوده و حكام مكه، گاهى بر اين منطقه نيز حكومت داشتند.
2- تاريخ خليفه، ص 410؛ الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 445.
3- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 449 و 462.
4- جمهرة انساب العرب، ص 18.

ص: 278

ولايت بر مكه را بر عهده داشت و پس از مراسم حج، وفات يافت. (1) پس از آن، بنا به گفته ابن اثير و ديگران، زياد بن عبيداللَّه حارث بر مكه، مدينه و طائف ولايت داشت و ولايت وى تا سال صد و چهل و يك ادامه يافت. (2) زياد همان كسى است كه توسعه مسجدالحرام- كه در زمان منصور انجام شد- زير نظر او صورت گرفت. (3) پس از وى هيثم بن معاويه عتكى خراسانى در سال صد و چهل و يك علاوه بر مكه ولايت بر طائف را نيز برعهده گرفت و ولايت او تا سال صد و چهل و سه ادامه يافت. (4) به دنبال عزل او، سرى بن عبداللَّه بن حارث بن عباس بن عبدالمطلب والى مكه و طائف شد و به مكه رفت و ولايت او تا سال صد و چهل و پنج ادامه يافت. (5) پس از وى، محمد بن حسن بن معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابوطالب قرشى هاشمى جعفرى، در پى چيره شدن، بر مكه ولايت يافت، چرا كه محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابوطالب عليه السلام ملقب به نفس زكيه، پس از قيام در سال [صد و] چهل و پنج در مدينه و چيرگى بر آن جا او را بر مكه و قاسم بن اسحاق را بر يمن گمارد و او نيز به مكه رفت.

سرى بن عبداللَّه سابق الذكر هم از مكه بيرون آمد و آن دو در «أذاخر» به همديگر رسيدند و در نبرد با يكديگر سرى بن عبداللَّه شكست خورد. محمد وارد مكه شد و مدتى كوتاه در آن جا اقامت داشت كه نامه محمد بن عبداللَّه بن حسن به دستش رسيد كه به وى دستور داده بود كه به اتفاق همراهانش حركت كند و او را از حركت عيسى بن موسى براى جنگ با وى، آگاه كرد. او نيز به اتفاق قاسم، از مكه به راه افتاد و در اطراف «قديد» به او رسيد. محمد نفس زكيه كشته شد و او و يارانش فرار كرده و پراكنده شدند و


1- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 483.
2- همان، صص 483 و 507.
3- اخبار مكه، ج 1، ص 313.
4- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 507 و 512.
5- همان، صص 512 و 572.

ص: 279

محمد بن حسن بن ابراهيم بن عبداللَّه به برادر محمد بن عبداللَّه پيوست و تا زمان قتل ابراهيم نزد وى باقى ماند. اين مضمون سخن ابن اثير بود. (1) در كتاب «النسب» از زبير بن بكار چنين آمده كه محمد بن عبداللَّه بن حسن، حسن بن معاويه- پدر محمد بن حسن- را به عنوان والى مكه منصوب كرد.

پس از آن «سرى» والى مكه شد و ولايت وى تا سال صد و چهل و شش ادامه يافت. (2) پس از وى، عبدالصمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى، عموى منصور و سفاح، ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و علاوه بر مكه، بر طائف نيز ولايت داشت و تا سال صد و چهل و نه (3) و يا [صد و] پنجاه (4) يا گفته مى شود تا سال صد و پنجاه و هفت (5) در اين مقام باقى ماند كه اگر اين روايت آخر درست باشد، دومين ولايت عبدالصمد بر مكه بوده است.

پس از وى، عبدالصمد، محمد بن ابراهيم الامام بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى ولايت بر مكه را بر عهده مى گيرد و به گمان قوى، ولايت او تا سال [صد و] پنجاه و هشت ادامه پيدا مى كند. (6) پس از او و در زمان خلافت مهدى، محمد بن منصور عباسى، ابراهيم بن يحيى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس به سفارش منصور [خليفه عباسى] بر مكه و طائف ولايت كرد. (7) پس از او جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى بر مكه و طائف


1- الكامل، ج 5، ص 542.
2- الكامل، ج 5، صص 572 و 576.
3- همان، ص 590.
4- همان، ص 594.
5- همان، ص 594.
6- الكامل، ج 6، ص 35.
7- همان، ص 36.

ص: 280

ولايت كرد كه در سال [صد و] شصت و يك بود (1) و در سال [صد و] شصت و سه والى مدينه نيز گرديد. (2) پس از آن عبداللَّه (3) بن قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب والى مكه و طائف بود و اين در سال [صد و] شصت و شش و [صد و] شصت و نه بود. (4) از كسانى كه در خلافت مهدى عهده دار ولايت بر مكه بودند، محمد بن ابراهيم امام عباسى بود كه ولايت او بر مكه را فاكهى نقل كرده است.

از ديگر كسانى كه در زمان خلافت مهدى ولايت بر مكه را بر عهده داشت، قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب هاشمى، پدر عبيداللَّه بود. ابن حزم در «الجمهره» مى گويد: از فرزندان او، قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب بود كه بر مكه و يمامه، ولايت داشت و پسرش عبيداللَّه (5) بن قثم كه از سوى رشيد، والى مكه بود. (6) و گمان بر آن است كه قثم در زمان خلافت مهدى والى مكه بوده است. زيرا ابن اثير در هر سال از خلافت صفاح و منصور، نام واليان مكه را قيد كرده است، ولى در هيچ كدام از سال هاى خلافت منصور و سفاح، اشاره اى به ولايت قثم بر مكه نكرده است. و ابن اثير به واليان مكه در زمان هارون الرشيد نيز طى مطلبى با عنوان «در باره واليان مكه» (7)

اشاره كرده، ولى در آن جا هم نامى از قثم نيامده است و لذا گمان مى رود كه او در زمان خلافت مهدى، عهده دار ولايت بر مكه بوده، زيرا وى تمام واليان مكه در سال هاى خلافت مهدى عباسى را نام نبرده و تنها به برخى سال ها، اشاره كرده است. در


1- الكامل، ج 6، ص 45.
2- او والى مكه، مدينه، طائف و يمامه بود همان، ص 61.
3- در «جمهرة انساب العرب»، ابن حزم ص 19 و نيز در نسخه خطى كتابخانه طلعت در قاهره و نيز در «الكامل»، ابن اثير ج 6، ص 73 «عبيداللَّه» آمده است.
4- الكامل، ج 6، ص 94.
5- در اصل، «عبداللَّه» است، ولى در «الجمهره» و نيز در «الرحلة الحجازيه»، ص 83، «عبيداللَّه» آمده است.
6- جمهرة انساب العرب، ص 19.
7- الكامل، ج 6، ص 216.

ص: 281

مورد خلافت هارون الرشيد نيز چنين كرده و احتمالًا او در زمان خلافت هادى و پيش از پسرش عبيداللَّه بن قثم يا بعد از او، ولايت بر مكه را برعهده داشته است.

پس از او، در زمان خلافت هادى موسى بن مهدى عباسى، طبق گفته ابن جرير، عبيداللَّه بن قثم بن عباس، ولايت بر مكه را برعهده داشته است چرا كه وى در اخبار مربوط به سال [صد و] شصت و نه، يعنى همان سالى كه در ابتداى آن، خلافت به هادى رسيد، پس از ذكر كسانى كه به عنوان والى مدينه منصوب شده بودند، مى گويد: و بر مكه و طائف، عبيداللَّه بن قثم، ولايت داشت. (1) در زمان خلافت هادى، حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب حسنى، ولايت بر مكه را با بر عهده گرفت. او در مدينه، قيام كرد و هواداران هادى را در آن جا به قتل رساند، بيت المال را غارت كرد و مردم بر كتاب و سنت پيامبر خدا (2) با او بيعت كردند و خود به اتفاق يارانش شش روز مانده به پايان ذى القعده سال [صد و] شصت و نه به طرف مكه آمد. وقتى به مكه رسيد دستور داد ندا دهند: هر برده و بنده اى كه به طرف ما بيايد آزاد است. همه بردگان و بندگان به طرف او آمدند.

وقتى خبر قيام وى به هادى رسيد، به محمد بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس نامه اى نوشت و او را مأمورِ جنگ با وى كرد. محمد بن سليمان در همين سال به اتفاق همراهان و خويشان خود، با اسلحه و اسب به حج رفته بودند. آنها به مكه آمدند، طواف كردند، سعى نمودند، عمره به جاى آوردند و در ذى طوى اردو زدند. در آن جا هواداران و نزديكان آنها كه به حج آمده بودند، به ايشان پيوستند و با حسين و يارانش درگير شدند. حسين و بيش از صد تن از يارانش كشته شدند و برخى از آنها به مصر و مناطق ديگر گريختند. اين جنگ در منطقه «فخّ»، از اطراف مكه و در روز ترويه صورت گرفت. (3) قبر حسين نيز تا به امروز، در زير يك گنبد، در سمت راست كسى كه وارد مكه


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 204.
2- همان، ص 192- 203.
3- همان، ص 192- 203.

ص: 282

مى شود و در نزديكى جايى مشهور به زاهر، معروف است. (1) پس از كشتن او، سرش را براى هادى بردند، ولى او هيچ تعجبى نكرد و گفت: مثل اين كه فكر مى كنيد سرِ طاغوتى را آورده ايد. كمترين مجازات شما آن است كه از جايزه محرومتان كنم؛ و به آنها چيزى نداد. حسين، مرد شجاع و گشاده دستى بود و هنگامى كه به حضور مهدى رسيد، چهل هزار دينار به او داد و او نيز در بغداد و كوفه ميان مردم تقسيم كرد و وقتى كه از كوفه خارج شد، همه دارايى وى تنها يك بالاپوش با پيراهنى در زير آن بود.

از جمله كسانى كه در ايام خلافت هادى يا برادرش رشيد، بر مكه ولايت كردند، محمد بن عبدالرحمن سفيانى بود كه فاكهى، در مورد ولايت او مى گويد: از جمله كسانى كه پس از آن، والى مكه شدند، محمد بن عبدالرحمن سفيانى بود كه پست قضا و امارت مكه را بر عهده داشت. زبير بن بكار نيز يادآور شده كه هادى او را قاضى مكه قرار داد و هارون الرشيد اين مقام او را تثبيت كرد، اما مأمون، وى را بركنار كرد و مدت يك ماه قضاء را در بغداد به او سپرد و سپس از آن جا نيز بركنارش كرد. (2) و چه بسا اين محمد بن عبدالرحمن سفيانى ولايت و قضاوت در مكه را در زمان خلف هادى و رشيد و يا يكى از اين دو برادر، بر عهده داشته است.

پس از آن و در زمان خلافت هارون الرشيد بن مهدى عباسى نيز گروهى عهده دار توليت بر مكه بودند كه ابن اثير به طور نامرتب و بدون ذكر نسب، آنها را نام برده و نام ايشان و توضيح نسبِ آنها به ترتيب از اين قرار است:

احمد بن اسماعيل بن على بن عبداللَّه بن عباس، حماد بربرى، سليمان بن جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس و عباس بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس، عباس بن محمد بن ابراهيم الامام، عبداللَّه بن محمد بن عمران بن ابراهيم بن محمد بن طلحة بن عبيداللَّه تيمى، عبيداللَّه بن قثم بن عباس، عبيداللَّه بن


1- نسب قريش، ص 338.
2- همان.

ص: 283

محمد بن ابراهيم الامام، على بن موسى بن عيسى برادر عباس، فضل بن عباس بن محمد ابن عبداللَّه بن عباس، محمد بن ابراهيم الامام، محمد بن عبداللَّه بن سعيد بن مغيرة ابن عمرو بن عثمان بن عفان عثمانى، موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على پدر عباس و على. (1) ابن اثير از ميان كسانى كه از آنها نام برده، تنها به تاريخ ولايت عبيداللَّه بن قثم اشاره كرده و گفته كه او در سال [صد و] هفتاد، والى مكه بوده است. (2) و نيز به تاريخ ولايت حماد بربرى و فضل بن عباس اشاره كرده كه تاريخ ولايت اولى سال [صد و] هشتاد و چهار (3) و دومى سال [صد و] نود و يك (4) بوده و يادآور شده كه هارون الرشيد، به حماد، علاوه بر مكه، ولايت يمن را نيز واگذار كرد.

و در تاريخ ابن جرير (5) و ابن كثير (6) مطلبى ديدم كه ولايت محمد بن ابراهيم الامام در زمان خلافت هارون الرشيد در سال صد و هفتاد و هشت بوده است. و در اخبار مكه فاكهى، مطلبى ديدم كه عثمانى در سال [صد و] هشتاد و شش از سوى هارون الرشيد والى مكه بوده و ولايت سليمان بن جعفر بن سليمان بر مكه در همين سال و پس از عزل عثمانى بوده است.

در زمان خلافت امين محمد بن هارون الرشيد عباسى (7)، داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى والى مكه بود كه در سال [صد و] نود و سه والى مكه شد و ولايتش تا پايان خلافت امين ادامه يافت.

او از سوى امين بر مدينه نيز ولايت داشت و او بود كه در سال [صد و] نود و شش


1- الكامل فى التاريخ ج 6، ص 214.
2- الكامل، ج 6، ص 109.
3- همان، ص 166.
4- همان، ص 206.
5- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 260.
6- البداية والنهاية، ج 10، ص 173.
7- خلافت او پنج سال بود كه با وفات پدرش در سال 193 آغاز شد و تا زمان كشته شدنش در سال 198 ه. ادامه داشت.

ص: 284

در مكه، متولى خلع «امين» گرديد. (1) در زمان خلافت مأمون، يعنى عبداللَّه بن هارون الرشيد عباسى «2(2)»، داوود بن عيسى به ولايت مكه منصوب شد، زيرا وقتى «امين» در رجب سال [صد و] نود و شش- به دليل شكستن عهدى كه هارون الرشيد او و برادرش قرار داده بود- خلع گرديد، داوود براى مأمون در مدينه و مكه، بيعت گرفت (و به نزد مأمون رفت) تا او را از اين امر آگاه كند.

مأمون از شنيدن اين خبر خوشحال شد و مكه و مدينه [كه بيعت با او از آن جا آغاز شده بود] به فال نيك گرفت و داوود را به عنوان كارگزار خود بر آن جا، گمارد و ولايت عكا را نيز به وى سپرد و به عنوان كمك، مبلغ پنج هزار درهم به وى داد و او را روانه مكه كرد.

ولايت وى بر آن جا تا سال صد و نود و نه ادامه داشت و پس از آن از ترس حسين بن حسن بن على بن على بن حسين بن على بن ابى طالب معروف به «افطس» (3)

به رغم اين كه توان رويارويى و جنگ با او را داشت، مكه را ترك گفت.

پس از بيرون رفتن داوود از مكه، حسين افطس با غلبه يافتن بر مكه، والى آن جا شد، چرا كه ابوالسرايا سرى بن منصور شيبانى- از مبلغان ابن طباطبا (4)- پس از استيلا بر كوفه و ضرب سكه و فرستادن لشكر به بصره و واسط و اطراف آن، حسين افطس را والى مكه گرداند و حج را به وى سپرد. ابوالسرايا همچنين او را به ولايت مدينه و يمن، منصوب كرد. وقتى خبر اعزام حسين از سوى ابوالسرايا به داود بن عيسى رسيد، او به اتفاق هوادارانش به هنگام حج، از مكه خارج شدند. حسين [افطس] وقتى به سرف (5) رسيد از ورود به مكه بيمناك شد تا اين كه خبر ترك مكه از سوى ابن عباس به وى رسيد و او به اتفاق ده نفر، وارد آن جا [يعنى مكه] شد. آنها به دور كعبه طواف كردند و به سعى


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 226.
2- خلافت مأمون بيست سال به طول كشيد كه از سال 198، يعنى سالى مكه برادرش كشته شد آغاز شد و تاسال 218 به طول كشيد. فرمانده سپاهيان مأمون طارق بن حسين بود كه قاتل امين نيز بود.
3- الكامل، ج 6، ص 307.
4- ابن طباطبا در سال 173 متولد شد و در سال 199 به قتل رسيد.
5- «سرف» جايى معروف در نزديكى مكه است كه قبر ميمونه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا قرار دارد.

ص: 285

ميان صفا و مروه پرداختند و سپس به عرفه رفتند و يك شب در آن جا ماندند و از آن جا به مزدلفه بازگشتند. حسين، نماز صبح را براى مردم خواند و در ايام حج، در منى باقى ماند. سپس به طرف مكه رفت و در اولين روز محرم سال دويست، پرده و پوشش كعبه را برداشت و پوششى را كه ابوالسرايا با وى فرستاده بود، بر آن پوشاند كه شامل دو پوشش ابريشمى، يكى به رنگ زرد و ديگرى به رنگ سفيد بود. و آن چه را در خزانه كعبه بود برداشت و همراه با پوشش و پرده قبلى ميان ياران خود تقسيم كرد. مردم از مكه فرار كردند، زيرا ياران حسين اموال مردم را به اين بهانه كه سپرده هاى بنى عباس است، از ايشان مى گرفتند. ولايت حسين بر مكه تا زمان رسيدن خبر قتل ابوالسرايا، در سال دويست، ادامه يافت. (1) «عتيقى» در «امراء الموسم» يادآور شده كه حسين افطس، پيش از ايام ترويه والى مكه شد؛ او مى گويد: اميرالحاج در سال [صد و] نود و نه، محمد بن داود بن عيسى بن موسى بود. وقتى او يك روز پيش از ترويه در منى بود، ابن افطس علوى، به مكه حمله ور و بر آن جا چيره شد و سپس به منى آمد و محمد بن داوود را از آن جا بركنار كرد و به عرفه نرفت و مردم بدون امام به عرفات رفتند و بدون امام از آن جا سرازير شدند و افطس شب را در آن جا ماند و از آن جا به مزدلفه رفت و نماز صبح را به جماعت با مردم خواند و همراه ايشان در مشعر توقف كرد و فرداى آن روز آنان را روانه «جمع» كرد و از آن جا به منى رفت.

بعد از افطس محمد بن جعفرالصادق بن محمدالباقر بن زين العابدين على بن الحسين بن على بن ابى طالب حسينى، كه به دليل زيبايى صورت ديباجه لقب داشت، والى مكه شد. زيرا وقتى خبر قتل ابوالسرايا به حسين افطس رسيد، متوجه شد كه مردم به دليل بدرفتارى او و اطرافيانش، از وى روى برگرداندند، بنا بر اين به اتفاق ياران خود نزد محمد بن جعفر آمدند و مى خواستند براى خلافت با او بيعت كنند، ولى او نپذيرفت. لذا


1- الكامل، ج 6، صص 311- 306.

ص: 286

از پسرش على كمك گرفتند و آن قدر اصرار كردند تا بالاخره در ربيع الاول سال دويست موفق به اين كار شدند و مردم را به هر طريق ممكن به بيعت با او واداشتند و او را اميرالمؤمنين ناميدند. او در ظاهر حاكم بود، ولى اختيارى نداشت و فرزندش على و حسين افطس و ياران آنها، اعمالى ناپسند انجام دادند. طولى نكشيد كه اسحاق بن موسى عباسى، در حالى كه از دست ابراهيم بن موسى بن جعفر گريخته بود، از يمن رسيد و وارد «المشاش» (1)

شد و گروهى از مردم كوفه كه از علوى هاى فرارى بودند، دور او جمع شدند. طالبى ها به دور محمد بن جعفر جمع شدند و مردم عرب و غيرعرب را به گرد خود، جمع كردند. سپس خندقى حفر كردند و اسحاق به جنگ با آنها پرداخت، ولى اندكى بعد، از جنگ خوددارى كرد و به طرف عراق رفت. در آن جا با لشكريانى كه هرثمة به مكه اعزام كرده بود، برخورد كرد. در ميان آنها جلودى و وَرقاء بن جميل حضور داشتند و به اسحاق گفتند: همراه ما باز گرد، ما در كنار تو مى جنگيم. او نيز با آنها بازگشت و طالبى ها در بئر ميمون، با آنها برخورد كردند. طبقات پست مردم مكه، سودان، باديه و اعراب به محمد پيوسته بودند. دو گروه با هم به نبرد برخاستند و عده اى كشته شدند. سرانجام دست از جنگ كشيدند، ولى فرداى آن روز دوباره نبرد آغاز كردند و علويان و همراهانشان شكست خوردند. ديباجه امان خواست؛ به او سه روز مهلت دادند. وى مكه را ترك گفت و طالبى ها هر گروه به جايى رفتند و پراكنده شدند.

عباسى ها در جمادى الاخر سال دويست وارد مكه شدند. محمد بن جعفر نيز به سوى سرزمين جهينه رفت و در آن جا به گردآورى نيرو پرداخت و با هارون بن مسيب، والى مدينه، در كنار شجره (2) و جاهاى ديگر، چندين بار درگير شدند. پس از آن كه با برخورد يك تير چشمش آسيب ديد، شكست خورد و گروه بسيارى از يارانش كشته شدند.


1- «المشاش» نام دشت يا كوهى نزديك عرفات است.
2- «شجره» جايى نزديك مدينه منوره است كه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله قصد حج يا عمره مى كرد، از آن جا محرم نمى شد و اين غير از «شجرة البيعه» است كه در قرآن از آن نام برده شده؛ اين شجره در حديبيه نزديكى مكه مكرمه در راه جده است.

ص: 287

سپس خود بازگشت و او جلودى و ورقاء، امان خواست. آنها به او امان دادند و ورقاء از سوى مأمون و فضل بن سهل [وزير مأمون] برايش امان گرفت كه او نيز پذيرفت و ده روز مانده به پايان ذى الحجه سال دويست به مكه آمد و جلودى او را در مكه به بالاى منبر برد. جلودى خود در جايى بالاتر به منبر رفته بود. او قباى سياهى بر تن كرده بود و از قيام خود پوزش مى خواست چون شنيده بود كه مأمون مرده است ولى حال كه دانسته او زنده است خود را خلع مى كند و پوزش مى خواهد و استغفار مى كند. آن گاه به سوى عراق رفت و در مرو، به مأمون رسيد، مأمون او را مورد عفو قرار داد و مدت كوتاهى زنده بود و پس از آن به مرگ ناگهانى در گرگان مرد. مأمون بر او نماز خواند و بر لحد او قرار گرفت و گفت: اين خويشى بود كه چندين سال از ما گسسته بود. او در شعبان سال دويست و سه وفات يافت و علت مرگ او، آنچنان كه مى گويند، آن بود كه يك روز نزديكى كرد و سپس به حمام رفت و حجامت كرد. (1) در زمان خلافت مأمون و پس از شكست دادن طالبى ها، عيسى بن يزيد جلودى والى مكه شد. در خبر مربوط به ديباجه كه ذهبى در «تاريخ اسلام» نقل كرده آمده است كه عيسى جلودى به هنگام خروج ديباجه به عراق، فرزندش محمد را جانشين خود در مكه قرار داد.

ابن حزم نيز در «جمهرة» (2)

، در تأييد ولايت جلودى بر مكه، يادآور شده كه يزيد بن محمد بن حنظله مخزومى، از سوى عيسى بن يزيد جلودى به عنوان جانشين تعيين شده بود كه ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين به زور وارد مكه شد و يزيد بن محمد را به قتل رساند. كشته شدن او در سال دويست و دو بوده است. هر چند كه ابراهيم بن موسى در اين سال، والى مكه بوده است.

پس از عزل جلودى، هارون بن مسيب (3) به عنوان ولايت مكه منصوب شد، زيرا از


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 539 حوادث سال 200 ه.»؛ الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 313، 312 و 356.
2- جمهرة انساب العرب، ص 143.
3- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، صص 535 و 539.

ص: 288

كتاب «مقاتل الطالبين» به نقل از ابوعباس احمد بن عبداللَّه بن عمار ثقفى در روايتى از كتاب هارون بن عبدالملك زيات آمده است: ابوجعفر محمد بن عبدالواحد بن نصر بن قاسم، خدمتكار عبدالصمد بن على نقل كرده كه عيسى بن يزيد جلودى در مكه اقامت داشت و مكه و مدينه آرام بود و هارون بن مسيب به عنوان والى به آن جا معرفى شد. او از مكه شروع كرد و جلودى را از آن جا بيرون كرد و براى مردم حج گزارد و سپس به مدينه رفت و در آن جا يك سال اقامت كرد.

براى مأمون، بنا به گفته ازرقى (1) حمدون بن على بن عيسى بن ماهان بر مكه ولايت كرد چرا كه او در ضمن اخبار سيل هاى مكه مى گويد: در سال دويست و دو، در زمان خلافت مأمون و در حالى كه يزيد بن محمد بن حنظله (2) از سوى جلودى والى مكه بود، سيلى جارى شد و به گفته ازرقى درباره ولايت ابن حنظله [بر مكه] از جانب ابن ماهان، اشاره كرده و توضيح داده كه امكان دارد او از سوى جلودى و ابن ماهان [هر دو]، ولايت يافته باشد. و ميان آن چه ذهبى در مورد ولايت محمد بن جلودى بر مكه از سوى پدرش ذكر كرده، با آن چه ابن حزم درباره ولايت حنظله بر مكه از سوى جلودى بيان كرده، تعارضى وجود ندارد، زيرا امكان دارد جلودى، ولايت مكه را هم به پسرش و هم به ابن حنظله واگذار كرده باشد.

همچنين ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب- كه نسب او را عتيقى برشمرده است- از جانب مأمون بر مكه ولايت كرده است. فاكهى ياد آور شده كه وى در سال دويست و دو، حج گزارد. (3) در حالى كه از سوى مأمون امير مكه بود (4) و برادرش [امام] على بن موسى الرضا عليه السلام ولى عهد مأمون بود. از


1- اخبار مكه، ج 1، ص 226.
2- همان، ج 2، ص 170.
3- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 567؛ الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 350؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص 471.
4- الكامل فى التاريخ، ج 6، صص 313- 309.

ص: 289

طرفى، گفته عتيقى مبنى بر اين كه ابراهيم در سال دويست و دو والى مكه بود، با قول ازرقى كه معتقد است ابن حنظله در سال دويست و دو به عنوان جانشين حمدون ابن على والى مكه بوده است (1)، تعارضى با هم ندارد، زيرا امكان دارد كه حمدون در آغاز سال دويست و دو؛ و ابراهيم در اواخر سال والى مكه برده اند.

عبيداللَّه بن حسن بن عبيداللَّه بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام نيز از سوى مأمون در سال دويست و چهار والى مكه و مدينه شد. او در سال دويست و پنج و دويست و شش نيز والى مكه و مدينه بود (2) و احتمالًا ولايتش تا سال دويست و نه، ادامه داشته است.

پس از او صالح بن عباس بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى در سال دويست و ده والى مكه شد. (3) چنين به نظر مى رسد كه تا سال دويست و دوازده، زمانى كه براى مردم حج گزارد ادامه داشته است. پس از او سليمان بن عبداللَّه بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى والى مكه شد، زيرا يعقوب بن سفيان يادآور شده كه سليمان در سال دويست و چهارده، والى مكه و مدينه بوده و پسرش يك بار والى مكه و بار ديگر والى مدينه گرديد و خود و پدرش كارگزارى بر مكه و مدينه را متناوباً در اختيار داشته اند. (4) در زمان خلافت مأمون نيز محمد بن سليمان والى مكه بود، زيرا ازرقى در مطلبى با عنوان «نخستين كسى كه پيرامون كعبه چراغ روشن كرد» آورده است: هنوز چراغ زمزم بر روى تيركى بلند در برابر ركن حجرالاسود- كه خالد قسرى آن را نهاده بود- قرار داشت و هنگامى كه محمد بن سليمان در زمان خلافت مأمون در سال دويست و شانزده والى مكه بود، تيرك بلند ديگرى در برابر آن و به موازات ركن غربى قرار دارد. (5) ظاهراً او پسر سليمان مزبور است، زيرا تاريخ ولايت آنها [بر مكه] به يكديگر


1- اخبار مكه، ج 1، ص 226.
2- الكامل، ج 6، صص 358 و 379.
3- صاحب «مرآة الحرمين» و صاحب «الرحلة الحجازيه» بر اين عقيده اند كه آغاز ولايت وى در سال دويست و هجده بوده است نگاه كنيد به الكامل، ج 6، ص 401.
4- المعرفه والتاريخ، ج 1، صص 199، و 202.
5- اخبار مكه، ج 1، ص 287.

ص: 290

نزديك بوده و ولايت محمد بن سليمان زينبى بر مكه ديرتر بوده است و او تنها در اواخر خلافت متوكل، والى مكه شد و او همان محمد بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس- كه هادى فرماندهى جنگ با حسين در فخّ را به او واگذار كرده بود- نيست، زيرا بنا به گفته مسبحى و ديگران، او در سال يكصد و هفتاد و سه وفات يافته است.

از ديگر كسانى كه از سوى مأمون والى مكه بودند، عبيداللَّه بن عبداللَّه بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام بود كه زبير بن بكار به ولايت وى اشاره كرده است.

از ديگر كسانى كه از سوى مأمون بر مكه ولايت يافتند، حسن بن سهل، برادر فضل بن سهل است. البته او تنها بر مكه ولايت نداشت، بلكه ولايت مناطق ديگرى را نيز عهده دار بود. به گفته ابن اثير (1) مأمون در سال يكصد و نود و هفت، پس از قتل امين، حسن بن سهل را به عنوان كارگزار خود برتمامى مناطقى كه طاهر بن حسين فتح كرده بود، تعيين كرد، كه اين مناطق شامل آبادى هاى جبال، عراق، فارس، اهواز، حجاز و يمن نيز بود.

از ديگر كسانى كه در ايام خلافت معتصم، محمد بن هارون الرشيد، والى مكه شدند، صالح بن عباس بوده كه به گفته فاكهى (2)، در سال دويست و نوزده در اين مقام بود.

پس از او محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى، ملقب به «ترنجه» در سال دويست و دو والى مكه شد (3) و چه بسا ولايت وى تا خلافت متوكل نيز به درازا كشيده باشد.

از ديگر كسانى كه در خلافت معتصم، ولايت مكه را بر عهده داشتند، أشناس تركى، يكى از فرماندهان ارشد معتصم بود، زيرا ابن اثير در اخبار مربوط به سال دويست و بيست و شش يادآور شده كه وقتى أشناس مى خواست در اين سال حج به جا آورد،


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 297.
2- تاريخ خليفه، ص 476
3- همان.

ص: 291

معتصم، ولايت هر سرزمين و شهرى را كه وارد آن مى شد به او واگزار كرد، او نيز در همين سال حج به جا آورد و محمد بن داود را به عنوان نايب خود، امير الحاج قرار داد.

براى «أشناس» بر منبرهاى حرمين و ديگر شهرها و سرزمين هايى كه از آن جا عبور كرد، دعا كردند تا اين كه به سامرا بازگشت. (1) ابن اثير همچنين يادآور شده كه «أشناس» در سال دويست و سى وفات يافت. (2) در ايام خلافت متوكل، ابوالفضل جعفر بن واثق هارون بن معتصم (3)، شخصى به نام على بن عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور عباسى در سال دويست و سى و هفت بر كعبه ولايت يافت و ولايت او تا زمان مرگ در سال دويست و سى و نه ادامه داشت. مسبحى در تاريخ خود، سال آغاز و پايان ولايت على بن عيسى را ذكر كرده است. ابن اثير نيز مطلبى را يادآور شده كه نشان مى دهد وى در سال دويست و سى و هشت، والى مكه نبوده است، اما خود او (ابن اثير) ولايت او را به سال دويست و سى و نه تأييد كرده است. (4) بنا به آن چه مسبحى آورده است، پس از وى، عبداللَّه بن محمد بن داود بن عيسى عباسى- كه پيش تر از پدرش نام برديم- در سال دويست و سى و نه، والى مكه گرديد. او يادآور شده كه عبداللَّه در سال دويست و سى و نه عهده دار امور حج بود. سخن ابن اثير نيز حكايت از آن دارد كه او در سال [دويست و] سى و هشت والى مكه شد (5) و ولايت وى، آن گونه كه ابن اثير (6) ذكر كرده، تا آخر سال دويست و چهل و يك ادامه داشته و ابن جرير يادآور شده كه او در سال دويست و چهل و دو نيز والى مكه بوده است. (7)


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 521.
2- همان، ج 7، ص 18.
3- خلافت او از سال 232 تا 247 ه. به درازا كشيد.
4- ابن اثير در سال دويست و سى و هفت از او يادكرده و در دو سال بعد، نامى از وى نياورده است ج 7، ص 65.
5- سخن ابن اثير حاكى از آن است كه او در سال دويست و سى و نه والى [مكه] بوده است ج 7، ص 72.
6- الكامل، ج 7، ص 80.
7- طبرى نام او را نه در حوادث سال دويست و چهل و دو بلكه در حواث سال دويست و چهل و يك آورده است ج 9، ص 206.

ص: 292

به گفته ابن اثير (1) پس از وى، عبدالصمد بن موسى بن محمد بن ابراهيم امام بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى در سال دويست و چهل و دو ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و ابن كثير نيز با تأييد مطلب فوق، يادآور شده كه او در سال دويست و چهل و سه و در حالى كه نايب مكه بود، اجازه دار امر حج بوده است. (2) پس از وى بنا به گفته ابن جرير، محمد بن سليمان بن عبداللَّه بن محمد بن ابراهيم الامام معروف به زينبى، والى مكه شد، زيرا ابن جرير يادآور شده كه او در سال [دويست و] چهل و پنج در حالى كه والى مكه بود، براى مردم، حج گزارد. (3) در زمان خلافت متوكل، فرزندش منتصر محمد والى مكه شد و هم او پس از پدر، خليفه گرديد، زيرا پدرش در رمضان سال دويست و سى و سه ولايت بر حرمين [مكه و مدينه] و طائف و يمن را به وى سپرد و پس از آن در سال [دويست و] سى و پنج، رسماً او را به اين مقام و مقام هاى ديگر، گمارد (4) ولى گمان نمى كنم كه وى كارگزارى مكه را برعهده داشته است.

و از ديگر كسانى كه در زمان خلافت متوكل، بر مكه ولايت كرد، ايتاخ خوزى، از خدمتكاران معتصم و يكى از فرماندهان ارشد متوكل بود. در اين باره ابن اثير در اخبار مربوط به سال دويست و چهل و سه آورده است كه براى ايتاخ كسى را گمارد كه براى حج نيكو به جاى آورد. ايتاخ از متوكل اجازه [امارت] خواست، او نيز اجازه داد و امارت هر سرزمين را كه به آن وارد مى شد، به وى مى سپرد و سپس او را خلع كرد.

همچنين مى گويد: گفته شده است كه اين داستان در سال [دويست و] سى و سه بوده است. (5) و سپس در اخبار سال [دويست و] سى و پنج يادآور شده كه وقتى او از حج


1- الكامل، ج 7، ص 82.
2- البدايه والنهايه، ج 10، ص 344؛ تاريخ الرسل، ج 9، ص 209.
3- الكامل، ج 7، ص 437.
4- همان، ص 47.
5- همان، ص 43.

ص: 293

بازگشت، دستگير شد و در جمادى الآخر همان سال، وفات يافت. (1) چنين به نظر مى رسد كه در ايام خلافت منتصر محمد بن متوكل (2) نيز محمد بن سليمان زينبى ولايت بر مكه را بر عهده داشته است.

در خلافت مستعين ابوالعباس احمد بن معتصم عباسى (3)، شخصى به نام عبدالصمد بن موسى بن محمد بن ابراهيم امام، ولايت بر مكه را بر عهده داشت و بنا به گفته ابن جرير (4) و ابن اثير (5)، وى در سال [دويست و] چهل و نه والى مكه بود.

پس از او جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى معروف به شاشان در سال دويست و پنجاه ولايت مكه را بر عهده گرفت و تا سال [دويست و] پنجاه و يك در اين سمت بود. (6) پس از او در همين سال با اسماعيل بن يوسف بن ابراهيم بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام والى مكه شد. او در مكه قيام كرد و كارگزار وقت مكه، يعنى جعفر، از آن جا گريخت و لشكريان و گروهى از مردم مكه كشته شدند و خانه جعفر و خانه هاى نزديكان سلطان، غارت شد و چيزى حدود دويست هزار دينار را از مردم و نيز پوشش كعبه و اموال و خزاين كعبه و پول هايى را كه براى مرمت چشمه ها در نظر گرفته شده بود، به يغما برد و مكه را چپاول كرد و بخش هايى از آن را به آتش كشيد و پس از پنجاه روز، در ربيع الأول به مدينه رفت. در آن جا نيز كارگزار قبلى، فرار كرد. پس از آن در رجب به مكه باز گشت و مردم مكه را محاصره كرد، چندان كه گروهى از آنان از


1- الكامل، ج 7، ص 47.
2- خلافت وى بين سال هاى 247 و 248 ه. بوده است و او كسى است كه براى كشتن پدرش متوكل توطئه كرد و پس از قتل وى با همكارى حزب نظامى ترك ها، به خلافت رسيد.
3- مستعين در فاصله سال هاى 248 تا 252 ه. خلافت كرد.
4- تاريخ الرسل، ج 9، ص 265.
5- الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 125.
6- تاريخ الرسل، ج 9، صص 277 و 246؛ الكامل، ج 7، صص 136 و 165.

ص: 294

گرسنگى و تشنگى به هلاكت رسيدند و [گرانى آن چنان شد كه بهاى] سه قرص نان به يك درهم رسيد و مردم مكه همه گونه رنج و بدبختى از او ديدند. بعد از اقامت پنجاه و هفت روزه، به جده رفت و در آن جا مردم را محاصره اقتصادى كرد و اموال متعلق به بازرگانان و كاروان ها را به نفع خود مصادره كرد و سپس در عرفه توقف كرد و در آن جا هم فساد و تباهى به بار آود.

پس از بيرون رفتن از عرفه، مجدداً به جده رفت و هر چه در آن جا بود، نابود كرد.

آن چه را ذكر كرديم خلاصه مطالبى بود كه در تاريخ ابن جرير (1) و ابن اثير (2) آمده بود و در آنها مطرح شده كه ظهور اسماعيل در مكه، در سفر سال دويست و پنجاه و يك بوده است، زيرا در آن جا آمده كه وى در ربيع الاول و پس از پنجاه روز، به مدينه رفت. ابن حزم نيز در «جمهره» يادآور شده كه او در ربيع الأول در مكه قيام كرد و هم او چنين آورده كه وى در آخر سال [دويست و] پنجاه و دو و در بيست و دو سالگى در اثر بيمارى آبله وفات يافت. (3) مسعودى يادآور شده كه قيام وى سال [دويست و] پنجاه و دو بوده است. (4) در زمان خلافت مستعين، فرزندش عباس والى مكه گرديد. در اين باره مسعودى در اخبار مربوط به سال دويست و چهل و نه آورده است كه مستعين براى فرزندش عباس [پيمان] ولايت بر مكه و مدينه و بصره و كوفه را منعقد كرد و تصميم گرفت كه برايش بيعت بگيرد، ولى به دليل سن كم او اين كار را به تأخير انداخت. (5) همچنين در ايام خلافت مستعين محمد بن عبداللَّه بن طاهر بن حسين ولايت بر مكه را بر عهده گرفت. ابن اثير در اخبار مربوط به سال [دويست و] چهل و هشت آورده است كه مستعين، عراق را تحت ولايت محمد بن عبداللَّه بن طاهر درآورد و مكه و مدينه


1- تاريخ الرسل ج 9، صص 346 و 347.
2- الكامل، ج 7، صص 6- 165.
3- جمهرة انساب العرب، ص 46.
4- مروج الذهب، ج 4، ص 176؛ در آن جا او را «يوسف بن اسماعيل» ناميده است.
5- همان، ص 154.

ص: 295

سربازان و معادن منطقه عراق را منحصراً در اختيار وى قرار داد. (1) بنا به گفته ابن حزم، (2) در زمان خلافت معتز (3)كه نام او محمد يا طلحه يا به قولى زبير بن متوكل عباسى بود نيز عيسى بن محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن عبدالحميد بن عبداللَّه بن ابوعمرو بن حفص بن مغيره مخزومى ولايت بر مكه را عهده دار بود. او همان عيسى بن محمد مخزومى است كه به گفته ابن اثير معتزّ او را همراه با محمد بن اسماعيل بن عيسى بن منصور- ملقب به كعب البقر- به جنگ اسماعيل بن يوسف علوى فرستاد و چه بسا معتز، ولايت مكه را از همان سالى كه او را به مكه فرستاد، يعنى سال دويست و پنجاه و يك به وى سپرده باشد. (4) سال پايان ولايت او نامشخص است. فاكهى به ولايت محمد بن اسماعيل بن عيسى بر مكه، اشاره كرده و گفته است كه او در سال دويست و پنجاه و سه و دويست و پنجاه و چهار والى مكه بوده است. بنا به گفته فاكهى، او دو بار والى مكه گرديده است.

از ديگر كسانى كه در زمان خلافت معتز يا در زمان مهتدى محمد بن واثق عباسى (5) و يا در زمان خلافت معتمد عباسى (6) ولايت مكه را بر عهده داشتند، محمد بن احمد منصورى بود. اين مطلب در كتاب فاكهى آمده و او درباره «نخستين» هايى كه در مكه اتفاق افتاده آورده است:

نخستين كسى كه قنديل هاى روشنايى در صحن مسجدالحرام قرار داد محمد بن احمد منصورى بود، او ستون هايى چوبى در وسط مسجدالحرام نصب كرد و طناب هايى ميان آنها قرار داد و قنديل هاى روشنايى را از آن طناب ها آويخت و اين امر در زمان ولايت وى [بر مكه] بود تا اين كه محمد بن احمد، عزل گرديد و عيسى بن محمد زمانى


1- الكامل، ج 7، ص 118.
2- جمهرة انساب العرب، ص 149.
3- خلافت معتز بن متوكل سه سال، يعنى از 252 تا 255 ه. ادامه داشت.
4- الكامل، ج 7، ص 166.
5- مهتدى از سال 255 تا 256 ه. خليفه بوده است.
6- خلافت معتمد عباسى از سال 256 تا 279 ه. ادامه داشت.

ص: 296

كه براى دومين بار والى مكه شد، آن قنديل ها را برداشت. عتيقى نيز از محمد بن احمد [منصورى] ياد كرده و در نسب وى دچار خطا شده است، زيرا مى گويد: در سال [دويست و] پنجاه و شش محمد بن احمد بن عيسى بن منصور براى مردم حج گزارد و نيز گفته است: در سال دويست و پنجاه و هفت محمد بن احمد بن عيسى بن منصور كعب البقر براى مردم، حج گزارد. از آن چه عتيقى يادآور شده و نيز افزوده نسب وى [كعب البقر] و اين كه در اين سال براى مردم حج گزارده است، چنين بر مى آيد كه او در يكى از اين سال ها، والى مكه هم بوده است. گفته ابن اثير مبنى بر اين كه معتز او را همراه با عيسى بن محمد مخزومى براى جنگ با اسماعيل بن يوسف علوى گسيل داشت، حكايت از آن دارد كه او، همان محمد بن اسماعيل بن عيسى است و چه بسا در نگارش اسماعيل به احمد تغيير يافته باشد، زيرا نسخه اى از تاريخ ابن اثير كه من ديده ام، از خطا آكنده است.

به گفته فاكهى، از ديگر كسانى كه در زمان خلافت مهتدى محمد بن واثق عباسى، ولايت بر مكه را بر عهده داشت، على بن حسن هاشمى بود، البته او چيزى به نام وى و پدرش اضافه نكرد و در جاى ديگر يادآور شده كه هاشمى است. فاكهى همچنين گفته است كه او در ماه هاى محرم، صفر و ربيع الأول سال دويست و پنجاه و شش، والى مكه بوده است و در زمان ولايت خود، مقام ابراهيم عليه السلام را تزيين كرد. او در باره «نخستين» هاى مكه گفته است كه وى نخستين كسى است كه جاى نشستن زنان و مردان را در مسجدالحرام، از هم جدا ساخت و براى اين كار دستور داد طناب هايى ميان ستون هاى محل استقرار زنان، كشيده شود و زنان و مردان از هم جدا شوند.

در زمان خلافت معتمد احمد بن متوكل عباسى نيز اشخاصى بر مكه ولايت يافتند كه عبارتند از: برادر معتمد، ابواحمد موفق كه نامش طلحه و يا محمد بن متوكل عباسى بوده است، ابراهيم بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى ملقب به «ريه»، احمد بن طولون حاكم مصر، محمد بن ابى ساج و برادرش يوسف بن ابى ساج؛ و محمد بن عيسى بن محمد بن اسماعيل مخزومى ابومغيره پسر

ص: 297

عيسى؛ و ابوعيسى محمد بن يحيى بن محمد بن عبدالوهاب بن سليمان بن عبدالوهاب بن عبداللَّه بن ابوعمرو بن حفص بن مغيره مخزومى، هارون بن محمد بن اسحاق بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى و سرانجام، فضل بن عباس بن حسين بن اسماعيل بن محمد عباسى.

و اما ولايت موفق بر مكه را ابن اثير يادآور شده و در اخبار مربوط به سال دويست و پنجاه و هفت آورده است: وقتى كار قيام «زنج» اوج گرفت و فساد و شرّ ايشان در شهرها افزون شد، معتمد على اللَّه برادرش ابواحمد موفق را از مكه فراخواند و حكمرانى بر كوفه و راه مكه و حرمين و يمن را به وى سپرد. (1) و ما از اين جهت عين سخن او را نقل كرديم كه به ولايت موفق بر حرمين و به احضار وى از مكه اشاره دارد، و بعيد به نظر مى رسد كه او در مكه بوده، ولى فرد ديگرى والى مكه باشد.

و اما ولايت ابراهيم ملقب به ريه بر مكه را ابن اثير ذكر كرده (2) و يادآور شده كه او در سال دويست و شصت و شايد هم در سال پيش از آن، والى مكه بوده است.

ابن اثير آورده است كه او به دليل قحطى و گرانى در مكه، در سال دويست و شصت و يك و در پى قيام مردم، از آن جا بيرون رفت. (3) ابن جرير نيز به ولايت ابن طولون و ولايت هارون بن محمد سابق الذكر اشاره كرده است. او در اخبار مربوط به سال 269 ه. ق مى گويد: در ذى حجه ميان دو سردار برخوردى پيش آمد، يكى از آنها را احمد بن طولون همراه با چهارصد و هفتاد سوار و دو هزار پياده گسيل داشته بود. آنها دو شب مانده به پايان ذى قعده به مكه رسيدند و به قصاب ها و آرد فروش ها هر كدام دو دينار و به رؤسا هفت دينار دادند. از سوى ديگر، هارون بن محمد كه والى مكه بود، يكصد و بيست سوار و دويست نفر سياه [پوست] همراه داشت و به تقويت آنان پرداخت. آنها با ياران ابن طولون به نبرد برخاستند و


1- الكامل، ج 7، ص 241.
2- همان، ص 272.
3- ابن اثير اين خبر را در ضمن اخبار سال 260 ه. ق ذكر كرده است.

ص: 298

حدود دويست نفر از مردان ابن طولون در دشت مكه، كشته شدند و بقيه به كوه ها گريختند و اموال و احشام آنها را نيز گرفتند. جعفر به مصرى ها و آرد فروش ها و قصاب ها امان داد و در مسجدالحرام نامه اى كه محتواى آن لعن و نفرين احمد بن طولون بود، خوانده شد و مردم اموال تجار را گرفتند. (1) ابن اثير نيز به طور مختصر، مانند همين مطالب را بيان كرده و از جمله گفته است كه وقتى مصرى ها در بستان ابن عامر با هارون برخورد كردند، او از ترس مكه را ترك گفت. (2) بستان ابن عامر، نخلستانى در اطراف مكه است. ابوالفتح بن سيدالناس در سيره خود به هنگام ذكر سريّه عبداللَّه بن جحش مى گويد: ابن سعد يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن جحش را همراه با دوازده نفر از مهاجرين كه هر دو نفر سوار بر يك شتر بودند، به «بطن نخله» فرستاد و بطن نخله همان بستان ابن عامر است. اين مطلب را چند تن از اساتيدم از سيدالناس نقل كرده اند. (3) و اما ولايت محمد بن ابوساج بر مكه را ابن جرير آن را نقل كرده است و در اخبار مربوط به سال دويست و شصت و شش مى گويد: در ماه ربيع الآخر، ابوساج در جندى شاپور وفات يافت و پسرش محمد بر حرمين و جاده مكه، ولايت يافت و اين خبر در مختصر تاريخ ابن جرير آمده است. ولايت محمد بن ابوساج را ابن حمدون در «تذكره» و ابن اثير در الكامل» (4)

به همين صورت، ذكر كرده اند و يادآور شده اند كه عمرو بن ليث صفار، او را ولايت داد كه ممكن است صفار پس از آن كه خليفه معتمد يا برادرش ابواحمد موفق ولايت مكه را بر عهده اش گذاشته اند، چنين كرده باشد. و اين خود دلالت بر ولايت عمرو بن ليث صفار بر مكه دارد.

ابن اثير نيز از ولايت برادر محمد، يعنى يوسف بن ابوساج سخن گفته و در اخبار


1- تاريخ الرسل، ج 9، صص 652 و 653.
2- الكامل، ج 7، ص 395.
3- عيون الاثر، ج 1، ص 228.
4- الكامل، ج 7، ص 333.

ص: 299

مربوط به سال دويست و هفتاد و يك آورده است: در اين سال، حكمرانى بر مدينه و مكه به احمد بن محمد طايى واگذار شد و يوسف بن ابوساج كه والى مكه بود، بر بدر كه غلام طايى و از امراى ساج بود، حمله ور شد و با او جنگيد و وى را به اسارت درآورد.

لشكريان و حاجيان، با يوسف جنگيدند و از او انتقام گرفته و بدر را نجات دادند. يوسف را نيز اسير كردند و به بغداد بردند. محل برخورد و درگيرى آنها، كنار دروازه هاى مسجدالحرام بود. (1) و ولايت ابومغيره مخزومى و ابوعيسى مخزومى بر مكه را ابن حزم آورده است؛ او پس از ذكر نسب ابومغيره و ابوعيسى مى گويد: معتمد، ابوعيسى را به ولايت مكه گمارده بود و سپس او را عزل كرد و ابومغيره را به جايش نشاند. آن دو با هم جنگيدند، ابوعيسى كشته شد و ابومغيره در حالى كه سر بريده ابوعيسى را در اختيار داشت، وارد مكه شد. (2) معلوم نيست كه ابوعيسى محمد بن يحيى مخزومى چگونه به نيابت از سوى فضل بن عباس بوده است، چنان كه فاكهى مى گويد: محمد بن يحيى مخزومى، والى مكه بود و فضل بن عباس او را جانشين خود كرده بود. البته ايرادى ندارد كه بنا به گفته فاكهى ابوعيسى به نيابت از فضل بن عباس، والى مكه شده باشد و در عين حال، بنا به گفته ابن حزم، مستقلًا از سوى معتمد به اين مقام منصوب شده باشد.

اما در مورد ولايت ابومغيره، در كتاب فاكهى مطلبى ذكر شده كه بر مبناى آن، او در سال 263 امير مكه بوده است. فاكهى در مطلبى با عنوان «تجريد الكعبه» [پرده گرفتن از كعبه] مى نويسد: پوششى كه وصف آن را بيان كرديم تا سال 263 بر كعبه بود. در اين هنگام نامه اى از ابواحمد موفق باللَّه على محمد بن عيسى به ابومغيره رسيد كه به او دستور مى داد پوشش كعبه را بردارد؛ او نيز نامه را 9 شب مانده به پايان ذى حجه در دارالاماره به تاريخ، قرائت كرد.


1- الكامل، ج 7، ص 417.
2- جمهرة انساب العرب، ص 149.

ص: 300

سخن فاكهى حكايت از آن دارد كه ابومغيره از سوى ابواحمد موفق، والى مكه شده بود. ابن اثير نيز يادآور شده كه او پس از آن از سوى صاحب «زنج» به عنوان والى مكه منصوب و وارد آن جا شد. (1) و آن چه ابن اثير در باره نام ابومغيره و پدرش آورده، درست برعكس مطلبى است كه ابن حزم آورده است. چه بسا در كتاب ابن اثير، كلمه «ابن» ميان ابومغيره و عيسى، افتاده باشد كه در اين صورت، نامى كه او آورده، با نامى كه ابن حزم ذكر كرده تطابق دارد.

به گفته ابن اثير، صاحب زنج همان على بن احمد [محمد] علوى است، زيرا نسب او به يحيى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام مى رسيد. ابن اثير در اخبار مربوط به سال 266 مى گويد: در اين سال، محمد بن ابوساج به مكه آمد و مخزومى با او جنگيد. محمد او را شكست داد و اموالش را مصادره كرد و اين در روز ترويه بود. (2) و نيز در اخبار مربوط به سال 268 آورده است: در اين سال ابومغيره رهسپار مكه شد. در آن زمان هارون بن محمد هاشمى كارگزارى مكه را بر عهده داشت. هارون گروهى را آماده كرد و از پشتيبانى ايشان بهره برد. مخزومى نيز به مشاش رفت و مسير آب آن جا را به سوى زمين هاى پست منحرف كرد و به جده رفت و آن جا را غارت كرد و خانه هاى مردم را به آتش كشيد و اوضاع نان در اين شهر چنان بد شد كه قيمت دو گرده نان به يك درهم رسيد. سپس مى گويد: و هارون بن محمد بن اسحاق هاشمى براى مردم حج گزارد و ابن ابوساج نيز يكّه تاز راه ها و جاده ها بود. (3) و در اخبار مربوط به سال 269 مى گويد: در اين سال ابن ابوساج پس از ترك مكه، لشكرى فراهم آورد و به طرف جده رفت و دو كاروان مال و سلاح مخزومى را مصادره كرد. (4) واما درباره ولايت هارون بن محمد بن اسحاق عباسى، پيش از اين مطالبى از قول


1- الكامل، ج 7، ص 328.
2- همان، ص 336.
3- همان، ص 373- 372.
4- همان، ص 369.

ص: 301

ابن جرير (1) و ابن اثير نقل كرديم. ابن حزم نيز آن را ذكر كرده (2)و مطالبى در اين باره آورده كه ديگران نياورده اند؛ او پس از ذكر نام و نسب وى آورده است: او والى مدينه و مكه بود و از سال 263 تا 278، به عنوان والى، عهده دار امر حج بود. پس از آن، و به هنگام فتنه از مكه فرار كرد و به مصر رفت و همان جا وفات يافت و نسب نامه عباسى ها و ... را تأليف كرد. گفته ابن حزم مبنى بر اين كه وى از سال 263 تا 278 به عنوان والى مكه براى مردم حج گزارد را عتيقى نيز در «أمراء الموسم» آورده است؛ گو اين كه يادآور شده كه نخستين حج وى در سال 274 بوده است. ابن اثير نيز در اين مورد مطلبى آورده كه با آن چه ابن حزم و عتيقى آورده اند كاملًا با هم تطابق دارد. او يادآور شده كه هارون بن محمد بن اسحاق هاشمى در سال 268 براى مردم حج گزارده است. (3) ولايت فضل بن عباس [بر مكه] را فاكهى ذكر كرده و گفته است كه او در سال 263 والى مكه بوده است. در مورد نسب وى نيز تنها به فضل بن عباس بسنده كرده است.

عتيقى نيز آن پس از ذكر نسب او گفته است كه وى از سال 258 تا پايان سال 263 به عنوان والى عهده دار امر حج بود، به استثناى سال شصت كه فاكهى ديگرى را به عنوان كارگزار حج ذكر كرده است.

پس از او در زمان خلافت معتضد ابوالعباس احمد بن ابواحمد موفق بن متوكل عباسى (4) و در زمان خلافت فرزندان وى، يعنى مكتفى ابومحمد على (5) و مقتدر (6)


1- تاريخ الرسل، ج 9، صص 541، 548، 556، 600، 612، 653، 667؛ و ج 10، صص 8- 18، 27 و 31 و درآن جا آمده كه او به مدت 16 سال از 264 تا 279 براى مردم حج گزارد؛ الكامل، ج 7، صص 321، 328، 337، 363، 373، 398، 412، 417، 425، 437، 439، 450، 490.
2- جمهرة انساب العرب، ص 33.
3- الكامل، ج 7، ص 373.
4- او در سال 279 پس از فوت معتمد به خلافت رسيد و تا زمان مرگ، يعنى سال 289 عهده دار خلافت بود.
5- از سال 289 تا سال 295 خليفه بود.
6- از سال 295 خليفه بود سپس خلع شد و مجدداً خليفه گرديد و در سال 320 وفات يافت.

ص: 302

ابوالفضل جعفر و قاهر ابومنصور محمد (1) و نيز در زمان خلافت راضى ابوعباس احمد بن مقتدر (2) و در ايام خلافت متقى (3) ابواسحاق ابراهيم بن مقتدر و در خلافت مستكفى عبداللَّه بن مكتفى على بن معتضد (4) و در خلافت ابوالقاسم فضل بن مقتدر عباسى (5)، گروهى در مقام ولايت مكه قرار گرفتند كه عبارتند از: عجّ بن حاجّ و مونس المظفر و ابن ملاحظ- كه نام او را تنها به همين صورت ديده ام- و ابن مخلبه يا ابن محارب- ترديد از من است- و محمد بن طغج أخشيدى والى مصر و دو فرزند او ابوالقاسم او نجور- به معناى «محمود»- و ابوالحسن على و قاضى ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى قاضى مصر.

اسحاق بن احمد خزاعى، راوى تاريخ ازرقى، در خبر مربوط به افزوده دارالندوه در مطلبى با عنوان «بناى مسجد جديد دارالندوه كه به مسجدالكبير افزوده شد» درباره ولايت عجّ بن حاج (6) مى گويد: در اين باره در سال 281 براى عبيداللَّه بن سليمان وزير نامه اى نوشت و موضوع را براى امير مكه عجّ بن حاج، خدمتكار اميرالمؤمنين توضيح داد. (7) ابن اثير نيز مطلبى دارد حاكى از آن كه او [يعنى عجّ بن حاج] در سال 295، والى مكه بوده است. او در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: در اين سال در دوازدهم


1- از سال 320 تا سال 322 خليفه بود.
2- از سال 322 تا سال 328 خلافت را به عهده داشت.
3- از سال 328 تا سال 333 خليفه بود.
4- از سال 333 تا سال 334 عهده دار امر خلافت بود.
5- از سال 334 تا 363 ه. خليفه بود.
6- صاحب الرحلة الحجازيه او را به نام عج بن نحلب ياد كرده است ص 84.
7- اخبار مكه، ج 2، صص 111- 110.

ص: 303

ذى حجه، برخوردى ميان عجّ بن حاج و لشكريان در منى اتفاق افتاد و گروهى از ايشان به قتل رسيدند زيرا جايزه گرفتن بيعت با مقتدر را طلب كرده بودند و در اين ميان، مردم به بستان ابن عامر، فرار كردند. (1) ولايت مؤنس را نيز ابن اثير بيان كرده و در اخبار سال 300 آورده است: در اين سال مؤنس مظفر، ولايت بر حرمين و مرزها را عهده دار گرديد. (2) همچنين ابومحمد حسن بن احمد بن يعقوب همدانى نسب شناس مشهور، در كتاب خود «الاكليل» مطلبى در تأييد ولايت ابن ملاحظ آورده است. وى در اخبار بنى حرب در حجاز به نقل از ابوجعفر مخائى آورده است: از جمله ايام بنى حرب در حال حاضر و در اندك زمانى قبل، جنگ حره است. از ديگر ايام، يوم «سرف الإباية» يعنى روزى است كه ابن ملاحظ- كه سلطان مكه بود- به سوى بنى حرب لشكر كشيد، آنها ياران ابن ملاحظ را كشتند و او را اسير كردند و مدتى نزد ايشان باقى ماند و سپس بر وى منت نهادند و آزادش كردند. من نام ابن ملاحظ را جايى نديدم و ندانستم كه چه زمان، والى مكه بوده است. اگرچه گمان مى كنم پس از سال 300 يا اندكى پيش از آن بوده است.

مؤلف اين كتاب، يعنى همدانى نسب شناس، در سال 322 زنده بوده و به گمانم تا سال 329 نيز در قيد حيات بوده است.

خبر مربوط به ولايت ابن مخلب را ابن اثير آورده و پس از بيان زشت كارى هايى كه ابوطاهر قرمطى در سال 317 در مكه انجام داد، مى گويد: ابن مخلب امير مكه در رأس گروهى از اشراف و بزرگان، به مقابله با او پرداخت؛ اشراف اموال خود را از وى طلب كردند ولى او كمكشان نكرد و با وى جنگيدند ولى تمامى آنها كشته شدند. (3) خبر ولايت ابن محارب را نيز ذهبى ذكر كرده است؛ او به هنگام ذكر خبر ابوطاهر [قرمطى] و آن چه در مكه انجام داد مى گويد: و ابن محارب امير مكه، به قتل رسيد. او [يعنى ذهبى] «در تاريخ الاسلام» (4)

و در «العبر» (5)

گفته است: و ابن محارب امير مكه كشته شد. به گمانم كه ابن مخلب [به جاى ابن محارب] صحيح تر باشد. زيرا در تاريخ


1- الكامل، ج 8، صص 12- 11.
2- الكامل، ج 8، ص 75.
3- همان، صص 207 و 208.
4- حوادث سال 317، دول الاسلام، ج 1، ص 192.
5- العبر، ج 2، ص 167.

ص: 304

«المسبحى» در اخبار مربوط به سال 321 چنين ديده ام: در اين سال محمد بن اسماعيل بن مخلب (1) همراه احمد بن حسين حسنى براى تحويل مواد غذايى حجاز به يكديگر رسيدند. اين مطلب را از خط رشيد بن زكى منذرى در تاريخ خود «المختصر لتاريخ المسبحى» نقل كرده ام. ظاهراً امير مكه كه ابن مخلب از وى نام برده است از خويشان ابن مخلب بوده است.

و اما ولايت أخشيدى ها بر مكه را، نويرى در تاريخ خود آورده است و يادآور شده كه متقى خليفه عباسى، محمد بن طُغج را در سال 331 بر حرمين و مصر و شام برگمارد (2) و پس از او، اين مقام را براى دو پسرش ابوالقاسم اونجور و ابوالحسن على در نظر گرفت. البته به اين شرط كه خدمتكارش كافور ملقب به أخشيدى كفايت آنان را برعهده داشته باشد. مسبحى نيز همين مطلب را ذكر كرده است. وى در اخبار سال 343 آورده است كه گروهى از اعيان مصر، به حج رفتند. سپس مى گويد: ميان مصرى ها و عراقى ها در ذى حجه اين سال در مكه، در رابطه با بيعت براى معزّالدوله و برادرش ركن الدوله و پسرش عزالدوله بعد از مطيع للَّه، اختلاف افتاد و مصرى ها وى را از اين كار بازداشتند و به پيمانى كه متقى پس از مطيع براى اخشيدى و پس از وى براى پسرش بسته بود، استناد كردند. عتيقى در «امراء الموسم» مى گويد: در سال 347 محمد بن عبداللَّه علوى براى مردم حج گزارد و عمر بن حسن بن عبدالعزيز هاشمى نيز نماز خواند و در اين سال عازم مصر شد و در نزديكى آن جا وفات يافت و همان جا به خاك سپرده شد و عبدالسميع و عبدالعزيز و دو فرزند عمر بن حسن بن عبدالعزيز به جاى پدر در مصر و حرمين به عنوان والى برگزيده شدند. اين روايت از آن جهت بر ولايت اخشيدى بر مكه


1- در عيون الحدائق ق 1، ج 4، ص 348 «ابن مجلب» و در تجارب الامم، ج 1، ص 201 هم ابن مجلب آمده كه در تاريخ الاسلام و دول الاسلام ذهبى، ج 1، ص 192 ابن محارب آمده است. همدانى در تكمله تاريخ طبرى، ص 62 به نام او اشاره نكرده است. ابن سنان در تاريخ اخبار القرامطه نيز در صفحه 54 و مقريزى در اتعاظ الحنفا ج 1، ص 182 و نويرى در نهايةالارب، ج 23، ص 888 اشاره اى به نام او نكرده اند.
2- اين مطلب را نويرى در نهاية الارب حوادث سال 332 يادآور شده است: ج 23، صص 177- 176.

ص: 305

و مدينه دلالت دارد كه امامت جماعت ايشان، همزمان با ولايت آنها بوده، زيرا خليفه متقى، ايشان را به ولايت تعيين كرده بود و ما دليل ولايت ايشان بر مكه را ذكر خواهيم كرد. من ندانستم كه چه كسى به نيابت از سوى اخشيدى ها و نيز از سوى مؤنس، بر مكه حكمروايى مى كرد؛ واللَّه اعلم.

و اما ولايت قاضى ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى را يكى از مورخان مصر در كتاب خود ذكر كرده است. (1) او در كتاب مذكور به ذكر واليان و قضات مصر و اخبار نيل و پرداخته و آن را بر حسب سال، مرتب كرده و براى هر سال جدول هايى تنظيم كرده و نام هاى ايشان را در بر دارد. در مورد سال 338 يادآور شده كه قاضى مصر در اين سال، ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى بود تا اين كه از آن مقام عزل گرديد و به امارت مكه منصوب شد. و اين گوياى آن است كه محمد بن حسن ولايت مكه را از سوى على بن اخشيدى، بر عهده داشته است.

پس از آن در زمان اخشيدى ها، جعفر بن محمد بن حسن بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى، ولايت بر كعبه را بر عهده گرفت و اين مطلب بنا به گفته ابن حزم در «الجمهرة» (2)

است. وى پس از ذكر نسب وى مى گويد: او همان كسى است كه از زمان اخشيدى ها و پسرش تا به امروز بر واليان مكه، غالب شد. چه بسا ولايت جعفر مزبور در مكه، پس از فوت كافور اخشيدى و پيش از گرفتن مصر از اخشيدى ها به وسيله عبيدى ها بوده است چرا كه دولت آنان پس از فوت كافر متلاشى شد. فوت كافور نيز در جمادى الأول سال 365 و يا 375 بود و بدين ترتيب، ولايت جعفر بر مكه، در يكى از اين دو سال و يا در سال 358 بوده است، چرا كه در همين سال دولت اخشيدى ها به دست جوهر- از خدمتكاران و فرماندهان معز عبيدى حاكم مغرب- سقوط كرد و در نتيجه ولايت جعفر يا در اين سال و يا در يكى از دو سال


1- منظور و مورخ شهير مصرى محمد بن يوسف كندى 283- 350 است و كتاب او «الولاة وكتاب القضاة» است ص 574.
2- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 306

پيش از آن آغاز شده است؛ البته با اين فرض كه مرض كافور در سال 356 صورت گرفته باشد، زيرا ابن حزم مى گويد: جعفر در زمان اخشيدى ها بر مكه مستولى شد و بعد از مرگ كافور، جيره خوار او شد و در سال 358 مصر در اختيار مغربى ها قرار گرفت و بعيد به نظر مى رسد كه اين جعفر در اين ايام، يعنى ايام كافور، والى مكه بوده باشد. در برخى تواريخ چنين آمده كه در مكه و در روى منابر خطبه به نام وى خوانده مى شد. ابن خلدون (1) نيز در باره نسب، جعفر همان گفته ابن حزم را بيان كرده و در اين باره، مطلب ديگرى را نيز ذكر كرده و آن اين كه او [يعنى جعفر] از فرزندان محمد ساكن مدينه در زمان مأمون، فرزند سليمان بن داود بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است و نسب جعفر را تا محمد بن سليمان ذكر كرده و مى گويد: جعفر بن ابوهاشم حسن بن محمد بن سليمان است و يادآور شده كه محمد بن سليمان از فرزندان محمد بن سليمان ساكن در مدينه در ايام خلافت مأمون است. و اين سخن وى حكايت از ترجيح اين قول در نسب جعفر است كه البته جاى تأمل دارد؛ همچنين او يادآور شده كه جعفر پس از غلبه خدمتكار معزّ عبيدى بر مصر، براى او بيعت خواست.

به گفته ابن خلدون، پس از آن، پسر جعفر، يعنى عيسى والى مكه شد و يادآور شده كه در ايام او لشكريان عزيز (2) بن معزّ عبيدى در مكه حضور يافتند و به اين دليل كه مردم مكه پس از فوت پدر با وى بيعت نكردند، مردم مكه را در تنگنا قرار داد و به آنان سخت گرفت. ولايت او بر مكه بنا به گفته ابن خلدون 384 ادامه يافت. از سخن ابن حزم در «الجمهره» (3)

ولايت وى بر مكه استنباط مى شود.

او بنا به گفته ابن خلدون پس از برادرش ابوالفتوح حسن بن جعفر حسنى بر مكه ولايت كرد. او يادآور شده كه وى بر مدينه حكمروايى داشت و امارت بنى مهناى حسينى را در سال 390 به دستور حاكم عبيدى، برانداخت. ولايت ابوالفتوح بر مكه بسيار


1- العبر و ديوان المبتدأ و الخبر، ابن خلدون، ج 3، ص 244.
2- عزيز پس از وفات پدرش مفر فاطمى از سال 365 تا سال 386 حاكم بر مصر بود.
3- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 307

معروف است و از آن جهت آن را از قول ابن خلدون نقل كرديم كه تاريخ ابتداى ولايت او را او بيان كرده و خاطر نشان ساخته كه ولايت او پس از برادرش عيسى بوده است كه اين مطلب و نيز حكمروايى اش بر مدينه را در نوشته هاى ديگر نديده ام. ولايت ابوالفتوح تا زمان مرگ، يعنى سال 430 ادامه يافت، هر چند كه حاكم عبيدى در مدتى كه ابوالفتوح در برابر حاكم سركشى كرد، پسرعموى او را بر مكه گمارد و پس از پذيرش مجدد حاكميت وى او را به مقام خود باز گرداند. علت نافرمانى او نيز آن بود كه وقتى حاكم پدر ابوالقاسم بن مغربى وزير را به قتل رساند، او از آن جا گريخت و به شخصى از افراد خاندان جرّاح، پناهنده شد، حاكم نيز كسانى را براى جنگ با پناه دهندگان اعزام كرد و در اين درگيرى، خاندان جرّاح پيروز شدند. وزير به اين خاندان پيشنهاد كرد كه براى ابوالفتوح به عنوان خليفه بيعت بگيرند. ابوالقاسم نزد ابوالفتوح رفت و او را تشويق به ادعاى خلافت كرد. ابوالفتوح نپذيرفت و عذر آورد مال كافى در اختيار ندارد.

ابوالقاسم اين بار او را تشويق كرد كه اموال موجود در كعبه معظمه را براى خود بردارد و ابوالفتوح چنين كرد و اموال بسيارى را نيز از برخى تجار گرفت و در جده وفات يافت. او همان جا به نام خود خطبه خوانده بود و شيوخ حسنى و ديگران در مكه و مدينه با وى بيعت كرده بودند و او لقب «الراشد» گرفته بود. وى به اتفاق گروهى از عموزادگان خود، با هزار برده سياه از مكه خارج شد و نزد خاندان جراح رفت و ادعا كرد كه شمشيرش ذوالفقار است و عصايش، عصاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. وقتى به «رمله» نزديك شد، عرب ها از وى استقبال كردند و زمين زير پايش را به ادب بوسيدند و به نام خليفه به او سلام دادند. او در رمله اقامت كرد و مردم را به عدل و داد فراخواند و امر به معروف و نهى از منكر كرد. «حاكم» را اين كار خوش نيامد، ولى چاره اى جز تن دادن به خواست خاندان جراح نداشت؛ هر چند مدتى بعد، حسان بن مفرج از خاندان جراح را ديد و به او و برادرش، اموال بسيار تقديم كرد و آنان را به سوى خود جلب كرد؛ آنها نيز از حمايت ابوالفتوح دست كشيدند. ابوالفتوح نيز متوجه اين موضوع شد و در برابر حاكم، به مفرج پدر حسان پناه آورد؛ مفرج به حاكم نامه اى نوشت و او را به مكه بازگرداند، چرا كه حاكم

ص: 308

ولايت بر حرمين را به پسرعموى ابوالفتوح داده بود و براى او و شيوخ بنى حسن، مبالغى خرج كرده بود. بنا به آن چه صاحب «المرآة» و ديگران گفته اند، شورش ابوالفتوح در سال 401 بوده و در نوشته هاى تاريخى يكى از اساتيد، 402 ذكر شده است و در تاريخ نويرى نيز، شاهدى بر آن يافته ام. اشاره ما به اين نكته بدان جهت بود كه ذهبى در «تاريخ الإسلام» (1)

يادآور شده كه اين امر در سال 381 بوده است كه بى ترديد، نادرست است، زيرا بنا به گفته ذهبى و ديگران، حاكم در سال 386 به خلافت رسيد. در برخى نوشته هاى تاريخى چنين آمده كه پسرعموى ابوالفتوح كه حاكم او را به ولايت بر حرمين گمارده بود، ابوالطيب نام داشت. چه بسا همان ابوالطيب عبدالرحمن بن قاسم بن ابى فاتك بن داود بن سليمان بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى بوده است كه نام او را بر روى سنگى در «معلاة» هم ديدم كه روى آن آمده است:

اين قبر يحيى بن اميرالمؤيد بن امير قاسم بن غانم بن حمزة بن وهاس بن ابوالطيب ...

مى باشد.

ابن حزم در «الجمهرة» از ابوالطيب نام برده و نسب وى را ذكر كرده است، اما در نسخه اى از الجمهرة، نام قاسم در فاصله ميان عبدالرحمن و ابوفاتك افتاده و ابوفاتك، عبداللَّه ناميده شده است. همچنين يادآور شده كه ابن عبدالرحمن داراى بيست و دو فرزند پسر بوده و نام آنها را آورده و ابوالطيب هم در ميان آنها، ذكر شده است. سپس مى گويد: همه آنها در اذنه (2) ساكن شدند، به استثناى نعمه و عبدالحميد و عبدالحكيم كه در «أمج» (3)، نزديك مكه سكونت يافتند (4) و احتمالًا سكونت ايشان در اذنه، از ترس ابوالفتوح بوده است، زيرا ابوالطيب پس از آن، امارت يافت و بعيد مى دانم كسى را كه


1- نسخه مصور، ص 300، حوادث سال 381.
2- «أذنه» كوه هاى شمال شرق حجاز است.
3- «أمج» شهر يا كوهى در غرب مدينه منوره است و چه بسا همان شهرى باشد كه امروزه آن را «املج» مى گويند.
4- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 309

حاكم به جاى ابوالفتوح به ولايت مكه گمارد، ابوالطيب بن عبدالرحمن باشد، زيرا ابن حزم در ميان واليان مكه، نام ابوالطيب بن عبدالرحمن را ذكر نمى كند.

در تاريخ نويرى چنين آمده كه وقتى ابوالفتوح عليه حاكم سر به شورش برداشت، برادرش در مكه، عليه او قيام كرد. وقتى ابوالفتوح از گرايش حاكم به خاندان جراح آگاه شد، به آنها گفت: برادرم در مكه قيام كرده و بيم آن دارم كه موقعيت مرا در آن جا تضعيف كنند. بنا بر اين او را در ربيع الآخر سال 403 به مكه بازگرداندند و اين همان استدلالى است كه تاريخ شورش ابوالفتوح را سال 402 مى داند.

بعد از ابوالفتوح، پسرش شكر بن ابوالفتوح، والى مكه شد و ولايت او تا زمان مرگ، يعنى سال 453 ادامه يافت. ابن خلدون يادآور شده كه او در چندين جنگ با اهالى و حاكم مدينه انجام داده و ولايت بر مكه و مدينه را هم زمان در دست داشته است. (1) ابن خلدون مى گويد: بيهقى و ديگران يادآور شده اند كه او به مدت بيست و سه سال، پادشاه حجاز بود. ابن حزم در «الجمهرة» او يادآور مى شود كه پس از شكر نسل ايشان منقرض گرديد و يكى از بردگان وى والى مكه شد. او مى گويد: نسل جعفر منقرض گرديد زيرا براى ابوالفتوح جز شكر، فرزندى باقى نماند و شكر نيز بى آن كه فرزندى به جاى گذارد وفات يافت و كارگزارى مكه به يكى از بردگان وى واگذار شد. (2) صاحب «مرآة» نيز به نقل از محمد بن هلال صابى يادآور شده كه شكر، دخترى داشته است كه اين با گفته ابن حزم در تعارض است.

پس از شكر، فرزندان ابوالطيب، يعنى حسنى ها و سپس على بن محمد صليحى حاكم يمن و سپس ابوهاشم محمد بن جعفر بن محمد بن عبداللَّه بن ابوهاشم محمد بن حسين بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى، ولايت بر كعبه را برعهده گرفتند. صاحب «المرآة» در اخبار مربوط


1- العبر و ديوان المبتدأ والخبر، ج 4، ص 102.
2- الجمهرة، ص 47.

ص: 310

به سال 455 مى گويد: در اين سال، صليحى به مكه رسيد و با مردم آن جا، خوش رفتارى كرد و به عدالت عمل نمود و امنيت را برقرار كرد. مردم در آرامش بودند، قيمت ها پايين آمد و مردم برايش بسيار دعا كردند. سپس مى گويد: او كعبه را پوشش سفيد پوشاند و بنى شيبه را از كارهاى زشت بازداشت و آن چه را كه خاندان ابوالطيب در پى حكمرانى بعد از شكر، از اموال و زينت آلات كعبه برداشته بودند، بازگرداند. آنها در كعبه و ناودان آن نيز تغييراتى ايجاد كردند و پس از نقل قول از محمد بن هلال صابى و بيان ورود صليحى به مكه و كارهاى نيك او در مكه مى گويد: او تا روز عاشورا در آن جا باقى ماند.

حسنى ها كه از مكه بيرون رانده شده بودند، برايش پيغام دادند كه از شهر و ديارشان بيرون رود و هر كس را كه مى خواهد از ميان آنها برگزيند؛ او نيز محمد بن ابوهاشم را به امارت منصوب كرد و به يمن بازگشت. (1) محمد بن ابوهاشم نيز داماد شكر، يعنى شوهر دختر اوست كه صليحى وى را بر گروهى گمارد و در ميان عشاير، صلح برقرار كرد و لشكريانى برايش فراهم آورد و به او پول و سلاح و پنجاه رأس اسب داد. سپس مى گويد: بنا به روايتى او در ربيع الاول در مكه اقامت گزيد و بيمارى «وبا» يارانش را از پا درآورد و جان هفتصد نفر از آنها را گرفت. سپس به يمن بازگشت، زيرا علوى ها عليه وى موضع گرفتند و تنها جمع اندكى با او ماندند. به همين دليل به يمن رفت و محمد بن ابوهاشم به عنوان جانشين وى، در مكه باقى ماند. حسنى هاى بنى سليمان همراه با حمزة ابووهاس، قصد جنگ با او را كردند، ولى توان رويارويى با او را نداشتند. او با آنها جنگ كرد و از مكه خارج شد؛ آنها او را دنبال كردند و او نيز بازگشت و يكى از ايشان را هدف ضربه اى [با شمشير خود] قرار داد كه دست و اسب و تن او را آسيب رساند و آنها را شكافت و به زمين رسيد. تعقيب كنندگان وحشت كردند و دست از تعقيبش كشيدند و بازگشتند. او سوار بر اسبى به نام «دنانير» بود كه خستگى ناپذير و بى همتا بود او به «وادى الينبع» رفت و در آن جاه راه كاروانيان مكه را گرفت. بنى سليمان مكه را غارت كردند و


1- اتعاظ الحنف، ج 2، صص 269 و 268.

ص: 311

صليحى اهل يمن را از حج بازداشت و قيمت ها بالا رفت و مشكلات افزايش يافت. چه بسا خاندان ابوالطيب كه در اين خبر به ايشان اشاره شده، از فرزندان طيب باشند و چه بسا حمزة بن ابوهّاس نيز كه در اين خبر نام وى آمده است، نواده ابوالطيب باشد، زيرا اين امر، با سنگ نوشته اى كه در «المعلاة» ديده ام، تطابق دارد. آن چه صاحب «المرآة» ذكركرده شامل ولايت ابن ابوالطيب بر مكه بعد از شكر و پس از آن ولايت صليحى و سپس، ولايت ابن ابى وهاس (1) است.

ابن خلدون يادآور شده كه ابن ابى هاشم در سال 454 و پس از جنگ با سليمانى ها و خويشان شكر و پيروزى بر آنها و تبعيدشان از حجاز، بر مكه ولايت يافت. (2) ابن ابى هاشم پس از خروج از مكه، بار ديگر امارت مكه را در اختيار گرفت و ولايت وى بر مكه به تا زمان مرگ يعنى سال چهارصد و هشتاد و اندى (3) به درازا كشيد.

ولى او بنا به گفته ابن اثير (4) و ديگران از دست تركمان هايى كه در سال 484 بر مكه مستولى شدند، از آن جا گريخت.

در تاريخ ابن اثير آمده است كه تركمان ها، اموالى را كه ابن ابوهاشم از كعبه برداشته بود مطالبه كردند و مكه را غارت كردند و فتنه عظيمى به پا شد. (5) او اولين كسى است كه خطبه عباسى را پس از آن كه حدود يكصد سال در حجاز خوانده نمى شد، مجدداً در مكه برقرار كرد و به همين علت اموال فراوانى از سلطان آلب ارسلان سلجوقى دريافت كرد، زيرا پس از خليفه عباسى، خطبه را به نام وى خواند. (6) و از آن پس گاهى براى مقتدى عبداللَّه بن محمد ذخيرة بن قائم عبداللَّه عباسى (7) و گاهى نيز براى مستنصر عبيدى


1- در دو نسخه خطى، «هاشم» و در برخى نسخه ها «وهاس» آمده است.
2- العبر وديوان المبتدا والخبر، ج 4، ص 103.
3- در نسخه «منتخب شفاء الغرام» چاپ اروپا، ص 11، به جاى اندى، «سبع» هفت آمده است.
4- الكامل، ج 10، ص 200.
5- همان، ص 235.
6- ولايت خليفه قائم بن قادر از سال 422 تا 468 ه. ق ادامه داشت.
7- مقتدى نواده قائم است كه طى سال هاى 468 تا 487 ه. ق خلافت را بر عهده داشت.

ص: 312

حاكم مصر (1)، خطبه مى خواند و نام هر كس كه كيسه اى را پرتر مى كرد، در خطبه مى آورد. و چه بسا گسيل داشتن تركمان ها به سوى او نيز به همين سبب بود. ابن خلدون يادآور شده كه مدت امارت وى بر مكه، سى سال بود و او بر مدينه نيز ولايت داشت.

ابن اثير در مذمّت ابن ابى هاشم، زياده روى كرده و ضمن بيان زمان وفات وى، مى گويد:

او هيچ كار قابل ستايشى ندارد. (2) كه احتمالًا به علت غارت و چپاول حاجيان در سال 486 ه. ق و كشتن بسيارى از ايشان به دستور او- بنا به گفته ابن اثير- و نيز به دليل برداشتن زينت آلات كعبه در سال 462 ه. ق چنين گفته است.

پس از او پسرش قاسم بن محمد، زمان كوتاهى ولايت مكه را بر عهده داشت و پس از وى، اسبهبد را در عسفان شكست داد؛ اسبهبد به شام گريخت و قاسم وارد مكه شد. (3) ولايت او تا سال 518 ه. ق يعنى زمان مرگش- چنان كه ابن اثير (4) و ديگران آن را ذكر كرده اند- ادامه داشته است. همچنين به نقل از تاريخ الاسلام ذهبى او در سال 518 ه. ق وفات يافت. در تاريخ ابن خلدون چنين آمده كه امارت وى به طور متناوب مدت سى سال به طول كشيد.

پس از او پسرش فليته بن قاسم عهده دار ولايت مكه گرديد. ابن اثير (5) و ديگران او را بدين نام خوانده اند و ذهبى «در تاريخ الاسلام» در دو جا او را «بو فليته» خوانده است.

ولايت وى تا زمان مرگش، يعنى سال 527 ه. ق ادامه داشت.

پس از وى پسرش هاشم بن فليته، والى مكه شد و ولايت او نيز تا زمان مرگش،


1- مستنصر از سال 437 تا 487 ه. ق عهده دار خلافت بود.
2- الكامل، ج 10، ص 239؛ دول الاسلام، ج 2، ص 15.
3- همان، ج 10، صص 239 و 240.
4- ابن اثير تاريخ وفات او را در سال 517 ه. ق ذكر كرده است الكامل، ج 10، ص 617.
5- الكامل، ج 10، ص 617.

ص: 313

يعنى سال 549 ه. ق به طول انجاميد. ابن خلكان يادآور شده كه فقيه عماره شاعر يمنى در اين سال به حج رفت و قاسم بن هاشم بن فليته، والى مكه او را به عنوان سفير به ديار مصر گسيل داشت و او در ماه رمضان سال 550 ه. ق وارد آن جا شد. اين امر مستلزم آن است كه هاشم در اين سال فوت كرده باشد، زيرا فرزندش قاسم، پس از وى ولايت را بر عهده گرفت. هاشم در سال 551 ه. ق وفات يافت و قاسم پس از وى والى مكه شد و در اين مورد هيچ كس ترديدى ندارد. ولايت قاسم بن هاشم پس از پدر تا سال 556 ه. ق ادامه يافت زيرا او از ترس، امير الحاج عراقى به دليل انجام كارهاى زشت در مكه، در موسم حج اين سال آن جا را ترك گفت. (1) پس از او عمويش عيسى بن فليته والى مكه شد.

سپس قاسم در ماه رمضان سال 557 ه. ق بر مكه چيره شد و چند روزى در آن جا اقامت گزيد و سپس كشته شد. همچنين گفته اند كه او در سال 556 ه. ق به قتل رسيد. بعد از وى، ولايت مجدداً به عمويش عيسى رسيد و ولايت وى تا زمان مرگ، يعنى سال 570 ه. ق به درازا كشيد؛ برادر او مالك بن فليته بر سر اين مقام با او جنگيد و به مدت تقريباً نصف روز، بر مكه چيره شد؛ مالك در عاشوراى سال 566 ه. ق وارد مكه شد و ميان لشكريان او و برادرش درگيرى روى داد كه تا عصر به طول انجاميد و پس از آن مالك از مكه بيرون رفت، ولى آن ها بعداً سازش كردند.

پس از عيسى، پسرش داود بن عيسى بن فليته با ولايت عهدى از سوى پدر، به اين مقام برگزيده شد و ولايت وى تا نيمه رجب سال 571 ه. ق طول كشيد. (2) پس از وى، برادرش مكثر بن عيسى عهده دار ولايت بر مكه شد، اما او در موسم حج عزل شد و ميان او و تاشتكين رئيس اميرالحاج عراق جنگ سختى درگرفت كه به پيروزى امير تاشتكين منجر شد. (3) پس از وى، هاشم بن مهنّاى حسينى، امير مدينه عهده دار ولايت بر مكه شد. خليفه مستضئ پس از عزل مكثر قرعه ولايت بر مكه را به نام او زد كه تنها سه روز دوام داشت،


1- الكامل، ج 11، ص 279.
2- همان، ص 432.
3- همان.

ص: 314

چرا كه او خود را در اين كار ناتوان يافت.

پس از وى اميرالحاج داود بن عيسى والى مكه شد و خليفه بر او شرط كرد كه همه عوارض و ماليات ها را بردارد. معلوم نيست كه ولايت وى تا چه زمان ادامه داشته است.

پس از او امارت بر مكه ميان او و برادرش رد و بدل مى شد و سپس مكثر آن را به مدت ده سال متوالى در اختيار خود داشت كه در سال 597 ه. ق پايان يافت. البته در مورد زمان دولت مكثر، اختلاف نظر وجود دارد و او از آخرين امراى معروف به هاشمى بود كه والى مكه شد.

در زمان ولايت وى يا ولايت برادرش داود، سيف الاسلام طغتكين بن ايوب برادر سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب والى مكه شد و اين در سال 581 ه. ق بود؛ او در اين سال به مكه آمد و مانع از آن شد كه در اذان حرم، حى على خيرالعمل بگويند و گروهى از بردگان را از دم تيغ گذراند. امير مكه از دست او به قلعه اى در ابوقبيس گريخت. او با بردگان شرط كرد كه حاجيان را نيازارند و به نام برادرش سلطان صلاح الدين سكه طلا و نقره ضرب كرد.

پس از مكثر، ابوعزيز قتادة بن ادريس بن مطاعن بن عبدالكريم بن عيسى بن حسين بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب حسنى ينبعى در سال 597 ه. ق والى مكه شد و نيز گفته شده كه ولايت وى بر مكه در سال 598 يا 599 ه. ق آغاز شد و تا زمان مرگ وى، يعنى سال 617 يا 618 ادامه داشته است و با اين حساب، مدت ولايت وى در حدود بيست سال- به دليل اختلاف روايت در تاريخ پايان آن- بوده است. ولايت او [به لحاظ وسعت جغرافيايى] تا ينبع (1) و حلى (2) ادامه يافت. او با والى مدينه در جنگ بود و هر بار يكى از آن


1- ينبع، شهرى است در سرزمين حجاز، بر ساحل درياى سرخ در سمت شمال غربى مكه مكرمه كه به آن «ينبع الحجر» مى گويند و در نزديكى آن شهرى است كه «ينبع النخل» نام دارد و روستايى آباد و داراى چشمه ها و مزارع بسيار مى باشد. ياقوت در معجم خود ج 5، ص 450 آورده است كه الشريف بن مسلمة بن عياش ينبعى مى گويد: تعداد يكصد و هفتاد چشمه را در آن برشمردم.
2- حلى، شهرى حجازى است بر ساحل درياى سرخ سمت جنوب غربى مكه.

ص: 315

دو پيروز مى شد. در زمان ولايت قتاده بر مكه، اقباش ناصرى، پسر جوان خليفه ناصر لدين اللَّه عباسى (1) عهده دار ولايت بود گو اين كه او هرگز مستقيماً خود امارت مكه را بر عهده نداشت و خليفه به دليل ارج و منزلت وى، او را در منصب توليت حرمين و اميرى حاجيان منصوب كرد و او در همان سالى كه قتاده وفات يافت، در معلاه به قتل رسيد.

پس از قتاده، پسرش حسن بن قتاده والى مكه شد و ياران اقباش ناصرى را به قتل رساند، زيرا آنها به تبانى با راجع بن قتاده براى ولايت بر مكه به جاى حسن متهم بودند.

ولايت حسن تا سال 619 يا 620 ه. ق ادامه داشت.

پس از وى ملك مسعود (2) به نام يوسف و ملقب به أقشبيس بن ملك كامل محمد بن ملك عادل ابوبكر بن ايوب، حاكم يمن ولايت مكه را بر عهده گرفت. او به سمت مكه رفت و در مسعى با حسن بن قتاده به نبرد پرداخت و [در اين نبرد] حسن شكست خورد و به اتفاق يارانش مكه را ترك گفت؛ لشكريان ملك مسعود مكه را تا عصر مورد غارت و چپاول قرار دادند. ولايت او بر مكه تا زمان مرگ، يعنى سال 626 ه. ق ادامه يافت. (3) به نيابت از سوى ملك مسعود، نور الدين عمر بن على بن رسول- كه پس از وى سلطنت در يمن را بر عهده گرفت- والى مكه شد. حسن بن قتاده نيز با لشكرى از ينبع به سراغش آمد و نور الدين نيز براى نبرد با او از شهر بيرون آمد و او را شكست داد.

امير حسام الدين ياقوت بن عبداللَّه ملكى مسعودى نيز از سوى ملك مسعود، عهده دار ولايت بر مكه گرديد. من در سند خريد خانه اى در مكه، فرمان ياقوت را به چشم خود ديدم كه از او با عنوان امير الحاج و امير الحرمين و متولى جنگ و عهده دار لشگريان در مكه نام برده شده است. اين معامله در جمادى الآخر سال 625 ه. ق صورت گرفته است و معلوم مى شود كه ياقوت در اين تاريخ، والى مكه بوده است.


1- الناصر بن المستضى ء بن المتنجر از سال 576 تا 622 ه. ق خلافت عباسى را بر عهده داشت.
2- درباره او نگاه كنيد به: شفاء القلوب فى مناقب بنى ايوب، ص 362.
3- شفاء القلوب، ص 365.

ص: 316

پس از ملك مسعود، پدرش ملك كامل عهده دار ولايت بر مكه گرديد و ولايت او تا ماه ربيع الآخر سال 629 ه. ق طول كشيد.

پس از آن نايب پسرش مسعود و قائم مقام او بر يمن، يعنى نور الدين بن عمر بن على بن رسول، پس از بيعت با سلطنت وى در سرزمين يمن والى مكه شد. او لشكرى را كه راجح بن قتاده حسنى در رأس آن بود به مكه اعزام داشت و اين لشكر، طغتكين، متولى مكه از سوى ملك كامل را بيرون راند و او به ينبع گريخت و ملك كامل هم از اين موضوع آگاه شد و ارتش بزرگى فراهم آورد و فرماندهى آن را به امير فخرالدين بن شيخ على واگذار كرد. طغتكين نيز همراه با اين ارتش به مكه رسيد و در آن جا راجح و همراهان يمنى اش، او را بيرون كردند و طغتكين پيروز شد و بسيارى از اهالى مكه را به اين دليل كه در گذشته به او پشت كرده بودند، از دم تيغ گذراند. استيلاى او بر مكه در رمضان اين سال بود.

ابن محفوظ يادآور شده كه گويا شخصى كه از جانب ملك كامل بر مكه حاكم شده كسى جز طغتكين است، زيرا مى گويد: در آغاز سال 629 ه. ق ملك منصور ارتشى فراهم آورد و با همراهى راجح، به مكه رفت و بر آن استيلا يافت. در مكه، اميرى به نام شجاع الدين دغكينى از سوى ملك كامل حاكم بود كه به نخله (1) گريخت و از آن جا به ينبع رفت. ملك كامل ارتشى براى بيرون راندن و جنگ با او گسيل داشته بود. پس از آن در رمضان به مكه بازگشت و آن را از دست كارگزاران ملك منصور بازساند و به هنگام ورود، مردمان بسيارى از اهالى مكه را به قتل رساند و همه چيز بر سر مردم مكه خراب شد. خبرى كه ابن محفوظ در باره ولايت شخص ديگرى بر مكه نقل كرده، درست نيست، زيرا فقط او از وى نام برده و تنها يك روايت دارد و صحيح آن است كه امير، طغتكين بوده كه بيش از يك تن او را بدين نام يعنى طغتكين خوانده اند.

همچنين گفته اند كه فخرالدين بن شيخ به هنگام ورود لشكريان حاكم يمن به مكه در سال 629 ه. ق والى آن جا بود كه پس از آن در صفر سال 630 ه. ق لشكريان حاكم


1- نخله، دشتى است كه از بطن مرّ وادى فاطمه تا تنگه يا دشت ليمون ادامه دارد و اين همان «نخلةالشاميه» است.

ص: 317

يمن همراه با راجح بن قتاده مدون جنگ والى مكه شد و سپس لشكريان ملك كامل به فرماندهى شخصى به نام «زاهد» بر او غلبه كردند و زاهد نيز كارگزارى به نام «ابن مجلى» را براى مكه تعيين كرد.

پس از او در سال 631 ه. ق لشكريان ملك منصور حاكم يمن به اتفاق راجح بن قتاده بر مكه ولايت كردند.

پس از آن لشكريان ملك كامل، ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند كه شامل هزار، هفتصد و يا پانصد نفر سوار مى شد كه پنج تن از امرا را شامل مى گرديد كه در رأس آنها جغريل قرار داشت و ولايت وى از سوى ملك كامل (1) تا سال 635 ه. ق طول كشيد.

پس از او، در اين سال ملك منصور والى مكه شد و خود شخصاً در پى بيرون رفتن جفريل و همراهان وى وارد مكه شد. ورود منصور به مكه در ماه رجب صورت گرفت و گفته شده است كه يك هزار سوار او را همراهى مى كردند. ولايت وى تا سال 637 ه. ق ادامه يافت. او يكصد و پنجاه سوار بر آنجا معين كرد و ابن الوليد و ابن تغرى را به فرماندهى ايشان گمارد.

پس از او ملك صالح ايوب بن ملك كامل- حاكم مصر (2)- والى مكه شد. او يك هزار سوار به فرماندهى شريف شيحه حاكم مدينه روانه آن جا كرد كه در سال 637 بدون هيچ درگيرى، بر مكه مستولى شدند.

پس از آن و به دنبال قرار شيخه و همراهانش كه با شنيدن اعزام لشكريان حاكم يمن صورت گرفت، لشكريان ملك منصور ولايت مكه را بر عهده گرفتند و در پى آن در سال 637 ه. ق لشكريان ملك صالح والى مكه شدند. از جمله كسانى كه از سوى ملك صالح والى مكه شدند امير شهاب الدين احمد تركمانى بود.


1- ملك كامل ايوبى از سال 616 تا 635 ه. ق پس از ملك عادل برادر سلطان صلاح الدين ايوبى بر مصر حكمروايى كرد. ملك عادل از 596 تا 616 ه. ق حكمروايى كرده بود.
2- او از سال 637 تا شب نيمه شعبان سال 647 ه حكمروايى مصر را برعهده داشت شفاء القلوب، ص 367.

ص: 318

بعد از او در سال 639 ه. ق ملك منصور والى مكه شد و خود در اين سال، رهسپار آن جا گرديد و در رمضان و در پى فرار مصرى ها كه از ترس وى صورت گرفته بود، وارد مكه شد و ولايت او تا زمان مرگش ادامه يافت. او در اين سال مملوك خود امير فخرالدين شلّاح و ابن فيروز را به امارت مكه گمارد و شريف ابوسعد بن على بن قتاده حسنى را دستار لشكريانش قرار داد؛ او را از ينبع فراخوانده و به وى نيكى كرده بود و قلعه ينبع را از وى خريدارى كرده و به او دستور داده بود آن را ويران كند تا مصرى ها پايگاهى نداشته باشند، مملوك وى شلاح، بنا به گفته يكى از مورخان معاصر يمنى، تا سال 646 بر نيابت مكه باقى ماند.

در همين سال ابن مسيب از سوى منصور والى مكه شد و به گفته ميورقى، ابن مسيب در نيمه ربيع الاول سال 645 به منظور عزل شلاح، به مكه آمد كه اين مطلب با آن چه پيشتر گفته شد، تعارض دارد.

پس از ابن مسيب، ابوسعد حسن بن على بن قتاده حسنى، در پى دستگيرى مسيب در ذى القعده يا شوال سال 647 ه. ق والى مكه شد و ولايت وى تا تاريخ قتل وى، يعنى سه روز گذشته از شعبان يا رمضان سال 651 ه. ق ادامه يافت.

پس از او يكى از قاتلين وى، يعنى جماز بن حسن بن قتاده حسنى، والى مكه شد و ولايت وى تا آخر ذى الحجة سال 651 ه. ق ادامه يافت.

پس از جماز، عمويش راجح بن قتاده حسنى كه [قبلًا] به اتفاق لشكريان حاكم يمن، والى مكه شده بودند، والى مكه گرديد و ولايت وى تا ربيع الاول سال 652 ه. ق ادامه يافت پس از او پسرش غانم بن راجح والى مكه شد و ولايتش بر مكه تا شوال سال 652 ه. ق ادامه يافت.

پس از وى، ادريس بن قتاده و ابونمى بن ابوسعد بن على بن قتاده، در پى نبردى كه سه كشته بر جاى گذاشت، والى مكه شدند و ولايت آن دو تا بيست و پنجم ذى القعده سال 652 ه. ق ادامه يافت.

سپس مبارز على بن حسين بن برطاش والى مكه شد، چرا كه ملك مظفر بن ملك

ص: 319

منصور حاكم يمن، ابن برطاش را به همراه دويست سوار رهسپار مكه كرد و او در آن جا با أدريس و ابونمى و همراهان آن دو، به جنگ پرداخت و پيروز شد. ولايت وى [يعنى ابن برطاس] تا روز شنبه، چهار روز مانده به پايان محرم سال 653 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن، ادريس و برادرزاده اش ابونمى والى مكه گرديدند، آنها در تاريخ يادشده با ابن برطاس جنگيدند و در حجر [اسماعيل عليه السلام] در مسجدالحرام خون هاى زيادى به زمين ريخته شد و ابن برطاس به اسارت در آمد و فديه خود را داد و به اتفاق همراهانش از مكه بيرون رفت.

پس از او ابونمى به تنهايى در سال 654 ه. ق و پس از رفتن عمويش ادريس به نزد برادر راجح بن قتاده، والى مكه شد.

اما ادريس دوباره بازگشت و با ابونمى در امارت بر مكه، شركت كرد، چرا كه برادرزاده اش راجح بن قتاده ميان او و ابونمى، سازش برقرار كرده بود. پس از آن فرزندان حسن بن قتاده بر مكه ولايت يافتند و پس از دستگيرى ادريس بن قتاده، مدت شش روز از سال 656 ه. ق در آن جا اقامت گزيدند.

پس از آن ابونمى آمد و آنها را بيرون راند ولى هيچ يك را به قتل نرسانيد. ولايت ادريس و ابونمى بر مكه تا سال 667 ه. ق ادامه يافت. آن گاه ابونمى اندك زمانى به تنهايى والى مكه بود و سپس با ادريس، سازش كرد و او (ادريس) در همان سال به امارت بازگشت و ولايت آن دو تا ربيع الاول سال 669 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن، ادريس به تنهايى و مدت چهل روز والى مكه بود و در همين سال در خليص (1) به قتل رسيد.

آن گاه ابونمى والى مكه شد و ولايت وى تا سال 670 ه. ق طول كشيد. سپس در صفر همان سال جماز بن شيحه حاكم مدينه و غانم بن ادريس بن حسن بن قتاده حاكم ينبع، به اتفاق والى مكه شدند.

سپس ابونمى چهل روز گذشته از سال 670 ه. ق والى مكه شد و جماز و غانم را از


1- خليص روستايى است در نزديكى مكه در جاده مدينه منوره.

ص: 320

آن جا بيرون كرد و ولايت وى تا سال 687 ه. ق ادامه يافت.

پس از او، جماز بن شيحه، حاكم مدينه، والى مكه شد و تا آخر سال و به مدت زمان اندكى، ولايت بر مكه را بر عهده گرفت.

پس از آن ابونمى والى مكه شد و ولايت او تا دو روز پيش از وفات وى، ادامه داشت. او روز يك شنبه چهارم صفر سال 701 ه. ق وفات يافت. وى جمعاً به مدت پنجاه سال هم به شراكت و هم به طور مستقل، امارت بر مكه را بر عهده داشت و امارت و ولايت به صورت مستقل اندكى بيش از سى سال بود. صاحب «بهجة الزمن» يادآور شده كه مدت زمان امارت وى بيش از پنجاه سال بوده است.

و اما ولايت يا امارت مشترك عموى ادريس با ابونمى چيزى حدود هيجده سال بود و ولايت وى به طول مستقل منحصر به چهل روز بوده است.

پس از آن اميرى به نام شمس الدين مروان نايب امير عزّالدين امير خازندار، از سوى سلطان ملك ظاهر حاكم مصر، والى مكه شد كه ملك ظاهر، طبق گفته مؤلف «سيرة الملك الظاهر» (1)

بنا به درخواست ادريس و ابونمى اين ولايت را به وى داد تا آن دو به او رجوع كنند و حلّ و عقد به دست او باشد و اين موضوع در سال 667 ه. ق بود كه ملك ظاهر به جا آورد. مروان نيز در سال 668 ه. ق از مكه بيرون رفت.

پس از ابونمى، دو فرزندش حميضه و رميثه در زمان حيات وى، ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند. ولايت بر مكه دو روز پيش از وفات پدرشان، در روز جمعه دوم صفر سال 701 ه. ق به ايشان واگذار شد و ولايت آنها تا موسم حج اين سال تا زمان دستگيرى، ادامه يافت. (2) به جاى آنها برادرانشان ابوغيث (3) و عطيفه (4) و به روايتى، ابوغيث و محمد بن


1- الروض الزاهر فى سيرة الملك الظاهر، صص 351 و 352.
2- الدرر الكامنه، ج 2، صص 78 و 79.
3- همان، ج 3، صص 218 و 219.
4- همان، ج 2، ص 455.

ص: 321

ادريس بن قتاده حسنى ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند. متولى اين امر نيز امير بيبرس جاشنكير بود كه رئيس ستاد ملك محمد بن قلاون بود و بعداً در پايان سال 708 ه. ق سلطان شد. او اين تصميم را با موافقت امرايى گرفت كه در اين سال با وى به حج رفته بودند و هدفش ادب كردن حميضه و رميثه بود كه با برادران خود ابوغيث و عطيفه، بدرفتارى كرده بود.

پس از آن در سال 703 يا 704 ه. ق از سوى ملك ناصر حاكم مصر، حميضه و رميثه بار ديگر به امارت بر مكه منصوب شدند و ولايت آنها تا موسم حج سال 713 ه. ق ادامه داشت. پس از آن ابوغيث بن ابونمى از سوى ملك ناصر عهده دار ولايت مكه گرديد. و پس از عزل حميضه و رميثه از سوى ملك ناصر- به دليل شكايات فراوان از آن دو- ملك ناصر براى ابوغيث لشكرى از مصر و شام تدارك ديد و پس از بيرون رفتن حميضه و رميثه از مكه، ابوغيث با آن لشكر مجهز وارد مكه گرديد. ولى ولايت ابوغيث بر مكه، چندان طولى نكشيد، زيرا او با سوء مديريت، در حق لشكريانش كوتاهى كرد و از آنها به هراس افتاد و به خط خود به آنها نوشت كه به آنها احتياجى ندارد. آنها نيز دو ماه بعد او را ترك گفتند و بلافاصله پس از رفتن آنها در اولين جمعه، حميضه براى جنگ با او بازگشت و بر ابوغيث پيروز شد و او به قبيله هذيل در نخله پناهنده شد. حميضه نيز كسى را نزد سلطان ملك ناصر فرستاد تا از او دلجويى كرده باشد، ولى سلطان از او راضى نشد. اين بار ابوغيث كسى را نزد سلطان فرستاد و از او يارى خواست و سلطان نيز به او وعده يارى داد. آن دو برادر در چهارم ذى الحجه سال 714 ه. ق با هم برخورد كردند و حميضه ابوغيث را اسير كرد و سپس او را كشت. (1) ولايت وى بر مكه تا شعبان سال 715 ه. ق ادامه داشت.

پس از او، در اين سال رميثه عهده دار ولايت بر مكه شد (2) كه اين امر از سوى ملك


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 79.
2- همان، ص 111.

ص: 322

ناصر صورت گرفت و نيز لشكر فراوانى را با وى روانه كرد. ولى آنها پس از بيرون رفتن حميضه از مكه، وارد آن جا شدند. پس از فرار، او را تا «خلف» و «خليف» (1)

تعقيب كردند؛ او به آن جا پناه برده و سنگر گرفته بود و آنها بر او دست نيافتند. او از آن جا به عراق رفت و راهى خُرابنده شد. ولايت رميثه تا پايان حج سال 717 ه. ق و يا آغاز سال 718 ه. ق ادامه داشت.

حميضه پس از بازگشت از عراق، والى مكه شد و رُميثه را با موافقت اهالى مكه اخراج نمود و به نخله [تبعيد] كرد و گفته مى شود اين تبعيد نيز با موافقت خودش [رميثه] صورت گرفت. گفته مى شود او خطبه به نام ملك ناصر را قطع كرد و براى حاكم عراق ابوسعيد بن خُرابنده خطبه خواند. ولى ولايت حميضه، اين بار چندان طول نكشيد، زيرا ملك ناصر وقتى از كار وى باخبر شد در ربيع الاخر سال 718 ه. ق لشكرى عليه وى تجهيز كرد و به لشكر فرمان داد كه بدون اسير كردن حميضه باز نگردد. ولى آنها به حميضه دست نيافتند و او همچنان فرارى و آواره بود تا اين كه در سال 720 ه. ق به قتل رسيد. (2) و هنگامى كه موسم حج سال 718 ه. ق به پايان رسيد فرمانده لشكر، يعنى امير بهادر ابراهيمى (3) به اتهام كوتاهى در دستگيرى حميضه و رميثه نيز به اتهام موافقت با كارهاى برادرش، دستگير و به قاهره برده شدند.

پس از آن، از سوى ملك ناصر، عطيفة بن ابونمى به ولايت مكه رسيد. در محرم سال 719 ه. ق ملك ناصر او را به همراه لشكرى به مكه فرستاد (4) آنها در مكه، امنيت و عدل و ارزانى را به ارمغان آوردند. ولايت عطيفه بر مكه تا اوايل سال 731 ه. ق طول كشيد، ولى در برخى سال هاى دهه سى برادرش رميثه نيز در امر امارت بر مكه با او شركت داشت. سپس رميثه به دنبال رسيدن لشكرى كه ملك ناصر در پى كشته شدن اميرخازندار در مكه در چهاردهم ذى حجه سال 730 به آن جا گسيل داشت، به تنهايى


1- شايد همان روستايى باشد كه «ذى حليفه» نام دارد و در نزديكى مدينه منوره قرار دارد و امروزه آن را «ابيار على» مى نامند.
2- الدرر الكامنه، ج 2، ص 81.
3- همان، ج 1، ص 498، رقم 1360.
4- همان، ج 2، ص 456.

ص: 323

ولايت بر مكه را عهده دار گشت. اين لشكر شامل حدود ششصد سوار بود كه وقتى رميثه و عطيفه خبر آمدن آن را شنيدند از مكه گريختند، ولى بعداً امراى لشكر، براى رميثه امان نامه فرستادند؛ او نيز به حضور ايشان رسيد و آنها ولايت بر مكه را بر عهده اش گذاردند و با او خوش رفتارى كردند. اين وقايع در ربيع الآخر يا جمادى الأول همان سال بود و ولايت وى [رميثه] تا سال 734 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن برادرش عطيفه بى هيچ نبردى، در ولايت مكه، با او شركت كرد. سپس در پى خروج عطيفه، در شبى كه حاجيان در سال 734 ه. ق مكه را ترك گفتند، رميثه به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد و تا موسم حج سال 735 ه. ق به تنهايى والى مكه بود. در اين تاريخ، عطيفه بار ديگر در ولايت بر مكه، با وى سهيم شده و تا سال 736 ه. ق توافق داشتند، ولى بعداً ميان آنها، اختلافى بروز كرد و عطيفه در مكه و رميثه در حديد در وادى مرّ، اقامت گزيدند.

پس از آن در رمضان سال 736 ه. ق رميثه با لشكريان خود به مكه يورش برد، ولى موفق نشد و پس از كشته شدن وزيرش «زباغ» و چند از يارانش به حديد بازگشت و در سال 737 ه. ق با عطيفه صلح كرد.

پس از آن رميثه در پى حضور در پيشگاه ملك ناصر به اتفاق برادرش، به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد، زيرا ملك ناصر رميثه را به عنوان والى، به مكه فرستاد و برادرش عطيفه را نگاهداشت. او نيز به عنوان والى باقى ماند تا اين كه اين مقام را در سال 744 ه. ق به دو فرزندش ثقبه و عجلان سپرد (1)، ولى حاكمان مصر با اين كار موافقت نكردند و ولايت را به خودش بازگرداندند.

در سال 746 ه. ق عجلان بن رميثه به تنهايى و از سوى ملك صالح، اسماعيل بن ملك ناصر محمد بن قلاوون و بعداً از سوى برادر او كامل شعبان و در پى رسيدن عجلان به قاهره، عهده دار ولايت بر مكه گرديد. او در جمادى الآخر سال 746 ه. ق و در زمان


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 112.

ص: 324

حيات پدرش از مكه، رهسپار قاهره شد. پدرش در ذى القعده همان سال وفات يافت و ولايت عجلان به طور مستقل، تا سال 748 ه. ق ادامه يافت. (1) پس از آن ولايت را به اتفاق برادرش ثقبه به عهده گرفت و ولايت مشترك ايشان تا سال 750 ه. ق ادامه يافت. سپس ثقبه در همين سال در پى عزيمت عجلان به مصر، به تنهايى عهده دار ولايت شد. پس از آن در پنجم شوال سال 750 ه. ق عجلان بر مكه چيره شد و ولايت و تا موسم حج سال 752 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن ثقبه در موسم حج همين سال و با موافقت برادرش عجلان والى مكه شد. ثقبه فقط در همين سال به تنهايى اين مقام را بر عهده داشت، ولى وقتى در ذى القعده به مكه رسيد، عجلان مانع از ورود وى به مكه شد. (2) او در خليص اقامت گزيد و همراه حاجيان به مكه آمد و امير الحاج ميان او و برادرش بر سر امارت مشترك بر مكه، سازش برقرار كرد. پس از آن در سال 753 ه. ق ثقبة در پى دستگيرى برادرش عجلان، مستقلًا به امارت بر مكه پرداخت و تا زمان دستگيرى در موسم حج در اين مقام باقى بود. (3) پس از وى عجلان متولى مكه شد و تا زمان سازش با برادرش ثقبه در مورد شركت در ولايت به تاريخ نوزدهم محرم سال 757 ه. ق به تنهايى عهده دار اين مقام بود. سپس ثقبه در سيزدهم جمادى الآخر اين سال به تنهايى والى مكه شد و بعد از آن عجلان در موسم اين سال به تنهايى والى مكه گرديد. سپس طى مراسم حج سال 758 ه. ق هر دو با هم والى مكه شدند و ولايت ايشان تا به هنگام عزل در سال 760 ه. ق به وسيله برادرشان سند بن رميثه و پسرعمويشان محمد بن عطيفة بن ابونمى ادامه يافت. ابن عطيفه، با لشكرى از مصر به همراهى چهارتن از امراى نظامى و در رأس آنها اميرجركتمر ماردانى وزير دربار قاهره، همراه شده بود؛ اين لشكر در جمادى الآخر سال 760 ه. ق به مكه


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 112.
2- همان، ج 3، صص 454- 453، رقم 2621
3- همان، ج 2، ص 531.

ص: 325

رسيدند. «سند» نيز كه همراه با برادرش در يمن بود، وارد مكه شد و والى گرديد و ولايت وى و نيز ولايت ابن عطيفه تا زمان ورود حاجيان به مكه در سال 761 ه. ق ادامه يافت. با ورود حاجيان، ولايت ابن عطيفه منتفى شد، زيرا يكى از افراد خاندان حسن، يكى از تركانى را كه ملك ناصر حسن بن ملك ناصر محمد بن قلاوون به جاى جركتمر و همراهان آزاده اش، براى اقامت در مكه گسيل داشته بود، مجروح ساخت و ترك ها نسبت به او تعصب نشان دادند و خاندان حسن نيز نسبت به حسنى ها خشمگين شدند.

محمد بن عطيفه هر دو گروه را به حال خود رها كرد و بر اين گمان بود كه كار وى در مكه، حتى اگر لشكريان حضور نداشته باشند، هموار خواهد بود. ولى تقدير چنين بود كه ترك ها، شكست خورده و در مسجدالحرام به محاصره درآيند و سپس با آن چه برايشان باقى مانده بود، مكه را ترك گويند. ابن عطيفه نيز از ترس باقى ماندن در آن جا، پس از ايشان از مكه بيرون رفت، زيرا ميان نزديكان عطيفه و فرماندهان، جنگ و خون ريزى بسيار صورت گرفته بود. خبر رفتن ابن عطيفه به دنبال رفتن لشكريان را يكى از افراد مورد اعتماد از اهالى مكه، برايم نقل كرده است و همچنين به خط يكى از دوستان از قول ابن محفوظ ديده ام كه پس از بيان اين واقعه، آورده است: اميران لشكرى رفتند و محمد بن عطيفه و سند در شهر ماندند.

در پى اين فتنه، ثقبه به مكه آمده بود و با برادرش سند، در امارت بر مكه، مشاركت داشت، تا اين كه در شوال سال 762 ه. ق وفات يافت. (1) در اين سال، عجلان كه تا آن زمان در مصر زندانى بود- و امير يلبغا معروف به خاصكى (2) پس از به دست گرفتن زمام قدرت و در پى كشته شدن ملك ناصر، او را آزاد كرد- والى مكه شد و برادرش ثقبه نيز به درخواست خودش در ولايت، با او شريك بود.

عجلان به مكه رسيد، ولى ثقبه بيمار بود و به مكه نيامد و سرانجام وفات يافت. در پى


1- الدرر الكامنة، ج 1، ص 531.
2- شرح حال او در الدرر الكامنة، ج 4، صص 340- 338، رقم 1218 آمده است.

ص: 326

وفات او، عجلان به اتفاق پسرش احمد بن عجلان (1) والى مكه بود و اين در شوال سال 762 ه. ق بود. او براى پسرش يك چهارم درآمد را در نظر مى گرفت تا به مصرف شخصى و خواص خود برساند و لشكريان نيز در اختيار عجلان بودند. از طرف ديگر سند بر جده مستولى شد و براى امارت [بر مكه] به نزاع برخاست، ولى از اين كار طرفى نبست و توفيقى به دست نياورد. ولايت عجلان و پسرش تا سال 774 ه. ق به طول انجاميد و پس از آن احمد بن عجلان، بنا به درخواست پدر و با پذيرش شرايطى، به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد. از جمله اين شروط اين بود كه نامش را در خطبه ها همچنان بخواند و در كنار زمزم به دعا بپردازد، پسر نيز اين شرايط را پذيرفت و به آنها عمل كرد.

احمد همچنان به تنهايى، امارت مكه را بر عهده داشت تا اين كه پسرش محمد بن احمد بن عجلان در سال 780 ه. ق به درخواست پدر، با وى در امارت شريك شد؛ هر چند كه پدر به دليل خردسالى فرزند و استبداد خود، جايى براى ولايت محمد، باقى نگذاشته بود. ولايت آن دو تا زمان مرگ احمد بن عجلان در بيست و يكم شعبان سال 788 ادامه يافت.

پس از آن، محمد به تنهايى عهده دار امارت بر مكه گرديد تا اين كه در آغاز ذى الحجه آن سال كشته شد. عمويش كبيش عليه او توطئه مى كرد و پس از كشته شدنش فرار كرد. او بر آن بود كه برادرزاده اش نبايد در تعويض پرده كعبه حاضر شود، ولى برادرزاده توجهى نكرد و حضور يافت و به قتل رسيد.

پس از قتل محمد، عنان بن مغامس بن رميثة بن ابونمى (2) والى مكه شد و بر جده نيز استيلا يافت. پس از آن، كبيش و همراهان عرب وى بر جده مستولى شدند و اموال موجود در جده كه متعلق به حضارم و غلال بود، مورد چپاول قرار گرفت و برخى از ياران عنان نيز به طمع اين اموال، به كبيش و ياران وى پيوستند و سپس به وادى منتقل


1- الدرر الكامنة، ج 1، ص 201، رقم 519.
2- شرح حال او در الضوء اللامع، ج 6، صص 148- 147، رقم 464 آمده است.

ص: 327

شدند و برده ها به راهزنى و چپاول پرداختند و عنان همچنان مقيم مكه بود. عموزادگان وى، يعنى احمد بن ثقبه (1) و عقيل بن مبارك بن رميثه (2) و پس از آن على بن مبارك (3)، پس از جدا شدن از كبيش و همراهى با عنان- كه متوجه شدند ترك كردن وى، باعث تقويتش مى شود- با وى در امارت مكه مشاركت داشتند، ولى نتيجه برخلاف اين بود، زيرا اختلافشان با يكديگر زياد بود. خبر اختلاف آنها به سلطان مصر رسيد؛ او نيز عنان را عزل كرد و به جايش على بن عجلان بن رميثه را منصوب كرد و در شعبان سال 789 ه. ق خبر ولايت وى رسيد. على نيز همراه با كبيش و خاندان عجلان و ديگر همراهان رهسپار مكه شد، ولى عنان و ياران وى، مانع از ورود آنها به مكه شدند و در بيست و نهم شعبان 789 ه. ق در أذاخر، به نبرد پرداختند. در اين نبرد، كبيش و همراهانش كشته شدند و خاندان عجلان به وادى بازگشتند و عنان و يارانش وارد مكه شدند و تا موسم حج سال 789 ه. ق در آن جا ماندند و پس از آن مكه را ترك گفتند و به «زيمه» (4)

از وادى نخله رفتند. على بن عجلان به همراه گروهى كه همزمان با او رهسپار شده بودند، وارد مكه شد و او در حالى كه سلطان در مصر بود، به أذاخر رفت. سلطان نيز نيمى از امارت مكه را به او و نيم ديگر را به عنان سپرد و البته مشروط بر اين كه عنان در تعويض پرده مصرى كعبه، حضور داشته باشد. عنان نيز در جريان اين امر قرار گرفت و آماده اين كار شد. ولى وقتى به نزديكى آن جا رسيد از ترس خاندان عجلان، خود و يارانش به زيمه گريختند و پس از رفتن حاجيان از مكه، در وادى مستقر شدند و با على بن عجلان در امارت بر جده، شركت كردند. پس از آن عنان در سال 790 ه. ق به مصر سفر كرد و سال بعد از آن، در همان جا دستگير شد. على بن عجلان نيز با بزرگان و اشراف، به توافق رسيد و همچنان به تنهايى امارت بر مكه را بر عهده داشت تا اين كه در سال 792 ه. ق با ولايت از سوى


1- الضوء اللامع، ج 1، ص 266.
2- همان، ج 5، ص 149، رقم 519.
3- همان، ج 5، ص 277، رقم 941.
4- «زيمه» جايى مشهور در جاده طائف است كه داراى باغات و مزارع بسيارى است.

ص: 328

ملك ظاهر (1) در آغاز دولت دوم خود، عنان شريك وى گرديد. و در نيمه شعبان همان سال از قاهره به مكه رسيد و با آل عجلان صلح كرد و امراى لشكر نيز همراه او بودند، اما بزرگان با على موافق بود. ولى آنها قادر به اداره شايسته مملكت نبودند، زيرا بنى حسن با آنها مخالفت مى ورزيدند و ولايت آنان بدين صورت تا بيست و چهارم سفر سال 794 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن، على بن عجلان به تنهايى والى مكه شد و علتش هم آن بود كه گروهى در مسعى، عنان را مورد حمله قرار دادند ولى او از مهلكه گريخت و هنگامى وارد مكه شد كه او و على بن عجلان براى بار يافتن به حضور سلطان، به مصر فراخوانده شدند.

عنان پس از آن كه مكه را براى وى از برده ها خالى كردند، به منظور تجهيز لشكريان خود، وارد آن جا شد و مدت زمان كوتاهى آن جا ماند و سپس خارج شد و رهسپار مصر گرديد. على بن عجلان نيز به او ملحق گرديد و برادرش محمد بن عجلان را همراه با برده ها در مكه بر جاى گذارد و در پى عنان، به مصر رفت. على نيز در مراسم حج سال 794 ه. ق به عنوان والى مستقل مكه، وارد مكه شد و ولايت وى تا زمان مرگش در نهم شوال 797 ه. ق ادامه داشت. سال هاى ولايت وى غالباً در برخورد با اشراف سپرى شد، چرا كه يك ماه پس از رسيدن وى از مصر، جماعتى از اعيان و اشراف و فرماندهان را دستگير كرد، ولى آنها او را فريفتند و آزادشان كرد. آنها مزاحمت هايى براى وى پديد مى آوردند و كارهايى از وى مى خواستند كه در توانش نبود. خرابكارى و توطئه هاى آنان به جايى رسيد كه امنيت در مكه و جده كاهش يافت و بازرگانان، راه ينبع را پيش گرفتند و از اين بابت، مردم مكه زيان ديدند. پس از كشته شدن او برادرش محمد بن عجلان به يارى بردگان، والى مكه شد تا اين كه برادرش شريف حسن بن عجلان (2) از


1- او ظاهر برقوق از اولين مماليك جراكسى است و فرماندهى يكصدهزار نفر را در ارتش مصر بر عهده داشت. سلطان ملك صالح بن اشرف شعبان قلاوون آخرين ممالك بجرى را خلع كرد و در روز چهارشنبه نوزدهم رمضان سال 784 ه. ق به جاى وى نشست. او در ايام حكومتش مبلغى براى بناى مسجدالحرام مهيا كرد و پس از كنار رفتن از قدرت، كاروان رجبى را از مصر به مكه، رهبرى كرد.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50.

ص: 329

ديار مصر رسيد و همراه خود، حكم ولايت محمد بن عجلان بر مكه را به جاى برادرش آورد. او خشمناك از برادر در سال 797 ه. ق به مصر رفته و سلطان او را بازداشت كرده بود، اما سرانجام سلطان از او راضى شد و پس از كشته شدن برادرش، او را به ولايت مكه گمارد. او در بيست و چهارم ربيع الاخر سال 798 ه. ق وارد مكه شد و به اوضاع شهر رسيدگى و عوامل فساد را ريشه كن كرده و در نبردى كه در روز سه شنبه بيست و پنج همان سال در محلى از وادى مرّ به نام الزباده ميان او و اشراف پيش آمد، انتقام خون برادرش را گرفت. كشته هاى اشراف و گروه هاى نزديك به آنها، حدود چهل نفر بود و تنها يك يا دو نفر از طرف مقابل، به قتل رسيدند.

بدين ترتيب او به تنهايى عهده دار ولايت مكه شد، تا اين كه در سال 809 پسرش سيد بركات (1) در امر ولايت، شريك او شد و نامه مأموريت وى در مراسم حج 809 ه. ق در ماه شعبان همان سال به مكه رسيد.

وى پس از آن بخش ديگر اختيارات والى مكه را براى پسر [ديگر] خود، سيد شهاب الدين احمد بن حسن (2) درخواست كرد و درخواستش اجابت شد و او به عنوان شريك برادر خود تعيين گرديد و پدر آنها نيابت سلطنت در حجاز را بر عهده گرفت. او به عنوان شريك برادر خود تعيين گرديد و پدر آنها نيابت سلطنت در حجاز را بر عهده گرفت. اين رويداد در ربيع الاول سال 811 ه. ق واقع شد و در اوايل نيمه دوم ماه ربيع الآخر همان سال، به امضاى آنها رسيد و از آن پس در خطبه هاى خود در مكه و بر قبه زمزم خطبه به نام او و دو فرزندش و در مدينه تنها به نام سيد حسن خوانده مى شد.

علت آن نيز اين بود كه عجلان بن نعير بن منصور بن جماز بن شيحه حسنى (3) به جاى


1- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50.
2- همان، ج 1، ص 274.
3- همان، ج 5، ص 145، رقم 497.

ص: 330

برادرش ثابت بن نعير (1) والى مدينه گرديد و بنا بر اين او در آن سال والى مدينه بود. ثابت در صفر آن سال و پيش از رسيدن نامه انتصاب، وفات يافت و خطبه به نام شريف حسن در مدينه منوره ادامه يافت تا اين كه عجلان بركنار شد و پسرعمويش سليمان بن هبةاللَّه بن جماز بن منصور (2) در مراسم حج سال 812 ه. ق به جاى وى قرار گرفت كه در خطبه ها نيز نام وى بر عجلان، مقدم شمرده مى شد.

در اين سال، شريف حسن و دو فرزندش از ولايت بر مكه، عزل شدند، ولى اين امر در مكه عيان نشد، زيرا سلطان ملك ناصر فرج بن ملك ظاهر برقوق موضوع عزل آنها را پنهان داشت. و پس از آن و به دنبال عزيمت حاجيان از قاهره [به مكه] در اين سال، از آنها [يعنى شريف حسن و دو فرزندش] رضايت حاصل كرد و ولايت را به ايشان بازگرداند و به همراه خدمتكار خود، حاج فيروز الشاقى (3)، براى آنها خلعت و حكم ولايت تازه اى فرستاد و به امير الحاج مصرى دستور داد تا از جنگ با ايشان خوددارى كند. و بدين ترتيب، خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و شريف حسن نيز پس از ورود حاجيان به مكه، كارهاى نيكى به انجام رسانيد، از جمله آن كه اذيت و آزار حجاج را پايان داد و اگر چنين نبود، شكوه و شكايت آنان بيشتر مى شد. تاريخ ولايت ايشان در اين سال، دوازدهم ذى القعده بوده و خبر آن نيز در آخر ذى القعده رسيد و سيد حسن به اداره و رتق و فتق امور كشور و لشكريان پرداخت و ولايت ايشان تا صفر سال 818 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن، رميثة بن محمد بن عجلان بن رميثه (4) ولايت بر مكه را عهده دار شد و در دهه نخست ماه ذى الحجه، آن سال بود كه وارد مكه شد و خطبه بر زمزم به نام وى خوانده شد و در روز ورود وى به مكه، يعنى آغاز ذى الحجه آن سال بود كه حكم


1- همان، ج 3، ص 50، رقم 194.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 270، رقم 1022.
3- همان، ج 6، ص 175، رقم 595.
4- همان، ج 3، ص 230، رقم 868.

ص: 331

انتصاب وى كه تاريخ چهاردهم ماه صفر را داشت، خوانده شد. در آن حكم آمده بود كه وى به جاى عموى خود، نيابت سلطنت در حجاز و به جاى پسرعمويش امارت بر مكه را بر عهده دارد.

پس از آن، او در هيجدهم ماه رمضان سال 819 ه. ق از آن مقام عزل شد و عمويش سيد شريف حسن بن عجلان به تنهايى ولايت بر مكه را عهده دار شد. وى در حالى كه خلعت سلطان مؤيد را بر تن داشت، روز چهارشنبه بيست و ششم شوال اين سال، وارد مكه شد و در پى طواف به دور كعبه، نامه حكم او خوانده شد و چهارشنبه شب ياد شده، سيد رميثه و همراهانش در پى جنگ شديدى با لشكريان سيد حسن كه در روز سه شنبه بيست و پنجم شوال در «معلاة» صورت گرفت، مكه را ترك گفتند. در اين جنگ، سيد حسن بن عجلان با دشمنان ايشان متحد شد؛ زيرا آنها، از ابطح آمدند و به باب معلاة نزديك شدند و در آن جا هر كس از اصحاب رميثه را مى ديدند با سنگ پراكنى و نيزه افكنى، از سر راه بر مى داشتند؛ يكى از آنها نيز به باب معلاة رفت و آن را به روغن آغشته كرد و زير آن آتش افروخت و آتش گرفت و به زمين افتاد. برخى نيز به طرف سور در كنار جبل شامى در آن سوى قبرستان رفتند. گروهى از تركان و ديگران نيز از آنجا وارد شدند و در جايى مرتفع از كوهستان، موضع گرفتند و با سنگ و نيزه، به اصحاب رميثه كه در كنار باب معلاة بودند، حمله ور شدند و آنان را از پاى درآوردند. برخى نيز نقبى از كوه به طرف سور زدند و به زمين رسيدند. گروهى از لشكريان سواره سيد حسن وارد مكه شدند و با گروهى از ياران رميثه برخورد كردند و با آنان درگير شدند و سرانجام آنان را از سور، بيرون راندند. در ميان هر دو گروه، مجروحين به جاى ماندند كه البته در ميان ياران رميثه، تعداد مجروحين بيشتر بود. برخى از ياران حسن، به طرف باروى واقع در كنار بركه العارم رفتند و نقب بزرگى در آن زدند، ولى به دليل وجود بركه اى عميق، نتوانستند از آنجا وارد شوند، لذا نقب ديگرى زدند.

علاوه بر آن يكى از ياران سيد حسن جنگ را جايز دانسته بود، ولى خود او به دليل حضور افراد سالخورده در ميان لشكريان رميثه، خواهان جنگ نبود، هر چند اگر مى خواست، مى توانست با همه لشكريان خود از همان جايى كه بخشى از آنها وارد شده بودند، وارد مكه شود، ولى بهتر آن ديد كه دست از جنگ و كشتار بردارد. به همين

ص: 332

دليل، گروهى از فقها و نيكان، قرآن به دست، نزد او آمدند و از وى خواستند تا به جنگ و كشتار پايان دهد و او نيز پذيرفت، مشروط بر آن كه مخالفينش از مكه خارج شوند.

فقها نيز نزد مخالفين او رفتند و موضوع را با ايشان در ميان گذاشتند و وقتى از كسانى كه جنگ را جايز دانسته بودند، اطمينان حاصل كردند، به پايين مكه رفتند و سيد حسن با تمامى لشكريانش، وارد سور شد و در اطراف دو بركه معلاة، خيمه زد و تا صبح در آن جا ماند و به دشمنانش پنج روز مهلت داد تا در اين فاصله، رهسپار يمن گردند.

در ماه صفر سال 820 ه. ق سيد حسن نزد رميثه آمد و در برابر عموى خود، تواضع كرد و بزرگ منشانه با هم نشستند. عمويش نيز آمدن او را گرامى داشت.

پس از آن در ابتداى سال 824 ه. ق و در آغاز دولت ملك مظفر احمد بن ملك مؤيد، امارت مكه به سيد حسن بن عجلان و فرزندش السيد زين الدين بركات واگزار شد و در اين مورد، عهدنامه اى به تاريخ ابتداى صفر سال 824 ه. ق نوشته شد. سلطان از خزانه خود، دو دست لباس مخصوص براى آنها [يعنى پدر و پسر] تدارك ديد كه همراه با حكم امارت در دوازدهم ربيع الاول، به آن جا رسيد و حكم در مسجدالحرام در كنار زمزم در حطيم و در حضور قضاوت و اعيان در پگاه چهارشنبه چهارم ربيع الاول، قرائت شد و پس از آن نامه سلطان ملك مظفر خوانده شد. در اين نامه پس از ذكر اخبار مربوط به وفات سلطان و جانشينى ملك مظفر و بيعت اهل حل و عقد با وى پس از وفات پدر، واگذارى امارت مكه به سيد حسن بن عجلان و پسرش سيد بركات؛ و سرانجام، عباراتى در تشويق و ترغيب آن دو به رعايت مصالح مسلمين در مكه آمده بود. تاريخ آن نيز چهارم صفر بود و در آن آمده بود كه وفات ملك مؤيد روز دوشنبه دوم محرم بوده است. سيد بركات لباس مخصوصى بر تن كرد و به گرد كعبه معظمه طواف به جا آورد و در همان حال مؤذن طبق معمول بر فراز زمزم، برايش دعا كرد. سپس از «باب الصفا» بيرون شد و در خيابان هاى مكه به گشت زنى پرداخت. پدرش در آن زمان غايب و در ناحيه اى در يمن بود. ولايت سيد حسن بن عجلان و پسرش سيد بركات، تا اوايل سال 827 ه. ق ادامه يافت.

ص: 333

پس از او، سيد على بن عنان بن مغامس بن رميثه حسنى (1) به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه شد. او از مصر به همراهى لشكريان منصور اشرفى رهسپار مكه شد و بدون هيچ جنگى، بر مكه مستولى گرديد، زيرا سيد حسن و پسرش و ياران ايشان، مكه را ترك گفته بودند. سيد على بن عنان در حالى كه خلعت ولايت پوشيده بود، ظهر پنج شنبه ششم جمادى الاول سال 827 ه. ق وارد مكه شد و هفت بار به دور كعبه طواف كرد و مؤذن نيز بر فراز زمزم براى او دعا كرد. پس از اتمام نماز طواف، حكم ولايت وى در جايگاه زمزم قرائت شد. در آن آمده بود كه وى به جاى سيد حسن بن عجلان، عهده دار ولايت مكه گرديده است. او سپس از باب الصفا بيرون رفت و در حالى كه خلعت ولايت را بر تن داشت در خيابان هاى مكه به گشت زنى پرداخت. پس از آن، روز سوم براى پياده كردن كالاهاى وارده از هند و جاهاى ديگر از كشتى ها به روى خشكى، به جده رفت و در آن جا از مسافران تفقد كرد و لشكريان را در هفتم جمادى الاخر به مكه فراخواند. به نام وى سكه ضرب كردند و در جمادى الاول، خطبه ها به نام وى خوانده شد.

ابن عنان تا اول ذى الحجه، سال 828 ه. ق در مقام ولايت بر مكه باقى ماند. در اين تاريخ، سيد حسن بن عجلان با دريافت امان نامه از حاكم مصر، يعنى سلطان اشرف برسباى، عازم مكه شد و در حالى كه خلعت ولايت پوشيده بود، روز چهارشنبه چهارم ذى الحجه، همان سال وارد شهر و امارت مكه به وى واگذار گرديد و به نام او خطبه خوانده شد و پس از انجام مراسم حج، رهسپار مصر شد و در آن جا مورد احترام بسيار قرار گرفت. وى در بيستم جمادى الاخر سال 829 ه. ق در حالى كه بيمار بود، به امارت مكه منصوب شد و تا زمان وفات- كه در شانزدهم جمادى الاخر همان سال در قاهره و به هنگام آغاز سفر مكه واقع شد- در اين مقام باقى ماند.

پس از آن، سلطان پسرش بركات بن حسن بن عجلان را به مصر فراخواند و او نيز در بيست و سوم رمضان وارد مصر شد و امارت مكه در بيست و ششم رمضان همان سال،


1- الضوء اللامع، ج 5، صص 273- 272، رقم 914.

ص: 334

به جاى پدر به وى واگذار گرديد. برادرش سيد ابراهيم (1) نيز به عنوان جانشين و قائم مقام وى برگزيده شد و هر دو را لباس مخصوص دادند و دهم شوال همان سال، رهسپار مكه شدند و در اوايل دهه ميانى ذى القعده همان سال به مكه رسيدند و عهدنامه ولايت شريف بركات خوانده شد و او خلعت امارت مكه را بر تن كرد.

اين بود آن چه ما از اخبار واليان مكه در زمان اسلام بدان دست يافتيم و براى كسب اين اخبار، تلاش و كوشش بسيار به خرج داديم، هر چند آن چه ذكر شد، بر آورنده همه خواسته هاى ما نيست، زيرا گروهى از واليان مكه، همچنان بر ما ناشناخته ماندند و اين امر به ويژه در مورد واليان مكه در دوره معتضد و تا آغاز ولايت اشراف [سادات] در آخر خلافت مطيع عباسى، بيشتر مشهود است.

همچنين تاريخ آغاز و فرجام ولايت بسيارى از آنان بر ما پوشيده ماند. با اين حال آن چه در اين جا رقم زديم، در هيچ كتابى، مانند آن نيامده است. البته نام برخى از واليان از قلم افتاده است و علت اين كاستى و كوتاهى نيز آن است كه ما نوشته و كتابى را به عنوان راهنماى خود، پيش رو نداشتيم، اما آن چه در توان داشتيم در اين راه به كار برديم. در گذشته نسبت به تدوين تمامى وقايع دوره هر يك از واليان كوتاهى و بى توجهى مى شد. ما مطالب بسيارى از احوال آنان را شرح داديم و اخبار مفصل آنها را در كتاب خود به نام «العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين» و در مختصر آن به نام «عجالة القرى للراغب فى تاريخ أم قرى» تحرير كرده ايم و براى آگاهى از آن تفاصيل، مى توان به يكى از اين دو كتاب مراجعه كرد كه مطالب بسيارى از احوال ايشان و اخبار فراوان و شگفت در آن دو نقل شده است.


1- الضوء اللامع، ج 1، ص 41.

ص: 335

باب سى و هشتم: وقايع و حوادث مكه پس از اسلام

تاريخچه حج گزارى پس از اسلام

ترديدى نيست كه اخبار مربوط به اين باب، بسيار زيادند و بسيارى از آنها نيز بر ما پوشيده مانده است، زيرا در تدوين آنها در زمان خود، دقت و توجه و عنايت كافى به عمل نيامده است. پيش از اين، در جاى جاى اين كتاب، به مواردى از اين اخبار اشاره كرده ايم. برخى مربوط به باروهاى مكه در نخستين باب اين كتاب، برخى ديگر متعلق به نشان هاى حرم كه در باب سوم از اين كتاب آورده شده، بخشى نيز در باره مقام [ابراهيم عليه السلام] است كه در باب شانزدهم اين كتاب، گرد آمده، و برخى ديگر مربوط به اخبار حجر است كه در باب هيجدهم و نوزدهم اين كتاب ذكر شده، برخى نيز اخبار مربوط به زمزم و سقادارى عباس بود كه در باب بيستم آمد. در بخش ديگر، اخبار مربوط به اماكن مقدس مكه و اطراف آن در باب بيست و يكم از نظر گذشت، در باره مكان هايى بود كه به مراسم حج ارتباط پيدا مى كرد و در باب بيست و دوم اين كتاب مطرح شد، برخى نيز اخبار مربوط به مكتب خانه ها و مدرسه هاى مكه بود و در باب بيست و سوم اين كتاب از نظر گذشت، برخى اخبار نيز درباره واليان مكه در اسلام بود كه در باب سى و هفتم اين كتاب ارائه شد و اخبارى نيز در باره حوادث و سيل هاى مكه و گرانى و بيمارى هايى است كه در باب سى و نهم اين كتاب خواهد آمد و برخى از اين اخبار نيز در باره بازارهاى مكه است كه در باب چهلم اين كتاب مطرح خواهد شد.

ص: 336

آن چه بنا داريم در اين باب، يعنى باب سى و هشتم بدان بپردازيم، اخبارى است در مورد حاجيان و آن چه به مكه و صحراى مكه مربوط مى شود و نيز حج گروهى از خلفا و پادشاهان به هنگام خلافت و پادشاهى و كسانى كه در ايام خلافت عباسى ها، به نام ايشان خطبه قرائت شده و وقايعى كه در پى آن پديد آمد، و نيز عوارض و ماليات هايى كه از اهل مكه اخذ شده است. در همه اين موارد نه علل اين پديده ها و حوادث، بلكه تاريخ وقوع آنها مدنظر بوده و اختصار را نيز رعايت كرده ايم.

از جمله اين اخبار، آن است كه ابوبكر در سال دوازدهم هجرى بر مردم حج گزارد، هم او در سال نهم هجرى نيز براى مردم، حج گزارده بود. (1) عمر بن خطاب جز در سال اول در همه سال هاى حكومت خود براى مردم حج گزارد. در آن سال نيز كه سال سيزده هجرى بود، عبدالرحمن بن عوف زُهرى مسئوليت حج گزارى مردم را بر عهده داشت. (2) عثمان بن عفان در تمامى سال هاى حكومت خود- جز سال اول، يعنى سال 24 ه. ق كه عبدالرحمن بن عوف زُهرى حج گزارد و نيز سال آخر، يعنى سال 35 ه. ق كه عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب مسئوليت حج را بر عهده داشت. (3) در سال 39 ه. ق نزديك بود در مكه ميان قثم بن عباس كارگزار مكه از سوى [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام و يزيد بن شجرة الرهاوى كه معاويه براى اقامه حج و گرفتن بيعت براى خود در مكه و بيرون كردن كارگزار [حضرت] على عليه السلام اعزام داشته بود، برخوردى پيش آيد، ولى آنها سازش كردند و قرار شد هر دو نماز خواندن براى مردم را به كنارى نهند و مردم خود امام جماعت و حج گزار خود را برگزينند و مردم نيز شيبة بن عثمان حجبى را انتخاب كردند و او براى آنها نماز خواند و حج گزارد. (4)


1- مروج الذهب، ج 4، ص 396.
2- همان، ص 396؛ ابن جبيب بغدادى، المحبر، صص 17- 11.
3- همان، ص 397.
4- همان، ص 397؛ المحبر، ص 17.

ص: 337

در سال 40 ه. ق مردم در روز هشتم [ذى الحجه]، در عرفه توقف كردند و به گفته عتيقى در امراء الموسم روز نهم قربانى كردند؛ او مى گويد: در سال چهلم، مغيرة بن شعبه با ارائه حكم جعلى از جانب معاويه، براى مردم حج گزارد، ولى بيم آن داشت كه [معاويه] از موضوع باخبر شود، لذا در روز ترويه به عنوان اين كه روز عرفه است، مردم را نگه داشت و آنها در روز عرفه، قربانى كردند. (1) ذهبى در «تاريخ اسلام» به نقل از ليث بن سعد مطلبى در تأييد گفته عتيقى آورده و نكته اى بر آن افزوده كه عتيقى نگفته است؛ ذهبى در اخبار سال چهلم هجرت مى گويد: مغيرة بن شعبه، براى مردم حج گزارد و براى معاويه، دعا كرد [او را به رسميت شناخت] و ليث بن سعد مى گويد: او در سال چهل از سوى معاويه حج گزارد، وى در طائف عزلت گزيده بود و براى همين، نوشته اى ساختگى ارائه كرد و مردم را فريب داد و حج را از ترس اين كه امير [الحاج] برسد، يك روز جلو انداخت، ولى ابن عمر همراهى اش نكرد و اغلب مردم، با ابن عمر بودند. ليث به نقل از نافع مى گويد: ما از منا باز مى گشتيم ولى آنها در جمع [عرفه] به استقبالمان آمدند و ما نيز پس از آنها، يك شب مانديم. و اگر اين گفته درباره مغيره درست باشد چه بسا به علت آن است كه رؤيت هلال ذى الحجه از نظر او محرز بوده و طبق آن عمل كرده است، ولى كسانى كه صحت چنين روايتى را تأييد نكرده اند، با او مخالفت كرده و لذا مناسك را بعد از او انجام داده اند.

معاوية بن ابوسفيان، بنا به گفته عتيقى در سال 44 ه. ق (2) و سال 50 ه. ق (3) براى مردم حج گزارد.

همچنين به گفته عتيقى، عبداللَّه بن زبير بن عوام نُه بار سرپرستى حج را به عهده


1- مروج الذهب، ج 4، ص 398؛ المحبر، ص 20.
2- همان، ص 398؛ تاريخ خليفه، ص 207.
3- از نظر مسعودى، ج 4، ص 398 و تاريخ خليفه ص 211؛ كسى كه در اين سال براى مردم حج گزارد يزيد بن معاويه بود.

ص: 338

داشت كه اولين آنها سال 63 ه. ق و آخرينشان سال 71 ه. ق بود و در سال 72 ه. ق از سوى حجاج، محاصره شده بود. (1) در سال 66 ه. ق چهار پرچم در عرفه برافراشته شد. پرچم ابن زبير براى جماعت، پرچم ابن عامر براى خوارج، پرچم محمد بن حنفيه براى شيعيان و پرچمى نيز براى اهل شام از سوى مضرى ها و بنى اميه. مسبحى نيز همين مطلب را يادآور شده و مى گويد:

عبداللَّه بن زبير براى مردم حج گزارد. (2) به گفته عتيقى عبدالملك بن مروان در سال 75 (3) و 78 ه. ق (4) براى مردم حج گزارد.

وليد بن عبدالملك بن مروان آن گونه كه گفته شده در سال 91 «5» و 95 ه. ق (5) براى مردم حج گزارد.

همچنين در سال 99 ه. ق سليمان بن عبدالملك بن مروان براى مردم حج گزارد. (6) هشام بن عبدالملك بن مروان نيز در سال 106 ه. ق براى مردم حج گزارد. (7) در سال 129 ه. ق مردم در عرفه ناگهان متوجه پرچم ها و عمامه هاى سياهى شدند كه بر سر نيزه ها گذاشته شده بود. وقتى مردم اين صحنه را ديدند ترسيدند و از آنها [يعنى صاحبان پرچم و عمامه] جوياى اوضاع شدند. آنها نيز از مخالفت خويش با مروان و آل مروان گفتند. عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بن مروان كه در آن زمان والى مكه و مدينه بود با آنها مكاتبه كرد و درخواست آتش بس كرد و آنها در جواب گفتند: ما در


1- مروج الذهب، ج 4، ص 398؛ الذهب المسبوك، مقريزى، ص 25.
2- تاريخ خليفه، ص 263.
3- مروج الذهب، ج 4، ص 399؛ تاريخ خليفه، ص 271.
4- از نظر خليفه، ص 271، كسى كه در اين سال حج گزارد، وليد بن عبدالملك بوده است، و از نظر مسعودى، ج 4، ص 399، كسى كه از سال 76 تا 80 ه. ق حج گزارد، ابان بن عثمان بن عفان بوده است. 5. مسعودى، ج 3، ص 399؛ خليفه، ص 303.
5- از نظر خليفه، ص 309 و مسعودى ج 4، ص 399 و ابن عساكر در تاريخ دمشق، ج 10، ص 132، كسى كه براى مردم حج گزارد، بشر بن وليد بن عبدالملك بود.
6- از نظر خليفه، ص 320 و مسعودى ج 4، ص 399 كسى كه در اين سال براى مردم حج گزارد، ابوبكرمحمد بن عمرو بن حزم بود.
7- خليفه، ص 336؛ مسعودى، ج 4، ص 400.

ص: 339

حج گزاردن، محق تر و سزاوارتريم. او نيز با آنها بر اين اساس سازش كردند كه همگى ايشان امان بدهند تا اين كه مردم، نخستين حركت خود را در حج انجام دهند. آنها در عرفه جداگانه ايستادند و عبدالواحد خود، مردم را رهنمون شد و از عرفه سوق داد و در منى به منزل سلطان رفت. ابوحمزه خارجى سردسته گروه ديگر نيز وارد قرن الثعالب (1) شد. وقتى نخستين گروه مردم حركت كردند، عبدالواحد نيز حركت كرد و از مكه بيرون رفت و در نتيجه، ابوحمزه (2) بدون درگيرى وارد مكه شد (3) و آن چه پيش از اين در باره واليان مكه گفته شده پيش آمد.

به گفته عتيقى، ابوجعفر منصور دومين خليفه عباسى در سال هاى 140، 144، 147 و 152 ه. ق براى مردم حج گزارد و هم او در سال [يكصد و] سى و شش، پيش از آن كه به خلافت برسد، براى مردم حج گزارد و همان سال نيز به خلافت رسيد. (4) او در سال 158 ه. ق قصد حج براى مردم را داشت كه در آستانه ورود به مكه اجل مهلتش نداد و در بئر ميمون (5) در اطراف مكه، وفات يافت.

مهدى محمد بن ابى جعفر منصور عباسى (6) در سال 160 (7) و 164 ه. ق (8) براى مردم حج گزارد و در هر بار، دستور توسعه بناى مسجدالحرام را صادر كرد؛ بار اول همه پوشش هاى قبلى كعبه را از ترس اين كه سنگينى كند، برداشت و آن را با پوشش جديدى


1- قرن الثعالب و يا قرن المنازل، ميقات اهل نجد است. ياقوت مى گويد: به فاصله يك روز و يك شب ازمكه فاصله دارد.
2- ابوحمزه اباضى از رهبران خوارج است و خطبه مشهورى در مكه دارد و نام وى يحيى بن مختار است البيان و التبيين، ج 2، ص 122.
3- تاريخ خليفه، ص 385.
4- مراجعه كنيد به: مروج الذهب، ج 4، صص 401 و 402.
5- بئر ميمون در جاده منى به مكه است و از چاه هاى عين زبيده به شمار مى رود.
6- از سال 158 تا 169 ه. ق عهده دار خلافت گرديد.
7- تاريخ خليفه ص 430، مروج الذهب، ج 4، ص 402.
8- از نظر خليفه، ص 438 و مسعودى، ج 4، ص 402، كسى كه در اين سال حج گزارد صالح بن ابوجعفر بود.

ص: 340

پوشاند و در حج نخست خود، اموال فراوانى در حرمين، هزينه كرد كه گفته مى شود سى هزار هزار [سى ميليون] درهم از آنها از عراق رسيده و مبلغ سيصدهزار دينار از مصر و دويست هزار دينار از يمن رسيده بود و علاوه بر آن، يكصد و پنجاه هزار دست پيراهن را نيز شامل مى شد. اين مطلب را كه مهدى عباسى دو بار در سال هاى 160 و 164 ه. ق به حج رفت، ازرقى در اخبار مكه نقل كرده است. (1) او يادآور شده كه وى در هر يك از سفرهاى خود، دستور ايجاد افزوده هايى در بناى مسجد را داده است، ولى عتيقى تنها به حج اول وى اشاره كرده و يادآور شده كه در سال 164 ه. ق به حج رفت و به دليل بيمارى، از عقبه (2) بازگشت و او نخستين خليفه اى است كه در حج براى او يخ به مكه آوردند و اين نخستين حج او بود.

بنا به گفته عتيقى، هارون الرشيد بن مهدى عباسى (3) نُه بار به طور پراكنده براى مردم حج گزارد كه در سال هاى 170، 173، 174، 175، 177، 179، 181، 186 و 188 ه. ق بوده است. (4) ابن اثير از حج گزاردن هارون الرشيد در اين سال ها، ياد كرده و گفته است كه او در سال 170 ه. ق در حرم بخشش هاى فراوانى انجام داد. (5) و اين كه در سال 173 ه. ق از بغداد، براى حج احرام پوشيد (6) و در سال 174 ه. ق اموال زيادى ميان مردم تقسيم كرد. (7) و در سال 179 ه. ق از مكه تا عرفات و سپس همه مشاعر را پاى پياده طى كرد و در رمضان اين سال و به شكرانه كشته شدن وليد بن طريف، به عمره رفت و به مدينه بازگشت و تا زمان حج در آن جا ماند و براى مردم حج گزارد (8) و در سال 186 ه. ق


1- احتمال دارد كه مؤلف در اين مورد خطا كرده باشد، زيرا در تاريخ ازرقى مطلبى در تأييد حج مهدى درسال 164 ه. ق وجود ندارد اخبار مكه، ج 1، ص 263.
2- عقبه مرز طبيعى حجاز و شهرى حجازى در مرزهاى مصر و شرق اردن است.
3- او از سال 170 تا 193 ه. ق خليفه بود و پنجمين خليفه عباسى است.
4- مروج الذهب، ج 4، ص 403؛ تاريخ خليفه، صص 458- 448.
5- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 109.
6- الكامل، ج 6، ص 120.
7- همان، ص 121.
8- همان، صص 147- 146.

ص: 341

بخشش هاى او در حرمين بالغ بر هزارهزار و پنجاه هزار دينار شد و در كعبه ميان خود و پسرانش امين و مأمون، عهد و پيمان بست (1) و در سال 188 ه. ق اموال فراوانى تقسيم كرد.

ابن اثير مى گويد: به گفته برخى اين آخرين حج وى بود. (2) او آخرين خليفه اى است كه از عراق به حج رفت.

در سال 199 ه. ق مردم بدون امام در عرفه توقف كردند و بدون خطبه، نماز خواندند. علت آن نيز از اين قرار بود كه ابوالسرايا از مبلغين ابن طباطبا (3)، حسين افطس را براى استيلا بر مكه، گسيل داشت و او در موسم حج، در آن جا ماند. وقتى هنگام حج رسيد والى مكه داوود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس با همراهانى از طرفداران بنى عباس به رغم توان نبرد و جنگ با او، مكه را ترك گفت و نوشته اى از طرف مأمون در توليت پسرش محمد بن داوود براى نماز حج گزاران، جعل كرد و به او گفت: خارج شو و در منى براى مردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا بخوان و در آن جا بمان و نماز صبح را اقامه كن و آن گاه از راه مشاش بيا تا در بستان ابن عامر، به من ملحق شوى. او نيز چنين كرد و هنگامى كه در روز عرفه، خورشيد غروب كرد، گروهى از مردم مكه براى اقامه نماز، ازدحام كردند و از قاضى مكه خواستند كه براى مردم خطبه بخواند و نماز بگذارد.

قاضى پرسيد: در اين صورت، براى چه كسى دعا كنم؟ [خطبه به نام چه كسى بخوانم؟] اينان كه فرار كردند و آنان هم در آستانه ورود هستند. به او گفته شد: براى كسى دعا نكن. اما او نماز نخواند. مردى را آوردند و او براى مردم نماز اقامه كرد، ولى خطبه نخواند. پس از آن در عرفه توقف كردند و بدون امام، از آن جا كوچ كردند. وقتى افطس


1- الكامل، ج 6، ص 173.
2- همان، ص 190.
3- از رهبران و مبلغان شيعه كه در سال 199 ه. ق در بيست و شش سالگى وفات يافت.

ص: 342

از خالى شدن مكه از بنى عباس، آگاه شد، اندكى پيش از غروب همراه با حدود ده نفر از يارانش وارد مكه شد؛ آنها طواف و سعى كردند و سپس رهسپار عرفه شدند و يك شب آن جا ماندند و به مزدلفه آمدند. حسين [افطس] نماز صبح را به جماعت اقامه كرد و مردم را به سوى منى روانه كرد و در ايام حج در آن جا ماند و پس از آن به مكه آمد و آن چه را كه در مورد واليان مكه بيان كرديم، انجام داد.

در سال 200 ه. ق حاجيان، بستان ابن عامر (1) را غارت كردند و علتش هم آن بود ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام برادر على بن موسى الكاظم عليه السلام پس از استيلا بر يمن در اين سال، مردى از فرزندان عقيل بن ابوطالب را همراه لشكريانى براى حج گزاردن براى مردم به مكه فرستاد؛ او نيز حركت كرد و به بستان ابن عامر رسيد. به او گفتند كه ابواسحاق معتصم به اتفاق گروهى از فرماندهان از جمله حمدوية بن على بن عيسى بن ماهان- كه حسن بن سهل او را به عنوان كارگزار يمن، منصوب كرده بود- به حج رفته است. مرد عقيلى دانست كه توان رويارويى با آنها را ندارد، لذا در بستان ابن عامر، باقى ماند و كاروانى از حجاج را كه پوشش كعبه و عطر آن همراهشان بود، مورد چپاول قرار داد و كالاهى بازرگانى و پوشش كعبه و عطر آن را براى خود برداشت و حُجاج، چپاول شده وارد مكه شدند.

معتصم در اين باره با يارانش مشورت كرد. جلودى گفت: اين كار را به من واگذار كن. او يكصد نفر برگزيد و به سراغ مرد عقيلى رفت و صبح به او رسيد و با او و يارانش جنگ كرد. آنها شكست خوردند و بيشترشان اسير شدند. [جلودى] پوشش كعبه و اموال تجار را جز آن چه فراريان با خود برده بودند بازستاند. اموال باز پس گرفته را آورد و اسيران را ده ضربه شلاق زد و سپس آزادشان كرد. آنها به يمن بازگشتند و از فرط گرسنگى از مردم گدايى مى كردند و بيشترشان در راه مردند. بستان ابن عامر نيز همچنان كه بيان شد در بطن نخله قرار داشت. (2) در سال 228 ه. ق مردم عرفه با گرماى شديدى مواجه بودند، اما يك ساعت پس از آن باران باريد، پس از آن گرماى شديد، سرما بسيار شدت گرفت و در جمره عقبه كوه


1- بستان ابن عامر نزديك مزدلفه است.
2- همه اين حوادث در الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 314- 306 آمده است.

ص: 343

ريزش كرد و گروهى از حجاج كشته شدند. (1) همچنين در سال 251 ه. ق مردم نه شب و نه روز در عرفه، توقف نكردند و گروه بسيارى نيز كشته شدند و علتش اين بود كه اسماعيل بن يوسف علوى- كه در باب واليان مكه از وى ياد شد- به عرفه آمده بود و محمد بن اسماعيل بن عيسى بن منصور، ملقب به كعب البقر و نيز عيسى بن محمد مخزومى كه هر دو را معتزّ به مكه اعزام داشته بود، در عرفه بودند. بنا بر اين با آنها در گير شد و جنگيد و حدود هزار و يكصد نفر از حجاج به قتل رسيدند. مردم غارت شدند و به مكه فرار كردند و در عرفه وقوف نكردند و اسماعيل و يارانش در آن جا ماندند. (2) از ديگر رويدادها اين كه در سال 262 ه. ق مردم از آن بيم داشتند كه حج آنها باطل شود، زيرا در اين سال در روز ترويه ميان قصاب ها و آردفروش ها در مكه درگيرى روى داد و مردم نگران بطلان حج خود شدند، ولى طرفين درگيرى دست از نبرد كشيدند تا مردم حج را به اتمام رسانند. در اين ميان نوزده مرد كشته شدند. (3) در سال 266 ه. ق اعراب پوشش كعبه را به غارت بردند و قسمتى از آن به صاحب الزنج رسيد و حاجيان سختى و مشقت فراوان ديدند. (4) همچنين در سال دويست و شصت و نه، جنگى ميان حاجيان مصرى و ياران احمد بن طولون از يك سو؛ و ياران عراقى ابواحمد موفق از سوى ديگر در گرفت كه پيروزى از آن ياران موفق بود (5) كه پيش از اين به طور مفصل در باب واليان مكه، به اين حادثه، اشاره شد.

در دوازدهم ذى الحجه سال دويست و نود و پنج، برخوردى ميان عجّ بن حاج و سربازان در منى اتفاق افتاد و گروهى از ايشان كشته شدند، زيرا آنها براى بيعت با مقتدر،


1- الكامل، ج 7، ص 9.
2- مروج الذهب ج 4، ص 406؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، صص 166- 165.
3- الكامل، ج 7، ص 306.
4- همان، ص 335.
5- همان، ص 397.

ص: 344

سهم خود را طلب مى كردند. مردم به بستان ابن عامر گريختند، حاجيان نيز در بازگشت، گرفتار تشنگى شديد شدند و گروهى از ايشان جان باختند و حكايت شده كه يكى از حجاج در كف دستش بول مى كرد و آن را مى نوشيد. (1) به گفته عتيقى در سال هاى سيصد و چهارده و سيصد و پانزده و سيصد و شانزده از ترس قرمطى ها هيچ كس از عراق به حج نرفت. او يادآور شده كه در اين سال ها، حج در مكه بر قرار بوده و آنها يعنى اهل مكه در سال سيصد و چهارده با آسايش بيشترى حج به جا آوردند. (2) همچنين در سال سيصد و هفده، مردم از بغداد با منصور ديلمى به حج رفتند و در راه از [گزند] قرمطى آسوده بودند ولى قرمطى در مكه، به آنها رسيد ودر كشتار و اسارت آنان، دريغ نكرد و در كعبه و مكه، كارهاى زشتى انجام داد و گروهى از اهل تاريخ، وقايع اين سال را ذكر كرده اند و از جمله ابو عبيد بكرى در كتاب خود «المسالك و الممالك» مطالبى را بيان كرده كه در جاى ديگر، نيامده است، او مى گويد: ابوطاهر قرمطى در روز دوشنبه هفت روز گذشته از ذى حجه سال سيصد و هفده، همراه با هفتصد تن از مردان خود به مكه آمد و در مسجدالحرام حدود يك هزار و هفتصد تن زن و مرد را كه به پرده هاى كعبه متوسل شده بودند، از دم تيغ گذراند. و [آب] زمزم را [با انداختن اجساد ايشان] آلوده كرد و سطح مسجدالحرام و اطراف آن، از كشته ها پوشيده شد و در خيابان ها و دره هاى مكه نيز خراسانى ها و مغربى ها و ديگران، نزديك به سى هزار نفر را كشت و همين تعداد از زنان و كودكان را به اسارت گرفت و شش روز در مكه باقى ماند و در آن سال هيچ كس در عرفه، توقف نكرد و مناسك حج را نيز انجام نداد و اين همان سالى است كه به آن «سنه الحامى» مى گويند. زيورآلات كعبه نيز برداشته شد و پرده هاى آن دريده گرديد و پرده داران مسجدالحرام حمل مقام [ابراهيم عليه السلام] را بردند و آن را در يكى از دره هاى مكه پنهان كردند و وقتى [قرمطى] آن را نيافت، خشمگين شد، زيرا به


1- الكامل، ج 7، ص 397.
2- همان، ج 8، ص 12 و 11.

ص: 345

دنبال آن آمده بود، از اين رو با ناراحتى بيشتر به سراغ حجرالاسود رفت و آن را از جا كند. [بكرى] در بيان تاريخ از جا كندن حجرالاسود، مطالبى را كه در اخبار حجرالاسود بيان كرديم، آورده و مى گويد: ولى او ناودان را كه از طلا بود، بر نداشت علتش هم اين بود كه هيچ كدام از قرمطى هايى كه بر پشت بام كعبه رفته بودند، نتوانستند آن را از جاى بركنند و به پشت يكى از آنها كه در صدد كندن آن بر آمده بود، نيزه اى اصابت كرد و به هلاكت رسيد. وى در ادامه مى گويد: خداوند قرمطى را به بيمارى جسمى مبتلا كرد و عذابش به درازا كشيد و زجر فراوان ديد و مايه عبرت ديگران شد. (1)و اما سخن عتيقى مبنى بر اين كه در اين سال، هيچ كس از عراق به حج نرفت، جاى تأمل دارد، زيرا اگر منظورش از عراق، عراق عجم باشد كه با سخن پيش گفته ذهبى كه «در خيابان ها و دره هاى مكه نزديك به سى هزار نفر از خراسانى ها و مغربى ها و ديگران را از دم تيغ گذراند» منافات دارد كه اين خود دليل بر حج گزاردن اهالى خراسان است كه از عراق عجم مى باشند، و اگر مراد وى عراق عرب است كه با گفته ابن اثير، متناقض است، زيرا او در اخبار مربوط به سال سيصد و هفده مى گويد: منصور ديلمى در اين سال براى مردم حج گزارد و آنان را از بغداد، به مكه آورد و لذا در راه، در امان بودند و ابوطاهر قرمطى در روز ترويه در مكه، به سراغ آنها آمد و اعمال ناپسند را كه در مكه انجام داد- به شرحى كه گفته شد- بيان مى كند.

در سال سيصد و نوزده، بنا به گفته ذهبى در «تاريخ الاسلام» كاروان عراق به حج عزيمت نكرد.

در سال سيصد و بيست، بنا به گفته عتيقى و ذهبى، از عراق حجى صورت نگرفت؛ عتيقى يادآور شده كه در اين سال مردمى از اهل مغرب و يمن به حج آمدند.


1- در اين باره نگاه كنيد به: الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 8- 207. تاريخ الاسلام ذهبى حوادث سال 317، العبر ج 2، ص 167، دول الاسلام، ج 1، ص 192، عيون الحدائق ق 1، ج 4، ص 348، تجارت الامم، ج 1، ص 201، تكمله تاريخ الطبرى، 62. تاريخ اخبار القرامطه، ص 54، إتعاظ الحنفا، ج 1، ص 182. نهاية الادب 23/ 83. المنتظم ج 6، ص 4- 222. مروج الذهب ج 4، ص 408، النجوم الزاهرة 3/ 5- 224، البداية والنهاية ج 11/ ص 1- 160. منذرات الذهب، ج 2، ص 274، المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 74.

ص: 346

در سال سيصد و بيست و سه بنا به گفته عتيقى و ابن اثير، به دليل وجود قرمطى در جاده- در فاصله قادسيه تا كوفه- حج از بغداد لغو شد. (1) در سال سيصد و بيست و چهار بنا به گفته عقيقى، عراقيان به حج نرفتند.

بنا به آن چه عتيقى و ذهبى گفته اند در سال سيصد و بيست و پنج از عراق انجام نشد.

و نيز بنا به گفته ذهبى در سال سيصد و بيست و شش حج از عراق صورت نگرفت.

عتيقى در باره اخبار اين سال مى گويد: از بغداد گروه اندگى از حجاج پياده به حج رفتند گروهى از اعراب نيز مركب هايى كرايه كردند و در مكه سر بريدند و حج كردند و از راه شام بازگشتند و گروهى از ايشان، ميانه راه بازگشتند.

در سال سيصد و سى و دو بنا به گفته عتيقى (2) به دليل دور بودن «متقى» از عراق و وجود آشوب، حج از عراق صورت نگرفت.

همچنين بنا به گفته عتيقى در سال سيصد و سى و چهار، انجام شد و نيز بنا به گفته ذهبى در «تاريخ الاسلام» در سال هاى سيصد و سى و پنج (3) و سيصد و سى و هفت و سيصد و سى و هشت كسى از عراق به حج نرفت ولى عتيقى، خلاف اين را آورده و گفته است: در سال هاى [سيصد و] سى و پنج، سى و هفت و سى و هشت و سى و نه، عمر بن يحيى علوى با توليت از سوى سلطان، براى مردم حج گزارد. در سال سيصد و چهل و يك يا يكسال پيش از آن بنا به گفته عتيقى ميان حجاج عراقى و مصرى در مورد خواندن خطبه در مكه، برخوردى روى داد. وى مى گويد: در سال سيصد و چهل و يك، احمد بن فضل بن عبدالملك از مكه، براى مردم حج گزارد. اهالى مصر به رياست عمر بن حسن بن عبدالعزيز، با او مخالفت كردند و [امامت] نماز براى احمد بن فضل، تأييد شد.

امير الحاج عراق، عمر بن يحيى علوى بود و ميان عمر بن يحيى علوى و ابن حسين محمد بن عبيداللَّه علوى كه به حج آمده بود از يك سو؛ و مصرى ها، از ديگر سو، نبرد سختى


1- الكامل، ج 8، ص 311، المنتظم، ج 6، ص 276.
2- المنتظم، ج 6، ص 336.
3- در ايام خلافت المطيع پسرعموى مستكفى عباسى 363- 334 ه.

ص: 347

درگرفت و احمد بن فضل بن عبدالملك بر فراز صندوق هايى كه قرار داده بودند، به منبر رفت؛ زيرا مصرى ها منبر عرفه را به سرقت برده بودند، حج را نيز عمر بن حسن عبدالعزيز همراه با ترك ها و مصرى ها برگزار كرد. (1) بنا بر گفته مسبحى، اين واقعه در سال سيصد و چهل اتفاق افتاده، زيرا در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: احمد بن عمر بن يحيى علوى، براى عراقى ها حج گزارد و احمد بن فضل بن عبدالملك هاشمى خطبه خواند و براى مصرى ها نيز ابوحفص عمر بن حسن بن عبدالعزيز، حج به جاى آورد؛ اين سال، سال اختلاف بود و فتنه و آشوبى در مكه به پا شد. مورخ ديگرى نيز ذكر كرده كه اين حوادث در سال سيصد و چهل و يك، اتفاق افتاده است. زيرا در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال، ميان ياران معزّالدوله و ياران ابن طُغج، جنگى به وقوع پيوست و پيروزى از آن ياران معزّ الدوله بود.

به گفته ابن اثير همين امر در سال هاى [سيصد و] چهل و دو چهل و سه نيز اتفاق افتاد. وى در اخبار سال سيصد و چهل و دو مى گويد: در اين سال ابوالحسن محمد بن عبداللَّه علوى و ابوعبداللَّه احمد بن عمر بن يحيى علوى، حجاج را به حج بردند و ميان آنها و لشكريان مصرى از ياران ابن طُغج، جنگ سختى در گرفت و آن دو پيروز شدند و براى معزالدوله در مكه، خطبه خوانده شد وقتى آنها از مكه خارج شدند، لشكريان مصرى تعقيبشان كردند و با آنها درگير شدند و پيروز گشتند. (2) همچنين وى در اخبار سال سيصد و چهل و سه مى گويد: در اين سال در مكه جنگى ميان ياران معزالدوله و ياران مصرى ابن طغج، رويداد و پيروزى از آن ياران معزالدوله بود و در مكه و حجاز به نام ركن الدوله و معزالدوله و پسرش عزالدوله بختيار و پس از آنها براى ابن طغج، خطبه خواندند. (3) به گفته مسبحى، برخوردى كه ميان دو گروه افتاد در سال [سيصد و] چهل و سه بوده و ديگران نيز همين نكته را تأييد كرده اند. مسبحى علاوه بر اين، در اخبار مربوط به سال [سيصد و]


1- المنتظم، ج 6، ص 371- 370.
2- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 506.
3- الكامل، ج 8، ص 509.

ص: 348

چهل و سه مى گويد: در اين سال نيز جنگ شديدى ميان ياران معزالدولة بن بويه و اخشيد بن محمد بن طغج حاكم ديار مصر، در گرفت و ياران معزالدوله، ياران اخشيد را از نمازگزاردن در منى و خطبه خواندن منع كردند و در عوض ياران اخشيد نيز مانع از ورود ياران معزالدوله به مكه و طواف ايشان شدند.

گويند كه در تمامى منابر مكه و حجاز، براى كافور اخشيدى حاكم مصر دعا مى شد اين مطلب را ملك مؤيد حاكم حماة يادآور شده است (1) و ظاهر امر آن است كه دعا براى كافور در مكه در سال سيصد و پنجاه و پنج بوده، زيرا او در اين سال، پس از فوت فرزند استادش على بن محمد بن طغج اخشيدى، عهده دار سلطنت گرديد و او در زمان سلطنت فرزند استاد مذكور و نيز در ايام سلطنت برادرش ابوالقاسم او نجور يعنى محمود بن محمد بن طغج عهده دار اداره امور مملكت بود و چه بسا در زمان سلطنت هر دوى آنها به دليل اين كه اداره مملكت را بر عهده داشته است، برايش دعا خوانده مى شد.

بنا به گفته ذهبى (2)، در سال سيصدوپنجاه و هفت، كسى از شام و مصر، به حج نرفت.

و نيز در سال سيصد و پنجاه و هشت به نام معزّ بن تميم معد بن منصور عبيدى حاكم مصر در مكه و مدينه و يمن، خطبه خوانده شد و نام بنى عباس حذف گرديد و يكى از امراى حج از مصر، اموال زيادى در حرمين توزيع كرد؛ اين مطالب را صاحب «المرآة» ذكر كرده ويادآور شده كه در اين سال سردسته طالبى ها (3) از بغداد، براى مردم حج گزارد.

بنا به گفته ابن اثير، در سال سيصد و پنجاه و نه (359) خطبه در مكه به نام المطيع للَّه (4) و قرمطى هاى هجرى بوده و در مدينه براى معزّلدين اللَّه علوى (5) خطبه خوانده شد و ابواحمد موسوى پدر شريف رضى نيز در خارج از مدينه براى مطيع للَّه (6) خطبه خواند.


1- المختصر فى تاريخ البشر، ج 2، ص 107.
2- تاريخ الاسلام حوادث 357 ه ص 13.
3- او ابواحمد موسوى پدر [سيد] مرتضى است تاريخ الاسلام حوادث سال 358 ص 13.
4- خلافت وى از سال 334 تا سال 363 هجرى بود.
5- فاطمى بوده و امير و خليفه مصر بود و در سال 365 وفات يافت.
6- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 612.

ص: 349

صاحب «المرآة» يادآور شده كه در اين سال براى مطيع و سپس براى هجرى ها توسط ابواحمد نقيب موسوى خطبه خوانده شد. او يادآور شده كه وى در سال سيصد و هشت براى مردم حج گزارد كه با گفته عتيقى در مورد عدم برگزارى حج در اين سال و سال [سيصد و] پنجاه و نه (359) مغايرت دارد، زيرا گفته است: در سال [سيصد و] پنجاه و نه از عراق و در سال سيصد و شصت از عراق و مشرق به دليل اختلافى كه از سوى قرمطى ها واقع شد، حج برگزار نگرديد و هيچ كس از اين نواحى، به حج نرفت (1) و در مكه و حجاز تا سال سيصد و شصت و سه خطبه به نام المطيع للَّه خوانده مى شد.

همچنين در سال سيصد و شصت و سه در ايام مراسم حج به نام المعزلدين اللَّه حاكم مصر، خطبه خوانده شد. (2) در اين سال بنى هلال و گروهى از اعراب، با حاجيان به نبرد برخاستند و بسيارى از ايشان را به قتل رساندند و زمان حج تنگ شد و حج باطل گرديد و تنها كسانى كه همراه شريف ابواحمد موسوى پدر سيد رضى به سمت مدينه رفتند، در امان ماندند و حجشان كامل گرديد. (3) در سال سيصد و شصت و چهار حج عراقيان به رغم رسيدن حاجيان عراق به مكه، باطل شد، زيرا به دليل گرفتارى كه در راه براى حجاج پيش آمد، نتوانستد هنگام مناسك خود را برسانند لذا راه خود را به سوى مدينه كج كردند و در آن جا ماندند. ابن اثير در اين مورد مطلبى به اين مضمون دارد (4)، ولى عتيقى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در سال سيصد و شصت و چهار ابن قمر بزرگ قرمطى ها براى مردم حج گزارد. (5) همچنين به گفته عتيقى، در سال سيصد و شصت و پنج نيز حج زائران عراق و


1- نگاه كنيد به المنتظم، ج 7، ص 53.
2- الكامل، ج 8، ص 647.
3- همان، ص 647.
4- همان، ص 661، المنتظم، ج 7، ص 74.
5- نگاه كنيد به: المنتظم، ج 7، ص 76.

ص: 350

مشرق، به دليل وجود آشوب در آن جا، باطل شد. در سال سيصد و شصت و پنج بنا به گفته صاحب «مرآة» يك نفر علوى از سوى عزيز بن معزّ عبيدى حاكم مصر، براى مردم حج گزارد (1) و در مكه و مدينه، به نام او خطبه خواند. مورخ ديگرى نيز همين مطلب را يادآور شده افزوده كه در اين سال، عزيز لشكريانى فرستاد كه مكه را به محاصره در آوردند و بر اهالى آن تنگ گرفتند.

و ديگر اين كه در سال سيصد و شصت و شش، جميله دختر ناصر الدوله ابو محمد حسن بن عبداللَّه بن حمدان محبى حج به جا آورد كه ضرب المثل شد، زيرا در كاروان او تعداد چهارصد محمل هم رنگ و هم شكل وجود داشت كه مردم نمى دانستند او در كدام يك از آنها، نشسته است؛ او ساكنان حرمين را جامه هاى بسيار عطا كرد و اموال بسيارى ميان ايشان تقسيم كرد و وقتى چشمش به كعبه افتاد، ده هزار دينار از سكه هاى ضرب شده به نام پدرش را نثار كعبه كرد.

گروهى از اهل اخبار، به حج اين زن اشاره كرده اند، از جمله ذهبى در اخبار سال سيصد و شصت و شش مى گويد: در اين سال، جميله دختر ملك ناصرالدولة بن حمدان به حج رفت و او زبان زد شد، چرا كه او ساكنان حرمين را بى نياز كرد و گفته شده است كه تعداد چهارصد محمل با او بود كه معلوم نبود در كدام يك، نشسته است، زيرا تمام آنها از نظر زيبايى و آراستگى، يكسان بودند. او به هنگام ورود به كعبه، ده هزار دينار، صله داد.

ديگرى نيز در باره حج او مى گويد: تعداده ده هزار شتر و يك هزار پيرمرد او را همراهى مى كردند وى به مردم از انواع خوردنى و آشاميدنى عطا كرد و از سر تا سر زمين، هم زمان با او، حج به جا آوردند و در مكه بيست هزار دينار انفاق كرد و زنان و مردان علوى را با هم وصلت داد و در مدينه نيز همين مبالغ را انفاق كرد. ذهبى در ادامه مى گويد: گفته اند كه او در اين حج، يك ميليون و يكصد و پنجاه هزار دينار، خرج كرد و وقتى به بغداد باز گشت، عضدالدولة بن بويه، اموالش را مصادره نمود و در صدد بر آمد او را به سوى خود فراخواند؛ او [جميله] نيز همراه با فرستادگانش بيرون شد و نيرنگى به


1- المنتظم، ج 7، ص 81- 80.

ص: 351

كار بست و خود را به دجله انداخت. او پارساترين و عابدترين مردم بود و بسيار مى گريست و به نماز شب مى ايستاد و پاى موعظه ها مى نشست و بسيار صدقه مى داد. (1) بنا به گفته ابن اثير، در سال سيصد و شصت و هفت العزيز باللَّه علوى حاكم مصر و افريقا، اميرى را براى امارت حج مردم، روانه كرد و خطبه در مكه به نام او خوانده مى شد، امير الحاج نيز باديس بن زيرى برادر يوسف بالكين جانشين وى در افريقا بود كه وقتى به مكه رسيد، دزدان به سراغش آمدند و به او گفتند: پنجاه هزار درهم به تو مى دهيم تا كارى به ما نداشته باشى. باديس به آنها گفت: بسيار خوب، اين كار را مى كنم، همگى بياييد تا قراردادى با شما منعقد كنم. آنها كه سى و چند نفر بودند، آمدند. گفت:

آيا كس ديگرى هم باقى مانده است؟ سوگند خوردند كه كس ديگرى باقى نمانده است.

او نيز دست همه آنها را بريد.(2) همچنين در سال سيصد و هفتاد، در مكه و مدينه به نام حاكم مصر عزيز عبيدى- به جاى طائع عباسى (3)- خطبه خوانده شد. اين مطلب را صاحب المرآة و ابن اثير بيان كرده اند، ولى ابن اثير نامى از طائع نبرده است. (4) بنا به گفته صاحب «المرآة» در اخبار سال سيصد و هشتاد، ابوعبدللَّه احمد بن محمد بن عبيداللَّه علوى، به نيابت از سوى شريف احمد موسوى، بر مردم حج گزارد. (5) از سال سيصد و هفتاد و يك به علت وجود درگيرى و فتنه و اختلاف ميان عراقى ها و مصرى ها، كسى از عراق به حج نرفت و گفته شده كه آنها در سال هاى [سيصد و] هفتاد و دو و سيصد و هفتاده و هشت، با ابوالفتح علوى حج گزاردند. عتيقى مطلبى مخالف با


1- نگاه كنيد به: منتظم، ج 7، ص 84، تاريخ الاسلام حوادث 366 ه.، ص 11. البدايه والنهايه، ج 11، ص 287. النجوم الزاهره، ج 4، ص 7- 126. دول الاسلام، ج 1، ص 7- 226. العبر، ج 2، ص 340. شذرات الذهب، ج 3، ص 55.
2- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 694.
3- فرزند مطيع عباسى است كه از سال 364 تا 381 هجرى، خلافت كرد.
4- المنتظم، ج 7، ص 105، الكامل، ج 9، ص 9.
5- همان، ص 153.

ص: 352

اين آورده و گفته است: در سال هاى سيصد و هفتاد و دو تا سه و هفتاد و نه نيز در سال سيصد و هشتاد، ابوعبداللَّه احمد بن محمد بن يحيى بن عبيداللَّه علوى امارت حاج را برعهده داشت.

بنا به گفته ابن اثير (1) در سال سيصد و هشتاد و چهار، كسى از عراق و شام، به حج نرفت. وى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال حجاج از ثعلبيه (2) بازگشتند و كسى از شام و عراق، حج نگزارد. علت بازگشت آنها نيز اين بود كه اصفر، امير اعراب به آنها رسيد و گفت: درهم هايى كه دو سال پيش، سلطان فرستاده بود، از جنس نقره يا پوششى از طلا است. وى معادل آنها را طلب كرد و مكاتبه و رفت و آمدهايى صورت گرفت و وقت حجاج سپرى شد و زمان حج گذشت و آنها بازگشتند.

همچنين ذهبى در اخبار مربوط به اين سال آورده است: به طور معمول، كسى از عراق و شام و يمن به حج نرفت و تنها اهل مصر از مصر، حج به جا آوردند. (3) بنا به گفته عتيقى، در سال سيصد و نود و دو، حج به جا آورده نشد. وى مى گويد:

در سال سيصد و نود و دو، به دليل دور بودن سلطان و اختلاف ميان اعراب، حج باطل شد.

همچنين در سال سيصد و نود و سه از ترس اصفر اعرابى، كسى از عراق به حج نرفت. اين مطلب را صاحب «المرآة» و ديگران نقل كرده اند، اما عتيقى مطلب ديگرى را نقل كرده و گفته است: در سال [سيصد و] نود و سه و نود و چهار، ابوحارث بن محمد بن عمر بن يحيى علوى، براى مردم حج گزارد. (4) در سال سيصد و نود و شش، در مكه و مدينه بنا بر روال آن سال ها، خطبه به نام


1- الكامل، ج 9، ص 105.
2- ثعلبى منسوب به ثعلبة بن مالك و يا بنا بر قولى منصوب به ثعلبة بن عمرو و مزيقاء ابن عامر بن ماءالسماء از منزل هاى راه مكه است مراصد الاطلاع 1- ص 296.
3- تاريخ الاسلام حوادث سال 384 ص 302.
4- المنتظم ج 7، ص 227.

ص: 353

حاكم فرمانرواى مصر (1) خوانده شد و مردم فرمان يافتند كه وقتى نام وى در حرمين آورده مى شود، برخيزند. در مصر و شام نيز چنين عادتى مرسوم شده بود. (2) همچنين در سال سيصد و نود و هفت، به رغم رهسپار شدن كاروان هاى عراقى به سوى مكه، ابن جراح آنان را در ثعلبيه متوقف كرد و از آنان باج خواهى نمود، لذا موفق به انجام حج نشدند و چون فرصتى نمانده بود، به بغداد بازگشتند ولى اهل مصر به حج رفتند و حاكم، پوشش كعبه و اموالى براى اهالى حرمين فرستاد. اين مطالب از سوى صاحب «المرآة» و ديگران، ذكر شده است. (3) بنا به گفته صاحب «المرآة» در سال سيصدو نود و هشت، كسى از اهل عراق، حج به جا نياورد.

همچنين بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و يك نيز اهل عراق از حج بازماندند و به بغداد بازگشتند.

و نيز به گفته عتيقى، در سال چهارصد و سه نيز اهل عراق از حج بازماندند، زيرا مردى از قرامطه به نام ابوعيسى مشفقى و ناير خويلدى و گروهى از اعراب به اطراف كوفه آمدند و آن را محاصره كردند و پس از مدتى رهايشان ساختند. ولى فرصت حج تنگ شد و حجاج از كوفه به بغداد بازگشتند. (4) بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و شش نيز به دليل ناامنى راه ها و استيلاى بر آن جا حج باطل شد. در سال چهارصد و هفت نيز به دليل تأخير در ورود اهالى خراسان، آنان از حج بازماندند. (5) همچنين بنا به گفته صاحب المرآة و ديگران، در سال چهارصد و هشت نيز كسى از اهل عراق حج به جا نياورد.


1- از سال 386 تا 411 بر مصر فرمانروايى كرد.
2- المنتظم، ج 7، ص 230.
3- همان، ص 234.
4- همان، ص 261- 260.
5- همان، ص 276.

ص: 354

و نيز بنا به گفته عتيقى در سال چهارصد و نه (1) حج باطل شد [مردم] همراه با عمر بن مسلم براى حج خارج شدند. در فاصله «قصر» و «حاجر» گروهى از اعراب بر سر راهشان قرار گرفتند و ماليات افزون بر آن چه گرفته بودند، مى خواستند آنها نيز از «قصر» بازگشتند و در آن سال، حجى انجام نشد. در سال چهارصد و ده نيز به دليل تأخير در ورود اهالى خراسان و عدم حضور ايشان، حج انجام نشد. (2) و در سال چهارصد و يازده نيز به علت تأخير خراسانى ها، حج برگزار نشد. صاحب «المرآة» نيز مطلبى در تأييد اين مطلب ذكر كرده است.

همچنين به گفته عتيقى، در سال چهارصد و سيزده نيز به علت تأخير خراسانى ها، حج باطل اعلام گرديد. (3) در سال چهارصد و چهارده نيز در مكه، فتنه اى برپا شد كه طى آن گروهى از حجاج مصرى كشته شدند و اموال آنها به يغما رفت و يكى از ملحدين به حجرالاسود جسارت كرد و چماقى بر آن كوفت. اين حادثه را گروهى از اخبار از جمله ابن اثير، باز گفته اند. او در اخبار مربوط به سال چهارصد و چهارده تحت عنوان «فتنه اى كه در اين سال در مكه به وقوع پيوست» مى گويد: اولين روز بعد از عيد قربان، جمعه بود، مردى از انصار در حالى كه با دستى شمشير و با دست ديگر گرزى آهنين برداشته بود، پس از تمام شدن نماز جماعت، برخاست و قصد حجرالاسود كرد و دستش را به آن رساند و سه بار با گرز بر آن كوفت و گفت: تا كِى بايد حجرالاسود و محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام، مورد پرستش قرار گيرند؟ كسى نبايد مانع كار من شود؛ من در پى آنم كه كعبه را ويران كنم بسيارى از حضار ترسيدند و عقب كشيدند و چيزى نمانده بود كه فرار كنند، ولى مردى به او رسيد و با خنجر ضربه اى بر او زد كه موجب هلاكت او شد. مردم او را قطعه قطعه كرده و سوزاندند و گروهى نيز به اتهام همكارى با او كشته و سوزانده شدند و بدين ترتيب


1- در دوره خلافت القادر عباسى 422- 381 ه.
2- منتظم، ج 7، ص 294.
3- همان.

ص: 355

آشوبى به پا خاست و ظاهراً بيش از بيست نفر- علاوه بر كشته هايى كه شمرده نشدند- به قتل رسيدند. مردم در آن روز مغربى ها و مصرى ها و ديگران را در راه منى به شهرهايشان، مورد چپاول قرار دادند و در آن اوضاع نابسامان، چهار نفر از دوستان آن مرد را دستگير كردند و آنها اعتراف كردند كه يكصد نفر هستند، سپس آن چهارنفر را گردن زدند. (1) ذهبى اين حادثه را در شمار حوادث سال چهارصد و سيزده ذكر كرده و آن را از ابن اثير از محمد بن على بن عبدالرحمن علوى نقل كرده و داستان را به مضمونى كه ابن اثير ذكر كرده، باز گفته افزوده كه ده تك سوار بر در مسجدالحرام منتظر بودند تا به كمك مرد مهاجم به حجرالاسود بيايند. وى آورده است كه مرد مهاجم، بلند قامت و تنومند و سرخ چهره و موبور بود و از هلال بن محسن نقل كرده كه آن مرد، از جمله كسانى بود كه حاكم عبيدى آنها را فريب داده و دينشان را فاسد كرده بود. برخى نيز گفته اند كه گويا اين حادثه در سال چهارصد و شصت و اندى اتفاق افتاده كه قطعاً نادرست است و در خبرى كه به اين مطلب اشاره شده آمده كه قاتل فرد مهاجم به حجرالاسود، مردى از اهل يمن و از قبيله سكاسك بوده است.

بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و پانزده و پس از آن تا سال چهارصد و بيست و سه، اهل عراق حج به جا نياوردند و علت آن، نرسيدن اهالى خراسان بود، گو اين كه عتيقى در خصوص سال چهارصد و بيست و يك، مى گويد: كاروان بزرگى از اعراب از كوفه به حج رفتند و در آخر محرم، همگى سالم به كوفه بازگشتند. وى در مورد سال چهارصد و بيست و دو مى گويد: گروهى پياده از كوفه به حج رفتند و شمار زيادى از ايشان در راه، جان باختند. ذهبى مطلبى در تأييد اين گفته نقل كرده، اما در مورد سال هاى چهارصد و پانزده و بيست و دو چيزى نمى گويد.

همچنين بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و بيست و سه (2) اهل خراسان و عراق


1- الكامل، ج 9، ص 324 و 333. ابن الجوزى اين فاجعه را در سال 413 ه دانسته است ج 8، ص 8.
2- در ايام خلافت قائم مقام قادر عباسى 468- 422 ه و فرمانروايى ظاهر فاطمى بر مصر 437- 411 ه.

ص: 356

حج به جا نياوردند و خراسانى ها بازگشتند. آنها در آخر شوال به بغداد وارد شدند، اما خروج ايشان به تأخير افتاد و تا پايان ذى القعده [در بغداد] ماندند و سپس به خراسان بازگشتند و تنها تعداد اندكى، پياده به حج رفتند.

ذهبى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: پوشش كعبه و صدقات و هدايايى براى امير مكه رسيد (1) و كاروان عراقى ها به دليل ناامنى راه، حج به جا نياوردند. ابن اثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: اعراب، حجاج بصره را مورد حمله قرار دادند و اموال آنها را غارت كردند. اما مردم از ديگر مناطق- به جز عراق- به حج رفتند. (2) و نيز بنا به گفته عتيقى به دليل نرسيدن اهالى خراسان حج در سال چهارصد و بيست و چهار باطل شد و تعداد اندكى پياده عزيمت كردند و به مرمت راه ها پرداختند. و مى گويد: در سال چهارصد و بيست و پنج نيز حج باطل شد و عراقى ها و مصرى ها از ترس بيابان و كوير، به حج نرفتند و مردم بصره همراه محافظ به حج رفتند كه مورد خيانت و غارت قرار گرفتند. (3) همچنين در سال چهارصد و بيست و شش كسى از مردم عراق و خراسان، به حج نرفت. (4) در سال چهارصد و بيست و هشت نيز به دليل آشوب و فساد و اختلافاتى كه وجود داشت، كسى از مردم عراق به حج نرفت. ابن كثير نيز اين دو حادثه را به همين صورت ذكر كرده است. (5) در سال چهارصد و سى نيز كسى از عراق، مصر و شام به حج نرفت. اين مطلب را


1- المنتظم، ج 8، ص 69.
2- الكامل، ج 9، ص 427.
3- المنتظم، ج 8، ص 76.
4- همان، ص 83.
5- البداية و النهاية، ج 12، ص 40.

ص: 357

ذهبى در «تاريخ الاسلام» آورده، ولى ابن كثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال كسى از اهل عراق و خراسان، حج نگزارد. (1) همچنين در سال چهارصد و سى و دو نيز كسى از اهل عراق، به حج نرفت. (2) سال چهارصد و سى و هفت و سال هاى پيش از آن نيز كسى حج به جا نياورد. (3) و از جمله اين كه در سال هاى چهارصد و سى و هفت (4)، چهارصد و سى و نه (5) و چهارصد و چهل، كسى از مردم عراق، به حج نرفت. (6) پنج مورد فوت را ابن كثير ذكر كرده (7) و اين بدان معناست كه در سال [چهارصد و] چهل و يك (8) و نيز چهل و سه و چهل و شش (9) و چهل و هشت (10)، كسى از عراق به حج نرفته است.

در سال [چهارصد و] پنجاه و يك نيز كسى از عراق، حج نگزارد. (11) در سال چهارصد و پنجاه و دو نيز وضع به همين منوال بود. (12) هرچند جماعتى در كوفه گردهم آمدند و به اتفاق جمعى از نگهبانان، رهسپار حج شدند.

در سال چهارصد و پنجاه و سه نيز كسى به حج نرفت. ابن كثير اين مطلب و دو مطلب قبلى را ذكر كرده است. (13) در سال چهارصد و پنجاه و پنج، على بن محمد صليحى حاكم يمن، به حج رفت و


1- البداية والنهاية، ج 12، ص 45. المنتظم، ج 8، ص 100.
2- همان، ج 12، ص 49.
3- همان، ج 12، ص 50.
4- يعنى در زمان خلافت مستنصر فاطمى 487- 437 ه
5- البداية و النهاية، ج 12، ص 56.
6- همان، ج 12، ص 54.
7- همان، ج 12، ص 58.
8- همان، ج 12، ص 59.
9- همان، ج 12، ص 65.
10- همان، ج 12، ص 69.
11- همان، ج 12، ص 84.
12- همان، ج 12، ص 85.
13- همان، ج 12، ص 87.

ص: 358

فرمانروايى مكه را برعهده گرفت و كارهاى نيكويى در راستاى عدل و داد و نيز كوتاه كردن دست مفسدان، انجام داد. (1) محمد بن هلال صابى مى گويد: در صفر سال چهارصد و پنجاه و شش، كسى از حج بازگشت و خبر ورود صليحى به مكه در ششم ذى الحجه را اعلام كرد و از كارهاى نيك و گستراندن عدل و داد در آن جا خبر داد. حجاج در آن سال به دليل حضور پرابهت وى و سياستى كه به كار برده بود در امنيت كامل و بى سابقه اى به سر مى بردند، به طورى كه روز شب عمره به جا مى آوردند و كسى به اموالشان كارى نداشت و مركب آنان محفوظ بود. صليحى، مواد غذايى فراوان با خود آورد و قيمت ها پايين آمد و همه شكرگزار او بودند. وى تا روز عاشورا، به روايتى تا ربيع الاول در مكه باقى ماند. وى آن چه را كه پيش از اين در باره واگذارى امارت مكه به محمد بن ابوهاشم گفته شد، باز گفته است.

در سال چهارصد و شصت و دو، بار ديگر در مكه، خطبه به نام عباسى ها، يعنى سلطان الب ارسلان سلجوقى و قائم (خليفه عباسى) خوانده شد. بنا به گفته چندين نفر از اهل اخبار از جمله ابن اثير، خواننده خطبه محمد بن ابوهاشم امير مكه بوده است. ابن اثير در اخبار مربوط به سال چهارصد و شصت و دو، مى گويد: در اين سال فرستاده حاكم مكه محمد بن ابوهاشم به همراه فرزندش به حضور سلطان الب ارسلان رسيد و اين خبر را كه مكه به نام قائم مقام خليفه و سلطان الب ارسلان خوانده شده و نام علوى حاكم مصر «(2)2»، از آن حذف شده است، و «حى على خيرالعمل» را از اذان برداشته اند، به اطلاع سلطان رسانيد. سلطان نيز سى هزار دينار و خلعت هاى گران بها به او داد و ساليانه ده هزار دينار برايش مقرر كرد و افزود: اگر مهنا امير مدينه نيز چنين كند، بيست هزار دينار و ساليانه پنج هزار دينار به او خواهم داد. (3) اما ابن كثير معتقد است كه پيش از اين تاريخ، خطبه به نام عباسى ها خوانده شده


1- المنتظم، ج 8، ص 232. الكامل، ج 10، ص 30.
2- يعنى مستنصر فاطمى 487- 437 ه.
3- الكامل، ج 10، ص 61.

ص: 359

بود. وى در اخبار سال چهارصد و پنجاه و نه مى گويد: ابوالغنائم براى مردم در اين سال حج گزارد و در مكه به نام القائم بامراللَّه عباسى، خطبه خواند.

يكى از اساتيد ما در تاريخ خود يادآور شده كه اين موضوع در سال چهارصد و پنجاه و هشت و به فرمان ابوالغنائم صورت گرفت، ولى اطرافيانش او را سرزنش كردند، زيرا با اين كار خوار و بار و آذوقه اى كه از مصر به مكه مى رسيد، قطع شد. اين بود سه نظر متفاوت كه در مورد آغاز ذكر نام عباسى ها در خطبه مكه بيان شد.

در سال چهارصد و شصت و هفت، خطبه خواندن به نام عباسى ها در مكه، متوقف شد و بار ديگر نام مستنصر حاكم مصر در خطبه ذكر گرديد، زيرا او هديه گران بهايى براى ابن ابوهاشم، فرستاده بود. ابن اثير مى گويد: مدت ذكر نام عباسى ها در خطبه مكه، چهارسال و پنج ماه بود. (1) همچنين ابن كثير يادآور شده كه در ذى الحجه آن سال، بار ديگر خطبه به نام مستنصر خوانده شد. (2) در ذى حجه سال چهارصد و شصت و هشت، بار ديگر خطبه به نام عباسى ها خوانده شد. ابن اثير و ابن كثير (3) اين مطلب را يادآور شده اند، ولى ابن كثير (4) به ذى حجه اشاره اى نكرده است.

در آن سال، در مكه ميان خليع تركى امير الحاج عراق از كوفه و چند تن از بردگان، فتنه اى به پا شد، زيرا وقتى او در اين سال به حج رفت و در يكى از خانه هاى مكه اقامت گزيد و چند تن از بردگان بر او يورش بردند، او نيز كشتار بزرگى در ميان آنها به راه انداخت و آنها را به سختى شكست داد و از آن پس در الزاهر، اقامت گزيد. اين حادثه را ابن كثير (5) به نقل از ابن الساعى ذكر كرده است.

همچنين در سال چهارصد و هفتاد، وزير خليفه عباسى منبر بزرگى از بغداد


1- الكامل، ج 10، ص 8- 97.
2- البداية والنهاية، ج 12، ص 111.
3- الكامل، ج 10، ص 100.
4- البداية والنهاية، ج 12، ص 113.
5- همان.

ص: 360

[به مكه] فرستاد تا خطبه هايى به نام خليفه عباسى در مكه بر آن، ايراد گردد و وقتى اين منبر به مكه رسيد، خطبه مجدداً به نام مصرى ها خوانده مى شد، لذا آن منبر را شكستند و آتش زدند. اين حادثه را ابن جوزى (1) و ديگران به همين مضمون ذكر كرده اند.

همچنين در سال چهارصد و هفتاد و دو، خطبه خواندن به نام مصرى ها متوقف گرديد و به نام مقتدى (2) و سلطان خطبه خوانده شد. (3) و نيز در سال چهارصد و هفتاد و نه، خطبه خواندن به نام مصرى ها در مكه و مدينه متوقف شد، اين دو حادثه را ابن كثير ذكر كرده است. (4) در سال چهارصد و هشتاد و پنج پس از وفات آلب ارسلان، در مكه و در مدينه و در همه سرزمين هاى مملكت سلجوقى، خطبه به نام سلطان محمدبن ملكشاه سلجوقى خوانده شد. (5) بنا به گفته ابن اثير (6) در سال چهارصد و هشتاد و شش بنا به دلايلى راه حاجيان از عراق بسته شد و آنها از دمشق به همراه امير الحاجى كه تاج الدوله حاكم شام تعيين كرده بود، به حج رفتند و وقتى حج خود را برگزار كردند و بازگشتند، امير مكه، محمد بن ابوهاشم، لشكريانى را به تعقيب ايشان فرستاد كه در نزديكى مكه به آنها رسيدند و بسيارى از اموال و شتران را غارت كردند؛ حاجيان نيز به مكه بازگشتند و او را از اين خبر آگاه كردند و از او خواستند كه اموال غارت شده را بازگرداند. آنها از دورى ديار خود نيز شكايت كردند. او نيز قسمتى از آن چه را كه گرفته بود، باز گرداند و حاجيان كه از وى نوميد شده بودند، با وضع رقت بار از مكه بازگشتند. چرا كه در راه بازگشت نيز دچار مصيبت هاى فراوان از سوى عرب ها شدند و خداوند نيز در سال بعد از آن، محمد بن


1- المنتظم ج 8، 312- 311؛ البداية والنهاية، ج 12، صص 8- 117.
2- نواده القائم است كه خلافت عباسى را از سال 468 تا 487 ه بر عهده داشت.
3- المنتظم ج 8، ص 323؛ البداية والنهاية ج 12، ص 120.
4- البداية والنهاية ج 12، ص 131؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 132.
5- همان، ج 12، ص 139.
6- الكامل، ج 10، ص 225؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 145؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 142.

ص: 361

ابى هاشم، امير مكه را هلاك گرداند.

همچنين در سال چهارصد و هشتاد و هفت، به دليل اختلافى كه ميان سلاطين وجود داشت، حج برگزار نشد. (1) در سال چهارصد و هشتاد و هشت نيز كسى از اهالى عراق حج نگزارد. اين دو واقعه را ابن كثير، ذكر كرده است. (2) در سال چهارصد و هشتاد و نه، بسيارى از اموال و احشام و خوراكى حاجيان كه در نزديكى وادى نخله اقامت كرده بودند، بر اثر سيل عظيمى از ميان رفت و بسيارى از آنان غرق شدند و جز كسانى كه به كوه پناه برده بودند، كسى نجات پيدا نكرد. (3) بنا به آن چه به خط يكى از مكى ها ديدم، در سال پانصد و شانزده (4)، از عراق كاروانى به حج نرفت، ولى ابن كثير مى گويد: و در سال پانصد و شانزده، مردم حج گزاردند، كه اين گفته جاى تأمل دارد.

همچنين براساس نوشته اى كه به خط يكى از مكى ها ديدم، در سال پانصد و سى، كاروانى از عراق، به حج نرفت.

و نيز بنا بر آن چه در «المرآة» آمده در سال پانصد و سى و دو (5) كسى از عراق، حج به جا نياورد.

در سال پانصد و سى و نه، ياران هاشم بن فليته، امير مكه، حجاج را كه در مسجدالحرام مشغول طواف ونماز و از همه جا بى خبربودند بى هيچ بهانه اى مورد چپاول قرار دارند، زيرا ميان امير مكه و امير الحاج اختلافى رخ داده بود. اين واقعه را به همين مضمون ابن اثير (6) و ديگران ذكر كرده اند.


1- البداية والنهاية، ج 12، ص 147.
2- همان، ص 149.
3- الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 260؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 152.
4- در زمان خلافت المسترشد عباسى نواده المستظهر 530- 512 ه.
5- در زمان خلافت المقتفى عباسى 555- 531 ه عموى راشدبن المسترشد خليفه عباسى 531- 530 ه.
6- الكامل، ج 11، ص 103؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 219.

ص: 362

در سال پانصد و چهار، حاجيان تا پايان ذى حجه در مكه اقامت گزيدند و اعراب پس از خروج ايشان از مكه، در سيزدهم محرم سال بعد (پانصد و چهل و پنج)، آنان را مورد چپاول قرار دادند. (1) همچنين در سال پانصد و پنجاه و شش (2) سلطان نورالدين محمود بن زنكى معروف به شهيد، حاكم دمشق و شام، به حج رفت.

در سال پانصد و پنجاه و هفت، ميان اهالى مكه و حجاج عراقى فتنه اى بروز كرد و علت آن اين بود كه جماعتى از بردگان مكه ميان حاجيان در منى، مفسده كردند و در پى آن ياران امير الحاج بر آنان يورش بردند و گروهى از ايشان را كشتند. عده اى از آنان كه جان سالم به در بردند، به مكه بازگشتند و شتران حاجيان را مورد حمله قرار دادند و نزديك به يك هزار نفر از شتران آنها را تصاحب كردند. امير الحاج نيز لشكريان خود را با سلاح فراخواند و جنگى ميان آنان در گرفت و گروهى كشته شدند و اموال جمعى از حجاج و مردم مكه به غارت رفت امير الحاج نيز بازگشت و وارد كعبه نشد و تنها يك روز در زاهر اقامت گزيد و بسيارى از مردم نيز به علت نبود شتر، پياده برگشتند و سختى بسيارى ديدند و گروهى پيش از تكميل حج خود برگشتند و اينان همان كسانى هستند كه روز عيد قربان براى طواف و سعى، وارد مكه نشدند. اين واقعه را به همين صورت ابن اثير (3) ذكر كرده و صاحب «المنتظم» يادآور شده كه امير مكه كسى را براى دلجويى نزد امير الحاج فرستاد تا او را بازگرداند ولى او بازنگشت و سپس مردم مكه با لباس هاى خون آلود آمدند و برايشان طبل ها را به صدا در آورد تا معلوم شود كه آنان، از در اطاعت درآمده اند. (4)


1- الكامل، ج 11، ص 148؛ المنتظم، ج 10، ص 142؛ البداية و النهاية، ج 12، ص 226؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 284.
2- در ايام خلافت، المستنجد عباسى 556- 556 ه.
3- الكامل، ج 11، صص 287 و 288؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 312؛ الكواكب الدرية فى السيرة النورية، ص 160.
4- المنتظم، ج 10، ص 202.

ص: 363

در سال پانصد و شصت و يك (561) حاجيان به احترام عمران بن محمد بن زريع يامى همدانى حاكم عدن، از پرداخت (عوارض)، معاف شدند. در اين سال جسد وى به مكه حمل شد، چرا كه بسيار متشاق حج خانه خدا بود، ولى اجل مهلتش نداد. جنازه او را در عرفات و مشعرالحرام گذاشتند و پشت مقام [ابراهيم عليه السلام] بر آن نماز گزاردند و همان سال در «معلاة»، به خاك سپرده شد.

ديگر اين كه در سال پانصد و شصت و پنج، به دليل اختلاف نظرى كه ميان عيسى ابن فليته امير مكه و برادرش مالك وجود داشت حجاج تا صبح در عرفه باقى ماندند و در وحشت به سر بردند. در آن سال عيسى حج نكرد، ولى مالك، حج گزارد. (1) و ديگر اين كه در حرمين و يمن، به نام سلطان نورالدين محمود بن زنكى معروف به شهيد، حاكم دمشق، خطبه خوانده شد و اين زمانى بود كه توران شاه نيز در سال پانصد و شصت و هشت، شاه يمن بود، اما در آن سال، خطبه به نام سلطان نور الدين در حرمين خوانده شد.

همچنين در سال پانصد و هفتاد (2)، حجاج عراقى در عرفه باقى ماندند و كسى در مزدلفه، نماند و تنها روز عرفه به آن جا رفتند و هنگامى كه تاشتكين، امير الحاج عراقى براى خداحافظى وارد مكه شد، اهالى مكه در صدد حمله به وى برآمدند، زيرا ميان برخى از ياران امير الحاج و مردم مكه، مشاجره اى رخ داده و امير الحاج با آنان صلح كرده بود. سپس به «الزاهر» رفت در آن جا نيز ميان دو گروه، درگيرى مختصرى روى داد كه طى آن دو نفر از افراد امير الحاج كشته؛ و گروهى از اهل حجاز نيز زخمى شدند. (3) همچنين در سال پانصد و هفتاد و يك، حجاج عراقى نتوانستند بخشى از مناسك حج خود را انجام دهند، زيرا ميان امير الحاج آن ها طاشتكين و مكثر بن عيسى امير مكه،


1- الكامل، ج 11، ص 359.
2- در ايام خلافت المستضى ء عباسى 576- 576 ه.
3- نگاه كنيد به: الكامل، ج 11، ص 426.

ص: 364

درگيرى پديد آمد. و بنا به گفته بسيارى از اهل اخبار، از جمله ابن اثير (1)، در اين ميان اتفاقات بسيارى رخ داد. ابن اثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در ذى الحجه ميان تاشتكين امير الحاج و مكثر بن عيسى امير مكه جنگ شديدى روى داد، خليفه به امير الحاج دستور عزل مكثر و جانشينى برادرش داود را داده بود، زيرا او قلعه اى بر فراز كوه ابوقبيس ساخته بود وقتى حجاج از عرفات رهسپار مى شدند از مزدلفه، نمى ماندند، بلكه از آن جا عبور مى كردند و رمى جمرات نيز انجام ندادند و تنها برخى در حال حركت رمى كردند و در ابطح منزل گزيدند. در اين حال، گروهى از اهالى مكه بيرون رفتند و با آنان درگير شدند و از هر دو طرف، عده اى جان باختند. جنگجويان مردم را به مكه فراخواند و به آن جا يورش بردند؛ مكثر امير مكه از آن جا گريخت و به قلعه اى كه روى كوه ابوقبيس بنا كرده بود، پناه برد. او را محاصره كردند او نيز از آن جا خارج شد و از مكه بيرون رفت و برادرش داوود، امارت مكه را بر عهده گرفت. در مكه نيز اموال بسيارى از حاجيان، مورد چپاول و غارت قرار گرفت و اموال بازرگانان مقيم را نيز به يغما بردند و خانه هاى بسيارى را آتش زدند و از جمله اين كه يك نفر از خوارج، شيشه اى پر از نفت را روى خانه اى ريخت و آن را به آتش كشيد اين خانه متعلق به يتيمان بود كه هر چه در آن بود، سوخت. پس از آن شيشه ديگرى برداشت تا خانه ديگرى را به آتش كشد، اما سنگى به سويش پرتاب شد و به شيشه خورد و آن را شكست و خودش در آتش سوخت و سه روز در حالى كه سوخته بود با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد و سرانجام جان سپرد.

بيش از اين در باب واليان [مكه]، گفته شد كه قاسم بن مهنّاى حسينى، امير مدينه در اين سال پس از فرار مكثر، والى مكه شد، زيرا مستضئ خليفه عباسى، ولايت مكه را به نام وى رقم زده بود، اما او وقتى خود را در انجام اين كار ناتوان يافت، برادر مكثر بن داوود بن عيسى، امير الحاج را والى مكه قرار داد و اين مطلب از سخن ابن اثير برداشت نمى شود بلكه از گفته او چنين بر مى آيد كه خليفه ولايت بر مكه را به داوود سپرد و آن چه كه در مورد ولايت بر مكه به وسيله امير مدينه و از سوى خليفه


1- الكامل، ج 11، ص 432؛ المنتظم، ج 10، ص 259.

ص: 365

ذكر كرديم، سخن ابن جوزى (1) است، اما سخن ابن اثير، بدان معناست كه علت عزل مكثر، ساختن قلعه بر فراز كوه ابوقبيس توسط اوست، ولى به گمان من علت عزل وى، دست درازى اهالى مكه بر امير الحاج در سال قبل از آن بود، چرا كه آنها در صدد حمله بر او برآمدند و او را به خشم آوردند. در نوشته اى به خط يكى از مكى ها چنين آمده كه وقتى حجاج در اين سال در ابطح رحل اقامت افكندند، در روز اول و دوم و سوم عيد قربان، با اهل مكه درگير شدند و در روز چهارم، امير مكه، دژ را تسليم امير الحاج كرد و او نيز آن را خراب كرد و يادآور شده كه جز اندكى از مردم مكه، كسى حج به جا نياورد. همچنين ابن اثير، خبر آتش زدن و چپاول خانه ها را ذكر كرده و از جمله خانه هاى غارت شده، خانه هايى بوده كه در بيرون از مكه در طرف «معلاة» قرار داشتند.

در سال پانصد و هفتاد و دو بنا به گفته ابو شامه در «ذيل روضتين» عوارض ورود حجاج به مكه از طريق دريا و از راه عيذاب (2)، برداشته شد وى در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: در مكه رسم بر اين بود كه از حاجيان مغرب متناسب با تعداد نفرات، عوارض و ماليات گرفته شود و اگر كسى بدون پرداخت آن وارد مكه مى شد- حتى اگر فقير و بى چيز بود- حبس مى گرديد تا به وقوف در عرفه نرسد. سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب، تصميم گرفت اين عوارض و ماليات را حذف كند و در عوض مبلغ آن را به امير مكه بپردازد و مقرر داشت كه هر ساله مبلغ هشت هزار اردَب (3) گندم به ساحل جده، ارسال كند و چنين كرد. مردم از اين كار شادمان شدند و گرفتارى ها برطرف شد؛ او براى فقراى ساكن حرمين نيز مبالغى مى فرستاد و ابن جبير نيز در قصيده اى با اين مطلع، او را ستود:

رفعت مغارم مكس الحجاز بانعامك الشامل الغامر

ابن جبير در سفرنامه خود مطالبى درباره اين (عوارض و ماليات) نوشته و آورده است: از هر نفر هفت و نيم دينار مصرى مى گرفتند و اگر كسى اين عوارض را پرداخت نمى كرد، به سختى شكنجه مى شد. اين مبلغ را در «عيذاب» مى پرداختند و هر كس آن را نمى پرداخت و به جده مى رسيد كيفرى سخت مى ديد. اين مشكل در زمان سيطره عبيدى ها، وجود داشت و امير مكه بايد مبلغ شخصى از اين بابت به آنها مى پرداخت و خداوند متعال آن را به دست سلطان صلاح الدين، بر انداخت و به جاى آن، دوهزار دينار و يك هزار اردَب گندم و زمين هايى در سرزمين مصر و در سرزمين يمن به امير مكه داد. (4) همچنين در مكه به نام سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب، خطبه خوانده مى شد، اما مشخص نيست كه از چه هنگام خطبه در مكه به نام او خوانده شد ولى ابن جبير در سفرنامه خود آورده است: در مكه به نام ناصر عباسى (5) و سپس به نام مكثر حاكم مكه و پس از آن به نام سلطان صلاح الدين خطبه خوانده شد؛ سفر ابن جبير در سال پانصد و هفتاد و نه صورت گرفت. (6) در سال پانصد و هشتاد و يك، حاجيان در كعبه ازدحام كردند و [بر اثر اين ازدحام] سى و چهار نفر، جان باختند. اين حادثه را ابن قادس و ابن بزورى در «ذيل المنتظم» ابن جوزى، ذكر كرده اند.

در سال پانصد و هشتاد و سه، در عرفه ميان حجاج عراقى و شامى، درگيرى به وجود آمد [كه طى آن عراقى ها بر شامى ها پيروز گشتند و گروهى از شامى ها كشته و اموالشان غارت شد] (7) و زنانشان اسير شدند كه آنها را بازگرداندند و ابن مقدم سردسته كاروان شامى ها، چنان مجروح شد كه در روز عيد قربان، وفات يافت. علت اين درگيرى ها نيز آن بود كه تاشتكين، امير الحاج عراقى حاضر نشد كه ابن مقدم پيش از وى


1- سفرنامه ابن جبير، صص 30 و 31.
2- الناصر بن المستضى 622- 576 ه.
3- سفرنامه ابن جبير، ص 73.
4- سفرنامه ابن جبير، صص 30 و 31.
5- الناصر بن المستضى 622- 576 ه.
6- سفرنامه ابن جبير، ص 73.
7- عبارت داخل كروشه در نسخه ديگر وجود ندارد.

ص: 366

ص: 367

به عرفات رود تاشتكين او را از اين كار بازداشت، ولى او نپذيرفت و بدين ترتيب، ميان آنها جنگ درگرفت و حوادث مذكور پيش آمد. (1) بنا بر آن چه به خط ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال ششصد و هفت آمده، در منا درگيرى سختى ميان حاجيان عراقى و اهالى مكه پديد آمد و يكى از بزرگان شريف قتاده به نام بلال، به قتل رسيد و آن سال به سال بلال مشهور است. از ميان مورخان كسى وقوع درگيرى ميان عراقى ها و اهالى مكه را در اين سال، ذكر نكرده است، ولى در اخبار اين سال، آمده كه قتاده حاكم مكه، حاجيان يمنى را مورد چپاول قرار داد؛ و اگر ميان او و آن دو گروه فتنه اى پيش آمده بود، حتماً باز گفته مى شد.

و ديگر اين كه در سال 608 در منا و مكه، فتنه بزرگى مى باشد كه طى آن حاجيان عراقى كشته شدند و در معرض چپاول و غارتى بى رحمانه قرار گرفتند. اين حادثه را گروهى از اهل اخبار، ذكر كرده اند، ولى هيچ كدام، همانند ابوشامه مقدسى در «ذيل روضتين» به توصيف آن نپرداخته، ابوشامه در اخبار سال 608 آورده است: در آن سال حجاج عراقى مورد چپاول قرار گرفتند. از عراق، علاء الدين محمد بن ياقوت به نيابت از پدرش، براى مردم حج گزارد و ابن ابوفراس نيز همراه او بود. و در امور فقهى و كارهاى مربوط او را يارى مى كرد. از شام نيز صمصام اسماعيل برادر شاروخ نجمى امير الحاج شامى ها بود. و امير الحاج قدس شجاع على بن سالار بود. ربيعه خاتون خواهر ملك عادل نيز در حج بود، و روز عيد قربان در منى پس از آن كه مردم رمى جمره را انجام دادند، اسماعيلى ها بر مرد شريفى از عموزادگان قتاده كه خيلى هم به او شبيه بود و گمان برده بودند خود اوست، حمله كردند و او را كشتند. گفته شده است كسى كه او را به قتل رساند، همراه مادر جلال الدين بود. در پى آن، بردگان و بزرگان مكه، قيام كردند و از دو كوه منى، بالا رفتند و تهليل و تكبير گفتند و مردم را با سنگ و فلاخن و تيركمان، هدف قرار دادند و در روز عيد و شب و روز دوم، اموال حجاج را چپاول كردند و از هر دو


1- الكامل، ج 11، ص 559 و 560.

ص: 368

گروه، جماعتى كشته شدند. ابن ابوفراس به محمد بن ياقوت گفت: مارا به «زاهر» منزلگاه شامى ها ببريد. وقتى همه بارها را بار شتران كردند، قتاده، امير مكه و بردگان و بسيارى از مردم را با خود بردند. قتاده گفت: هدف آنها فقط من بودم و به خدا كسى از حاجيان عراق را [زنده] نخواهم گذاشت. ربيعه خاتون در زاهر بود و ابن سلار و برادر شاروخ و حاجيان شام نيز همراهش بودند. محمد بن ياقوت، امير الحاج عراق، به آن جا رهسپار شد و به خيمه ربيعه خاتون رفت و در آن جا پناهنده شد. مادر جلال الدين نيز همراه او بود. ربيعه خاتون را با ابن سلار نزد قتاده فرستاد و به او پيغام داد: تو كه قاتل را كشتى، ديگر گناه مردم چيست كه اين موضوع را بهانه اى براى غارت اموال مسلمانان قرار داده اى و خون آنان را در ماه حرام و در حرم به زمين مى ريزى؟ اينك ما را شناخته اى و به خدا سوگند اگر دست از اين كارها برندارى، خود مى دانم چه كنم. ابن سلار نيز نزد وى رفت و او را تهديد كرد و گفت: از اين كار دست بردار وگرنه خليفه از عراق و ما از شام، به سوى تو مى آييم. او نيز دست از آنان كشيد و درخواست يكصدهزار دينار كرد. آنها سى هزار دينار از امير الحاج عراقى و از خاتون، مادر جلال الدين برايش جمع كردند. مردم گرسنه و زخمى و آواره، مدت سه روز در اطراف چادر ربيعه خاتون اقامت گزيدند. قتاده گفت: اين كار از كسى جز خليفه، ساخته نبود و اگر كسى از بغداد به اين جا بيايد، همه را خواهم كشت.

گفته اند كه او پول و كالاهايى به ارزش (يك ميليون) دينار گرفت و به مردم اجازه ورود به مكه داد و افراد سالم و قوى، وارد شدند و طواف به جا آوردند، اما اغلب مردم وارد مكه نشدند و به سوى مدينه رفتند و در نهايت با فقر و بدبختى و ذلت، به بغداد بازگشتند، ولى ميان قتاده و خليفه درگيرى پيش نيامد. (1) ابوشامه گفته است: علت اين امر آن بود كه قتاده پسرش راجح و گروهى از يارانش را به بغداد فرستاد. آنان با شمشيرهاى كشيده و كفن پوشان، به نزد خليفه در بغداد رفتند و آستانه در را بوسيدند و از آن چه بر


1- ذيل الروضتين، صص 78 و 79؛ مرآة الجنان، ج 4، ص 15؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 62؛ شذرات الذهب، ج 5، ص 32.

ص: 369

حاجيان گذشته بود، عذر خواستند. خليفه عذر ايشان را پذيرفت. در سال 609 همراه با كاروان عراقى، مال و خلعت، براى قتاده فرستادند و از غارت و چپاولى كه نسبت به حجاج روا داشته بودند، سخنى به ميان نياوردند، ولى او را به بغداد فراخواندند كه نپذيرفت و در اين باره اشعار مشهورى سورد. ابن اثير، مطلبى دارد حاكى از آن كه حجاج عراقى در منا، بر حجاج شامى وارد شدند و سپس همگى رهسپار «زاهر» گشتند. ابن اثير پس از ذكر بيتوته حجاج، در شب بعد از عيد قربان در منى- كه از ترس قتل و غارت در منا ماندند- مى نويسد: شخصى به امير الحاج گفت: مردم را به جايگاهى كه حجاج شام در آن مستقر بودند، راهنمايى كن. او نيز به مردم فرمان حركت داد. ابن اثير پس از بيان غارت و چپاول ايشان در حين حركت، مى گويد: آنها كه جان سالم به در بردند، به حجاج شام ملحق شدند و با آنها بودند و به اتفاق به «زاهر» رفتند. و اين مطلب با گفته ابوشامه منافات دارد، زيرا سخن او حاكى از آن است كه وقتى عراقى ها از منى رفتند، در «زاهر» بر شامى ها وارد شدند.

ابن اثير يادآور شده كه قاتل شريف، در منى، باطنى بوده است. (1) ابن سعيد مغربى نيز اين واقعه را در تاريخ خود نقل كرده و آورده است كه قاتل شريف در منى، فرد مجهولى بود، ولى اشراف [سادات] گمان بردند كه او شخص بيگانه اى است، و به همين دليل او را كشتند. او در مورد كشتار حجاج عراقى و غارت آنها در منى مى گويد: همين كار را با حاجيانى كه در مكه بودند، انجام دادند. وى خبر گرفتن سى هزار دينار از حجاج عراقى به وسيله اهالى مكه براى صدور اجازه ورود به مكه و انجام طواف افاضه را نيز نقل كرده است. ابن محفوظ نيز اين حادثه را ذكر كرده و يادآور شده كه قاتل شريف، فردى بيگانه بوده و نام مقتول، هارون و كنيه اش ابوعزيز بوده است. وى در ادامه مى گويد: نمايندگان خليفه در مكه و ساكنين اين شهر، آن جا را به قصد ساير شهرها، ترك كردند.

در سال 611 ملك معظم، عيسى بن ملك عادل، ابوبكر بن ايوب، به حج رفت و در


1- الكامل، ج 12، ص 297.

ص: 370

حرمين، اموال فراوانى خرج كرد و ناتوانان را با خود همراه كرد، آنان را يارى داد و بركه ها و كارگاه ها را مرمت نمود و در حج، آن چه را شايسته و بايسته بود، رعايت كرد و از جمله كارهايى را كه انجام داد اين بود كه در شب عرفه در منى ماند و نمازهاى پنج گانه را به جا آورد و سپس به عرفات رفت و چون به مكه بازگشت، قتاده به حضورش رسيد و به او خدمت كرد. او به قتاده گفت: در كجا ساكنى؟ قتاده پاسخ داد: آن جا، و با تازيانه اش به «ابطح» اشاره كرد، اما اين كار قتاده در نظر معظم گران آمد، زيرا حاكم مدينه او را در خانه اش جاى داده بود و كليدهاى شهر را به دستش نسپرده و در خدمتش از هيچ كارى دريغ نكرده بود. و به همين خاطر نيز معظم لشكريان خود را به يارى امير مدينه فرستاد تا با قتاده، بجنگد. (1) در آن سال ها در مكه به نام العادل، ابوبكر بن ايوب، حاكم مصر و شام، خطبه خوانده مى شد و گمان مى رود كه اين امر پس از حكومت نواده اش ملك مسعود بن ملك كامل بن عادل بريمن در سال 612 و يا 611 بوده است.

در سال 619 در مكه و در موسم حج، فتنه اى بر پا شد كه بر اثر آن، دروازه هاى مكه به روى حجاج بسته شد و اقباش ناصرى، امير الحاج عراقى، در اين سال كشته شد. علت قتل او آن بود كه در موسم حج آن سال، اقباش با راجح بن قتاده در عرفات ديدار كرد و [راجح] از وى خواست كه امارت مكه را به وى بسپارد، در آن سال پدرش وفات يافته بود، ولى اقباش نپذيرفت. اقباش، خلعت ها و نشان هايى براى حسن بن قتاده آورده بود، ولى حسن پس از آن ديدار گمان كرد كه اقباش، امارت مكه را به برادرش بخشيده است.

از اين رو دروازه هاى مكه را بست و ميان حسن و برادرش [راجح] فتنه اى به پا شد، حسن مردم را از ورود به مكه منع كرد، اقباش نيز از «شبيكه»- كه پس از ايام منى در آن جا ساكن شده بود- خارج شد تا بلكه فتنه را خاموش سازد و ميان دو برادر، صلح برقرار كند، ولى ياران حسن از دروازه معلاة به جنگ او رفتند. اقباش گفت: من قصد جنگيدن


1- ذيل الروضتين، ص 87؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 67.

ص: 371

ندارم. ولى توجهى به سخنانش نكردند. پس از فرار يارانش، اسبش زخمى شد و او را به زمين انداخت. وى را كشتند و سرش را بر نيزه، نزد حسن بن قتاده بردند. او نيز آن را در محل سعى كنار دارالعباس، آويخت و سپس به جسد بازگرداند و او را در معلاة دفن كرد.

حسن قصد چپاول حاجيان عراقى را داشت، ولى امير الحاج شامى، او را از اين كار بازداشت و از خشم دو برادر، يعنى كامل پادشاه مصر و معظم پادشاه دمشق برحذر داشت. حسن نيز از آن كار منصرف شد. اين خبر را ابوشامه ذكر كرده است. (1) او همچنين يادآور شده كه حسن، از رفتار يارانش با اقباش بى خبر بوده است. وى مى گويد: آن سال در ميان حاجيان، استاد ما فخرالدين ابومنصور بن عساكر نيز حضور داشت و يكى از حجاج آن سال مرا خبر داد كه حسن بن قتاده امير نزد ابن عساكر رفت و گفت: باخبر شده ام كه تو بهترين مردم شام هستى، از تو مى خواهم كه همراه من به خانه ام بيايى، شايد از بركت وجود تو، مشكل من حل گردد؛ او نيز به اتفاق گروهى از دمشقى ها به خانه او رفتند و غذا خوردند. و آن گاه كه قصد خروج از خانه او را داشتند، خبر قتل اقباش رسيد و آن فتنه خاموش شد. به گفته ابن اثير اين حادثه در سال 618 روى داده است (2)، چرا كه وى بعد از ذكر خبر قتاده در اين سال و پس از بيان احوال وى مى گويد: وقتى حجاج عراق حركت كردند، امير الحاج آنها، يكى از مماليك خليفه الناصرلدين اللَّه، به نام اقباش بود كه خيلى خوش برخورد بود و با حاجيان رفتار نيكو داشت. راجح بن قتاده نيز به حضورش رسيد و به او و خليفه اموالى داد، تا او را در فرمانروايى بر مكه، يارى كنند.

[اقباش] نيز پذيرفت و آنها به مكه رسيدند و در «زاهر» اقامت گزيدند و به منظور جنگ با حاكم مكه، حسن [بن قتاده]، قصد مكه كرد و براى اين كار بسيارى از عرب ها و ديگران را با خود همراه كرده بود. از سوى ديگر، حسن بن قتاده نيز از مكه بيرون آمد و با او جنگيد، امير الحاج از ميان لشكريان خود، بيرون آمد و براى نشان دادن خود، و اين كه كسى را ياراى مقابله با او نيست، از كوه بالا رفت. ياران حسن او را محاصره كردند و


1- ذيل الروضتين، ص 132.
2- الكامل، ج 12، ص 4- 401.

ص: 372

كشتند و سرش را بر نيزه گذاشتند؛ لشكريان امير الحاج نيز گريختند. ياران حسن، در پى غارت و چپاول حاجيان بر آمدند، حسن نيز براى امان دادن به حاجيان، عمامه خود را فرستاد و بدين ترتيب، ياران حسن، دست از ايشان برداشتند و چيزى از آنها به سرقت نبردند. مردم، آرام شدند و او نيز اجازه ورود آنها به مكه و انجام كارهايى از جمله خريد و فروش و حج و ... را صادر كرد. آنها ده روز در مكه اقامت داشتند و سالم به عراق بازگشتند؛ ولى اين كار بر خليفه گران آمد و فرستادگان حسن نيز به سويش روانه شدند تا عذرخواهى كنند و طلب عفو نمايند كه او هم پذيرفت و بخشيد.

در سال 617 به گفته ابوشامه در «ذيل الروضتين» (1)، هيچ كس از عجم ها (غير عرب ها) به علت [حمله] تاتار، حج به جا نياوردند.

همچنين در سال 619 بر اثر ازدحام، گروهى در محل سعى، وفات يافتند، چون در اين سال، از عراق و شام جمع كثيرى براى انجام حج آمده بودند. (2) در آن سال حاكم يمن، ملك مسعود هم به حج آمد و كارى كه شايسته نبود، از وى سر زد. ابوشامه در بيان آن گفته است: ابوالمظفر، يعنى نواده ابن جوزى مى گويد: از يمن، أقسيس بن ملك كامل كه لقب او مسعود است، همراه با كاروان بزرگى به حج رفت و به اتفاق يارانش بر فراز كوه رفتند و سلاح برداشتند و مانع از برافراشتن علم خليفه بر كوه شدند و به جاى آن، علم او و پدرش كامل را برافراشتند. مسعود به يارانش گفت: اگر بغدادى ها علم خليفه را بر افراشتند، آن را بشكنيد و از ميان ببريد. آنها هم از ظهر تا غروب آفتاب، پاى كوه ماندند و بر طبل مى نواختند و متعرض عراقيان مى شدند و فرياد مى زدند: انتقام ابن مقدم را مى گيريم! ابن ابوفراس، پدرش را كه پيرمرد محترمى بود، نزد اقسيس فرستاد تا لزوم اطاعت از خليفه و نادرستى رفتار خويش را به او يادآور شود. برخى گفته اند كه او اجازه داد پيش ازغروب، علم خليفه را برافرازند و برخى نيز نقل كرده اند كه او اجازه اين كار را نداد. ابوشامه مى گويد: در آن سال، از أقسيس، كار بزرگى سر زد كه استادمان


1- ذيل الروضتين، ص 122.
2- همان، ص 132.

ص: 373

جمال الدين حصيرى در باره آن مى گويد: أقسيس را ديدم كه از گنبد جايگاه زمزم بالا رفته كبوتران مكه را با سنگ هدف قرار مى داد. غلامانش در محل سعى، با شمشير به پاى مردم مى زدند و مى گفتند: آرام سعى كنيد، زيرا سلطان، در دارالسلطنه به حال مستى خوابيده است. و در همان حال خون از پاهاى مردم روان بود. اقسيس بر مكه و اطراف آن، مستولى شد و مفسدان را به خاك سياه نشاند و آنان را پراكنده ساخت و او همان كسى است كه قبه مقام ابراهيم عليه السلام را ساخت، و در زمان وى، بركت و نعمت هاى فراوانى از مصر و يمن به مكه سرازير شد و قيمت ها پايين آمد و به دليل هيبت و ابهتى كه داشت، شرارت ها كمتر شد و راه ها و جاده ها امنيت پيدا كرد. (1) ابن اثير مطلبى آورده كه طبق آن، حج ملك مسعود و جلوگيرى از برافراشتن پرچم خليفه، در سال 618 رخ داده است، زيرا وى در اخبار مربوط به اين سال، پس از بيان مطالبى درباره قتاده و پسرش حسن و نيز درباره اقباش، مى گويد: در اين سال، كريم الدين خلاطى، براى حجاج شام، حج گزارد و ملك مسعود، حاكم يمن نيز به مكه آمد و مانع از برافراشته شدن بيرق خليفه در عرفات شد و به مدت يك روز از ورود حاجيان عراق به مكه جلوگيرى كرد، پس از آن خلعت خليفه را پوشيد و از در سازگارى درآمد و دروازه مكه را باز كرد و مردم حج گزاردند و شادمان گرديدند؛ (2) گفته ابن اثير مبنى بر ممانعت ملك مسعود از ورود حاجيان عراقى به مكه را در جاى ديگرى نديدم.

همچنين ابوشامه در اخبار مربوط به سال 621، يعنى اولين سال از چهار سال متوالى فراوانى ارزاق و ارزانى حج و امنيت راه هاى شام و حرمين، مى گويد: اما علت فراوانى، ارزانى و امنيت در مدينه آن بود كه امير مدينه، از نزديكان و پيروان حاكم شام ملك معظم عيسى بود و براى حجاج شام، در شب، نگاهبانى برقرار كرد. و اما در مكه به اين علت امنيت فراوانى بود كه شهر كاملًا تحت تسلط ملك مسعود قرار داشت و او مفسدان را قلع و قمع كرد و ورود به كعبه را براى حجاج، آسان گرداند و در طول مدت اقامت


1- ذيل الروضتين، ص 132.
2- كامل، ج 12، صص 401- 404.

ص: 374

حاجيان در مكه، كعبه را شب و روز باز گزارد. ملك كامل بنى شيبه را به پرده دارى كعبه گمارد. تا پيش از آن، به هنگام گشودن در كعبه [حاجيان] ازدحام مى كردند برخى مردم مصدوم شده و برخى نيز جان مى سپردند، اما در آن سال، ملك كامل اين مانع را برداشت و طى مدت مملكت دارى كاملى ها، در كعبه هميشه باز بود. (1) در مكه براى ملك كامل فرزند ملك عادل حاكم سرزمين مصر، خطبه خوانده مى شد و اين امر، ظاهراً پس از توليت پسرش بر مكه، صورت گرفت. پيشتر در باره اين كه او پس از پدرش مسعود والى مكه شد و نيز در مورد رويارويى لشكريان وى و لشكريان ملك منصور، حاكم يمن نور الدين، عمر بن على بن رسول، در مورد ولايت بر مكه و استيلاى لشكريان هر كدام بر مكه و قرائت خطبه به نام هر يك از آنان، سخن گفتيم.

به گفته ابن كثير (2) در سال هاى 625 و 626 و 627 كسى از شام به حج نرفت. ابوشامه نيز مطلبى در تأييد آن دارد؛ او در اخبار مربوط به سال 624 گفته است: پس از آن حج گزاردن اهل شام به علت فتنه ها و اختلاف هايى كه در شام به وجود آمد، متوقف شد. (3) همچنين به گفته ابن جوزى در سال 627 سلطان «ميافارقين» (4)

شهاب غازى بن عادل بن ابى بكر بن ايوب در كاروانى با ششصد شتر، به حج آمد. (5) در سال 629 در مكه براى ملك منصور، نور الدين حاكم يمن خطبه خوانده شد و اين اولين سالى بود كه خطبه، به نام وى خوانده شد و در مدتى كه لشكريانش بر مكه مستولى بودند، همچنان خطبه به نام وى خوانده مى شد.

در سال 631، ملك منصور، نور الدين حاكم يمن، حج بسيار سخاوتمندانه اى به جا آورد و اميدوار بود كه در مكه، مقام و خلعتى از سوى مستنصر، خليفه عباسى (6) به او


1- ذيل الروضتين، صص 142 و 143.
2- البداية والنهاية، ج 13، ص 127.
3- ذيل الروضتين، ص 151.
4- مشهورترين شهر ديار بكر كه روميان آن را ساختند ص 1341، ج 3، مراصد الاطلاع.
5- ابوشامه يادآور شده كه در اين سال، حج برگزار شد ذيل الروضتين، ص 159.
6- خليفه عباسى كه از سال 623 تا سال 631 اين منصب را در اختيار داشت.

ص: 375

برسد، چرا كه پيش از آن، از مستنصر تقاضا كرده و هديه اى نيز برايش فرستاده بود و مستنصر هم به وى وعده داده بود كه در روز عرفه برايش خلعت ارسال كند، ولى در آن سال خلعت به دستش نرسيد، بلكه در سال بعد آن را به دست آورد.

همچنين بنا به گفته ابن بزورى در سال 634 كاروان عراقى ها به حج نرفت و تا پنج سال بعد از آن، يعنى تا سال 640 نيز عراقى ها به حج نرفتند. ابن بزورى در ذيل المنتظم بدان اشاره كرده است و به خط ابن محفوظ، مطلبى آمده كه به موجب آن، حجاج عراقى در سال 633 به حج نرفتند. در اخبار مربوط به سال 640 آورده است: پس از هفت سال، عراقيان در سال 640 به حج رفتند، ولى اين مطلب كه مدت هفت سال عراقى ها حج نكردند، درست نيست، مگر آن كه نرفتن به حج را از سال 633 بدانيم.

در سال 637 در مكه به نام حاكم مصر ملك صالح، نجم الدين، ايوب بن ملك كامل برادر، ملك مسعود، خطبه خوانده شد.

در سال 639 ملك منصور، نور الدين، عمر بن على بن رسول، حاكم يمن به حج رفت و در همين سال، ماه رمضان را در مكه، روزه گرفت. در همان سال، سلطان نورالدين، عوارض و ماليات ها و ... را در مكه، لغو كرد و در اين مورد سنگ نبشته مربعى نوشت و آن را برابر حجرالاسود قرار داد و اين سنگ باقى بود، تا اين كه در سال 646 ابن مسيب، در پى ولايت بر مكه، ان را از جا كند و عوارض و ماليات را مجدداً برقرار كرد.

همچنين بنا به نقل ابن محفوظ، در سال هاى 644 و 645 كسى از عراق به حج نرفت.

بر اساس نوشته اى به خط او [ابن محفوظ] در سال 650 عراقى ها به حج رفتند. (1) ولى او يادآور نشده كه در فاصله سال هاى 645 تا اين سال، كسى از عراق به حج رفته باشد؛ و اين گوياى آن است كه در اين سال كسى از عراقى ها، به حج نرفته است.

در سال 652 در مكه به نام ملك اشرف، موسى بن ملك ناصر، يوسف بن ملك


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 182.

ص: 376

مسعود، اقسيس بن ملك كامل، حاكم مصر، و نيز به نام، ملك معزّ ايبك تركمانى صالحى خطبه خوانده شد. و در شعبان همان سال ايبك به سلطنت رسيد.

و در سال 653 نزديك بود ميان اهالى مكه و حجاج عراقى، برخوردى به پا شود ولى ملك ناصر، داود بن معظم عيسى، حاكم كرك، اين آشوب را خواباند. زيرا پس از آن كه امير الحاج عراق و همراهانش، آماده جنگ شدند، ناصر با امير مكه، ديدارى كرد و او را وا داشت تا به حضور امير الحاج برسد و به اطاعتش گردن نهد. او نيز در حالى كه عمامه اش را بر گردن بسته بود، نزد وى رفت. امير الحاج نيز راضى شد و خلعت و آن چه را كه مرسوم بود، به وى داد و مردم نيز حج خود را به آسودگى انجام دادند و براى ملك ناصر، دعا كردند. (1) در نوشته اى به خط شيخ ابوالعباس ميورقى چنين آمده كه در سال 655 هيچ كس جز حجاج حجاز، به حج نرفتند. ولى ندانستم كه چه چيز، مانع از حج گزاردن حاجيان شامى و مصرى شده بود. مانع حجاج عراقى، تاتارها بودند كه قصد تسخير بغداد را داشتند و اين كار نيز در سال ششصد و پنجاه و شش صورت گرفت و آنها [مغول ها] مستعصم (2) خليفه و ديگر بزرگان عباسى و ديگران را به قتل رساندند و خون ريزى زيادى به راه انداختند، تا جايى كه گفته شده است هلاكو، سلطان مغول ها دستور داد كشته ها را بشمارند و تعدادشان يك ميليون و هشتصدهزار نفر بالغ شد.

بعد از اين سال و به ويژه تا پايان آن قرن، حجاج عراقى كمتر به حج آمدند و جز دفعات اندك- كه بدان اشاره خواهم كرد- خبرى از حج گزارى ايشان، نقل نشده و حجاج عراقى كه در زمان خلفاى عباسى همواره در امر حج و مشاعر و مناسك آن، [بر ديگران] تقدم داشتند، از اين تقدم و پيشگامى، بازماندند. زيرا مغول ها پس از منقرض كردن خلافت عباسى در بغداد، ولايتى برحرمين، نداشتند و به همين دليل، تقدم و پيشگامى در برگزارى حج، به امير الحاج مصرى رسيد. بدين ترتيب فرمان هاى حاكم ديار مصر، در حرمين نافذ بود و خود او امور مربوط به مسجدالحرام، از جمله تهيه پوشش و پرده


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 186.
2- آخرين خليفه عباسى 656- 631 ه.

ص: 377

و ... را برعهده داشت و نخستين كسى كه پس از عباسى ها و خلفاى [عباسى] اقدام به اين كار كرد، ظاهر بيبرس بُندقدارى صالحى، از شاهان مصر بود. پس از او، پادشاهان مصر، اين كار را ادامه دادند، گو اين كه، پوشش كعبه از محل درآمد روستايى در اطراف قاهره، كه صالح، اسماعيل بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، حاكم مصر آن را همه ساله براى پوشش كعبه، وقف كرده بود، بافته مى شد. و فرمان [سلطان] بيبرس، در حجاز نافذ بود و خطبه نيز به نام وى خوانده مى شد؛ سلاطين بعدى وى در مصر نيز چنين وصفى داشتند، اما مشخص نيست كه پس از بيبرس، خطبه به نام كدام يك از فرزندان وى يعنى سعيد، سلامش، عادل كتبغا و يا لاجين منصورى خوانده مى شد، و به احتمال زياد، به نام تمامى آنان- به استثناى سلامش- خطبه خوانده شده است. هر چند گاهى خطبه خواندن به نام آنان در مكه، متوقف مى شد و به نام حاكم يمن، خوانده مى شد و اين امر، براى حاكم مصر اشرف خليل بن ملك منصور قلاوون صالحى اتفاق افتاد [و خطبه به نامش خوانده شد] و بعيد نيست كه پيش از آن براى منصور قلاوون و ظاهر بيبرس و پسرش سعيد هم اتفاق افتاده باشد، چرا كه ابونمى امير مكه، گاه به حاكم يمن و گاهى نيز به حاكم مصر، گرايش داشت و اما در مورد شاهان مصر، پس از اشرف خليل و غير از كُتبُغا و لاجين، نيامده كه خطبه خواندن به نام آنان در مكه، متوقف شده باشد، جز آن كه گفته مى شود وقتى حميضة بن ابونمى پس از بازگشت از عراق، بر مكه چيره شد، نام ملك ناصر، حاكم مصر را از خطبه حذف كرد و به نام پادشاه عراق ابوسعيد بن خُرابنده در اواخر سال 717 يا 718 خطبه خوانده است. يكى ديگر از شاهان مصر كه خطبه به نامش خوانده نشد، منصور بن عبدالعزيز بن ملك ظاهر برقوق است. زيرا مدت پادشاهى اش تنها هفتاد روز، آن هم در مدت اختفاى برادرش ناصر فرج، بود. وى فرستاده اى را به مكه روانه كرد تا خبر ولايت خود را برساند تا به نامش خطبه خوانده شود ولى اين خبر، پيش از رسيدن فرستاده، به آن جا رسيده بود و خطيب، نام ناصر را از خطبه حذف كرده بود و به نام حاكم مصر، خطبه مى خواند، وقتى ناصر [به سلطنت] بازگشت، نامش در خطبه خوانده شد و اين در نيمه نخست سال 808 بود و ملك ناصر محمد بن قلاوون صالحى

ص: 378

در حجاز، نفوذ و تأثيرى داشت كه هيچ يك از سلاطين ترك در مصر، از آن برخوردار نبودند، زيرا ملك ناصر فرزندان ابونمى را با ولايت بخشيدن يا عزل در امارت مكه، و نيز با دستگيرى برخى از ايشان، به هراس افكنده و چندين بار نيز براى اصلاح امور مكه و تقويت والى آن، به آن جا لشكر كشى كرد. ديگر شاهان مصر، پس از ملك ناصر نيز از نظر اعمال نفوذ و فرمانبرى در حجاز، مانند او بودند و به تنهايى و بدون مشاركت با شاهان يمن و ديگران، بر مكه، امارت داشتند.

در سال 659 ملك مظفر يوسف بن ملك منصور، نورالدين، عمر بن على بن رسول، حاكم يمن، به حج رفت و كمك هاى بسيارى به مردم كرد و كعبه را به دست خود، شستشو داد و عطرآگين كرد و طلا و نقره بر آن نثار كرد و آن را پوشاند. آن چه را كه مصالح حرم و منافع اهالى مكه ايجاب مى كرد، انجام داد و او نخستين شخص، بعد از خلفاى عباسى است كه كعبه را پوشش داد و به حرم رسيدگى كرد و همراه با توليت بر مصر، توليت مكه را نيز براى سال ها، بر عهده داشت و در اكثر مدت سلطنتش، خطبه در مكه به نامش خوانده شد و پس از او نيز بعد از شاهان مصر به نام فرزندانش از شاهان يمن خطبه خوانده مى شد.

بنا به گفته ميورقى و به نقل از نوشته اى به خط وى، در سال 660 نيز همانند سال 655، بيرق هيچ سلطانى روز عرفه و به هنگام وقوف در عرفه برافراشته نشد.

همچنين بنا به گفته ظهير كازرونى در «ذيل المنتظم»، در سال 666 حاكم غرب راه حجاز را امنيت بخشيد و حاجيان در كمال امنيت، از بغداد، رهسپار حج شدند و اين اولين سالى بود كه عراقى ها پس از استيلاى مغول بر بغداد، به حج رفتند.

در سال 667 ه سلطان، ظاهر بيبرس صالحى، حاكم مصر و شام، به همراهى سيصد تن از ممالك و گروهى از اعيان و بزرگان و نزديكان خليفه به حج رفت و اموال فراوانى در حرمين، پخش كرد و خيرات كرد و به امراى حجاز، غير از جماز بن شيحه امير مدينه و برادرزاده اش مالك بن منيف- كه از ترس به حضورش نرسيدند- نيكى كرد و كعبه را به دست خود شستشو داد و به اميران مكه ادريس بن قتاده و ابونمى، هر سال مبلغى پول و

ص: 379

غله مى داد. زيرا [ورود به] مسجدالحرام را رايگان كرده بودند. (1) به گفته ابن محفوظ در سال 667 ه هيچ كس نه از راه دريا و نه از راه خشكى، از مصر به حج نرفت.

همچنين بنا به گفته ظهير كازرونى، در اخبار مربوط به سال 669 مردم از بغداد، حج گزاردند.

در سال 674 حجاج مدت دوازده روز در مكه و ده روز در مدينه اقامت كردند، كه تا آن زمان بى سابقه بود؛ اين واقعه را ابن جزرى ذكر كرده است. (2) همچنين بنا به گفته ميورقى، روز پنج شنبه چهاردهم ذى الحجه سال 667 ه حاجيان به هنگام عزيمت براى انجام عمره، بر در مسجدالحرام معروف به باب العمره، ازدحام كردند و بر اثر اين ازدحام تعداد بسيارى، نزديك به هشتاد نفر، تلف شدند و يك نفر از اهل مكه گفت: كه چهل و پنج جنازه را شمارش كرده است. جريان اين حادثه را به خط [شاهد] ديگرى نيز ديدم، كه تاريخ آن را سيزدهم ذى الحجه ثبت كرده بود كه به هنگام خروج حجاج براى عمره، از باب العمرة مسجدالحرام، اتفاق افتاد.

در سال 680 مردم احتياطاً دو روز جمعه و شنبه را در عرفه ماندند اين موضوع را ابن فركاح در تاريخِ خود ذكر كرده است.

در سال 683 بين ابونمى، حاكم مكه و امير الحاج مصرى، علم الدين باشقردى مشاجره اى پيش آمد كه در نتيجه آن، ابونُمَىّ دروازه هاى مكه را بست و به كسى اجازه ورود به مكه را نداد. روز ترويه، حجاج باب معلاة را سوزاندند و باروى آن را ويران كردند و به شهر [مكه] يورش آوردند. ابونمى و نزديكانش فرار كردند و مردم وارد مكه شدند و ميان آنها و اهالى مكه به دست بدرالدين سنجارى صلح برقرار شد. علت فتنه آن بود كه يكى از امراى بنى عقبه كه با ابونمى دشمنى داشت، در اين سال به حج آمد.


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 5 و 254؛ السلوك لمعرفة دول الملوك، ج 1، ق 2، ص 582؛ الروض الزاهر، ج 6، ص 354؛ النجوم الزاهرة، ج 7، صص 147- 146.
2- السلوك ج 1، ق 2، ص 624؛ تاريخ الملك الظاهر بن شداد، ص 137.

ص: 380

ابونُمى گمان كرد كه براى تسخير مكه آمده است، بنا بر اين دروازه هاى مكه را بست و اجازه ورود به كسى نداد، و آن حادثه اتفاق افتاد. اين واقعه را ابن فركاح تاج الدين، مفتى شام در تاريخ خود آورده و پس از نقل آن مى گويد: از جمله حجاج اين سال، بدرالدين بن جماعة بوده و او از قول ابن عجيل، يعنى احمد بن موسى از شيوخ و علماى يمن، به وى گفته كه در اين سال به حج نخواهد رفت. علت را از وى پرسيدند، گفت: در اين سال به حج نخواهم رفت، چرا كه حتماً فتنه اى در مكه به وقوع مى پيوندند. وى در ادامه مى گويد: اين هم از كرامات اوست و خداوند ما را از وى بهره مند سازد.

در سال 688 ه بنا به گفته ابن فركاح كاروان بزرگى از عراق [به مكه] رسيد ولى از يمن، هيچ كاروانى نرسيد، بلكه افراد به صورت انفرادى [به حج] آمدند. حجاج روز جمعه و شنبه را در عرفه ماندند، زيرا براى قاضى جلال الدين، فرزند قاضى حسام الدين كه در كاروان شام بود، ثابت شده بود كه روز پنج شنبه اول ماه بوده، ولى محب الدين طبرى، شيخ مكه و فقيه حجاز، با او هم عقيده نبود و اول ماه را روز جمعه مى دانست.

همچنين بنا به گفته ابن فركاح، در سال 689 ه فتنه اى ميان حجاج و اهالى مكه به پا شد و در مسجدالحرام جنگ و درگيرى به وجود آمد، آغازگر آن هم چند نفر مصرى بودند كه به خاطر يك اسب، با هم درگير شدند، ولى كار به آن جا كشيد كه شمشيرها- چيزى حدود ده هزار قبضه شمشير- در مسجدالحرام از نيام بيرون كشيده شد و گروهى از حجاج و نيز اموال عده اى از مردم حجاز، چپاول شد. و از هر دو طرف تعداد زيادى كشته شد كه تعداد كشته ها را چهل نفر ذكر كرده اند. عده بسيارى هم مجروح شدند و اگر امير ابونُمَىّ [امير مكه] مى خواست، مى توانست همه را دستگير كند، ولى تأمل كرد و چنين نكرد. (1) و ابن جزرى در اخبار مربوط به سال 689 مى گويد: همراه با كاروان شام اميرعبيه، بزرگ خاندان عقبه بود، كه ميان وى و ابونمىّ، حاكم مكه، دشمنى وجود داشت و حاكم مكه گمان برد كه فقط براى تسخير مكه آمده است. او [ابونُمىّ] نيز


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 317.

ص: 381

دروازه مكه را بست و به هيچ كس از ياران عبيه، اجازه ورود به مكه نداد. در نتيجه ياران عبيه به كوه هاى مكه پناه بردند و به زور وارد مكه شدند و مصرى ها دروازه مكه را آتش زدند و از دباغ خانه ها، دسته هاى پوست را به غارت بردند. هر دو طرف، كارهاى زشتى انجام دادند و از هر دو گروه عده اى كشته شدند؛ پس از آن، ايشان با حاكم مكه به مراسله پرداخته و با وى به توافق رسيدند و وارد [مكه] شدند و طواف حج خود را به جا آوردند.

وى مى گويد: كسى كه از مصر براى مردم حج گزارد، امير، علم الدين سنجر باشقردى بود.

ما از آن جهت اين قول را ذكر كرديم، كه در بيان علت بروز فتنه، در اين سال، با آن چه ابن فركاح ذكر كرده بود، مغايرت دارد.

ابن محفوظ، مطلبى مخالف با آن چه ابن جزرى، در مورد اين كه چه كسى در اين سال امير الحاج بوده، ذكر كرده است. در نوشته اى به خط وى چنين آمده كه در سال 689 ه امير الحاجى به نام فارقانى به حج رفت، كه ميان او و اهالى مكه، در دروازه ثنيه، جنگ و درگيرى پيش آمد. دروازه ثنيه همان باب الشبيكه، در پايين شهر مكه است.

همچنين ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال 692 ه مى گويد: مردم روز دوشنبه و سه شنبه [در عرفه] توقف كردند.

و ديگر اين كه، بنا بر گفته ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال 693 ه ديده ام، در آن سال در عرفه شورش بزرگى به پا شد، چرا كه يكى از فرزندان ابونمى، شاهزاده اى را از انجام كارى بازداشت، و او نيز به وى توهين كرد و مردم شورش كردند.

در سال 694 ملك مجاهد أنس بن سلطان ملك عادل، كُتُبغا منصورى، حاكم ديار مصر و شام به حج رفت و گروهى از اميران و حواشى دربار، همراه او بودند و آنها مهربانى و نيكى بسيارى در حق اهالى مكه و مدينه روا داشتند و او براى حاكم مكه و افراد وى، اموال زيادى خرج كرد، و گفته مى شود مبلغى كه حاكم مصر از وى به دست آورد نزديك به هفتادهزار درهم بود. (1)


1- النجوم الزاهرة، ج 8، صص 8، 58؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 340.

ص: 382

در اين سال عمه حاكم ماردين، همراه با كاروان شام، به حج رفت؛ او در اين سفر، كاروان بزرگ و خيرات زيادى داشت و اموال بسيارى صدقه داد و به حاجيان و اهالى و بزرگان مكه و مدينه محبت كرد. اين واقعه را ابن جزرى و ديگران ذكر، كرده اند. و از جمله اين كه، در سال 697 خليفه ابوالعباس، احمد بن امير حسن بن على بن ابوبكر «1(1)»، فرزند خليفه مسترشد باللَّه عباسى ملقّب به حاكم (2)، دومين خليفه عباسى پس از مستعصم، و نخستين خليفه، از عباسى ها كه در مصر اقامت كرد، به همراه خانواده اش به حج رفت؛ و حاكم مصر، منصور لاجين، هفتادهزار درهم، به وى داد، و در آن سال، مهنّا بن عيسى بن مهنا، امير عرب نيز به حج رفت و با حاجيان به نيكويى رفتار كرد، و هديه و صدقات فراوانى داد و به تمامى مردم نان و غذا رساند.

در سال 698 ه، حاجيان در عرفات گرفتار آشوب شدند و در خود مكه نيز دچار هرج و مرج شدند و خلق بسيارى چپاول شدند و لباسى كه پوشيده بودند، به غارت رفت و گروهى كشته و برخى نيز مجروح شدند، و گفته شده كشته هاى اين درگيرى يازده نفر بوده اند. ابونُمىّ، حاكم مكه، تعداد پانصد نفر از شتران غارتى را به دست آورد. اين واقعه و حادثه قبلى را، ابن جزرى ذكر كرده است.

در سال ششصد و نود و نه (699 ه) از شام، كسى به حج نرفت و مردم از مصر عازم حج شدند؛ اين واقعه را ابن جزرى، ذكر كرده است.

همچنين در سال 700 هيچ كس از شام، به حج نرفت، ولى گروهى از دمشق به غزّه رفتند و از آن جا عازم ايله شدند و [براى انجام حج]، با مصرى ها همراه شدند؛ اين مطلب را برزالى [در تاريخ خود]، ذكر كرده است.

ديگر اين كه، در سال 703 ه از مصر، نايب السلطنه آن، يعنى امير سيف الدين سلّار، به حج رفت و همراه وى، بيست و پنج شاهزاده به حج رفتند. او صدقه هاى بسيارى


1- در نسخه خطى ديگر: احمد بن امير ابوعلى بن على بن ابوبكر آمده است.
2- البداية والنهاية، ج 13، ص 352.

ص: 383

داد و نيازمندان و مستمندان را مورد تفقد قرار داد و مجاوران و اهالى مكه و اشراف از او بهره بردند، و در مدينه نيز همين كارها را تكرار كرد. او براى خيرات و صدقه ده هزار اردب (1) گندم، از راه دريا، وارد كرد. امرايى كه همراهش به حج رفته بودند نيز انفاق كردند و پس از آن به مدينه و سپس به قدس رفتند و از آن جا عازم مصر شدند و همراه با كاروان مصر، وارد آن ديار گرديدند. اين واقعه را برزالى نقل كرده است. (2) در سال 704 ه و سال پيش از آن، حميضة و رميثه دو فرزند ابونمى، كه امارت مكه را برعهده داشتند، بخشى از عوارض و ماليات را بخشيدند. (3) و در سال 705 ه (4) از مصر و نواحى غرب و نيز از عراق عرب و عجم، افراد بسيارى به حج رفتند.

در سال 705 ه در منى، آشوب و غوغاى بزرگى پيش آمد و جنگى ميان مصرى ها و حجازى ها، صورت گرفت و امير الحاج مصرى، امير سيف الدين غيه بود، كه مردى كافر مسلك و خبيث بود و خون بسيارى از بزرگان را ريخت، و به جاى قربانى كردن، مردم را قتل عام كرد. اين دو واقعه را تاج عبدالباقى يمانى، صاحب «بهجة الزمن فى تاريخ اليمن» ذكر كرده و حادثه مربوط به سال 704 را نيز او آورده است.

برزالى، خبر فتنه و درگيرى ميان مصرى ها و حجازى ها را كه بنا به گفته صاحب البهجه در سال 705 بوده است، ذكر كرده و در اخبار سال 706، به آن پرداخته و به مطالبى افزون بر گفته هاى صاحب البهجه اشاره مى كند. وى در اخبار مربوط به سال 706 آورده است: در اين سال، امير الحاج مصر، سيف الدين غيه قفجق سلحدار بود. در ايام حج در منى، كشتار و غارت، صورت گرفت كه از آشوبى كه در بازار منى اتفاق افتاد، آغاز شد و اموال حجاج به تاراج رفت و اوضاع بدتر شد. اين نابسامانى تنها در بازار بود و نيروهاى امنيتى نيز در پى دستگيرى عاملان اين هرج و مرج بر آمدند، ولى توفيقى نيافتند؛ اهالى مكه به كوه ها و گروهى از بزرگان و اشراف به پايين كوه، گريختند و درگيرى ها صورت


1- پيمانه اى برابر با يكصد و پنجاه كيلوگرم.
2- و نيز نگاه كنيد به: البداية والنهاية، ج 14، ص 29.
3- و نگاه كنيد به آن چه صدقه ها و خيراتى كه امير سلار، براى حجاج در اين سال، خرج كرد: السلوك، ج 2، ق 1، صص 5 و 4.
4- امير شرف العين، حسن بن حيدر، براى مردم حج گزارد البداية والنهاية، ج 14، ص 39.

ص: 384

گرفت و تعداد اندكى نيز در جمره، وساطت كردند و اوضاع آرام شد، ولى ترس و وحشت همچنان باقى ماند.

در سال 709، بنا به روال معمول، كسى از شام به حج نرفت (1)، جز گروه اندكى از بازرگانان و اهالى حجاز كه از دمشق به غزّه رفتند و از آن جا عازم أيله شدند و همراه با مصرى ها، به حج رفتند. اين واقعه را برزالى نقل كرده است. همچنين، در سال 712، سلطان ملك ناصر محمد بن قلاوون، حاكم مصر، به اتفاق چهل تن از شاهزادگان و خواص دربار خود، به حج رفت (2)؛ اين مطلب را برزالى نقل كرده و صاحب «بهجة الزمن» يادآور شده است: ملك ناصر، در اين سال، به اتفاق يكصد نفر سواره، و شش هزاره بوده سوار بر شتر به حج رفت و در مدت بيست و دو روز از دمشق، به مكه رسيد.

در سال 716، امير سيف الدين، ارغون دوادار ناصرى نائب السلطنه قاهره، به حج رفت و در مكه و مدينه صدقه و خيرات فراوان داد. (3) او همچنين در سال 720 ه، به حج رفت (4) و از مكه تا عرفه را پياده طى كرد. در سال 726 نيز به حج رفت. اين مطلب را ابن جزرى نقل كرده است.

در سال 719 ملك ناصر، محمد بن قلاوون صالحى، عازم حج شد و همراه وى، در حدود پنجاه نفر از صاحب منصبان خراج و زكات، و گروهى از اعيان و بزرگان دربار، به حج رفتند. او در نهم ذى القعده از قاهره، بيرون آمده بود و به اهالى حرمين صدقه هاى فراوان داد و كارهاى نيكوى زيادى انجام داد و كعبه را به دست خود، شستشو داد. (5) اين واقعه را امام نويرى در تاريخ خود، ذكر كرده است.

در سال 720 ه، حاجيان، سنتى را كه تا آن زمان در حج متروك مانده بود، به جاى آوردند و آن اين كه نمازهاى پنج گانه را در روز ترويه و شب نهم در عرفه به جاى


1- البداية والنهاية، ج 14، ص 56.
2- السلوك، ج 2، ق 1، ص 119.
3- البداية والنهاية، ج 14، ص 77.
4- نگاه كنيد به البداية والنهاية، ج 14، صص 8- 97.
5- السلوك، ج 2، ق 1، صص 8- 195.

ص: 385

آوردند و تا طلوع خورشيد بر كوه ثبير، در منى باقى ماندند، و از آن جا راهى عرفه شدند.

اين واقعه را برزالى و ابن جزرى نقل كرده اند. او مى گويد: مردم در روز جمعه، همگى در عرفه باقى ماندند. و اين يكصدمين جمعه اى بود كه مسلمانان از زمان هجرت تا كنون، در عرفه، باقى مانده اند.

در سال 720 ه، بنا به گفته برزالى، مردمان بسيارى از همه سرزمين ها و نواحى به محل توقف حاجيان آمدند. شيخ رضى الدين طبرى، امام [جماعت] مقام [ابراهيم عليه السلام]، مى گويد: در طول سال هايى كه به حج آمده ام، چنين جمعيت انبوهى نديده بودم. (1) وى در ادامه مى گويد: در اين سال، كاروان عراقى ها با جمعيت بسيارى آمده و طلاها و جواهرات و سنگ هاى قيمتى زيادى با خود آورده بودند كه به بهاى يكصد تومان طلا، ارزيابى شد. كه معادل دويست هزار دينار يا پنجاه هزار دينار طلاى مصرى مى شود. اين مطلب را ابن جزرى نيز ذكر كرده است.

در سال 721 ه نائب السلطنه دمشق امير تنكز ناصرى، به حج رفت. (2) و نيز در سال 722 ه سلطان ملك ناصر، عوارض و ماليات هاى مربوط به خوراكى ها را فقط در مكه، حذف كرد و عطيفه، حاكم مكه نيز، دو سوم «دمامين» از سرزمين مصر را به جاى آن قرار داد. (3) اين موضوع را برزالى و ابن جزرى، نقل كرده اند.

در سال 724، موسى، پادشاه طايفه تكرور، به حج رفت و پانزده هزار نفر از تكرورى ها، همراه وى به حج آمدند. (4) در سال 725 ه مردم، به دليل اختلاف در روايت هلال ذى الحجه، روزهاى شنبه و يك شنبه را در عرفه باقى ماندند؛ و در همان سال، بيشتر كاروان مصرى ها، به دليل كمبود آب بازگشتند، و لذا تعداد حاجيان مصرى و عراقى كه كاروان بزرگى را تشكيل


1- السلوك، ج 2، ق 1، ص 214.
2- البداية والنهاية، ج 14، ص 100.
3- السلوك، ج 2، ق 1، ص 236.
4- همان، ص 255.

ص: 386

مى دادند، كاهش يافت. (1) اين حوادث را نيز برزالى و ابن جزرى، ذكر كرده اند.

در سال 727 ه، حجاج شام، شب عرفه، در منى ماندند ولى مصرى ها، آن جا نماندند. و تعداد مصرى ها نسبت به شمار معمول آنها [در موسم حج]، اندك بود. (2) در سال 728 ه عراقى ها، به حج رفتند و جنازه جوبان (3) نائب السلطنه، ابوسعيد بن خرابنده، پادشاه عراق، همراه ايشان بود، و مى خواستند او را در همان آرامگاهى كه در باب الرحمه مدينه، ساخته بود، به خاك بسپارند، ولى به دليل عدم اجازه امير مدينه و موكول كردن آن به اجازه حاكم مصر، اين كار ميسر نشد؛ لذا تابوت او را به محل توقف حاجيان در عرفه آوردند و شبانه وارد مكه كردند و گرد كعبه، طواف دادند و سپس به مدينه بردند. توقف آنان در روز جمعه بوده، و ابن محفوظ، يادآور شده كه آوردن جنازه جوبان، از سوى كاروان عراقى، در سال 727 بوده است.

همچنين در سال 730، ميان حجاج مصرى و اهالى مكه، درگيرى و منازعاتى در گرفت و شهاب الدين طبرى، قاضى مكه، در نامه اى كه به يكى از دوستانش نوشته، در اين باره آورده است: انجام اين اعمال در حرم خداوند متعال، پس از آمدن كاروان خجسته، به صورتى كه همه دانستند، نمى شده است، ولى چه مى توان كرد و كارى است كه انجام شده و به خدا سوگند كه هيچ يك از مسئولين، گناهى ندارند، و هيچ يك از مردم نيز مقصر نيستند و گناه اين فتنه ها، تنها متوجه اراذل و اوباش و مردم پست و بردگان است كه از خدمتكاران اشراف عراقى، مبالغى مطالبه كردند و وقتى باج خواهى انجام شد، دشمنى ها، پديد آمد و آنها در حالى كه خطيب مشغول سخن گفتن بود، هرج و مرج و آشوب به راه انداختند. سيد سيف الدين نيز در كنار اميرالحاج نشسته بود، امير الحاج برخاست تا غائله را از گوشه اى، خاموش سازد، ولى در بخش هاى ديگرى ادامه يافت.

امير سيف الدين نيز به كمكش شتافت، ولى پهنه آتش، گسترده تر شد و مردم سراسيمه


1- السلوك، ج 2، ق 1، ص 265.
2- در اين سال، جمال الدين اقوش، نائب كرك، براى مردم از مصر حج گزارد السلوك، ج 2، ق 1، ص 290.
3- در باره او نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 1، ص 303؛ الدرر الكامنة، ج 1، صص 541 و 542، رقم 1463.

ص: 387

شدند و گروهى مردند، و برخى نيز فرار كردند و اشراف و بزرگان، در «جياد» ماندند و هيچ يك از ايشان به نبرد و جنگ نرفت مگر اين كه از هر دو گروه جدا افتاده بود.

اين حادثه را حافظ، علم الدين برزالى، نيز يادآور شده و توضيحاتى در باره آن داده، كه قاضى شهاب الدين، نياورده است. وى در اخبار مربوط به سال 730، مى گويد:

در نامه عفيف الدين به آن چه بر سر حجاج در مكه معظمه آمده بود، اشاره شده است و روز جمعه كه به هنگام طلوع آفتاب، خطيب به منبر رفت و در اين ميان، سر و صدايى به پا شد و اسبان وارد مسجدالحرام شدند. گروهى از بنى حسن هم در ميانشان بودند كه به قصد چپاول و دزدى آمده بودند؛ مردم پراكنده شدند و شاهزادگان مصرى كه مشغول شنيدن خطبه بودند، آن جا را ترك كردند. مردم نيز سراسيمه از آن جا رفتند و برخى زير دست و پا افتادند. بازارها غارت شد و بسيارى از حجاج و ديگران، كشته شدند و اموال، به يغما رفت و ما، در حالى كه شمشيرها در كش و قوس بود، نماز جمعه را به جاى آورديم. و من به اتفاق دوستم طواف وداع را انجام دادم و كشت و كشتار ميان تركان و بردگان دزد از بنى حسن، همچنان ادامه داشت؛ مردم به «منزله» رفتند و از امرا، سيف الدين الدمر، امير جاندار و پسرش خليل و يكى از بردگان ايشان و فرمانده عشره، به نام ابن تاجى و گروهى از زنان و مردان، به قتل رسيدند ولى ما جان سالم به در برديم؛ سواران در پشت سر، از چپ و راست شمشير مى زدند. به منزله كه رسيديم، چشم ها گريان بود، امرا، پس از فرار، براى گرفتن انتقام به مكه، بازگشتند و بار ديگر فرار كردند، و ساعتى بعد، امرا، در حالى كه بنى حسن و نوجوانان آنها پشت سرشان بوده و ترسيده بودند، آمدند و همين كه به راه كوهستانى كداء، در پايين شهر مكه رسيدند، فرمان حركت صادر شد و اگر خداوند مردم را در امان خود نگرفته بود، آنها بر مردم يورش مى آوردند و كسى از حاجيان سالم نمى ماند. امراى مصرى، در برابر آنها ايستادند و فرمان حركت دادند و مردم هم سراسيمه شدند و بيشتر مردم، بارى را كه بر دوش داشتند، مى انداختند.

حاجيان همديگر را غارت كردند و از جمله چيزهايى كه از دست رفت، شترى بود كه دار و ندار ما را از غذا و لباس و ... بر خود حمل مى كرد، ولى ما ناراحت نشديم و بر سلامت

ص: 388

جان خويش، خداى را سپاس گفتيم. نويرى نيز اين حادثه را در تاريخ خود ذكر كرده و مطالبى آورده كه با مطلب طبرى، تطابق دارد. سپس مى گويد: در روز جمعه روز كشته شدن سيف الدين الدمر جاندار سوا، اين خبر در قاهره پيچيد و خبر آن در سوم محرم، رسيد. (1) در سال 730 ه كاروان عراق به حج رفت و فيلى همراه آنها بود، كه ندانستم منظور ابوسعيد بن خدابنده از ارسال آن فيل، چه بود؛ خبر اين واقعه را برزالى، به نقل از عفيف مطرى، ذكر كرده، و پس از بيان فتنه هايى كه روى داد، مى گويد: كاروان حاجيان عراق، كاروان كوچكى بود و فيلى همراه آنان بود كه همه جا آن را با خود مى بردند، مردم با مشاهده اين فيل، آن را به فال بدگرفتند، به همين سبب آن رويدادها به وقوع پيوست. ما بيم آن داشتيم كه اگر اين فيل، به مدينه منوره برسد، اتفاقى [در آن جا] رخ دهد. اين فيل به نزديكى دشتى كه از آن جا از سمت ذى الحليفه به بئرالحرم مى روند رسيد؛ وقتى مى خواست پاى خود را بردارد و به پيش رود، به طرف عقب حركت كرد؛ آن را زدند ولى اثرى نداشت و هر چه تلاش كردند، فقط به سمت عقب رفت و سرانجام به زمين افتاد و روز يك شنبه بيست و چهارم ذى الحجه جان داد. اين از شگفتى هاى عجيب بود كه جاى شكر دارد. اين خبر را نويرى نيز در تاريخ خود آورده است و مى گويد: از زمانى كه اين فيل از عراق خارج شد، بيش از سى هزار درهم خرج آن شد و معلوم نشد كه منظور ابوسعيد از اين كار چه بوده است.

در سال 732، سلطان ملك ناصر، محمد بن قلاوون، به اتفاق هفتاد نفر از شاهزادگان و گروهى از بزرگان و فقها و ديگران، از قاهره به حج رفت و فقها و مجاورين و اهالى حرم را مورد تفقد و احسان قرار داد. (2) همچنين، در سال 736 ه كاروان عراق به حج نرفت، زيرا سلطان ابوسعيد بن خزابنده، سلطان عراقى ها وفات يافت و پس از او، اختلاف و نزاع وجود داشت و


1- نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 2، صص 25- 323؛ البداية والنهاية، ج 14، ص 149.
2- مقريزى نام حجاج همراه سلطان را برشمرده است السلوك، ج 2، ق 2، صص 2- 351.

ص: 389

همانگونه كه گفته خواهد شد، حج عراقى ها، براى سال هاى بسيار، منقطع گرديد.

و نيز در سال 741 ه حجاج مصر و شام، دو روز جمعه و شنبه را در عرفه توقف كردند و اهالى مكه، روز شنبه در مكه بودند، ولى شب شنبه در عرفه حضور يافتند.

در سال 742 ه حاكم يمن ملك مجاهد على بن ملك مؤيد داوود بن مظفر، به حج رفت و هنگامى كه در عرفه حاضر شد بزرگان و فرماندهان در خدمتش بودند و او را در برابر سوء قصد مصرى ها، مورد حمايت قرار دادند و پرچم او را در كوه عرفه، به اهتزاز در آوردند؛ مصرى ها تصميم گرفته بودند، مانع از اين كار گردند و اجازه ندهند كه او به عرفه بيايد، ولى بزرگان و فرماندهان، در خدمتش بودند، به هر ترتيب، مناسك حج خود را به جاى آورد و احسان و صدقه هاى او، همه مردم مكه را در بر گرفت. او روز اول ذى الحجه وارد مكه شد و در بيستم ذى الحجه از آن جا خارج شده و قصد داشت كعبه را بپوشاند و در آن را از جاى بكند و در ديگرى بگذارد، ولى اشراف مانع شدند و او نيز تن به خواست آنها داد.

در سال 743 ه، ميان امير الحاج و اشراف، در عرفه، جنگ سختى در گرفت كه اشراف در آن پيروز شدند و حدود شانزده نفر از تركان و چند نفر از جماعت اشراف، كشته شدند، ولى حاجيان در معرض غارت و چپاول قرار نگرفتند.

اين واقعه، در فاصله عصر تا غروب اتفاق افتاد و مردم پريشان و مضطرب شدند.

پس از اين حادثه، اشراف به مكه رفتند و در آن جا، تحصن كردند و در موعد مقرر، در منى حضور يافتند. حاجيان نيز در روز اول، بعد از عيد قربان از منى رفتند و به باب شبيكه آمدند و يك شب در آن جا ماندند و سپس روز بعد، آن جا را ترك گفتند و بيشتر حجاج، از ترس جان حج عمره به جاى نياوردند، و طواف وداع نيز نكردند. اين سال به سال مظلمه مشهور شد، زيرا اهالى مكه در حركت از عرفه بر خلاف حاجيان، راهى را كه به چاه معروف به مظلمه مى رسيد طى كردند. (1)


1- السلوك، ج 2، ق 3، ص 636.

ص: 390

در سال 748 ه، عراقيان، پس از يازده سال، حج به جاى آوردند و حاجيان بسيارى [از عراق] رفتند؛ حال آن كه حجاج شام و مصر، اندك بودند.

در سال 751 ه (1) ملك مجاهد، حاكم يمن، به حج رفت و در همين سفر، در منى به قتل رسيد. علت آن نيز از اين قرار بود كه او با عجلان، امير مكه و نيز بنى حسن و بزلار، امير الحاج مصرى، برخورد خوبى نكرد و از مصرى ها تنها با امير طاز، خوش رفتارى كرد، بنا بر اين، مصرى ها همراه با امير مكه، عليه او شوريدند و صبح روز سوم از ايام منى، به سراغش رفتند و ياران حاكم يمن، به مدت يك ساعت با آنها درگير شدند و سپس با جمع شدن مردم، اوضاع وخيم تر شد و محل استقرار مجاهد مورد غارت و چپاول قرار گرفت و اموال و اسبان و شتران و استران و هر چه بود به تاراج رفت؛ او خود به جنگ نيامد و سوار بر مركبى نشد و بيرقى نصب نكرد، بلكه از كوهى در منى بالا رفت.

او را محاصره كردند و تا هنگام غروب خورشيد، در محاصره بود و پس از آن خود را تسليم كرد. شمشيرش را گرفتند و او را بر ماديانى سوار كردند و همراه ديگر مصريان در حالى كه از او مراقبت مى شد، بازگرداندند. او در منى، رمى جمره نكرد و در واقع در آن جا حاضر نشد و چه بسا به دليل رعايت حرمت مكان و زمان، دست از جنگ كشيد. در خبرها آمده كه پس از رسيدن به مصر، مورد احترام حاكم آن جا ملك ناصر، حسن بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، قرار گرفت و او را از راه حجاز به سرزمينش فرستاد و يكى از امرا را در خدمتش قرار داد و همين كه به دهناء، در نزديكى ينبع رسيد، دستگير شد، زيرا اميرى كه در خدمتش بود، گزارش نامساعدى عليه وى به مصر رساند، او را به كرك بردند و در آن جا همراه با امير «بيبغاروس» كه نايب سلطنه قاهره بود، زندانى شد و سپس با پا در ميانى امير يلبغا كه پيش از وى آزاد شده بود، آزاد گرديد و به زيارت قدس و الخليل رفت و به مصر آمد و از آن جا از راه عيذاب، رهسپار ديار خود شد، و در ذى الحجه سال 752 به يمن رسيد و به خاطر خصومت با مردم مكه، مانع از سفر بازرگانان


1- درباره حوادث اين سال در حج، نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 3، صص 831 و 832، البداية والنهاية، ج 14، ص 7. 23

ص: 391

به آن جا شد.

در سال 755 ه، عراقيان به حج نرفتند اما در سال بعد شمار اندكى از عراق به حج رهسپار شدند.

در سال 757 ه مردم، دو روز در عرفه توقف كردند و در پايان روز، باران فراوانى بر مردم باريد، و آب ها از دره ها سرازير شد و حاجيان و چهار پايان آنها، سيراب شدند كه خود رحمتى از سوى پروردگار براى بندگانش بود. تعداد حاجيان عراقى، در اين سال بى سابقه بود، مردى غير عرب نيز در اين سال، به حج رفت و طلاهاى بسيارى به اهل مكه و مدينه بخشيد.

همچنين، در سال 758، عراقيان به حج رفتند، ولى حاجيان مصر و شام اندك بودند.

در سال 759 ه، همه حاجيان، ظهر روز اول بعد از عيد قربان، منى را ترك گفتند.

در اين سال نيز تعداد حاجيان مصر و شام و عراق اندك بود.

در جمادى الاخر يا رجب سال 760 ه عوارض و ماليات مواد غذايى، يعنى گندم و خرما و گوسفند و روغن و غيره در مكه، لغو شد و جور و ستم از آن جا رخت بر بست و امنيت، گسترش پيدا كرد؛ علت، آن بود كه ملك ناصر، حسن، حاكم مصر، لشكريانى براى اصلاح اوضاع مكه و اقامت در آن جا به اتفاق واليانى كه براى مكه در نظر گرفته بود، يعنى محمد بن عطيفة بن ابونمى و سند بن رميثة بن ابونمى، فرستاد. (1) اين لشكريان، مدت زمانى (يعنى تا آخر سال 761) در مكه باقى ماندند.

در سال 760 ه نيز كاروان حاجيان عراقى رسيد. اين كاروان، دو روز پيش از وقت معمول، يعنى پنجم ذى الحجه رسيده بود. در سال 761 ه (2) ميان اهالى مكه، يعنى بنى حسن و تركانى كه براى انجام مناسك اين سال، براى اقامت در مكه به جاى تركان سال 760 به آن جا آمده بودند، آشوبى بروز كرد. علت بروز فتنه آن بود كه يكى از تركان


1- درباره آن چه در اين سال، در حوران بر سر حاجيان آمد، نگاه كنيد به: البداية والنهاية، ج 14، ص 267
2- السلوك، ج 3، ق 1، ص 48.

ص: 392

در دار المضيف، نزديك باب الصفا وارد شده بود و يكى از اشراف و از نزديكان على بن قتاده، از وى مطالبه اجاره كرد و آن دو با هم درگير شدند و سرانجام كار به آن جا رسيد كه شريف، آن ترك را با شمشير زد و به قتل رساند. ترك ها نيز عليه او شوريدند، او هم فرياد زد و كمك خواست و اشراف به كمكش شتافتند و بدين ترتيب آتش فتنه، شعله ور شد. در علت بروز اين فتنه، همچنين گفته شده است: چند نفر از تركان، در صدد برآمدند در يكى از مهمانسراها اقامت كنند، برخى از نزديكان على [بن قتاده] با اين كار مخالفت كردند و آنها را كتك زدند، و ايشان نيز شكايت او را نزد ابن قراسنقر، كه از جماعت وى به شمار مى رفت- بردند؛ او نيز كه در آن زمان احرام پوش و در حال طواف عمره به دور كعبه بود، طواف خود را قطع كرد و سلاح بر تن كرد و .. فتنه برخاست، اشراف نيز براى انجام سعى، بر اسبانى كه متعلق به ترك ها در كنار باب الصفا قرار داشت، سوار شدند، بنى حسن نيز راهى اجياد شدند و اسطبل ابن قراسنقر، يكى از فرماندهان ترك مقيم مكه را به تصرّف خود درآوردند و فرمانده ديگر، يعنى امير معروف به قندس را در خانه خود، در دارالزباغ اجياد را به محاصره درآوردند و با او جنگيدند تا بالاخره او را به زانو درآوردند، ولى او جان سالم به در برد و به يكى از زنان اشراف، پناهنده شد.

تركان نيز در مدرسه مجاهديه و در مسجدالحرام گرد آمدند و درهاى آن را به روى خود بستند و براى مدرسه مجاهديه نيز، پلى چوبى ساختند تا مانع از دسترسى افراد بنى حسن گردند و خيمه اى را كه سر كوچه روبرويى باب اجياد قرار داشت، از ميان برداشتند.

جماعتى از بنى حسن قصد ايشان را كردند و به سوى مدرسه مجاهديه آمدند، ولى آنها با تير و كمان به مقابله پرداختند. افراد بنى حسن، فرار كردند، ولى گروهى ديگر از ايشان دوباره حمله كردند و شريف، مغامس بن رميثه، جماعتى از آنها را به قتل رساند. شريف ثقبة بن رميثه نيز با آگاهى از بروز اين فتنه، خود را به مكه رساند و فتنه ترك ها را آرام كرد و چنين شد كه ترك ها، مكه را ترك گفتند و تنها با اموال و بار و بنه اندكى، رفتند و به حجاج پيوستند و در ينبع به آنها رسيدند. اين فتنه يك يا دو روز پس از ترك مكه از سوى حاجيان اتفاق افتاد.

ص: 393

در سال 766 (1)، سلطان ملك اشرف، شعبان بن حسن بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، حاكم مصر، فرمان به حذف ماليات حج در مكه نسبت به كالاهاى تجارى، به استثناى «كارم» (2)

و بازرگانان هند و عراق داد، و عوارض مربوط به مواد غذايى را حذف كرد. عوارضى كه در مكه از مواد غذايى مى گرفتند يك مدّ (3) غله جده بوده، كه عبارت از دو مدّ مكى از هر بار غله اى بود كه از جده مى رسيد. و يك مدّ مكى و ربع مدّ مكى از هر بار غله اى بود كه از جده مى رسيد، يك مدّ مكى و ربع مدّ مكى از هر بار غله اى كه از طائف و بجيله (4) مى رسيد، و هشت دينار مسعودى از هر بار خرماى «لبان» كه به مكه مى رسيد، و سه دينار مسعودى از هر بار خرماى «محشى» كه به مكه مى رسيد و شش [دينار] مكى، بابت هر رأس گوسفندى كه به مكه مى رسيد و يك ششم و يك هشتم از روغن و عسل و سبزيجاتى كه در مكه به فروش مى رسيد. البته مشروط بر آن كه بهاى آنها را به [دينار] مسعودى- ارزش گذارى كنند؛ و اگر چنين شود، به ازاى هر پنج دينار يك دينار مسعودى گرفته مى شد. همچنين از هر يك هشتم سبد خرما نيز مشروط بر اين كه در بازار و به قصد امرار معاش فروش رفته باشد، يك دينار مسعودى دريافت مى شود.

و آن چه را بابت خرما مى گيرند در همان ابتدا از كسى كه به مكه آورده مى گيرند. علاوه بر آن، مبالغى نيز از هر چه در بازار به فروش مى رسيد، گرفته مى شد و مردم در اين مورد، مشقت زياد مى كشيدند؛ به طورى كه به من گفته اند كه يك نفر، گوسفند وارد كرد، ولى مبلغ داده شده براى گوسفندان، به ميزان مقرر نبود و به همين دليل تازيانه اش زدند و از وى نپذيرفتند و اينك همه اين تعدّى و ستم ها به دست امير يلبغا، معروف به خاصكى، از مدبّران مملكت، در دولت ملك اشرف، شعبان، برطرف شد، و حاكم مكه نيز به جاى اين عوارض لغو شده، شصت و هشت هزار درهم از بيت المال قاهره و نيز يك هزار


1- السلوك، ج 3، ق 1، ص 98.
2- نوعى سنگ گران بها
3- پيمانه غله.
4- بجيله، روستايى در باديه در اطراف طائف.

ص: 394

اردب (1) گندم، تقديم كرد، و اين كار در دربار سلطان ياد شده، مورد تقدير و تشويق قرار گرفت و سرمشق ديگر واليان دربار مصر گرديد و خبر لغو عوارض نيز بر ستون هاى مسجدالحرام، در سمت باب الصفا و غيره، ثبت گرديد. حاكم مكه، شريف عجلان بن رميثه حسنى از اين عمل استقبال كرد و امراى بعد از او نيز بدان عمل كردند.

طى سال هاى دهه 770، در مكه، به نام سلطان شيخ اويس بن شيخ حسن صغير، حاكم بغداد كه قنديل هاى نيكويى براى كعبه و هديه بزرگى براى عجلان، امير مكه فرستاده بود، خطبه خوانده شد. امير مكه خطيب مكه دستور داد، خطبه به نام وى بخواند. خطيب مكه در آن زمان جد پدرى ام قاضى مكه، ابوالفضل نويرى بود. اما پس ازآن خطبه خواندن به نام حاكم عراق ترك شد. و من ندانستم كه از چه هنگام ترك گرديد و بسيارى از اخبار مربوط به حجاج عراقى در دهه هفتاد و هشتاد و نود [اين قرن] بر من پوشيده ماند.

در سال 778 ه تعداد حاجيان از مصر، بسيار اندك بود (2) علت آن، شورش تركان عليه ملك اشرف، شعبان، حاكم مصر در عقبه ايله بود كه در اين سال با خدم و حشم به حج آمد و به قاهره گريخت و جز شمار اندكى، بقيه مردم از وى پيروى كردند. و در اخبار وى آمده كه او پنهانى وارد قاهره شد. زيرا امرايى كه آنها را در قاهره به جاى خود نشانده بود، پسرش منصور على را به جاى وى به سلطنت نشاندند و مدتى بعد، او را دستگير كردند و او در همان سال، به شهادت رسيد. (3) در سال 781 ه (4)، هودجى متعلق به حاكم يمن، اشرف، اسماعيل بن ملك افضل، عباس بن ملك مجاهد، از راه زمينى به حج رفت. گروهى از امراى مصرى، در صدد


1- واحد وزن برابر با يكصد و پنجاه كيلوگرم.
2- السلوك، ج 3، ق 1، ص 285.
3- آن چه در ميان دو پرانتز آمده آمده، در نسخه اصلى حذف شده بود كه آن را از كتاب «منتخب شفاء الغرام» چاپ اروپا، نقل كرديم.
4- درباره اصلاحاتى كه در اين سال در مكه صورت گرفت نگاه كنيد به: السلوك، ج 3، ق 1، ص 373.

ص: 395

اهانت و هتك حرمت اين هودج بر آمدند كه حاكم مكه شريف احمد بن عجلان، مانع شد. امير الحاج اين كاروان ابن سنبلى بود. و اين نخستين كاروانى نبود كه [دراين سال] عازم حج مى شد. در نوشته اى چنين آمده كه در سالى كه ملك مؤيد، سلطنت بلاد يمن را برعهده گرفت نيز كاروانى متعلق به او، براى حج، عازم مكه شد.

در سال 788 ه (1) در ايام مراسم حج، فتنه اى در مكه به پا شد و مردم با ترس و اضطراب حج به جا آوردند. چرا كه يكى از باطنى ها، محمد بن احمد بن عجلان، امير مكه را زمانى كه بنا به عادت امراى حجاز، به حضور كاروان مصرى رسيد، به قتل رساند و پس از وى، عنان بن مغامس بن رميثه، امارت مكه را بر عهده گرفت و همراه با دار و دسته خود، عازم مكه شد و ماردينى، امير الحاج نيز او را همراهى مى كرد، از نزديكان و منسوبان عجلان، كسانى كه در مكه بودند، مدت زمان اندكى، جنگيدند و سپس شكست خوردند و عنان و همراهان وى بر مكه، مستولى گشتند.

در سال 797 ه (2) در مكه و در ميان حجاج در ايام ترويه و شب عرفه، در جاده عرفه، نبرد و درگيرى وجود داشت. علت هم اين بود كه يكى از فرماندهان، چيزى از مسجدالحرام دزديد و در پناه چند تن از يارانش، قرار گرفت كه باعث بروز جر و بحث هايى ميان آنها و حجاج در مسجدالحرام گرديد و به جنگ و درگيرى انجاميد، و در مسجدالحرام شمشيرها كشيده شد و در آن جا و خارج از آن، فتنه اى به پا شد و اموال به يغما رفت و امير الحاج، حلبى معروف به ابن زين همراه با اسبان و مردان خود به قصد چپاول، سررسيد و يكى از فرماندهان در پايين شهر مكه در سمت شبيكه، با او روبرو شد و جنگى ميان آنها درگرفت كه پيروزى با فرمانده بود. دزدان، قصد اموال حجاج را كردند و آنها را به هنگام عزيمت به منى، در شب عرفه در جايى كه ميان عرفه و مزدلفه، به نام مضيق واقع است، مورد غارت و تاراج سختى قرار دادند و غارت و چپاول به مردم مكه و يمن هم رسيد و مردم با اضطراب حج كردند، و همه حجاج، در اولين روز پس از


1- در ايام ظاهر سيف الدين برقوق كه در سال 784 ه عهده دار سلطنت شد.
2- در زمان ملك برقوق 784- 801 ه.

ص: 396

عيد قربان، آن جا را ترك گفتند. در اين ميان همراه با حجاج شام، كاروانى از حلب هم آمده بود و اين حادثه، جز در سال 787 ه، سابقه نداشت. در اين سال، عراقى ها نيز پس از چندين سال، به حج رفتند و رسيدن كاروان عراقيان در روز صعود [روز رفتن به مواقف] بود و تعداد اندكى در كاروان عراق حضور داشتند و گفته مى شود تنها پانصد شتر بوده است. (1) همچنين در سال 800 ه، كاروانى متعلق به ملك اشرف، حاكم يمن، همراه با اطرافيان خود، به حج آمد و شريف، محمد بن عجلان، نيز در خدمتش بود و گروهى از بزرگان تجار و فقهاى مكى و ديگران، با وى حج كردند و حجاجى كه همراه كاروان بودند در نزديكى مكه، دچار تشنگى شدند و گروهى از آنان مال باختند و در عرفه همراه با ديگر كاروان ها در روز جمعه، توقف صورت گرفت.

در سال 803 ه (2) بر خلاف معمول، كسى، از شام به حج نرفت. علت نيز آن بود كه تيمورلنگ در اين سال، قصد سرزمين هاى شام كرد و بر آن چيره شد و آن جا را ويران ساخت، و ويرانى هاى كه در دمشق بوجود آمد، بيش از ساير شهرهاى شام بود، زيرا تاتارها آن جا را پس از استيلاى ملك ناصر فرج و عزيمت به سرزمين مصر به آتش كشيده بودند. تاتارها وارد دمشق شدند. استيلاى تاتارها بر دمشق با امان دهى به مردمان آن همراه بود و دمشقيان متعهد شده بودند كه اموالى به تاتارها بدهند، زيرا تاتارها پس از عزيمت سلطان از دمشق، قلعه آنجا را به محاصره خود درآوردند و قسمتى از آن را ويران ساختند. از اين رو، شامى ها از شهر، خارج شدند و نزد آنان رفتند و امان خواستند و تعهد دادند به آنان اموالى پرداخت كنند. تاتارها شهر دمشق را پس از به آتش كشيدن در سوم شعبان ترك كردند. پس از آن، قلعه و جامع اموى و بناهاى اطراف آن، تعمير شد و ويرانى ها، مرمت گرديد.


1- درباره وقايع اين سال نگاه كنيد به: السلوك، ج 3، ق 1، صص 842- 841. ابنا الغمر، ج 1، ص 495.
2- يعنى در زمان فرج بن برقوق 815- 801 ه.

ص: 397

در سال 806 ه كاروان شامى به حج رفت و كجاوه اى همراه آن بود. حج آنها از سال 803 متوقف شده بود. شاميان در سال 807، نيز همچون سال 806، و با كجاوه و به روش معمول به حج رفت.

در سال 807 عراقى ها در كاروانى از طرف متولى بغداد، از سوى فرزندان تيمورلنگ به حج رفتند و در همان سال، تيمورلنگ در هفدهم شعبان بر اثر بيمارى، وفات يافت. (1) در سال 808 ه شامى ها بر خلاف معمول به حج نرفتند و تنها بازرگانانى از دمشق به غزه و از آن جا به أيله (2) و از اين شهر به مكه، رهسپار شدند و ديگر اين كه، در سال 809 ه شامى ها طبق عادت با كاروان خود به حج رفتند و مردم از آن بيم داشتند كه ميان امير ايشان و امير كاروان حج مصر، نبردى روى دهد، چرا كه در آن سال، امير جكم براى سلطنت خود بيعت گرفت و ملك عادل، لقب گرفت و در حلب و ديگر شهرهاى سرزمين شام، خطبه به نام وى خواندند و حتى در دمشق نيز به نام وى خطبه خوانده شد، ولى فاصله خطبه خواندن براى او در دمشق، بسيار اندك و كمتر از يك ماه بود كه مجدداً براى ملك ناصر، فرزند ملك ظاهر، حاكم مصر خطبه خوانده شد، ولى سكه، به نام امير جكم ضرب شد و من درهم هايى را كه نام او بر آنها ضرب شده است، مشاهده كرده ام. همه اين كارها در اين سال يا در آخر آن و يا در ابتداى سال بعد، از سوى امير جكم صورت گرفت و او در يكى از جنگ هايى كه ميان او و تركمان ها درگرفت، مورد اصابت تيرى قرار گرفت و كشته شد.

در سال 810 ه همه حاجيان در اولين عزيمت، از مكه خارج شدند و جز تعداد اندكى، كسى از كاروان مصر، به زيارت مدينه منوره نرفت، و بخش اعظم آنان با امير


1- الضوء اللامع، ج 3، صص 50 و 46، رقم 192؛ البدر الطالع، ج 1، صص 180 و 173، رقم 113؛ شذرات الذهب، ج 7، صص 67 و 62؛ القاموس الاسلامى، ج 1، صص 6 و 525؛ ابناء الغمر، ج 2، صص 4- 301.
2- أيله به فتح، شهرى [مرزى] بر ساحل درياى قلزم [احمر] در كنار شام است. و گفته شده آخرين شهرحجاز و ابتداى شام است معجم البلدان، ج 1، ص 292؛ و در حال حاضر شهرى معروف در دماغه خليج عقبه است.

ص: 398

الحاج خود به «ينبع» رفتند. علت اين بود كه امير الحاج مصر، بيم آن داشت كه مردم شام از طرف «ايله» گزندى به حجاج برسانند، زيرا در اين سال امير كاروان [حجاج] شام را در مكه دستگير كرده بودند. مصرى ها در باره دستگيرى وى با امير مكه، صحبت كردند و امير مكه نيز در روزى كه وارد مكه شد پس از طواف، پيش از انجام سعى نزد او رفت و از وى خواست تا همراهش شود و با امير الحاج مصر، از در صلح درآيد، او نيز ناگزير موافقت كرد، زيرا تنها بود و يارانش همراهش نبودند. در آن جا او را دستگير كردند و تحت الحفظ حج كرد و به همان صورت او را روانه مصر كرد. توقف [حاجيان] در اين سال در روز جمعه بود.

در سال 812 ميان بنى حسن، از اهالى مكه و امير الحاج مصر، مشاجره سختى درگرفت و منجر به به كشته شدن چندتن از حجاج و چپاول برخى از ايشان گرديد، و به همين علت، در آن سال به غير از تعداد اندكى، كسى از اهالى مكه، حج نگزارد. علت فتنه اين بود كه ملك ناصر فرج، حاكم مصر، با شريف، حسن بن عجلان، نايب السلطنه حجاز بناى ناسازگارى گذاشت و او را عزل كرد و دو فرزندش را نيز از امارت مكه، عزل نمود. و اين خبر را با بَيسَق (1) امير الحاج مصر در ميان گذاشت، او نيز آماده جنگ شد و انواع اسلحه سبك و سنگين همراه خود آورد و وانمود كرد كه مى خواهد وارد يمن شود. در روز دهم ذى القعده سال ياد شده، خبر به شريف حسن رسيد او نيز اعراب مكه و طائف و ليّه (2) و ديگر اعراب شرق را فراخواند و اشراف و فرماندهان بنى حسن نيز كه همراهش بودند و بردگان برادرش، احمد بن عجلان و فرزندان آنان و عوام الناس مكه را همراه خود كرد و مجموع همراهانش بالغ بر شش هزار نفر، مى شده است كه چهار هزار نفر ايشان از عرب هايى بودند كه آنان را بسيج كرد. تعداد ششصد رأس اسب نيز همراه خود داشت و در عين حال، از جنگيدن متنفر بود، زيرا بيم آن داشت كه از اين لشكركشى ها، به حاجيان گزندى برسد. برخى از نزديكانش به وى توصيه كردند كه كسى


1- بيسق شيخى است كه در سال 821 ه وفات يافت؛ الضوء اللامع، ج 3، صص 3- 22، رقم 114.
2- ليّه به تشديد ياء و كسر لام. از نواحى طائف است معجم البلدان، ج 5، ص 30.

ص: 399

را نزد امير الحاج، اعزام دارد تا پاس حرمت حرم و اهل حرم را به وى خاطرنشان سازد و اگر قصد جنگيدن دارد، حجاج را يك روز زودتر اعزام كند و يا خود يك روز پيش از حاجيان آيد تا با همديگر درگير شوند. در همان حال كه قرار بود كسى را براى فرستادن اين پيام، اعزام دارد، خداوند گشايشى كرد و تنگناى مردم را برطرف كرد. ملك ناصر، خدمتكار مخصوص خود فيروز ساقى (1) را همراه با خلعت ها و نامه هايى براى سيدحسن و فرزندانش، به مكه فرستاد و بازگشت. ايشان ولايت خود را به آنها نويد داد و مانع از آن شد كه امير الحاج، به جنگ با ايشان بپردازد. وصول اين خبر به مكه در بيست و نهم ذى القعده و يا آخر ذى القعده بود. در همان زمان، گروهى از حجاج ترك و ديگران وارد مكه شدند و شريف حسن، با لشكريان خود به استقبال ايشان رفت. در شب اول ذى الحجه نيز فيروز ساقى، كسى را فرستاد تا خبر رسيدن خود را به اطلاع رساند. شريف حسن نيز گروهى را براى استقبال وى به باب شبيكه فرستاد، در حالى كه او از باب معلاة، قصد مكه كرده بود و هنگامى كه نگهبانان او را در باب معلاة ديدند، داد و فرياد به راه انداختند و گمان بردند كه دشمن است. اهالى شهر، مضطرب شدند و گمان بردند پخش خبر مربوط به فيروز، نيرنگى بوده است؛ در ادامه، چند تن از همراهانش به قتل رسيدند، او خود نيز آسيب هايى ديد، ولى شريف حسن، او را دلدارى داد و وعده هر گونه نيكويى و جبرانى به وى داد و در حضور وى، نامه ارسالى متضمن بازگشت شريف حسن و دو فرزندش به ولايت، خوانده شد او [فيروز] واسطه اى شد تا شريف حسن، متعرض امير الحاج نشود، شريف حسن نيز پذيرفت و شرط كرد امير الحاج، اسلحه و ادوات جنگى همراه خود را، تسليم كند. امير الحاج نيز اين شرط را پذيرفت مشروط بر اين كه به رباط ربيع در اجياد، رسيده و ايام حج سپرى باشد و پس از آن، اسلحه خود را تسليم مى كند. اين شرط نيز پذيرفته شد. حاجيان در دوم ذى الحجه هنگام ظهر، وارد مكه شدند، امير الحاج نيز در سوم ذى الحجه وارد مكه شد و در كعبه به طواف پرداخت


1- او فيروز الخازندارى الرومى الساقى است كه در سال 814 ه وفات يافت ابناء الغمر، ج 2، ص 501؛ الضوء اللامع، ج 6، ص 175، رقم 595.

ص: 400

و به حضور شريف حسن در اجياد رسيد، و شريف حسن نيز مقدمش را گرامى داشت. او در مكه اقامت داشت تا اين كه در روز ترويه و در پى گروهى از حجاج، راهى منى شد.

به شريف حسن نيز خبر رسيد كه چند تن از اعراب كه براى اردوى خود بسيج كرده، قصد تعرض به حاجيان را دارند. او نيز كسى را نزد ايشان فرستاد و آنان را از اين كار، بر حذر داشت، ولى آنها، عصيان كردند و به حاجيان حمله ور شدند و آنها را غارت كردند و در مأزمين، يعنى جايى كه مردم آن را مضيق [تنگه] مى نامند، دست و پاى شتران را بريدند. شريف حسن، خود به اتفاق كسانى كه همراهش بودند از ترس آن كه با امير الحاج، درگيرى شود از حج، صرف نظر كردند تا مبادا به حجاج گزندى برسد، اما پسرش، سيداحمد بن حسن، به اتفاق گروه اندكى به حج رفت و چون خودش به حج نرفته بود، اغلب مردم مكه نيز حج نكردند.

من خود از جمله كسانى بودم كه توفيق الهى نصيبم شد و به حج رفتم. وقتى به جايى كه آن را مأزمين مى گويند، رسيديم، شتران دست و پا شكسته را ديديم و از ترس نزديك بود بازگرديم، ولى خداوند به ما قوت قلب بخشيد و ترس از ما دور شد. از جمله آن چه باعث دورى ترس از ما شد اين كه، در نزديكى مزدلفه، چند تن از اشراف به ما خبر دادند كه حاجيان از پشت سر در حال ورود هستند؛ علت هم آن بود كه وقتى حجاج در روز ترويه، از مكه خارج شدند، به منى نرفتند و به سمت عرفه رفتند و در آنجا اقامت كردند، و از نظر قاضى حنفى مكه ثابت شده بود كه اين روز، روز نهم ذى الحجه است و بنا به نظر اهل مكه، اين روز، روز ترويه بوده است؛ بنا بر اين امير الحاج، تصميم گرفت كه دو روز در عرفه بماند و در اين روز، راهى شود و به محل علم هايى كه حد عرفه از سمت مكه را نشان مى دهند، برسد و دوباره بازگردد و روز دوم هم در آن جا باقى بماند. او چنين كرد و اشراف نيز او را ديدند كه چنين مى كند و گمان كردند حاجيان، راهى منى هستند، اما مفسده جويان در حركت حاجيان از عرفه به سوى منى، متعرض ايشان شدند و به غارت و چپاول و كشت و كشتار آنها پرداختند و اينها هم شب عيد قربان صورت گرفت و ما ديگر نتوانستيم تا صبح در مزدلفه باقى بمانيم. بنا بر اين پس وقوف واجب،

ص: 401

آن جا را ترك گفتيم. در شب عيد قربان نيز در منى، كشتار و غارتى اتفاق افتاد و بامداد روز عيد قربان در ميان مردم مكه، خبر آمدن شريف على بن مبارك بن رميثه از مصر رسيد و گفته مى شد به اتفاق امير الحاج، ولايت بر مكه را بر عهده خواهد گرفت. بنا بر اين مردم مكه مضطرب شدند و سر انجام وقتى مطمئن شدند اين شايعه صحت ندارد، آرام گرفتند. در آخرين روز امير الحاج، وارد مكه شد و به طواف افاضه و وداع پرداخت و او در روز صعود [روز رفتن به مواقف] عازم انجام سعى شده بود كه بلافاصله عازم منى شد و از اولين روز بعد از عيد قربان، مردم در منى، سراسيمه گشتند و گمان بردند فتنه اى به پا شده است ولى چنين فتنه اى به پا نشد و حاجيان در روز دوم بعد از عيد قربان همگى آن جا را ترك گفتند و وقتى به ابطح رسيدند امير الحاج مصرى دستور داد حجاج مصرى، از راه شعب أذاخر به وادى زاهر بروند؛ آنها نيز چنين كردند و سلاح هايى را كه در مكه سپرده بودند در زاهر، تحويل گرفتند و اگر شريف حسن، در اين فتنه، هواى حاجيان را نمى داشت آنها دچار مصايب فراوان، و رنج و درد بسيارى مى شدند.

در سال 813 ه، حسن بن مؤيد، سليمان بن حسين پرده دار ملك منصور، به حج رفت و اهل حرم را مورد تفقد قرار داد و پس از حج به زيارت رفت و از راه دريا وارد سرزمين يمن گرديد، تا از عدن راهى سرزمين خود شود.

همچنين در سال 813 ه، عراقى ها بر خلاف معمول كاروانى به حج اعزام نكردند، در حالى كه به مدت شش سال متوالى، به حج رفته بودند كه نخستين بار در سال 807 و آخرين در سال 812 بود؛ علت عدم انجام حج در سال 813 ه آن بود كه در اين سال و اواخر سال قبل از آن، سلطان احمد بن اويس (1)، حاكم بغداد و قرايوسف تركمانى (2)، با يكديگر به نبرد پرداختند و سلطان احمد كشته، و يا بنا به قولى، مفقود گرديد و تركمن ها بر بغداد چيره شدند و آنان هيچ گونه توجهى به اعزام كاروان حج و تجهيز آنان به مكه، به عمل نمى آوردند وترك حج از سوى عراقى ها براى ساليانى چندپس از سال 813 ادامه پيدا كرد


1- شرح حال او در الضوء اللامع، ج 1، صص 245- 244، آمده است.
2- شرح حال وى در الضوء اللامع، ج 6، صص 218- 216، آمده است.

ص: 402

ودراين سال از عجم هاى عراقى، گروهى ازراه حساءوقطيف، به طور پراكنده به حج رفتند.

در سال 813 حجاج مصرى و شامى، بنا به درخواست بازرگانان بعد از دومين روز از عيدقربان، در منى باقى ماندند و اين توقف در اين سال، در روز جمعه بوده است.

در روز جمعه بيست و دوم جمادى الاخر سال 815 ه.، در مكه به نام ابوالفضل، فرزند متوكل، خليفه محمد بن معتضد، ابوبكر بن خليفه مستكفى ابوربيع سليمان بن حاكم، ابوعباس، احمد عباسى، خطبه خوانده شد و مقام سلطنت او در ديار مصر و شام تثبيت شد، كه اين امر براى هيچكدام از پدرانش پس از مستعصم سابقه نداشت، زيرا اگرچه در ديار مصر به نام پيشينيان وى، خطبه خوانده شده بود، ولى هيچكدام از ايشان جز مستعين باللَّه داراى سكه نبودند و فرمانى از آنها صادر نمى شد، تا اين كه در آغاز ماه شعبان اين سال، سلطنت به سلطان ملك مؤيد، ابونصر شيخ رسيد و دو روز پس از نامه انتصاب وى به تدبير امور ممالك شريفه، خطبه در مكه به نام خليفه، خوانده شد و او را «نظام الملك» لقب دادند و در اين نامه، يادآور شده بودند كه ملك ناصر [فرج بن برقوق] به شمشير شريف كشته شد. قتل وى نيز در شب هفدهم صفر اين سال، در دمشق بود و پس از مغرب شب بيست و پنجم جمادى الاخر همان سال، به جاى ملك ناصر، براى آمرزش وى دعا شد و دعا بر چاه زمزم هر شب براى او تكرار گرديد، تا اين كه نامه ملك مؤيد، متضمن بيعت با خليفه [از سوى وى] و بيعت با سلطنت و ولايت او در تاريخ ياد شده از سوى اهل حل و عقد و كارگزاران و ديگران، رسيد كه در اين وقت دعا براى خليفه، مستعين باللَّه را در كنار زمزم، رها كرد و در خطبه ها، پيش از ملك مؤيد، دعاى مختصرى براى او كرد و پس از آن، در روز جمعه نوزدهم شوال سال 816، دعا براى او را ترك گفت زيرا يكى از خطيبانى كه براى مكه در نظر گرفته بود، چنين مصلحت ديد.

سپس دعا براى او در خطبه ها مجدداً برقرار شد. زيرا چنان كه گفته شده دعا براى خليفه در مكه، پس از مستعين، سابقه نداشته است، و نقل شده است كه برادرش داوود، به جاى او به خلافت نشست و معتصم لقب يافت و اين در سال 718 ه بود و در ربيع الثانى همان سال، دعا براى مستعين باللَّه در خطبه هاى مكه، ترك گفته شد و نخستين بار، در مكه براى

ص: 403

مؤيد دعا كردند كه در روز جمعه، هفدهم شوال سال 815 ه بود.

در سال 816، مردم از بغداد و طبق معمول با كاروان، به حج رفتند و مردمى از خراسان، همراهشان بودند و كسى كه حجاج را از بغداد، تجهيز كرد، حاكم آن، ابن قرايوسف بود كه براى او و پدر و برادرش در شب جمعه شانزدهم ذى الحجه آن سال، در مسجدالحرام پس از ختم قرآن دعا خواند. توقف حجاج، در روز جمعه بود.

در سال 817 ه (1) روز جمعه پنجم ذى الحجه در مسجدالحرام فتنه بزرگى، به پا گرديد و حرمت مسجد، شكسته شد. جنگ و نبردهاى مسلحانه با حضور اسبان در آن صورت گرفت و خون هاى بسيارى بر زمين ريخت كه به مدت زيادى در آن جا، باقى مانده بودند. علت اين بود كه امير الحاج مصرى، يكى از فرماندهان معروف خود را كه اسلحه برداشته بود، مورد توبيخ قرار داد و او را به زندان افكند. چند تن از هوادارانش، در پى آزاد كردنش برآمدند، ولى امير، مانع شد و زمانى كه نماز جمعه خوانده شد، گروهى از فرماندهان از «باب ابراهيم» سوار بر اسب، وارد مسجدالحرام شدند و برخى از آنها سپر جنگى به دست داشتند، آنها با همين وضع به مقام حنفى ها رسيدند و با ترك ها و حاجيان برخورد كردند و درگير شدند؛ در پى اين درگيرى ها، اهالى مكه از مسجدالحرام خارج شدند. آنها در بازار «علافه» در پايين مكه، با هم درگير شدند. در آنجا مصرى ها نيز وارد معركه شدند و برخى از افراد عوام مصرى نيز آن بازار و بازار واقع در محل سعى و برخى خانه هاى مكه را مورد غارت قرار دادند. در پايان روز، امير الحاج، دستور داد درهاى مسجدالحرام، به جز باب بنى شيبه و دريبه و درى كه در كنار مدرسه مجاهديه قرار دارد، ميخ بزنند؛ زيرا امير كاروان و همراهانش به علت سكونت در مدرسه مجاهديه از آن جا وارد مسجدالحرام و از آن بيرون مى رفتند. بنا بر اين همه درهاى مسجدالحرام به جز آنها كه گفته شد، ميخ زدند و اسبان اميرالحاج را وارد مسجدالحرام كردند و در


1- يعنى در ايام ملك مؤيد شيخ 824- 815 ه.

ص: 404

رواق شرقى، نزديك خانه وى در «رباط شرابى»- كه معمولًا منزل قافله سالارهاى مصرى بوده، جاى دادند و اين اسبان تا صبح در مسجدالحرام باقى ماندند، و در اين شب، مشعل اميرالحاج و مشعل هاى مقام هاى چهارگانه، روشن گرديد و گروه بسيارى از حجاج مصرى در آن جا باقى ماندند و يكى از فرماندهان و كسانى كه با وى بودند، در صدد چپاول حجاج حاضر در ابطح و خارج از مسجدالحرام برآمدند، ولى شريف حسن بن عجلان حاكم، مانع از اين كار شد و سپيده صبح روز شنبه ششم ذى الحجه در محلى به نام طنبداويه در پايين مكه، به فرماندهان پيوست و همان زمان گروهى از اعيان مكه و حاجيان به حضورش رسيدند و او خشم خود را از فتنه اى كه به پا خاسته بود نشان داد و در صدد خاموشى آن بر آمد. و آن را نزد امير كاروان فرستاد. امير كاروان نيز همچون حاكم مكه رفتار كرد و به درخواست آنها، مبنى بر آزاد كردن شخصى كه مورد مجازات قرار گرفته بود، پاسخ مثبت داد، مشروط بر اين كه حاكم مكه نيز تدابيرى اطمينان بخش اتخاذ كند. حاكم مكه نيز موافقت كرد و پسرش احمد را نزد امير كاروان فرستاد و به او خلعت داد و اوضاع آرام شد و مردم آسوده شدند و به خريد و فروش پرداختند. در آن درگيرى، جراحات بسيارى بر مردم وارد شد كه چندين نفر از هر دو طرف، بر اثر اين جراحات، وفات يافتند. و نشنيده ام كه از زمان فتنه قندس، در اواخر سال 761 ه تاكنون، اين گونه حرمت مسجدالحرام هتك شده باشد.

در اين سال (1)، اختلاف بسيارى در تعيين زمان وقوف حاصل شد، زيرا گروه بزرگى از كسانى كه از راه خشكى يا دريا به مكه آمده و برخى از خود مكه، حضور يافته بودند، يادآور شدند كه آنها، هلال ذى الحجه را، شب دوشنبه ديده اند، ولى اغلب اهالى مكه و نيز اكثريت كاروان مصرى ها، هلال ماه را نديده بودند. بنا بر اين توافق شد كه مردم در صبح روز سه شنبه [هفته بعد] و بر اساس اين كه هلال را سه شنبه ديده اند، به عرفه بروند و چنين هم كردند و بخش اعظم حاجيان بدون ورود به منى، راهى عرفه شدند و عصر، به


1- يعنى سال 817 ه، در زمان ملك مؤيد شيخ.

ص: 405

آن جا رسيدند و اغلب اهالى مكه تا ظهر [روز بعد] تأخير داشتند و بدون اقامت، در منى راهى عرفه شدند و هنگامى كه به مأزمين يعنى مأزمين عرفه- كه مردم آن جا را مضيق مى نامند- رسيدند، دو حرامى، به ايشان دستبرد زدند و تعدادى را كشتند و مجروح كردند و اموال را غارت كردند و دست و پاى شتران را بريدند. ما نيز در نزديكى قربانيان اين حادثه بوديم كه لطف خداوند شامل حالمان شد و در امان مانديم و به عرفه رسيديم.

پس از ما، ديگران هم رسيدند و باقى مانده شب چهارشنبه تا غروب را با حجاج، اقامت كرديم و همراه ايشان رهسپار مزدلفه شديم و تا نزديكى سپيده، در آن جا مانديم و از آن جا راهى منى شديم و در پگاه روز پنج شنبه به منى رسيديم. در منى در شب چهارشنبه و پنج شنبه، غارت و چپاول بسيارى صورت گرفت و عده زيادى، زخمى شدند و در اين سال از مردم مكه، جز تعدادى اندك، كسى حج نگزارد و همه حجاج در سپيده روز دوم بعد از عيد قربان، حركت كردند و در نزديكى تنعيم، باقى ماندند و پس از طواف وداع، از باب معلاة، خارج شدند زيرا باب شبيكه را به روى ايشان بسته بودند. امير الحاج و اعيان و بزرگان، متأثر از اين وضع، مسافرت كردند. در آن سال، طبق معمول، كاروانى از بغداد به حج رفت كه بر خلاف عادت، در مسجدالحرام به ختم قرآن نپرداختند، زيرا در پى عزيمت حجاج مصرى و شامى و از ترس آن كه جريمه ها و عوارض زيادتر شود، آنها نيز عزيمت كردند.

در سال 818 ه، حجاج تا طلوع خورشيد روز عرفه، بر [كوه] ثبير، در منى باقى ماندند و نمازهاى پنج گانه را در آنجا به جاى آوردند و اين سنت را پس از مدت ها- كه به آن بى توجهى مى شد- احيا كردند. از جمله شعائر حج خطبه در منى است و اين سنت، مدتى طولانى كه متروك مانده بود. فقيه سليمان بن خليل، خطيب مكه، اين كار را بعد از رمى [جمرات] انجام مى داد و پس از او نيز ابن اعمى، خطيب ديگر مكه، پيش از رمى يعنى در روز كوچ اول از سال 669 ه بنا به گفته شيخ ابوالعبّاس ميورقى انجام مى داد.

قاضى شهاب الدين احمد بن ظهيره (1) نيز، اين كار را در مراسم حج سال 786 ه يا 787 ه


1- شرح حال وى در الدرر الكامنة، ج 1، ص 143، آمده است.

ص: 406

و يا هر دو سال، انجام مى داد. اين مناسك، در مراسم سال 718 در منى بر پا شده، ولى در سال هاى پيش از آن، انجام نشده بود. در كتاب هاى مالكى ها چنين آمده كه خطبه در منى، بايد روز يازدهم [ذى الحجه]، پيش از اولين روز از عيد قربان، خوانده شود.

در سال 818، عراقى ها طبق معمول، با كاروانى از بغداد به حج رفتند و اوضاع، مثل سال پيش از آن بود. سال 819 ه و نيز سال 820 ه به همين ترتيب بود، ولى در سال 821، عراقى ها به حج نرفتند و احتمالًا علتش اين بود كه شاهرخ شاه، فرزند تيمورلنگ، تبريز را از قرايوسف، پدر حاكم بغداد، گرفته بود و يا به علت جنگى كه ميان لشكريان قرايوسف و لشكريان حلب از بلاد شام به وقوع پيوست كه طى آن لشكريان حلب، پيروز شدند و يكى از فرزندان قرايوسف، كشته شد كه احتمالًا خود حاكم بغداد يا فرزند ديگرى است كه روايت دوم، صحيح تر است. اين جنگ، در سال 821 ه بود و توقف در عرفه روز جمعه بوده است و گفته شده كه در اين سال ملك مؤيد، حاكم مصر به حج رفته كه درست به نظر نمى رسد و شايد علت آن هم ورود لشكريان قرايوسف به حلب باشد.

در سال 821 و نيز سال 822 ه و سال 823 ه، عراقى ها بر خلاف معمول با كاروان به حج نرفتند و در آخر سال 823 بود كه قرايوسف، پس از اثبات زنديق بودن وى و فرزندش، محمد شاه، حاكم بغداد (1)، به هلاكت رسيد. در اين سال شاهرخ شاه، فرزند تيمورلنگ، با لشكر بسيار بزرگى به جنگ وى رفت. عراقى ها در سال 824 ه نيز به حج نرفتند و در اين سال گروهى از طايفه عقيل، حج گزاردند و گروه بسيارى از بازرگانان مكه ايشان را همراهى مى كردند و در فاصله وادى نخله و طائف، در نيمه دوم ذى الحجه همان سال، مورد چپاول و غارت فاحشى قرار گرفتند و بسيارى از غارت شدگان به مكه بازگشتند و مردم از اين بلايى كه بر سرشان آمده بود، متأثر شدند و غارت كنندگان نيز اموال غارتى خود را به كمترين بها، فروختند.


1- شرح حال وى در ضوء اللامع، ج 8، ص 292، آمده است.

ص: 407

روز شانزدهم ربيع الاول سال 824 در مكه، به نام ملك مظفر (1)، احمد بن ملك مؤيد، ابونصر شيخ، پس از بيعت با وى بر سلطنت در مصر و جاهاى ديگر در روز وفات پدر، خطبه خوانده شد. پيش از فوت پدرش نيز، او وليعهد بود و فرمان امارت مكه براى سيدحسن بن عجلان و پسرش سيد بركات (2)، از وى به آنها رسيده و در چهاردهم ربيع الاول در حطيم، خوانده شده بود.

در آن سال و در روز جمعه دوم ذى الحجه، (بنابه روايت اهل مكه) و سوم ذى الحجه (بنا به روايت اهل مصر و يمن) به نام ملك ظاهر، ابوالفتح ططر، كه دولت مظفر فرزند ملك مؤيد را اداره مى كرد، خطبه خوانده شد. او تا پيش از آن به فرماندهى لشكريان در دمشق رسيده بود، در اين زمان، به دمشق فراخوانده شد و روز جمعه نوزدهم شعبان همان سال، به عنوان سلطان، مورد بيعت قرار گرفت و در ديار مصر و شام خطبه به نام وى خوانده شد و اين خطبه تا روز جمعه دوازدهم ماه ربيع الاول سال 825 ه، در مكه به نام وى خوانده مى شد كه پس از آن به علت وفات وى در چهارم ذى الحجه سال 824 در قاهره، ديگر خطبه به نامش خوانده نشد و بدين ترتيب سلطنت او سه ماه و پنج روز طول كشيد. (3) در سال 824 ه حجاج تا پايان روز ترويه و شب نهم را تا زمان طلوع خورشيد، در منى باقى ماندند و پس از آن همراه با كاروان مصرى ها و شامى ها، راهى عرفه شدند و روز جمعه را [در عرفه] توقف كردند.

روز جمعه نوزدهم ربيع الاول سال 825 ه، در مكه، به نام ملك صالح، ابوالخير محمد بن ملك ظاهر، ابوالفتح ططر (4)، خطبه خوانده شد؛ زيرا پدرش روز دوم ذى الحجه


1- ملك مظفر، در هنگام بيعت، يك سال و هشت ماهه بود. او پنجمين سلطان چركسى ها در مصر است وامير ططر كه پس از خلع وى به سلطنت رسيد، حكومتش را اداره مى كرد، مظفر در سال 833 ه كشته شد و جنازه اش از اسكندريه به مصر برده و در جامع مؤيد، گوشه مسجد به خاك سپرده شد.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50، آمده است.
3- در سه سطر بالا ظاهراً اشتباهى در ذكر تاريخ ها رخ داده است.
4- الضوء اللامع، ج 7، ص 274، رقم 702.

ص: 408

سال 824 ه او را به وليعهدى برگزيده و از اهل حل و عقد در مصر و نيز از دولتيان و ديگران براى سلطنتش، بيعت گرفته بود و پس از پدرش، بيعت براى وى انجام گرفت، در حالى كه ده سال بيشتر نداشت، حال آن كه ملك مظفر به هنگام بيعت سلطنت، چيزى حدود دو و يا چهار سال، سن داشت.

همچنين در روز جمعه بيست و هشتم جمادى الاخر سال 825 در مكه به نام ملك اشرف، ابونصر برسبايى (1) كه اداره دولت ملك صالح، فرزند ملك مظفر را برعهده داشت خطبه خوانده شد، زيرا در ديار مصر و شام، به جاى ملك صالح، متولى سلطنت شده بود او در هشتم ربيع الاخر اين سال، از سلطنت خلع شده و نام ملك صالح در خطبه هاى مكه، حذف شده بود.

در سال 826، حجاج در شب نهم تا طلوع فجر، نزديكى هاى آن، در منى باقى ماندند و از آن جا به عرفه رفتند و اندكى پس از طلوع خورشيد به آن جا رسيدند. علت اقامت آنان در منى، ترس از غارت و چپاول بود و بدين ترتيب در امان ماندند، زيرا اميران حج در اين سال، توجه زيادى به حراست از حاجيان داشتند.

و اين آخرين حادثه اى بود كه در اين باب، برشمرديم و از خداوند متعال مسئلت داريم كه ثواب اين كار را به ما عطا فرمايد، با اين توضيح كه اگر بناى ما بر اختصار نبود، بيان اين حوادث، به درازا مى كشيد، واللَّه تعالى اعلم.


1- فى الضوء اللامع، ج 3، صص 8- 10 رقم 38.

ص: 409

باب سى و نهم: وقايع و حوادث طبيعى مكه در طول تاريخ

سيل هاى مكّه

ازرقى در روايتى به سند خودش، در مطلبى تحت عنوان «سيل هاى مكه در جاهليت» آورده است: محمد بن يحيى به نقل از عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عبدالعزيز، مى گويد: در زمان جاهليت، دره مكه را سيل عظيمى فرا گرفت. در آن زمان خزاعه اى ها بر كعبه ولايت داشتند. سيل ياد شده اهالى مكه را غافلگير كرد و وارد مسجدالحرام شد و كعبه، را فرا گرفت و درختان را به پايين مكه برد و يك مرد و يك زن، قربانى گرفت زن شناسايى شد. او در بالاى مكه سكونت مى كرد و «فاره» نام داشت ولى مرد را نشناختند. خزاعه اى ها در اطراف كعبه بنايى ساختند و حجر را وارد اين حصار ديوارى كردند تا كعبه را از سيل مصون بدارند. اين بنا تا زمانى كه قريش كعبه را تجديد بنا كردند پا بر جا بود. آن سيل را سيل فاره ناميدند و شنيدم كه او زنى از بنى بكر بود.

ازرقى مى گويد: جدم از سفيان، از عمرو بن دينار، از سعيد بن مسيب روايت كرده كه مى گفت: پدرم به نقل از جد خود برايم گفته در جاهليت، سيلى آمد كه ميان دو كوه را پر كرد. (1) ازرقى تحت عنوان «سيل هاى دشت مكه در اسلام» مى گويد: جدم چنين نقل كرده


1- اخبار مكه، ج 2، صص 167- 166.

ص: 410

كه در زمان اسلام، سيل هاى سهمگين و از نظر مردم مكه، سيل هاى مشهورى در دره مكه جارى شده كه از جمله سيلى است كه در زمان عمر بن خطاب، جارى شده كه به آن سيل «ام نهشل» مى گويند. اين سيل از بالاى مكه و از سمت جاده «ردم» و بين الدارين، وارد مسجدالحرام شد. سيل، «ام نهشل» دختر عبيد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبدشمس را كشت كه جسدش را در پايين مكه، به دست آوردند و لذا آن را سيل ام نهشل ناميدند. اين سيل، مقام حضرت ابراهيم عليه السلام را با خود برد كه در پايين مكه آن را يافتند و به جاى اولش، باز گرداندند. موضوع را طى نامه اى به خليفه، عمر بن خطاب، نوشتند او نيز سراسيمه حاضر شد و مقام را به جاى خود گذاشت. مى گويند: عمر بن خطاب، در آن سال ديواره [ردم] را كه آن را «ردم عمر» مى گويند ساخت كه همان «ردم» بالايى در كنار خانه جحش بن رئاب است، كه به آن خانه «ابان بن عثمان» هم مى گويند. او اين بنا را با سنگ هاى بزرگ ساخت و محكم كرد و از جدم شنيدم كه مى گفت: از آن زمان، هيچ سيلى به مقام نرسيده است.

پس از آن، سيل هاى بزرگ چندى جارى شد كه هيچكدام به بلندى مقام نرسيدند. (1) ازرقى در فصلى با عنوان «سيل جُحاف [بنيان كن] و اخبار نقل شده درباره آن» مى گويد: سيل جحاف در سال هشتاد [هجرى]، در زمان خلافت عبدالملك بن مروان رخ داد و روزى- كه روز ترويه بود- حاجيان كه در دشت مكه اقامت كرده بودند، شب را در امان و آرامش كامل به صبح آورده بودند و آسمان صاف بود، و نم بارانى بيش نبود.

ازرقى به نقل از جدش مى گويد: سفيان بن عيينه عن عمرو بن دينار، به من گفت كه در سال جحاف، باران چندانى نباريد و شدت و سختى باران تنها در بالاى دشت بود. روز ترويه در تاريكى بامداد پيش از نماز صبح، حاجيان با صداى مهيب سيل، بيدار شدند؛ اين سيل، آنها و آن چه را همراه داشتند، با خود برد و مسجدالحرام و كعبه را فرا گرفت.

اين سيل ناگهان خانه هايى را كه در دشت بنا شده بود ويران ساخت و بر اثر ويرانى، عده


1- اخبار مكه، ج 2، صص 168- 167.

ص: 411

بسيارى به هلاكت رسيدند. مردم به كوه ها رفتند و در آن جا پناه گرفتند و لذا آن را جحاف [بنيان كن] ناميدند. عبيداللَّه بن ابى عماره در باره اين سيل مى گويد:

ولم تر عينى مثل يوم الاثنين أكثر محزوناً وأبكى للعين

إذ حرج المخبئات تسعين سوانداً فى الجبلين يرقين

(1) در باره اين سيل، براى عبدالملك بن مروان نامه اى نوشته شد؛ او پول زيادى فرستاد و براى كارگزار خود در مكه، يعنى عبداللَّه بن سفيان مخزومى و يا چنان كه گفته شده حارث بن خالد مخزومى، نوشت كه از اين پول ها، ديواره هايى بر گرد خانه هاى واقع در دشت، بنا كند و خاكريزهايى بسازد تا خانه هاى مردم، از سيل ها در امان بمانند او خود يك نفر مسيحى را براى نظارت بر اين كار، اعزام داشت و ديواره هاى مسجدالحرام و ديواره هاى خانه هاى دو سوى دشت، ساخته شد و ردم الحزامية (2) در محوطه اى در راه حزاميه و نيز ردمى كه به آن ردم بنى جمح مى گويند از همين ديواره هاست و متعلق به آنها [يعنى بنى جمح] نيست و از بنى قراد فهرى است، ولى بنى جمح بر آن دست يافتند، چنان كه شاعر مى گويد:

ساملك عبزةً وأفيضُ أخرى اذا جاوزتٌ ردمَ بنى قراد (3)

مى گويد: براى اين كار فرمان داد تا سنگ بياورند، سنگ ها را با گارى آوردند.

گودال هايى پايين خانه ها كند و سنگ ها را از آن جا پى ريزى كرد و از همان پولى كه فرستاده شده بود، كار ديواره ها را محكم كرد. مى گويند: شتران و گاوها، اين گارى ها را


1- در نسخه ديگرى به جاى سواندا، شوارداً و نزد بلاذرى اين شعر بدين گونه روايت شده است: لم تر غسانٌ كيوم الاثنين اكثر محزوناً وأبكى للعين إذ ذهب السيل بأهل المصرين و خرج المحنّاب يسعين شوارداً فى الجبلين يرقين
2- در كنار باب الوداع قرار دارد.
3- اصل آن در فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، صص 3- 62 آمده است.

ص: 412

مى كشيدند و به اندازه چند برابر بهاى خانه ها، براى اين كار خرج كردند از اين ديواره ها تا كنون، بقايايى از خانه ابان بن عثمان كه همان «ردم عمر» باشد تا خانه ابن جرار، هنوز به همان صورت به جاى مانده است. همه ديواره هاى خانه ها در اين فاصله، از همين پول، بنا گرديد و از ديواره ابن جمح تا سمت چپ پايين دست مكه نيز بخش هايى كه همچنان به صورت اول باقى مانده، بقاياى همان بناهاست. ولى در بناى ديواره خانه أويس در پايين مكه، در جلگه متصل به گلوگاه دره، نمى دانيم كه كار كيست. برخى مى گويند از كارهاى عبدالملك است و برخى ديگر برآنند كه كار معاوية بن ابوسفيان است، كه درست تر به نظر مى رسد. (1) پس از آن، در سال 84 ه مسيلى آمد كه آن را سيل المخبل مى گويند كه در پى آن بيمارى سختى به سراغ مردم آمد كه بدن و زبانشان را مبتلا كرد. و به چيزى شبيه «المخبل» (زخم و جراحت) دچار شدند لذا آن را «المخبل» ناميدند و آن، سيل عظيمى بود كه وارد مسجدالحرام شد و كعبه را احاطه كرد.

پس از آن در سال 184 ه، زمانى كه حماد البربرى، امارت مكه را بر عهده داشت، سيل سهمگينى جارى گشت و وارد مسجدالحرام شد و مردم و اموال آنان را با خود برد و به دنبال آن، در زمان خلافت هارون الرشيد، وادى مكه، غرق شد.

در سال 202 ه، در ايام خلافت مأمون و در زمانى كه يزيد بن محمد بن حنظله مخزومى، به جاى حمدون بن على بن عيسى بن ماهان، امير مكه شده بود، سيلى جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و كعبه را در بر گرفت و به اندازه يك ذرع، پايين تر از حجرالاسود رسيد و از ترس اين كه مقام را با خود ببرد، آن را جا به جا كردند. اين سيل، چندين خانه را ويران كرد و قربانيان زيادى گرفت و پس از آن، مردم را بيمارى سختى از جمله وبا و مرگ و مير گسترده، فرا گرفت و اين سيل را «سيل ابن حنظله» ناميدند.

پس از آن، در زمان خلافت مأمون، در شوال سال 208 ه سيلى آمد كه از سيل


1- اخبار مكه، ج 2، صص 170- 168.

ص: 413

ابن حنظله ويران كننده تر بود و مردم را غافلگير كرد و پشت سدى كه در «ثقبه» (1)

قرار دارد، پر از آب شد و با سرريز شدن آب، اين سدّ، خراب گرديد و سيلى كه از آن جا روان شد، با سيل سدره و سيلى كه از سمت منى آمده بود، يكى شد و از مسجدالحرام رد شد و كعبه را فرا گرفت و به حجر الاسود رسيد، و از ترس اين كه مبادا مقام حضرت ابراهيم عليه السلام از جا كنده شود، آن را برداشتند. بر اثر اين سيل، مسجدالحرام و دشت مكه، پر از گل و لاى شد و صندوق ها و جعبه ها و سكوهاى بازار، به حركت درآمد شد و به پايين مكه رفت و مردمان زيادى قربانى و خانه هاى بسيارى كه مشرف بر دشت بودند، ويران شدند. امير مكه در آن زمان عبيداللَّه بن حسين بن عبيداللَّه بن عباس بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود و مبارك طبرى، عهده دار بريد و صوافى مكه بود. در ماه رمضان آن سال گروهى از حجاج اهل خراسان و بسيارى ديگر، براى حج عمره مشرّف شده بودند.

حجاج و اهل مكه، گل و خاك را برداشتند و يا كسانى را به هزينه خود براى اين كار اجير كردند، حتى زنان نيز در شب بيرون مى آمدند و براى كسب ثواب و مزد، خاك و گل را بيرون مى بردند، تا اين كه بالاخره آن چه در مسجدالحرام جمع شده بود، به بيرون برده و گزارش اين كار به مأمون داده شد او نيز پول زيادى فرستاد و دستور داد آن را خرج مسجدالحرام و دشت مكه كنند؛ با اين پول دشت مكه را گود [لايروبى] كردند و مسجدالحرام، نيز مرمت و هموار گرديد. از آن پس ديگر به دشت مكه دست نزدند تا اين كه سال 237 ه رسيد. در اين سال بود كه مادر جعفر، متوكل على اللَّه، خليفه عباسى، دستور داد، ده هزار دينار براى لايروبى دشت مكه هزينه شود، كه اين كار به خوبى انجام شد. اين بود آن چه ازرقى درباره سيل هاى دشت مكه در جاهليت و اسلام، آورده است. (2)


1- الثقبه كه مكى ها با تاء دو نقطه تلفظ مى كنند، كوهى است ميان حراء و ثبير در مكه كه پاى آن مزارع قرار دارد معجم البلدان، ج 2، ص 281.
2- ازرقى در جاهاى ديگرى از كتاب خود به طور پراكنده، از سيل هاى ديگرى نيز نام برده است، از جمله سيلى كه در سال 225 ه، جارى شد و سيل ديگرى در سال 240 ه و سيل ديگرى در سال 280 ه. ولى در مورد سيل آخرى، نمى توان آن را حقيقى دانست، زيرا ازرقى در حدود سال 250 ه وفات يافت و يكى از شارحان كتاب در حاشيه، آن را نوشته و پس از آن، برخى نسخه برداران، اين مطلب را به كتاب، وارد كرده اند و يا چه بسا از گفته هاى خزاعى، راوى تاريخ ازرقى است كه الفاسى مؤلف «شفاء الغرام» متوجه اين نكته شده و آن را به خزاعى، منتسب كرده و در شمار سيل هايى كه ازرقى ياد كرده، نياورده است و نيز نگاه كنيد به برخى سيل هاى مكه در: فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، صص 3- 62.

ص: 414

فاكهى نيز به اختصار، سيل هاى مورد اشاره ازرقى را بيان كرده و در اين مورد با اشاره به مطالبى كه ازرقى ذكر نكرده آورده است: سيلى كه به آن «المخبل» مى گويند، در زمان ولايت حماد بربرى بر مكه بوده است، امّا اين مطلب از سخن ازرقى، برداشت نمى شود.

وى همچنين يادآور شده سيلى كه به آن «ابن حنظله» مى گويند آن چنان بزرگ بوده كه تمام دشت را به اندازه يك ذرع، پوشاند كه اين نكته نيز از سخن ازرقى فهميده نمى شود، و فاكهى آن را از پدرش اسحاق و ابن عباس، نقل كرده است.

و از جمله باران ها و سيل هاى مكه كه پيش از ازرقى بوده، ولى يادى از آنها نكرده مواردى است كه ابن جرير طبرى در تاريخ خود، ذكر كرده است، زيرا در اخبار سال 88 ه، به نقل از صالح بن كيسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز، در اين سال، يعنى سال 88، به اتفاق گروهى از قريش كه صله هايى بر ايشان فرستاده بود و شترانى براى برداشتن بار، بيرون شد و [عازم حج شد] آنها همگى از ذى الحليفه مُحرم شدند او گاوهاى چاقى با خود آورده بود. وقتى به شفير (1) رسيدند با گروهى از قريش از جمله مليكة ابن ابوبكر و ديگران، برخورد كردند و به ايشان گفتند كه مكه، دچار كم آبى است و بيم آن دارند كه حاجيان دچار تشنگى و كمبود آب شوند، چرا كه باران كم باريده است. عمر گفت: پس خواسته ما كاملًا روشن است بياييد به درگاه خداوند دعا كنيم. من ديدم كه آنها، دست به دعا برداشتند و در دعاى خود پافشارى كردند. صالح مى گويد: به خدا سوگند آن روز به مسجدالحرام نرسيدم مگر آن كه باران مى باريد و تا شب هم ادامه داشت و آسمان فرو باريد و سيل، دشت را فرا گرفت. اين باران، ناگهانى بود و مردم مكه، وحشت كردند در عرفه و منى و جمع نيز باريد و همه جا را فرا گرفت مى گويد: مكه در آن سال،


1- در اصل چنين است ولى طبرى آن را تنعيم آورده است.

ص: 415

حاصلخيز بود.

ابن اثير نيز اين مطالب را به طور مختصر آورده است. (1) از ديگر سيل ها، سيل ابوشاكر، در ايام ولايت هشام بن عبدالملك، در سال 120 ه بود. ابوشاكر كه اين سيل به نام اوست، سلمة بن هشام بن عبدالملك فاكهى علت اين نام گذارى را بازگو نمى كند، ولى علت، آن بود كه بنا به گفته عتيقى و ديگران ابوشاكر در سال 119، براى مردم حج گزارد و اين سيل، در پى حج ابوشاكر، سرازير شد و لذا نام وى را بر آن گذاشتند.

همچنين در سال 160 ودر زمان خلافت مهدى عباسى، نيز سيلى جارى شد كه زمان آن، دو روز مانده به پايان ماه محرم آن سال بود. اين دو سيل اخير را فاكهى آورده است.

از جمله باران ها و سيل هاى مكه، در زمان ازرقى يا اندكى پس از او، سيلى بود كه در سال 253 ه جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و كعبه را فراگرفت و به نزديكى ركن حجرالاسود هم رسيد و اموال مردم را از ميان برد و خانه ها را خراب كرد و مسجد پر از گل و لاى شد، به طورى كه گل و لاى مسجدالحرام را با گارى بيرون بردند. (2) مورد ديگر در سال 262 ه بود كه سيل عظيمى جارى شد و همه سنگ ها و ريگ هاى مسجدالحرام را با خود برد. (3) همچنين سيلى در سال 263 ه جارى شد. در آن سال باران شديدى در مكه باريدن گرفت و سيل به راه افتاد و از دروازه هاى مسجدالحرام گذشت و مسجد را پر كرده و به نزديكى حجرالاسود رسيد، چندان كه مقام را از ترس سيل، برداشتند و به درون كعبه بردند اين سيل ها را فاكهى، غالباً با عين همين عبارات؛ و برخى را نيز به مضمون، نقل كرده است.

و از جمله باران ها و سيل هاى مكه پس از ازرقى، مواردى است كه اسحق بن احمد


1- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 534.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 313 ضميمه سيل هاى مكه شماره 12.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 312، رقم 17.

ص: 416

خزاعى راوى تاريخ ازرقى ياد كرده و مى گويد: ما اين را در سال 281 ديديم. در آن سال، در مكه باران هاى شديدى باريد و در سال 279 ه و 280 ه سيل هاى تندى وادى مكه را فرا گرفت و آب زمزم بالا آمد و به نزديكى سطح زمين رسيد و چيزى حدود هفت ذرع، بيشتر ارتفاع نداشت و من هرگز زمزم را آن اندازه پرآب نديده بودم و نشنيده ام كه كسى اين چاه را اين چنين ديده باشد. در آن روزها، آب چاه زمزم آن چنان شيرين شده بود كه از آب آشاميدنى مردم مكه هم، شيرين تر بود. (1) همچنين مسعودى در تاريخ خود و در اخبار سال 297 ه مى گويد: خبر به مدينه السلام رسيده كه چهار گوشه مسجدالحرام در زمان جارى شدن سيل، غرق آب شد و چاه زمزم، سرريز كرد و چنين امرى تا آن زمان، سابقه نداشت. (2) در جمادى الاول سال 528 ه نيز در مكه، به مدت هفت روز باران باريد و خانه ها فرو ريخت و زيان هاى فراوانى به مردم وارد شد.

همچنين شيخ جمال الدين، محمد بن احمد بن برهان طبرى نقل كرده كه در سال 549 ه در مكه بارانى باريد كه بر اثر آن در دره ابراهيم، سيل جارى شد و همراه باران، تگرگ هايى به اندازه يك تخم مرغ، به زمين افتاد كه يكصد درهم وزن داشت.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط وى [طبرى] در سال 569 ه در مكه، بارانى باريد و سيل بزرگى جارى شد و از باب بنى شيبه وارد مسجدالحرام شد و به دارالإماره رفت و تا پيش از آن هرگز هيچ سيلى به درون دارالإماره راه نيافته بود.

در سال 579 ه نيز باران ها و سيل هاى مكه فراوان بود و در وادى ابراهيم، پنج بار سيل به راه افتاد.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط وى، در روز دو شنبه، هشتم صفر سال 594، سيل عظيمى به راه افتاد و وارد كعبه شد و يكى از دو لنگه باب ابراهيم و منبرهاى سخنرانى و پلكان كعبه را با خود برد و سطح آب از قنديل هايى كه در وسط مسجدالحرام آويخته


1- اخبار مكه، ج 2، ص 54.
2- مروج الذهب، ج 4، ص 307.

ص: 417

شده اند بالاتر رفت.

در نسخه اى از تاريخ ازرقى چنين آمده است: روز دوشنبه، هشت روز گذشته از صفر سال 593، سيلى آمد و خانه هايى از دو سوى دره مكه را خراب كرد و وارد مسجدالحرام شد و به اندازه دو ذرع بالاى حجرالاسود رسيد و وارد كعبه شد و نزديك به يك ذرع از آن جا بالا رفت و دو لنگه دروازه ابراهيم عليه السلام را با خود برد. در اين نقل، نسبت به آن چه ابن برهان ثبت كرده، مواردى از جمله بالا آمدن يك ذرع در كعبه و بردن هر دو لنگه دروازه ابراهيم و خراب شدن خانه هايى در دو سوى دره، افزوده شده است. در آغاز سال 620 نيز سيلى جارى شد كه آن را ابن سدّى، در معجم شيوخ خود ذكر كرده است. اين سيل باعث از ميان رفتن يادداشت هاى وى در باره يكى از اساتيدش گرديده كه به گفته وى، در مكه به خاك سپرده شده بود.

همچنين بر طبق نوشته اى به خط شيخ ابوالعباس مَيورِقى، در نيمه ذى القعده سال 620 ه، سيل عظيمى جارى شد كه نزديك بود وارد بيت اللَّه الحرام گردد، ولى چنين نشد؛ و ممكن است اين همان سيلى باشد كه ابن سدى از آن ياد كرده است.

طبق نوشته اى به خط او، در سال 651 سيلى جارى شد و نيز در شب نيمه شعبان سال 669 ه سيلى آمد كه هرگز سابقه نداشت و وارد مسجدالحرام شد و همه خس و خاشاك معلاة را به آن جا ريخت. شيخ عبداللَّه بن محمد بن شيخ ابوالعباس، احمد تونسى معروف به اعمى، گويد: در نيمه ماه شعبان، كسى در مسجدالحرام نبود، ولى از سيلى كه جارى شده بود مانند دريا آب جمع شده و منبر مسجد در آن شناور مانده بود در آن شب صداى اذانى نشنيدم، زيرا مردم از بيم و هراس ويرانى و خرابى و غرق شدن، در خانه هاى خود مانده بودند، به طورى كه بيم آن مى رفت كه بسيارى از مردم، نماز صبح خود را فراموش كنند، چه رسد به نماز شب نيمه شعبان المعظم؛ و من گمان بردم كه اين سيل، به معناى طرد مردم مكه از سوى خانه خدا بود، زيرا آنها طبق روال معمول، براى به جاى آوردن نماز نيمه شعبان، آماده شده بودند. و از نماز جمعه، فراغت پيدا كرده بودند كه امام جماعت آن نماز را به پايان برد و در آن شب، هيچ طواف كننده اى

ص: 418

ديده نشد، مگر مردى كه گفته شد شنا كنان، به طواف مى پرداخت و مردم از شجاعت و قدرت و جسارتش، در شگفت ماندند. قلعى مى گويد: حجرالاسود، تنها براى شناورانى كه به ميان آب مى رفتند، قابل دسترسى بود. و فقيه يعقوب قاضى مى گويد: سيل مكه، خلق بسيارى را با خود برد و خانه هاى زيادى نيز بر سر مردم خراب شد.

سيل عظيمى نيز شب چهارشنبه، شانزدهم ذى الحجه سال 730، جارى شد و شهاب الدين طبرى قاضى مكه در نامه اى كه به يكى از دوستانش پس از حج در اين سال، نوشته، از آن ياد كرده و گفته است: «در شب چهارشنبه، شانزدهم ذى الحجه، باران شديدى باريدن گرفت و سيل عظيمى، بر مردم سرازير شد و چاله و گودال هايى را كه در معلاة و نيز در محل تولد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وجود داشت، پر كرد و باغات را ويران ساخت و مسجدالحرام را پر از آب كرد و آب، به مدت دو روز باقى ماند كه كار تخليه آب همچنان ادامه دارد و مردم، مدت زمان زيادى است كه مشغول اين كار هستند.»

و ديگر اين كه، بنا به گفته برزالى در تاريخ خود، در آخر ذى الحجه سال 732 ه، در مكه، باران هاى شديد و صاعقه هايى آمد و يكى از صاعقه ها به كوه ابوقبيس برخورد كرد و يك نفر را به هلاكت رساند، و در مسجد خيف نيز صاعقه ديگرى وارد شد و شخص ديگرى را به هلاكت رساند و در جعرانه نيز صاعقه دو نفر را كشت.

و اما اخبار صاعقه هاى مكه از اين قرار است: صاعقه اى پيش از سال 700 و بعد از سال 690 در مكه وارد شد و بر اثر آن، يكى از اذان گويان مسجدالحرام جان سپرد.

و ديگرى صاعقه اى بود كه در سال 154 ه به مسجدالحرام، اصابت كرد و پنج نفر را به قتل رساند. خبر اين صاعقه را واقدى ذكر كرده و ذهبى، از وى نقل كرده است. (1) بنا به نوشته اى به خط ابن برهان در شب پنجشنبه، دهم جمادى الاخر سال 738 ه، سيل عظيمى وارد مسجدالحرام شد و [آب] و يك وجب و چهار انگشت از كعبه بالا رفت. اين سيل را ابن محفوظ نيز در تاريخ خود ذكر كرده و آورده است: در آن سال،


1- تاريخ الاسلام، ج 6، ص 160.

ص: 419

يعنى سال 738 در دره ابراهيم، سيل جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و به اندازه يك ذرع، در اطراف كعبه، بالا آمد و به قنديل هايى كه در رواق هاى مسجدالحرام قرار داشت رسيد و منبرهاى خطابه و پلكان كعبه همچون قايقى در آب شناور بود. سيل شب هنگام جارى گشت و همه كتاب هايى كه در جايگاه كتاب قرار داشت، خيس شد و گل و لاى زيادى به مسجدالحرام، سرازير شد و مردم مدتى را به ترميم خرابى هاى سيل پرداختند. همچنين در نوشته اى كه نگارنده آن مشخص نيست، چنين آمده است: سال 738 ه بود و شب پنج شنبه جمادى الاول از اين سال، برابر با پنجم كانون الاول (1)، خداوند متعال، ابرها و رعدها و برق هاى شديد و باران هاى فراوانى مقدر كرد و از هر سو سيل ها به راه افتاد. در مكه معظمه- كه خداوند شرف و عزتش دهد- رگبارى گرفت و بخش اعظم سيل ها از طرف بطحاء بود، و آب از همه دروازه ها، از بنى شيبه گرفته تا باب ابراهيم، وارد مسجدالحرام گرديد و به درها آسيب رساند و به اندازه دو قامت يا بيشتر بود؛ اطراف ستون ها را آب گرفت و اگر اين ستون ها محكم در زمين پايدار نشده بودند، مسلماً از جا كنده مى شدند. سيل، هر يك از منبرها را به سويى برد و آب، بيش از نيم ذرع و حتى دو وجب، از بالاى درها بالا زد و به قنديل هاى محل طواف رسيد و از برخى آنها نيز عبور كرد و خاموششان ساخت، تعدادى از زنان كه روى سكوها نشسته بودند، غرق شدند و خانه هاى بسيارى ويران و ساكنين آنها غرق شدند و برخى نيز در زير آوار ويرانه ها، جان سپردند و وحشت و هراس فراوانى در دل ها افتاد و قدرت خدايى است كه وقتى چيزى را اراده كند، محقق مى شود و اگر حركت اين سيل، تا صبح ادامه مى يافت مطمئناً تمام مكه- العياذ باللَّه- غرق مى شد. شيخ عمادالدين ابن كثير نيز جريان اين سيل را آورده است.

تا آن جا كه دانسته ام پس از آن، سيلى با اين عظمت و قدرت، هرگز در مكه جارى نشد، مگر سيلى كه در سال 802 ه به وقوع پيوست. در اواخر روز دوم جمادى الاول آن


1- از ماه هاى رومى كه امروز معادل ماه دسامبر است.

ص: 420

سال ابرهاى سياهى پديد آمد و تا روز نهم ماه باران باريد، و در اواخر همين روز بارش ابرها شديدتر شد و همين اوضاع تا پس از غروب شب و پنج شنبه، دهم ماه مزبور، ادامه يافت و باران همچون دهانه مشك ها، سرازير مى شد و چيزى نگذشت كه سيل از دره اراهيم به سوى مكه سرازير شد و زمانى كه اين سيل خروشان به اجياد رسيد با سيلى كه از اين دره سرازير گشته بود، جمع شد و درياى خروشانى پديد آورد و از اغلب دروازه ها وارد مسجدالحرام گرديد و همه جاى آن را فراگرفت و ارتفاع آن در مسجدالحرام، آن گونه كه يكى از دوستان ذكر كرده، به پنج ذرع [!] رسيد، چرا كه در آن زمان من در مهاجرت دوم خود، از آن جا دور بودم، يكى از بزرگان نقل كرد كه ارتفاع آب در سمت باب ابراهيم، بيش از يك قامت و يك وجب بود و به اندازه يك ذرع يا كمى بيشتر از پاى در كعبه معظمه، نيز بالاتر رفت و سيل از شكاف در كعبه، وارد آن شد و پلكان كعبه را با خود برد و كنار باب ابراهيم افكند، و اگر برخى ستون ها مانع نمى شد، معلوم نبود اين پلكان به كجا مى رسيد. اين سيل همچنين دو ستون از ستون هاى مسجدالحرام در كنار باب العجله را ويران كرد و همراه با سقف و بستى كه روى آنها بود، به زمين انداخت و اگر لطف خداوندى نبود، همه مسجدالحرام را تبديل به ويرانه اى مى كرد، زيرا اين سيل، زمين را پاره پاره كرد وخانه هاى بسيارى را ويران ساخت وساكنين آنها زير آوار خانه هاى خود، به هلاكت رسيدند و آنچنان كه گفته شد، جمع كشته هاى اين سيل، بالغ بر شصت نفر شد و (به علاوه چيزهاى زيادى از) دارايى مردم را و در مسجدالحرام نيز قرآن هاى زيادى را از بين برد. صبح كه شد مؤذن مردم را فراخواند كه نماز صبح را در منزل خود به جاى آورند، زيرا راه هاى منتهى به مسجد و در داخل مسجدالحرام، پر از گل و لاى بود.

مؤذن، براى نماز صبح جمعه نيز چنين كرد و خطيب جمعه نيز تنها در سمت شمالى مسجدالحرام به خطبه ايستاد. زيرا قادر نبود در جاى معمول خود يعنى ركن شامى بايستد و خطبه بخواند، زيرا پر از گل و لاى بود. به من گفتند كه مردمانى بودند كه براى انجام طواف، دو روز صبر كردند زيرا طواف كردن در آن وضع، بسيار دشوار بود.

(از ديگر سيل هاى هولناك)، سيل بزرگى بود كه وارد مسجدالحرام شد و به بالاى

ص: 421

حجرالاسود و تا پاى كعبه شريفه رسيد و پلكان آن را به كنار مناره باب حزوره، انداخت.

اين سيل بعد از نماز صبح روز شنبه، بيست و هفتم ذى الحجه سال 825 ه وارد مسجدالحرام شد. باران در اواخر شب پيش از آن، به شدت باريده بود و زمان نماز صبح كه رسيد، امام شافعى در برابر افزوده دارالندوه، در طرف شامى مسجدالحرام، به نماز ايستاد، زيرا نمى توانست در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام نماز بگذارد. وقتى نماز صبح به پايان رسيد فرّاشان شمعى را حمل مى كردند كه قرار بود آن را در جايگاهى ميان سقّاخانه عباس و قبه زمزم بگذارند، ولى ارتفاع آب در صحن مسجدالحرام اندك اندك بالاگرفت و به دشوارى، اين كار انجام شد. يكى از متصديان سقّاخانه، به روى سكويى رفت، ولى آب هم چنان بالا و بالاتر مى رفت. او نيز روى صندوقى كه روى آن سكو گذاشت، رفت كه بالاخره آب به او نيز رسيد و ترسيد و شتابان از سقاخانه بيرون آمد و به سمت صفا، فرار كرد و با تلاش بسيار، بالاخره، نجات پيدا كرد. سيل از درهاى نزديك به باب الصفا و درهاى شرقى، يعنى باب بنى شيبه، وارد مسجدالحرام شده بود در حالى كه به ندرت از آن جا، آب وارد مسجدالحرام مى گرديد. بدين ترتيب مسجدالحرام پر از آب شد و تا ارتفاع نزديك به يك قامت گرديد و صندوقچه هايى كه بر فراز ستون ها گذارده بودند، در صحن مسجد، شناور بود و از اين سو به آن سو مى رفت كه برخى از مردم براى نجات خود، به آنها چسبيده بودند و توانستند شخصى را كه از بيم سيل به پنجره هاى چاه زمزم آويخته بود، نجات دهند و پس از آن و با نزديك شدن اين صندوقچه هاى چوبى به هر قربانى سيل، او را نجات مى دادند. سرانجام وقتى سيل از مسجدالحرام خارج شد، پاشنه باب ابراهيم به خاطر بلندى، خراب شد و آن قدر گل و لاى به مسجد سرازير شد كه به زحمت، آنها را بيرون بردند و تا پيش از بيرون بردن آنها، وارد شدن به مسجدالحرام بسيار دشوار شده بود. خانه ها و دكان هاى زيادى، در آن اطراف و در ناحيه سوق الليل و «صفا» و «مَسْفله» ويران گرديد و تا آن جا كه دانستم، كسى در اين سيل، كشته نشد، ولى در همان شب، چهار نفر بر اثر صاعقه اى در مكانى به نام طنبداويه، در پايين مكه، جان باختند. از جمله اماكن ويران شده در اين سيل، محل

ص: 422

در جديد دروازه هاى باب معلاة بود كه ميان اين دروازه تا دروازه قديم، بيست و هشت ذرع، فاصله بود. سيل ديگرى نيز از درهاى يمانى وارد مسجدالحرام شد و به نزديكى حجرالاسود رسيد و گِل و لاى فراوانى را به مسجدالحرام آورد و هنگام جارى شدن آن، پس از مغرب شب سوم جمادى الاول سال 827 ه و در پى باران سهمگينى بود كه آغاز آن، بعد از ظهر روز دوم ماه ياد شده بود. اين سيل، باب الماجن و بخش اعظم ديواره آن را خراب كرد كه ويرانى پس از آن، مرمت گرديده است.

ترديدى نيست كه اخبار مربوط به اين موارد، بسيار زياد است ولى تنها به همين چند خبر، دست يافته ايم. (1)

اخبار گرانى، ارزانى و شيوع بيمارى وبا در مكه معظمه

در سال 73، در مكه گرانى شد و مردم در تنگناى شديدى قرار گرفتند، يك عدد مرغ، به ده درهم و يك مدّ ذرت، به بيست درهم فروخته شد. اين مطلب را صاحبِ الكامل آورده (2)، ولى نگفته كه ميزان مُدّ چه اندازه است. (3) در سال 251 ه قيمت سه اوقيه (4) نان در مكه به يك درهم و يك رطل گوشت به چهار درهم و يك كوزه آب به سه درهم رسيد. اين مطلب را نيز صاحب الكامل، بيان كرده است. (5)


1- از جمله سيل هاى شديد مكه مى توان از موارد زير، ياد كرد. سيل سال 837- سيل القناديل در سال 838، سيل سال هاى 865- 867- 871- 880- 883- 887- 888- 889- 895- 897- 900- 901- 920- 931- 971- 983- 984- 989- 1009- 1119- 1021- 1024- 1033- 1039- 1055- 1073- 1081- 1090- 1091- 1108- 1153- 1159 سيل ابوقرنين در سال 1208- سيل سال هاى 1042- 1278- 1293- 1325 و سيل الخديوى در سال 1327، يعنى همان سال كه خديوى، عباس دوم به حج رفت- و سيل سال 1328 و 1330- 1335- 1344 و 1350 ه.
2- الكامل فى التاريخ، ابن اثير- ج 40، ص 352.
3- همچنان كه در صفحات پيش بيان شد، مقدار آن حدود يكصد و پنجاه كيلوگرم است.
4- اوقيه، واحد وزنى برابر تقريباً يك پاوند و كمتر از نيم كيلو است.
5- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 166.

ص: 423

در سال 260 ه بنا به گفته صاحب «الكامل فى التاريخ» گرانى سرتاسر بلاد اسلام را فرا گرفت و بسيارى از اهل مكه، آن جا را ترك گفتند و جلاى وطن كردند و كارگزار آن نيز، شهر را ترك گفت. (1) همچنين در سال 266 ه، بنا به گفته صاحب «الكامل» گرانى، همه سرزمين هاى اسلامى، از جمله حجاز و عراق و موصل و جزيره و شام و غيره را فرا گرفت ولى شدت گرانى در مدينه از همه جا بيشتر بود. (2) بنا به گفته صاحب الكامل، در سال 268، دو اوقيه، نان به بهاى دو درهم در مكه رسيد و علت آن اين بود كه ابومغيره مخزومى [به قصد چپاول] عازم مكه شد و كارگزار مكه، گروهى را گرد آورد و از آنان يارى گرفت و سپس ابومغيره به «مشاش» از چشمه هاى مكه رفت و آن جا را غارت كرد و به جده رفت و مواد غذايى آن جا را چپاول كرد و خانه ها را به آتش كشيد و به اين علت، قيمت نان به آن ميزان رسيد. (3) همچنين بنا به گفته مؤلف الكامل، در سال 440 ه، گرانى و بيمارى در همه شهرها يعنى در مكه و عراق و موصل و جزيره و شام و مصر و جاهاى ديگر، فراگير بود. (4) و نيز بنا بر نوشته مؤلف الكامل، در سال 447 ه در مكه، گرانى شديدى پديد آمد كه طى آن قيمتِ ده رطل نان، به يك دينار مغربى رسيد و بسيار كمياب شد و مردم و حاجيان در آستانه هلاكت قرار گرفتند و خداوند آن چنان ملخ هايى بر مردم فرستاد كه زمين را پر كرد و مردم به جاى نان، از ملخ استفاده كردند و حجاج براى حج گزاردن بازگشتند و كار اهل مكه ساده تر شد. وى در ادامه مى گويد: علت اين گرانى، كمبود آب در نيل مصر و عدم افزايش عادى آن بود كه موجب شد كه نتوان از راه آب، مواد غذايى به مكه حمل كرد. (5)


1- الكامل، ج 7، ص 272.
2- همان، ج 7، ص 336.
3- همان، ج 7، ص 372.
4- همان، ج 8، ص 552.
5- همان، ج 9، ص 416.

ص: 424

در سال 448 ه، بنا به گفته صاحب الكامل، بيمارى وبا و گرانى، ساير بلاد از جمله شام و جزيره و موصل و حجاز و يمن و جاهاى ديگر را فراگرفت. (1) بنا بر نوشته اى به خط جمال الدين بن برهان طبرى، در سال 567 ه قيمت هر پنج مدّ گندم در مكه، به يك دينار رسيد و در رجب و شعبان آذوقه به مكه نرسيد، تا اين كه دو كاروان شتر پر از مواد غذايى از سوى صلاح الدين، فرستاده شد و به داد مسلمانان رسيد و آنان را نجات داد.

مقدار اين مدّ، يك ربيعه، يعنى ربع چاركى است كه امروزه از واحدهاى وزن نزد مردم مكه است. ولى خيلى بعيد است كه مدّ مورد نظر در اين مورد و ديگر موارد، مدّ مكى باشد، زيرا در اين صورت، مقدار آن خيلى زياد و بهاى آن خيلى كم خواهد بود، مگر آن كه دينار مورد نظر، طلا باشد كه بعيد به نظر مى رسد.

بنا به گفته ابن برهان، در سال 569 ه، يك صاع گندم به بهاى يك دينار و يك صاع آن به سه ربع دينار رسيد و خون و پوست و استخوان هاى چهارپايان نيز خورده شدند و بيشتر مردم [از گرسنگى و گرانى و قحطى] مردند و روز بيست و هشتم جمادى الآخر، خليفه مستضى ء باللَّه، صدقه هايى براى اهالى مكه و ساكنين آن جا فرستاد و گشايشى براى آنها حاصل شد. او پس از ذكر بارانى كه در آن سال در مكه باريد مى گويد: در ماه رجب، آورندگان جيره غذايى و گندم فروشان، سه صاع و دو مدّ گندم را به يك دينار فروختند، و يك صاع كه همان زبيدى باشد ربع چارك مكى يا يك صاع طائف و نزديك به نيم مدّ مكى است (كه البته بعيد به نظر مى رسد و مطمئناً همان صاع مكى نيست چون در اين صورت، خيلى زياد و قيمت آن خيلى ارزان است.)

در آغاز سال 600، گرانى شديد و بيمارىِ وبا مكه را فرا گرفت. بنا به گفته شيخ ابوالعباس ميورقى قاضى عثمان بن عبدالواحد عسقلانى مكى كه در سال 597، متولد شده و مى گويد: اين تاريخ گرانى شديد در مصر است كه نزديك به دو سال، ادامه يافت


1- الكامل، ج 9، ص 631.

ص: 425

و در اثر آن، گرانى حجاز معروف به سال «حوطه» در حدود دو سال به درازا كشيد پس از آن خداوند، باران نازل فرمود و سپس بيمارى وباى «ميله» به مدت دو سال در آغاز سال 600، فراگير شد.

در سال 630 و سال بعد از آن نيز در مكه، گرانى بود كه آن را گرانى ابن مجلى مى گفتند، زيرا بيورقى در نوشته اى پس از ذكر فتنه اى كه در سال 629 ه در مكه بود، مى گويد: در پى آن، گرانى ابن مجلى آمد، ميورقى راجع به «ابن مجلى» كه از امراى مكه بود و از سوى ملك كامل گماشته شده بود، توضيحى نمى دهد.

بنا به گفته ابن محفوظ در سال 649 نيز گرانى سختى در مكه واقع شد و به مدت يك سال، ادامه يافت.

در دهه هفتم قرن هفتم نيز، در مكه گرانى شديدى پديد آمد كه ميورقى درباره آن نوشته است: گرانى از آخر سال سوم [اين دهه] در ايام موسم حج، بالا گرفت و تا سال ششصد و شصت و چهار، و شصت و پنج، پيامدهاى اين گرانى بى سابقه ادامه يافت.

شنيدم كه على بن حسين با ابن مسعود بن جميل گفتگو كردند و مى گفتند: سال گرانى بزرگ در حجاز كه معروف به سال حوطه گرديد، ادامه پيدا نكرد. و يادآور شد كه بالاتر از آن گرانى سال ميله در طائف و حجاز بود و گرانى شديد به سال حوطه پيوند خورد و خبر گرانى سال 664 را مرد سالخورده اى از مصر برايم بيان كرد و افزود كه گرانى امروز حجاز، بسى بيش از آن گرانى است كه در آغاز سال 600 در مصر بود و باعث هلاكت بسيارى از مصريان شد و ما از صبر و شكيبايى مردم حجاز، در شگفت بوديم. آنها در اين دوران سخت، جوانمردى زيادى از خود نشان دادند و چه راست گفت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه ايمان در اهل حجاز است.

و نيز به خط او آمده است: در اواخر جمادى الآخر سال 665 ه بيم قحطى، بر ساكنين باديه، در طول سال بالا گرفت و قيمت ها در طائف گران شد و قيمت يك ربع و دو ثلث جو در مكه، به يك دينار بالغ شد و اين در ماه رمضان بود.

در سال 666 ه گرانى در حجاز ادامه يافت و سال 667، چهارمين سال قحطى و

ص: 426

خشكسالى در حجاز بود.

وى همچنين آورده است: در پاسى از شب، اول ربيع الاول سال پنجم قحطى حجاز، در سال 668، زلزله اى آمد، و پس از آن در سال 669 ه و 670 ه، محموله غذايى رسيد.

همچنين در سال 671، مرگ و مير زيادى در مكه پيش آمد. ميورقى مى گويد: از فقيه جمال الدين، محمد بن ابوبكر تونسى، امام بنى عوف شنيدم كه مى گفت: در آخر رجب سال 671 ه، زائران مى گفتند: در يك روز از مكه معظمه، بيست و دو جنازه و در روز ديگرى پنجاه جنازه، بيرون برده شد و مردم مكه، در فاصله دو عمره اول رجب تا بيست و هفتم رجب، نزديك به هزار جنازه برشمردند.

طى سال 676 ه، گرانى در مكه ادامه داشت، زيرا با رسيدن بازرگانان از سواحل يمن و «عيذاب» و «سواكن»، ميان حاكم مكه از يك سو و حاكم مدينه از سوى ديگر، درگيرى پيدا شد. اين مطلب را زيد بن هاشم حسنى، وزير مكه، در نامه اى به ميورقى نوشته است.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط ابن محفوظ، در سال 691 بهاى يك ربع آرد گندم به يك دينار بود و ربع مورد نظر به احتمال قوى، ربع مدّ مكى است.

بنا به نوشته اى به خط ابن جزرى دمشقى، در سال 695 ه خبر رسيد كه در مكه و حجاز، گرانى شده است و يك غراره گندم به بهاى يك هزار و دويست درهم، فروخته شد. جزرى، توضيحى راجع به اين غراره [كه پيمانه اى است]، نمى دهد و احتمال دارد كه غراره شامى باشد كه برابر دو و نيم غراره مكّى است و احتمال هم دارد، همان غراره مكى باشد، كه احتمال اول، درست تر است.

بنا به گفته برزالى در تاريخ خود، در نيمه سال 707 ه گرانى شديدى در مكه پديد آمد كه يك غراره آرد گندم را به هزار و پانصد درهم و يك غراره ذرت را به بيش از نهصد درهم فروختند. علت گرانى اين بود كه ملك مؤيد، حاكم يمن، به دليل اختلافى

ص: 427

كه با حميضه (1) و رميثه (2)، دو فرزند ابن ابونمى و حاكم مكه پيدا كرد، جيره غذايى مكه را قطع كرد و اوضاع گرانى بر همين منوال بود، تا اين كه كاروان رجبى رسيد و قيمت ها پايين آمد و از يمن نيز كمك ها- كه تا آن زمان قطع شده بود- رسيد. كاروان رجبى، در ماه رمضان به مكه رسيد. آنها هفدهم رجب از قاهره به راه افتاده بودند و در اين كاروان، بيش از دوهزار شتر وجود داشت. در اين سال، آب نيز بسيار كم بود و از «بطن مَرّ» و ابى عروه و جاهاى ديگر، به مكه برده مى شد. علت نيز كمبود باران و خشكسالى هاى متوالى در مكه بود. غراره ياد شده در اين خبر احتمالًا، همان غراره شامى است.

بنا به نوشته برزالى، در سال 721 ه، گرانى در حجاز، يعنى مكه و اطراف آن، بالا گرفت و بهاى گندم به دويست و چهل درهم به ازاى يك اردب مصرى رسيد، و خرما به كلى ناياب و روغن كمياب شد، به طورى كه هر اوقيه آن، به پنج درهم بالغ گرديد.

گوشت هم گران شد و يك من آن به پنج درهم رسيد. اوقيه مذكور در اين خبر، ظاهراً همان اوقيه مكى است كه مقدار آن دو و نيم رطل و يا دو رطل و يك سوم رطل مصرى است كه امروزه به كار مى رود و «مَنّ» نيز معادل 6 رطل و يك چهارم است. احتمال هم دارد كه مراد از اوقيه، اوقيه شامى است، كه عبارت از پنجاه درهم باشد كه بعيد به نظر مى رسد. رطل مصرى نيز برابر يكصد و چهل و چهار درهم است.

در سال 725 ه، يك اردب گندم در جده، ساحل مكه، به بهاى هيجده يا هفده درهم كاملى و جو با بهاى دوازده [درهم كاملى] فروخته شد. اين مطلب را ابن جزرى در تاريخ خود نقل كرده و يادآور شده كه محدث شهاب الدين معروف به ابن قدسيه، اين خبر را به هنگام بازگشت از اقامتش در مكه در اين سال، برايش باز گفته است.

بنا به گفته برزالى در تاريخ خود به نقل از نامه عفيف الدين مصرى، در سال 728 ه، مكه در اوج نعمت و امنيت و آسايش بود و بهاى يك اردب گندم چهل درهم و آرد گندم، به هشت درهم و هر يك منّ گوشت، به بهاى چهار درهم مسعود بود، و قيمت هر


1- در باره او نگاه كنيد به: «الدرر الكامنة»، ج 2، صص 78- 81، رقم 1627.
2- در باره او نگاه كنيد به: «الدرر الكامنة»، ج 2، صص 112- 111، رقم 1728.

ص: 428

يك منّ عسل، دو درهم و يك اوقيه روغن، به سه درهم و هر يك منّ پنير به دو درهم [فروخته مى شد] و در مكه، نعمت فراوان و جمعيت ساكنان آن بى سابقه بود. منّ مورد نظر در اين خبر كه واحد عسل و پنير بود، برابر سه رطل مصرى است.

بنا به گفته ابن محفوظ، در سال 747 ه گرانى شديد در ايام حج، گريبان مردم را گرفت و يك غراره ذرت به يكصد و چهل درهم و گندم به يكصد و هفتاد درهم و يك منّ خرما به سه درهم و يك سه بسته نمك به يك درهم كاملى، فروخته شد. سپس مى گويد: اين گرانى به مدت دو ماه پس از حج، ادامه يافت. «منّ» مورد اشاره در اينجا، برابر سه رطل مصرى است. بنا به گفته ابن محفوظ، در سال 748 ه، در ايام مراسم حج، گرانى بود، ولى ابن محفوظ، ميزان اين گرانى را تعيين نكرده است.

در سال 749 در مكه، و سرزمين هاى ديگر، وباى بزرگ آمد و در مصر، وضعيت وحشتناكى به خود گرفت. (1) بنا به گفته ابن محفوظ در سال 759، مردم با گرانى انواع مواد غذايى، مواجه شدند، ابن محفوظ، ميزان اين گرانى را معين نكرده است؛ سپس مى گويد: و همه خوارج در روز سوم به هنگام ظهر، منى را ترك گفتند.

بنا به گفته ابن محفوظ در سال 760 ه، گرانى از آغاز سال، مردم را همراهى كرد و مكه به شدت، خالى از سكنه شد و مردم به خاطر گرانى و ستم حكام، در ساير سرزمين ها، پراكنده شدند.

بنا به گفته يكى از فقهاى مكى مورد اعتماد، در آخر اين سال، و پس از رسيدن لشكريان مصر به مكه، يك غراره آرد گندم، در مكه به شصت درهم كامل فروخته شد.

و ابن محفوظ يادآور شده كه پس از رسيدن نظاميان به مكه، عوارض ديگر مواد غذايى،


1- وباى بزرگ يا نابودى بزرگ تقريباً تمامى سرزمين هاى پيرامون درياى مديترانه را در بر گرفت و كتاب هاى تاريخ، مفصلًا به اخبار آن پرداختند. در اين باره نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 3، ص 759 و پس از آن الدرر الكامنة، ج 1، ص 423، النجوم الزاهرة، 10، ص 199 و پس از آن، وبا در جهان، در فاصله سال هاى 742 تا 751 شيوع پيدا كرد و مسلمانان و فرنگيان را به يك اندازه، تحت تأثير قرار داد.

ص: 429

برداشته شد ظلم و ستم از مكه، بر طرف گرديد و عدل و امنيت، گسترش پيدا كرد. و اينها همه به علت اقدامات شايسته فرمانده اين نظاميان يعنى امير، جركتمر ماردينى بود كه در شرح حال محمد بن عطيفه حسنى كه همراه اين لشكر از مصر عازم مكه شد، تا ولايت آن را بر عهده بگيرد، ذكر آن رفت.

در سال 766 ه، در مكه گرانى فاحشى پديد آمد و مردم را سخت در تنگنا قرار داد به طورى كه مى گويند مردم به خوردن گوشت مردار رو آوردند، زيرا خر مرده اى ديده شد كه بر روى بدنش، جاى چاقو بود؛ چهار پايان نيز به جرب گرفتار شدند و اين سال را به «ام الجرب» مى شناسند. مردم، براى آمدن باران در مسجدالحرام، به دعا پرداختند، ولى بارانى نيامد. چهارپايان را براى سيراب شدن به مسجدالحرام آوردند و در كنار باب العمرة به سمت مقام مالكى، نگه داشته شدند. اين گرفتارى سرانجام، به دست امير يَلبُغا عُمرى، معروف به خاصّكى، از كارگزاران دربار مصر برطرف شد، زيرا او گندم فرستاد كه ميان ساكنان مكه توزيع گرديد چرا كه يكى از نزديكانش كه براى عمارت مسجدالحرام، از سوى وى اعزام شده بود، او را از تنگناى مردم آگاه كرد. وقتى اين خبر به او رسيد بلافاصله دستور داد يك هزار اردَب گندم ممتاز، ارسال كنند. و اين گندم ها از طريق زمين و قسمتى نيز از راه دريا فرستاده شد و ميان مردم و نيازمندان، توزيع گرديد و همگان بى هيچ مشقتى بدان دست يافتند.

در سال 793 ه گرانى شديدى پيش آمد و طى آن، يك غراره آرد گندم در مكه، به پانصد و چهل درهم كاملى، فروخته شد و مردم به جاى گندم، غلات ديگر را پختند و مصرف كردند و پس از آن، با رسيدن گندم هاى ارسالى كه ملك ظاهر برقوق، بانى خير آن شده بود، مردم آسوده شدند.

همچنين در همين سال، در مكه [بيمارى] وبا شيوع پيدا كرد و قربانيان آن در برخى روزها به چهل تن نيز رسيد.

در سال 796 ه، آن چنان فراوانى و ارزانى بود كه يك غراره آرد گندم، به هفتاد درهم كاملى، در ايام حج، فروخته شد.

ص: 430

اما در اواخر سال 797، پس از حج در گرانى مكه پيش آمد، كه البته به ميزان گرانى سال 793 نرسيد و بهاى يك غراره آرد گندم به سيصد و سى درهم بالغ گرديد.

طى سال 805 ه، يك غراره آرد گندم، به حدود پانصد درهم كاملى و ذرت به حدود سيصد و پنجاه درهم كاملى فروخته شد و اين گرانى، تنها چندروزى بيش، دوام نياورد. و پس از آن خداوند در كار مردم گشايش آورد و محموله مواد غذايى از «سواكن» رسيد و يك منّ روغن در اين سال به يكصد و پنجاه درهم كاملى رسيد. اين منّ، معادل دوازده اوقيه بود. اين بالاترين قيمت روغن بود و ارزان ترين بهاى روغن، يك منّ آن، حدود سى درهم كاملى براى يك من بود، و مقدار زيادى روغن از سوى مردم به اين قيمت، ذخيره گرديد و در برخى سال ها در موسم حج، قيمت روغن در منى، به پايين تر از آن هم رسيد و يكى از اساتيد گفته است كه بهاى روغن در مكه، هر منّ به دوازده درهم رسيد كه هر اوقيه آن، يك درهم مى شود، و مردم هم به اين قيمت خريدند و ذخيره كردند، ولى بهاى گندم، هيچ گاه از يك غراره به هفتاد درهم كاملى (كه در سال 796 به اين قيمت رسيد) ارزان تر نشد.

يكى از اساتيد نقل كرده كه گندم در مكه به چهل درهم كاملى فروخته شد و اين به بهايى كه ابن جزرى از ابن قدسيه نقل كرده، نزديك است. و در مورد ذرت، نيز هر غراره آن، در مكه به چهل درهم كاملى فروخته شد و حتى هر سه غراره آن به يكصد درهم نيز رسيد كه بعد از سال 790، پايين ترين قيمت ذرت در مكه به شمار مى رود؛ اين قيمت پس از آن به حدود شصت و هفتاد [درهم] رسيد. در اوايل اين قرن و بعد از آن، در اواخر سال 811 ه بهاى آن بالاتر رفت و به يكصد و پنجاه درهم رسيد و سپس، قيمت گندم و جو و آرد و ديگر مواد غذايى، در اواخر سال 815 بالا رفت و در سال 816 به بالاترين قيمتى كه تا آن زمان سابقه نداشته، رسيد و يك غراره آن به پيمانه مكه، به بيست افرنتى عمده فروش شد، و بيش از بيست [افرنتى] بهاى خرده فروشى آن بود كه بدان خواهيم پرداخت.

آغاز اين گرانى، در اواخر ماه رمضان و در آستانه عيد فطر سال 815 بودو بهاى

ص: 431

يك «ربع» گندم در اين تاريخ، به دروازه مسعودى رسيد؛ حال آن كه تا پيش از آن به هشت مسعودى يا همين حدود بود، و پس از آن، اندك اندك، قيمت آن بالا رفت و به هيجده مسعودى رسيد و تا موسم حج سال 815، ادامه پيدا كرد و حتى در ذى القعده اين سال، به بيست و نه مسعودى هم رسيد و در ذى القعده اين سال و همزمان با رسيدن كاروان ها از يمن به مكه يك «ربع» گندم به كمتر از هيجده مسعودى فروخته شد، ولى اين كاهش قيمت، دوامى نداشت و چند روز بعد، به هيجده و بالاتر رسيد. به علت آن كه متولى كاروان يمانى، يعنى قاضى امين الدين، مفلح التركى ناصرى، فرمان داد تا مواد غذايى همراه خود را به فروش برسانند و به بهاى نازلى هم فروخت و قسمتى را نيز صدقه داد و بخشيد و بقيه را براى خود نگاه داشت. وقتى اين كاهى قيمت پديد آمد، امام، قنوت در نماز را ترك گفت؛ حال آن كه به مدت يك ماه يا در حدود اين مدت، قنوت مى كرد و آغاز قنوت، روز جمعه دهم شوال سال 815 بود و وقتى حجاج در اين سال رسيدند، به طرف مواد غذايى يورش بردند بنا بر اين قيمت ها بالا رفت و به ميزان بى سابقه اى در موسم حج رسيد، و ارزان ترين بهايى كه پس از حضور اعراب از بجيله و جاهاى ديگر كه با خود مواد غذايى به مكه مى آوردند، از اين قرار بود كه هر غراره به ده افرنتى رسيد، كه روز ششم ذى الحجه آن سال بود. پس از آن قيمت ها در عرفه و منى بالا رفت و هر ويبه مصرى از آرد گندم به دو افرنتى و ده درهم ياد و افرنتى و بيست و درهم و هر «ويبه» جو به دو افرنتى و هر ربع مدّ گندم به بيست و هفت درهم مسعودى، فروخته شد، كه به عبارت ديگر هر غراره، به بهاى تقريبى نوزده افرنتى بوده است. زيرا هر افرنتى در زمان حج در منى، به پنجاه و هفت مسعودى فروخته مى شد و غراره برابر با چهل ربع مكى است و قيمت يك افرنتى به حدود پنجاه مسعودى سقوط كرد.

وقتى حجاج، مكه را ترك گفتند، هر ربع مكى گندم، به بيست و هفت مسعودى فروخته شد و بهاى افرنتى به پنجاه مسعودى رسيد و يك مثقال طلاى خالص به حدود شصت مسعودى بالغ شد و بهاى يك غراره گندم، بيست و يك افرنتى و بيشتر و به هيجده مثقال بالغ مى شود. و در پى سفر حجاج به بازار در مسعى، بهاى هر غراره به

ص: 432

بيست افرنتى رسيد و قيمت هر ربع گندم به بيست و هفت مسعودى رسيد و قيمت طلا نيز تا محرم سال 816، به همان قيمت گفته شده باقى ماند و از آن پس، يك درهم و دو درهم كاهش پيدا كرده و در محرم و سفر نيز به همين اندازه كاهش يافت و سپس در فصل رسيدن خرما، در تابستان، كاهش بيشترى نسبت به سال 816 پيدا كرد و يك ربع گندم در اين تاريخ، به بهاى تقريبى بيست مسعودى كاهش يافت. زيرا بسيارى از مردم از خرما بهره مند شده بودند و سپس به شانزده مسعودى هم كاهش يافت و مردم قيمت آن را نسبت به موسم حج سال 815 و پس از آن، ارزان يافتند، ولى نسبت به قيمت آرد گندم و غيره كه در سطح قيمت ماه رمضان سال 816، در حدود ده افرنتى باقى مانده بود، هنوز گران بود، زيرا قيمت برابرى افرنتى در ماه رمضان سال 816 حدود شصت مسعودى بود كه همان رقم برابرى در ماه رمضان سال 816 بود.

گاورس نيز در پى موسم حج، هر ربع، به دوازده مسعودى و جو نيز به همين قيمت و ذرت وتوتون نيز نزديك به قيمت آرد گندم در آغاز گرانى تا اين تاريخ، رسيد. خرما نيز در پى موسم حج، هر من به نه مسعودى و يا بيشتر از آن فروخته شد. برنج نيز هرويبه به چهار افرنتى و هرويبه مصرى ازهسته خرما، براى غذاى شتران، به يك افرنتى و ربع، فروخته شد.

گرانى در آن سال، ميوه و تره بار را هم شامل شد و خربزه بزرگ نيز به يك افرنتى و بيشتر در عرفه و منى فروخته شد كه سابقه نداشت. علت اين گرانى، كمى باران در سال 815 در مكه نسبت به گذشته بود. همچنين مقدار ذرتى كه همه ساله از سرزمين «سواكن» و يمن به مكه مى رسيد، به دليل گرانى در آن جا، وارد نشد. علت گرانى در آن ديار و به ويژه سواكن نيز، آفت ملخ بود كه باعث شد ذرتى از آن جا به مكه حمل نشود؛ لذا قيمت ذرت در سال 816 ه، هر غراره مكى به سى مثقال طلا رسيد كه، بى سابقه بود. علت گرانى ذرت در بلاد يمن نيز كاهش كشت آن به دليل كاهش باران بود. مردم يمن و اهالى سواكن، ذرت را از روستايى كه به آن «فَنونا» مى گويند و نزديك حَلى واقع است، مى آورند و از آن جا وارد مكه مى شد.

در سال 819 يك غراره آرد گندم نمك زده، به بهاى پنج افرنتى و يك غراره آرد

ص: 433

گندم مابى- كه نوعى آرد گندم پست تر است- به چهار افرنتى و يك ربع غراره و ذرت، به سه افرنتى بود كه در وادى مرّ، به بهاى دو افرنتى و شش دينار مسعودى فروخته شد. هر افرنتى نيز در اين وادى برابر با پانزده دينار مسعودى بود. بهاى هر اوقيه روغن نيز هفت مسعودى بود و هر منّ، معادل دو افرنتى و يك سوم افرنتى است هر منّ گوشت نيز شش مسعودى و هر منّ خرما به بهاى دو درهم مسعودى بود.

قيمت برابر يك افرنتى در مكه، پنجاه و چهار مسعودى و يا اندكى بيشتر بود.

از جمله گرانى ها، گرانى پس از مراسم حج اين سال بود كه تا آغاز سال 820 ادامه يافت، و طى آن يك غراره ذرت، به سيزده افرنتى رسيد. از جمله ارزانى ها، ارزانى ذرت در سال 821 بود كه يك غراره از آن در مكه به بهاى سه افرنتى و در جده به دو افرنتى و ربع يا دو و نيم افرنتى رسيد و عسل نيز در اين سال هر هفت من، به دو افرنتى رسيد. كه براى قيمت عسل، از دو سال پيش سابقه نداشت. در بقيه سال 821 ه و نيز در سال 822 ه، قيمت آن و نيز قيمت ذرت، بالا رفت و يك غراره ذرت به هفت افرنتى رسيد و قيمت يك غراره توتون در مكه به بهاى يك غراره گندم يعنى دوازده افرنتى [يازده افرنتى و سه چهارم افرنتى] رسيد و سپس به ده افرنتى و كمتر سقوط كرد. قيمت ذرت و توتون تا جمادى الاول سال 822 ه از هشت افرنتى، پايين تر نيامد.

در سال 827 ه در مكه، وباى عظيم و همه گيرى آمد كه قربانيان صاحب نام آن، به بيش از دو هزار نفر رسيد، كه غالباً تعداد هفت جنازه يا بيشتر [از اين قربانيان] پس از هر نماز صبح يا عصر، براى تشييع، جمع مى شد و در بسيارى از روزها، تعداد مرده ها به بيست و چند نفر مى رسيد. به همين اندازه، در اخبار مربوط به گرانى و ارزانى و بيمارى وبا در مكه معظمه، بسنده مى كنيم. (1)


1- يكى از حضرموتى ها كه ساكن حرمين شده، يعنى شيخ محمد حضرمى، از طاعون بزرگى كه در سال 1230 ه آمد، سخن مى گويد: سال 1230 ه در جده طاعونى پديد آمد كه جز آن چه مورخان در سال 884 ذكر كرده اند، در سرزمين حرمين، سابقه نداشت در اين سال طاعون بزرگى آمد و مردم در سال 1230 ه سراسيمه به مكه معظمه آمدند يا از آن خارج شدند. در اين طاعون، تعداد بى شمارى به هلاكت رسيدند كه ظاهراً تعداد آن نزديك به هشت هزار نفر زن و مرد و بنده و آزاد و كوچك و بزرگ بود و مشكلاتى را در ميراث به جاى گذاشت.

ص: 434

باب چهلم: بت هاى مكه و بازارهاى مكه در جاهليت و اسلام

بت هاى جاهليت

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد با عنوان «اولين كسى كه بت ها را در كعبه قرار داد و درباره استسقاء با ازلام (1)» آورده است: جدم به نقل از سعيد بن سالم قداح، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق گفت: چاه كعبه كه در سمت راست كسى كه وارد آن مى شود، قرار دارد و عمق آن سه ذرع است و گفته مى شود كه آن را حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل عليهم السلام، حفر كردند تا آب براى هديه به كعبه، از آن برداشت شود. اين چاه تا زمان عمرو بن لحى، وجود داشت؛ او از «هيت» جايى در جزيرة العرب، بتى به نام هبل آورد؛ اين بت از تمام بت هاى قريش در كعبه، بزرگ تر بود لذا آن را روى چاهى در وسط كعبه كه اخف نام داشت و عرب به آن اخشف مى گفت قرار داده و به مردم دستور داد آن را بپرستند. وقتى كسى از سفر باز مى گشت پس از طواف كعبه و پيش از رفتن نزد خانواده خود، پيش بت مى رفت و همان جا سر خود را مى تراشيد و اين همان هبلى است كه ابوسفيان در روز احُد به آن مى گويد: «اعْلُ هُبَل»؛ يعنى اى هُبَل كيش خود را پديدار كن و پيروز كن. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اللَّه اعْلى وَاجَلّ»؛ خداوند بالاتر و والاتر است.

محمد بن اسحاق مى گويد: هبل در كعبه، داراى هفت قدح يا ظرف بود كه در هر يك،


1- استسقا به معناى طلب آب و درخواست نزول باران است. ازلام، نشانه هاى كوچكى به نشانه آرى ياخير كه در كيسه اى مى نهادند و به نوعى با آنها قرعه مى زدند.

ص: 435

نوشته اى وجود داشت. در قدحى «عقل» (1)

يعنى ديه نوشته شده بود و هنگامى كه در مورد خون بها، اختلاف پيدا مى كردند و نمى دانستند چه كسى بايد آن را بپردازد، هفت قدح را بر خود مى زدند و اين قدح نشان مى داد كه خون بها بر عهده چه كسى افتاده است.

در قدح ديگرى «آرى» بود وقتى اين قدح مى آمد، كار مورد نظر را انجام مى دادند و قدح ديگرى «نه» به معناى عدم انجام كارى بود در قدح هاى ديگر «منكم» و در قدحى «ملصق» و در قدحى «من غيركم» و در قدحى نيز «مياه» يعنى آب ها نوشته بود كه وقتى مى خواستند جايى را براى رسيدن به آب، حفر كنند، بدان قرعه مى زدند. به هنگام ختنه كردن پسر بچه، يا ازدواج و يا به خاك سپردن مرده و يا وقتى در نسب كسى شك مى كردند، در هر كدام از اين حالت ها، نزد هبل مى رفتند و يكصد درهم و يك بچه شتر مى بردند و آنها را به صاحب قدح هايى كه متصدى اين كار بود، مى دادند و سپس فردِ مورد نظرِ خود را نزديك مى كردند و مى گفتند: اى پروردگار ما! ما چنين نيتى داريم، و مى خواهيم اين كار و آن كار كنيم، تو حقيقت را برايمان بنما. سپس به متصدى قدح ها مى گفتند: قدح را برگردان، اگر «منكم» مى آمد از ميان خودشان بود و اگر «من غيركم» هم پيمان ايشان است و اگر «ملصق» مى آمد از نظر نسب، بى ريشه است و هم پيمانى ندارد و اگر جز اين بود، طبق آن عمل مى كردند و «آرى» براى انجام دادن كارى و «نه» براى عدم انجام آن كار در آن سال بود. و يك بار ديگر او را بدان جا مى آوردند و سرانجام آن چه را كه قدح ها و طاس ها مى گفتند، انجام مى دادند. عبدالمطلب نيز زمانى كه مى خواست فرزندش را قربانى كند، چنين كرد. (2) محمد بن اسحاق مى گويد: هبل از جنس سنگ عقيق و به صورت انسان بود و دست راستش شكسته بود، و وقتى قريش آن را صاحب شدند، برايش دستى از طلا ساختند و داراى خزانه اى براى قربانى بود و قربانى بر هبل، صد شتر بود و هفت قدح داشت كه براى مرده و دختر باكره و ازدواج قرعه مى زدند و [بهاى] قربانى اش، يكصد


1- به معناى خون بها، ديه.
2- الأصنام، ص 28.

ص: 436

شتر بود و صاحب (1) [يا حاجب، يعنى پرده دار] داشت و وقتى براى هبل قربانى مى آوردند، به قدح ها مى زدند و اين ابيات را مى خواندند:

أنا اختلفنا فهب السّراحا ثلاثة يا هُبَل فصاحا

الميت والعُذْرَة والنّكاحا والبُرء فى المرضى والصّحاحا

إن لم تَقُلهُ فَمُرِ القداحا

نخستين بت هاى كعبه و چگونگى درهم شكسته شدن بت ها

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: جدّم، از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج از محمد بن اسحاق گفته است: وقتى جُرهمى ها در حرم [مكه] طغيان كردند مردى از ايشان، زنى را به كعبه برد و در آن جا او را بوسيد و با او زنا كرد.

پس از آن، هر دو به صورت سنگ درآمدند، نام مرد اساف بن بغاء، و نام زن، نايله دختر ذئب بود، آن دو را از كعبه بيرون آوردند و يكى را بر [كوه] صفا و ديگرى را بر مروه، نصب كردند تا ديگران آنها را ببينند و عبرت بگيرند و اوضاع، بر همين منوال بود. به تدريج بر آنها دست مى كشيدند و كسانى كه بر صفا يا مروه مى ايستادند، آنها را لمس مى كردند تا اين كه سرانجام تبديل به دو بت شدند كه آنها را مى پرستيدند. عمرو بن لُحَى كه آمد، دستور داد مردم آنها را بپرستند و بر آنها دست بكشند و به مردم گفت: پيشينيان شما، اين بت ها را مى پرستيدند و مورد پرستش قرار مى دادند. تا زمان قصى بن كلاب كه پرده دارى كعبه و همچنين امارت مكه، به او رسيد و آنها را از صفا و مروه جا به جا كرد و يكى چسبيده به كعبه و ديگرى را در كنار چاه زمزم قرار داد و گفته شده كه هر دو را كنار زمزم قرار داد و در كنار اين بت ها بود كه قربانى را سر مى بريدند. (2) مردم زمان جاهليت، از كنار [مجسمه] اساف و نايله مى گذشتند و بر آنها دست


1- اخبار مكه، ج 1، صص 119- 117؛ در اخبار مكه به جاى صاحب، حاجب آمده است.
2- اين خبر با آن چه در باره عبادت خدا و بر دين حنيف بودن قصى گفته شده است، منافات دارد.

ص: 437

مى كشيدند و هر طواف كننده كعبه، ابتدا با لمس اساف، طواف خود را شروع مى كرد و با نايله به پايان مى رساند و آن را لمس مى كرد و تا روز فتح مكه، چنين بود و در روز فتح مكه، رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با ديگر بت ها، آنها را نيز درهم شكست. (1) در روايت ديگرى از ازرقى آمده است كه محمد بن يحيى، به نقل از عبدالعزيز ابن عمران، از محمد بن عبدالعزيز، از ابن شهاب الدين، از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة ابن مسعود، از ابن عباس رضى الله عنه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله زمانى وارد مكه شد كه در اطراف كعبه تعداد سيصد و شصت بت قرار داشت، كه برخى را بر سُرب، محكم كرده بودند. (2) آن حضرت با مركب خود طوافى كرد و فرمود: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» و به بت ها اشاره مى كرد و هربار كه به بتى اشاره مى كرد بر پشت، به زمين مى افتاد و اگر به پشت آن اشاره مى كرد، بر صورت به زمين مى افتاد و سرانجام، همگى افتادند. ابن اسحاق مى گويد: وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روز فتح مكه، نماز ظهر به جاى آوردند، دستور داد همه بت هايى كه پيرامون كعبه قرار داشتند، يك جا جمع شوند؛ آنها را جمع كردند و آتش زدند و شكستند. فضالة بن عمير بن ملوّح ليثى، در اشاره به روز فتح مى گويد:

لو ما رأيت محمداً وجنودَه بالفتح يوم تُكسر الأصنام

لرأيت نور اللَّه أصبح بَيناً والشرك يغشى وجهه الإظلام

جدم به نقل از محمد بن ادريس از واقدى، از ابن ابى سبره، از حسين بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عباس، از عكرمة از ابن عباس، گفت: به محض اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با شاخه اى كه در دست داشت، به بتى اشاره مى كرد، [آن بت] بر صورت به زمين مى افتاد.

پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد هبل را در حالى كه ايستاده بود، بشكنند. زبير بن عوام به ابوسفيان گفت: اى ابوسفيان بن حرب، هبل شكسته شد مگر اين تو نبودى كه در روز احد، اين بت


1- اخبار مكه، ج 1، صص 120- 119؛ الاصنام، ص 29.
2- در اخبار مكه آمده است: «ابليس آنها را با سرب محكم كرده و بسته بود».

ص: 438

را به رخ مى كشيدى و مدعى بودى كه به تو عنايت ويژه اى دارد؟ ابوسفيان گفت: دست بردار ابن عوام! به نظر من اگر محمد، همراه و ياور ديگرى جز خدا داشت اتفاق ديگرى مى افتاد. (1) ازرقى، در روايتى به سند خودش مى گويد: جدم به نقل از محمد بن ادريس از واقدى از اساتيدش مطالبى درباره اساف و نايله مى گويد: او [يعنى نايله] دختر سهيل است و اساف، فرزند عمرو مى باشد؛ سپس مى گويد: وقتى بت ها كاملًا در هم شكسته شدند از يكى از آن بت ها، زن سپيد مويى بيرون آمد كه صورت خود را با ناخن مى خراشيد و لخت و موى افشان و سوزان ناله مى كرد. موضوع را با رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان گذاشتند، فرمود: اين نايله است كه از پرستيده شدن در سرزمين شما، نوميد شده است. (2) واقدى نيز از اساتيدش نقل كرده و مى گويد: روز فتح مكه، منادى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، ندا داد: هر كس به خدا و رسول ايمان آورده است نبايد در خانه اش بتى گذارده باشد و بايد آن را بشكند، و در پى آن، مسلمانان، بت ها را شكستند. مى گويد: عكرمة بن ابى جهل كه اسلام آورد، وقتى خبردار شد كه در يكى از خانه هاى قريش، بتى وجود دارد به سوى آن جا حركت كرد تا آن را بشكند. ابونحراة (3)، در زمان جاهليت، بت مى ساخت و مى فروخت و در ميان قريش، كسى نبود كه در خانه، بتى نداشته باشد.

واقدى مى گويد: ابن ابوسبره از سليمان بن سحيم از جبير بن مطعم گفته كه روز فتح مكه، منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ندا داد: هر كس به خدا و رسول او و روز واپسين، ايمان آورده است، اگر بتى در خانه دارد، بشكند يا بسوزاند و خريد و فروش آن و [پول] بهاى آن، حرام است. جبير مى گويد: من پيش از آن ديده بودم كه آن بت ها را در مكه مى گرداندند و باديه نشينان، آنها را مى خريدند و آنها را به خانه هاى خويش مى بردند و


1- اخبار مكه، ج 1، صص 122- 121.
2- همان، ص 122.
3- در اخبار مكه، ابوتجاره آمده است؛ ج 1، ص 123.

ص: 439

در ميان قريش، كسى نبود كه در خانه، بتى نداشته باشد و آنان هنگام ورود به خانه و خروج از خانه، به قصد تبرك، بر آن دست مى كشيد.

واقدى مى گويد: عبدالرحمن بن ابوالزناد، از عبدالحميد بن سهيل به ما خبر داده مى گويد: وقتى هند، دختر عتبه، اسلام آورد بتى را در خانه اش با شيشه مى زد و پاره پاره مى كرد و مى گفت: ما به تو مى باليديم.

و نيز به همان سند، ازرقى در مطلبى تحت عنوان «بت هايى كه بر صفا و مروه قرار داشتند و اين كه چه كسى آنها را قرار داد» مى گويد:

جدم، از سعيد بن سالم قداح، از عثمان بن ساج، برايم نقل كرده و مى گويد:

ابن اسحاق مى گويد: عمرو بن لُحى بت «خلصه» را در پايين مكه، قرار داد و مردم به آن گردن بند مى آويختند و جو و گندم، هديه مى دادند و روى آن شير مى ريختند و برايش، قربانى سر مى بردند و تخم شتر مرغ از آن آويزان مى كردند، و بر روى صفا، بتى قرار داشت كه به آن «نهيك مجاور الرمح» (1)

مى گفتند و بر مروه نيز بتى بود كه به آن «مطعم الطير» (2)

مى گفتند.

لات و عُزّى و چگونگى پيدايش آن دو

جدم به نقل از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن سائب كلبى، از ابوصالح، از ابن عباس مى گويد: مردى از گذشتگان، بر صخره اى متعلق به ثقيف مى نشست و روغن حاجيان عابر را مى خريد و آرد ايشان را نرم و الك مى كرد و داراى گوسفندانى بود، آن صخره را به همين دليل «لات» [به معناى نرم كننده] ناميدند. آن مرد از دنيا رفت و وقتى مردم او را از دست دادند، عمرو بن لُحى به ايشان گفت: خداى شما، «لات» بود و به درون اين صخره شد. و عُزّى، عبارت از سه درخت «نخله» بود و نخستين كسى كه مردم را به پرستش آن فراخواند، عمرو بن ربيعه و حارث بن كعب بود


1- نام اين هر دو بت در كتاب «الاصنان» الكلبى، نيامده است.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 124.

ص: 440

كه به آنان گفت: پروردگار شما تابستان را به دليل سرماى طائف با «لات» و زمستان را به دليل گرماى تهامه، با عزّى سپرى مى كند و در هر يك، شيطانى بود كه پرستش مى شد و هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث گرداند، آن حضرت، پس از فتح مكه، خالد بن وليد را به سراغ عزّى فرستاد تا آن را از ريشه بركند. [او پس از انجام مأموريت] نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: در آن جا چه ديدى؟ گفت: چيزى نديدم. فرمود:

پس آنها را قطع نكرده اى، باز گرد و قطع كن. او نيز بازگشت و آن را قطع كرد و برانداخت و زير آن زنى سپيد مو ديد كه ايستاده، گويى بر آنها ناله و زارى مى كند. او مجدداً نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و صحنه اى را كه ديده بود به عرض پيامبر رساند، حضرت فرمود صلى الله عليه و آله:

آرى، راست مى گويى. (1) جدم، از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج نقل كرده كه ابن اسحاق به ما گفته كه عمرو بن لحى، [بت] عزّى را در نخله، براى خود در نظر گرفت و چنان بود كه وقتى از حج، فارغ مى شدند و طواف كعبه به جاى مى آوردند پيش از درآمدن از احرام، نزد عزّى مى رفتند و طوافش مى كردند و آن جا از احرام، بيرون مى آمدند و يك روز را در كنار آن مى ماندند اين بت، متعلق به خزاعه هم بود و قريش و بنى كنانه، همراه با خزاعه و همه مضرى ها، [بت] عزّى را گرامى مى داشتند و پرده داران اين بت، فرزندان شيبان، از بنى سليم هم پيمانان بنى هاشم بودند.

و عثمان مى گويد: محمد بن سائب كلبى گويد: بنى نصر و جشم و سعد بن بكر كه از طوايف هوازن بودند، [بت] عزّى را مى پرستيدند.

كلبى گويد: درون هر كدام از لات و عزّى و منات، شيطانكى بود كه با آنان سخن مى گفت. پرده داران اين شيطان ها را كه ساخته و پرداخته ابليس بودند، مى ديدند. تاريخ ويران ساختن اين بت ها، پنج شب مانده به پايان ماه رمضان سال هشت [هجرى] بود. (2)


1- اين حديث نادرست و ساختگى مى باشد.
2- اخبار مكه، ج 1، صص 7- 126.

ص: 441

بازارهاى مكه در جاهليت و اسلام

در تاريخ ازرقى، خبرى در باره حج زمان جاهليت و شعائر آن و نام ماه ها، با اسناد به كلبى آمده است كه مى گويد: زمان حج يعنى ماه ذى الحجه كه مى رسيد، مردم به انجام شعائر حج مى پرداختند و شب اول ذى قعده را در محل عكاظ به صبح مى آوردند و مدت بيست شب در آن جا مى ماندند و بازارهاى خود را برپا مى كردند؛ در اين حال، مردم در چراگاه هاى گوسفندان خود بودند و پرچم ها بر سر در خانه ها قرار داشت و بزرگان و سران هر قبيله، افراد قبيله را كنترل مى كردند و با همديگر به خريد و فروش مى پرداختند و همگى در وسط بازار، گرد هم مى آمدند و وقتى بيست شب طى مى شد به «مَجنّه» مى رفتند و هشت شب در آن جا مى ماندند و در اين مدت، بازارها همچنان بر پا بود، پس از آن، رهسپار ذوالمجاز مى شدند و تا روز ترويه در آن جا باقى مى ماندند؛ سپس به عرفه مى رفتند و از آب ذوالمجاز، سيراب مى شدند و آب، بر مى داشتند و روز ترويه نيز به همين دليل به اين نام، خوانده شد؛ آنها همديگر را صدا مى كنند تا آب بردارند و سيراب شوند، زيرا در عرفات يا مزدلفه، در آن زمان، آبى وجود نداشت، روز ترويه، آخرين روز بازار آنها نيز بود. در اين مراسم، بازرگانان و كسانى كه در پى تجارت بودند، در عكاظ و مجنه و ذوالمجاز جمع مى شدند و كسانى كه اهل خريد و فروش نبودند، هر زمان كه مى خواستند خارج مى شدند و آنها كه در شمار اهالى مكه بودند و تجارت نمى كردند روز ترويه از مكه خارج مى شدند و آب بر مى داشتند و حمسى ها از ابتداى روز عرفه، در اطراف مسجدالحرام اتراق مى كردند و حلى ها در عرفه، منزل مى گزيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در سال هايى كه پيش از هجرت در مكه بود، با قريش يا حمسى ها در اطراف مكه، منزل نمى گزيد؛ بلكه همراه مردم به عرفه مى رفت. در روز عرفه، و نيز در ايام منى، مردم به خريد و فروش نمى پرداختند. ولى خداوند متعال، اسلام را نازل كرد اين كار را براى ايشان حلال گرداند، خداوند عز وجل اين آيه را نازل فرمود: ى لَيْسَ

ص: 442

عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ ى كه در قرائت ابىّ بن كعب «فى مواسم الحج» هم آمده است كه به معناى منى و عرفه و عكاظ و مَجَنّه و ذوالمجاز است. (1) كلبى پس از آن مى گويد: اين بازار در عكاظ و مَجَنه و ذوالمجاز، در زمان اسلام و تا مدتى قبل نيز بر پا بود و [بازار] عكاظ در سال شورش حروى در مكه، همراه با ابوحمزه، مختار بن عوف ازدى اباضى، در سال، 129 ه تعطيل شد و در آن سال مردم از ترس آشوب و چپاول آن جا را ترك گفتند و تا كنون، متروك مانده است.

پس از آن [بازارهاى] مَجَنه و ذوالمجاز هم تعطيل شدند و به بازارهاى مكه و منى و عرفه بسنده گرديد.

ابوالوليد ازرقى گويد: عكاظ «پشت» قرن المنازل در يك منزلى راه صنعاء از بخش هاى طائف وبه فاصله يك «پشت» از شهر [طائف] است و بازارى است متعلق به عيلان وثقيف كه زمين آن متعلق به نصر است. مجنه نيزبازارى در پايين مكه به فاصله يك «منزلى» آن است و متعلق به كنانه و زمين آن جزو زمين هاى كنانه است و درباره آن بلال مى گويد:

ألا ليت شعرى هل أبتينّ ليلة بفخّ وحولى إذخر وجليل

وهل أردنَ يوماً مياه مَجَنّه وهل تبدون لى شامة وطفيل

شامه و طفيل نيز نام دو كوه مشرف به مجنّه هستند و ذوالمجاز، بازارى است متعلق به هذيل و سمت راست محل توقف در عرفه در نزديكى كبكب (2) در يك فرسخى عرفه است، «حُبّاشه» (3)

نيز بازار «ازدى ها» است كه در اوصام (4) از كوه بارق (5) در


1- اخبار مكه، ج 1، صص 9- 188.
2- كبكب به فتح اول و تكرار دو حرف، نام كوهى پشت عرفات و مشرف بر آن است معجم البلدان، ج 4، ص 434.
3- حباشه، به ضم اول، يكى از بازارهاى اعراب در جاهليت در ميان تهامه است معجم البلدان، ج 2، ص 11- 210.
4- روستايى است در يمن.
5- بارق، كوهى است در تهامه، «معجم البلدان، ج 1، ص 319».

ص: 443

بالاى قَنَوْنا (1) و حلى در ناحيه اى از يمن قرار دارد و به فاصله شش شب از مكه است و آخرين بازار از بازارهاى جاهليت است كه ويران گرديد. والى مكه، مردى را مأمور آن جا كرده بود كه چند نفر مسلح، همراهيش مى كردند و مدت سه روز آغاز ماه رجب را در آن جا باقى مى ماندند تا اين كه ازدى ها والى آن را كه داود بن عيسى بن موسى، در سال 197 روانه آن جا كرده بود، كشتند. فقهاى مكه نيز به داود بن عيسى توصيه كردند آن جا را خراب كند، او نيز آن را ويران كرد و تا به امروز، متروك مانده است.

و به اين دليل راجع به بازار حباشه، چيزى گفته نشده، چون اين بازار مربوط به موسم حج نبود و در ماه هاى حج، برقرار نمى شد و تنها در رجب، فعال بود. (2) با آن چه ازرقى در باره مجنه و شامه و طفيل، بيان كرده از چند نظر مخالف شده است:

از جمله اين كه قاضى عياض در مطلبى، محل بازار مجنه را محلى ديگر ذكر كرده است. وى مى گويد: عبدالملك بن محمد بن زياد بن عبداللَّه، به نقل از ابن اسحاق گفته كه عكاظ و مجنه و ذوالمجاز، بازارهايى بودند كه اعراب، همه ساله به هنگام موسم حج، براى تجارت در آن جا گرد مى آمدند. اعراب به حج مى رفتند و تا سپرى شدن اين موسم، در آن جا داد و ستد مى كردند. مجنه، در مرّ الظهران، نزديكى كوهى بود كه به آن «الاصفر» مى گفتند. عكاظ در فاصله ميان نخله و طائف و نزديك به شهرى به نام عنق و ذوالمجاز از توابع عرفه و كنار آن قرار داشت. عبدالملك گويد: در سمت چپ، حال آن كه وقتى به سمت عرفه ايستاده باشى، در سمت راست قرار دارد.

سخن ازرقى مستلزم آن است كه مجنه در فاصله يك منزلى مكه باشد و قاضى عياض در «المشارق» خلاف آن را آورده است، زيرا مى گويد: طفيل و شامه، دو كوه به فاصله سى ميل از مكه، هستند. و تعارض اين سخن با گفته ازرقى در آن است كه ازرقى


1- در اصل چنين است و در معجم البلدان به الف مقصوره آمده است و بر وزن فعوعل است.
2- اخبار مكه، ج 1، صص 191- 190.

ص: 444

مى گويد شامه و طفيل دو كوه مشرف بر مجنه هستند و اگر چنين باشد و به فاصله سى ميل از مكه- به گفته عياض- باشند و به گفته ازرقى اين دو كوه مشرف بر مكه هم باشند. فاصله مجنه تا مكه به مقدارى است كه قاضى ذكر كرده كه حدود سى ميل است كه برابر دو منزل يا بيشتر مى شود چرا كه هر «منزل» [بريد]، معادل دوازده ميل است و واقعيت [جغرافيايى] نيز شاهدى بر گفته قاضى عياض در مورد شامه و طفيل است؛ زيرا اين دو كوه را مردم، خوب مى شناسند، ولى برآنند كه شامه و طفيل به همان فاصله اى از مكه قرار دارد كه عياض گفته است و اگر چنين باشد بايد فاصله مجنه تا مكه، حدود دو منزل [بريد] باشد، زيرا ازرقى معتقد است كه شامه و طفيل مشرف بر مجنه هستند و چه بسا ازرقى مى خواسته بنويسد كه مجنّه در فاصله دو منزلى [دو بريد معادل حدود بيست و چهار ميل] از مكه است و به جاى بريدين [صيغه ثنيه]، ياء و نون جا افتاده و بريد [به معناى يك بريد] شده است.

محب طبرى نيز در باره فاصله ميان مكه تا دو كوه شامه و طفيل، مطلبى مشابه با سخن قاضى عياض آورده است كه به سخن وى اشاره خواهيم كرد. ديگر اين كه، سخن ازرقى مستلزم آن است كه شامه و طفيل، دو كوه باشند، اما خودش مطلبى مخالف اين را بيان مى كند. قاضى عياض از وى نقل كرده و مى گويد: ازرقى پس از مطالب بيان شده راجع به شامه و طفيل، به نقل از خطابى مى گويد: فكر مى كردم اين دو، نام كوه هستند، ولى برايم مسلم شد كه نام دو چشمه هستند.

محب طبرى نيز مطلب خطابى را نقل كرده، ولى به وى نسبت نداده است و سخن ازرقى را درست تر دانسته و ترجيح داده است، زيرا مى گويد: شامه و طفيل دو كوهند مشرف بر مجنه و دو چشمه در آن جا هستند كه سخن نخست، مشهورتر است و اعراب امروزى نيز شامه و طفيل را به عنوان دو كوه مى شناسند كه به فاصله دو منزلى يا بيشتر از مكه در سمت يمن قرار دارند. و بعيد نيست كه دو كوه بودن اين نام ها، ترجيح داشته باشد كه اگر نام دو چشمه بودند، بلال [در شعر خود] آرزوى ورود به آن جا را داشت، همچنان كه آرزو و حسرت ورود به آب هاى مجنه را ذكر كرده بود.

و ديگر اين كه ازرقى مى گويد: شامه با ميم است و در صحيحين و جاهاى ديگر نيز

ص: 445

چنين است، ولى شابه هم گفته اند، ابن اثير آورده و صاغانى آن را ترجيح داده است.

محب طبرى گويد: به نقل از ابن اثير برخى آن را شابه گفته اند كه نام كوهى در حجاز است و اين وجه [از املاى كلمه را] استاد ما، رضى الدين صاغانى لغوى، تصحيح كرده است.

مجنه نيز به فتح ميم و كسر آن است و الحيالى آن را به فتح ميم قيد كرده و به گفته محب طبرى، به فتح درست تر است، زيرا مى گويد: برخى ميم آن را به كسر دانسته اند، ولى به فتح، صحيح تر است. وى در نسخه اى از كتاب «القرى» از نظر مكان مجنه، از ازرقى چنين اشكال مى گيرد: مجنه جايگاهى در بالاى مكه، به فاصله چند ميل است كه اعراب در آن جا بازار به پا مى كنند. وجه اشكال اين سخن با آن چه ازرقى بيان كرده در آن است كه طبق مطلبى در «القرى»، مجنه در بالاى مكه واقع است، اما ازرقى گفته است: و مجنه بازارى در پايين مكه است و ظاهراً آن چه در «القرى» آمده، سهو قلمى از سوى مؤلف است. در حال حاضر، مجنه شناخته شده نيست، كسى را ديده ام كه گمان مى كرد همان جايگاه معروف در «الأطواء» (1)

در جاده يمن به سوى مكه است. زيرا اعراب آن جا را به خاطر شيرينى و گوارايى آب «الحنينه» مى نامند. سخن ازرقى مبنى بر كه شامه و طفيل دو كوه مشرف بر مجنه هستند، و نيز اين دو كوه معروف، نزد مردم يعنى شامه و طفيل، مشرف بر جاى معروف به اطواء نيستند و با آنها فاصله دارند، جاى تأمل دارد.


1- الاطواء به فتح و سپس سكون روستايى در قرقرى، از سرزمين يمامه است و داراى نخل و كشت بسيارى است معجم البلدان، ج 1، ص 219.

ص: 446

خاتمه مؤلف كتاب

مؤلف اين كتاب محمد بن احمد بن على حسنى فاسى مكّى مالكى گويد: من اين كتاب را مختصرتر از آن چه در دسترس است، تأليف كردم و پس از آن، مطالب مفيد بسيارى را به آن افزودم كه نزديك به مقدار اوليه آن بود و تعداد شانزده باب به باب هاى اوليه آن اضافه كردم، زيرا در آغاز، باب آخر، يعنى باب بيست و چهارم خيلى طولانى شده بود، لذا آن را هفده باب ساختم و بدين گونه، تعداد باب هاى آن به چهل رسيد. به همه باب هاى آن، بخش هاى مفيدى اضافه شد و در بسيارى ازموارد، آنچه را كه درستى اش بر من روشن شد، اصلاح كردم و در برخى از باب ها آن چه را در باب هاى ديگر يادآور شده بودم، تكرار كردم. پس از آن كه تأليف مختصر نخست به ديار مصر و مغرب و يمن و هند رسيده بود، باب آخر آن را به هفده باب تقسيم كردم و از اين رو، گنجاندن اين هفده باب در آنها، برايم ميسر نگرديد. من در اواخر سال 811 ه، مختصر نخست راتأليف كردم و آن چه در دو سال 815 و 816 افزودم، خيلى بيش از افزوده هاى پيش از آن بود و در سال 816، باب هاى كتاب را به چهل رساندم و در محرم و صفر سال 817 در مكه، مطالب بسيارى به آن افزودم ودر شوال و ذى القعده همان سال نيز در جزيره كمران (1)


1- جزيره اى در جنوب شرقى درياى سرخ در برابر بندرهاى تهامه.

ص: 447

و ميان آن جا تا باب المندب (1) از بحر المالح در سرزمين يمن مطالب بسيار بدان افزودم و تا پايان آن سال و سال هاى 818 ه و 819 ه، نيز مطالب بسيارى بر آن افزودم و همچنان پيگير آنم كه مطالب و نكات تازه اى بدان بيافزايم. و از خداوند متعال مسئلت دارم كه اين كار را بر من، آسان گرداند و گمان دارم كه افزوده هاى [بعدى] بسيار اندك باشد، زيرا بيشتر افزوده هاى من، بر گرفته از كتاب فاكهى است كه تنها پس از آن تاريخ، بدان دسترسى يافتم و بخشى نيز از تاريخ خودم به نام «العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين» است، زيرا در اين كتاب اخبار واليان مكه و حوادثى كه در باب مربوط به واليان مكه در اسلام آمده، ذكر شده است. ديگر اين كه، من از كتاب فاكهى و نيز كتاب فوق الذكر [العقد الثمين] آن چه را مناسب مى نمود، بر گرفتم و به اين كتاب، افزودم.

از خداوند متعال مى خواهيم كه ما را به مقصود خود نايل گرداند و توفيق پيمودن راه صواب عنايت كند.

وصلّى اللَّه على سيدنا محمد سيّد الأنام، وعلى آله و حُماة الإسلام، وحسُبنا اللَّه ونعم الوكيل.


1- تنگه اى كه درياى سرخ و اقيانوس هند را به هم متصل مى كند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109